درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

داستان مسافر کشتی نجات --- هفتمین قسمت

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

خونه که رسیدیم، عمه با نگرانی پرسید: «کجا بودید شما دو تا، دلمون هزار راه رفت...» مامان هم با دلخوری، سری تکان داد و گفت: «هنوز عینِ بچه‌ها رفتار می‌کنین!» زن‌عمو سر و گردنی تاب داد و انگشتانِ تهدیدگرش را بالا آورد و تا خواست حرفی بزند، پری‌گل گفت: «مسجد پیشِ سیدعلی عمو قند می‌شکوندیم برای مراسم... شما که می‌دونین این روزا ما یا مسجدیم یا روضه، بالاخره ماهِ عزاست، ماهِ تفریح و خوشگذرانی که نی!».

زن‌عمو اخم غلیظی کرد و با عصبانیت رو برگرداند که ننجان با گفتن «قبول باشه خدمتتان، تقصیر مُنه که یادُم درشی بَ دیشو به عمو قول بُداین ایمرو برای کمکش میشین» قضیه را جمع و جور کرد. (قبول باشه خدمتی که به امام حسین کردید، تقصیر منه که یادم رفته بود دیشب به عمو قول دادید که امروز برای کمک بهش میرید مسجد)

عمه و مامان، بلافاصله سفره ناهار را آوردند. پسرخاله محمود در حالیکه بالای سفره می‌نشست گفت: «عروس خاله، اگه باز عین صبح دَر نمی‌ری، پاشو یه دستی بجنبون تا زودتر ناهار رو بخوریم که ضعف کردیم از گشنگی!» بعد هم به جایِ پری‌گل، زُل زد به من.

همون دَم مادربزرگِ پری‌گل از در وارد شد و آمرانه گفت: «لازم نی پری کار کنه! این همه آدُم این خانه دِریتی، آی دُتر (خطاب به دختر خواهرِ زن‌عمو) پایَست بشقابانه بنگن سفره‌ای سر» (لازم نیست پری کار کنه. این همه آدم تو این خونه ریخته، آهای دختر پاشو بشقاب ها رو بذار سر سفره)

که خاله‌ی بزرگ گفت: «وا... چطور از صبح رفته مسجد به قول خودش کار کرده، حالا برای پذیرایی از فامیل شوعَرش قابلِ کار کردن نی؟» مادربزرگ، با صورت جدی و اقتدارِ یک پیرزنِ اصیلِ طالقانی گفت: «آن کارِ مَچّد و محرم، بحثِش جدایه! خدمت به ایمام حسین، با اجر و ثواب و رحمته، امبا دولا راست گردیَن زُنِ امیدوار، جلو مردانِ نامحرم، عینِ ناثوابی و بی‌غیرتی و زحمته!» برای اولین بار از حضور مادربزرگ احساس رضایت و خوشحالی کردم و همزمان با پری‌گل لبخندی رد و بدل کردیم.

واقعاً میان این قومِ بی ملاحظه و خودخواه، گیر افتاده بودیم. ننجان که به علت شرایط میزبانی نمی‌توانست از گل نازکتر بگوید. عمه هم که به قول خودش، گوشتش زیر دندانِ اینها بود، چیزی نمی‌گفت. مادرم هم که اعتقاد داشت جواب ابلهان خاموشی است، سکوت می‌کرد. ما جوان‌ها هم که جرأت نداشتیم جوابِ بزرگتر را بدهیم. مردها هم در بحث‌های زنانه دخالتی نمی‌کردند و فقط می‌ماند مادربزرگ پری که نه جوان بود که از جواب دادن محذور باشد و نه خُورده بُرده‌ای با اینها داشت که دلش بلرزد و نه در مقامِ میزبانی، مجبور به صبوری و احترامِ خارج از حد بود، پس می‌توانست جواب هر کدامشان را آن جور که دلش می‌خواست بدهد و یک دل خنکی دلچسب بچسباند بیخِ دلِ من و پری‌گل!

ناهار را که خوردیم، مهمان‌ها یکی یک پتو، ملحفه و بالش طلب کردند و به چشم بر هم زدنی اتاق‌های بالاخانه و پایین خانه، به تصرف آن‌ها درآمد. ما هم بالاجبار به حیاط پناه بردیم و در حالیکه سعی می‌کردیم سر و صدایمان مزاحم خوابِ حضرات نشود، ظرفها را شستیم و در سایه‌ی خنکِ درختان حیاط، زیلوی کهنه‌ای پهن کرده و نشستیم. عمه هم با یک سینی چایی عیشمان را کامل کرد.

چای را که خوردیم، پری‌گل گفت: «حالا با این همه جمعیت، شب رو چه جوری بخوابیم؟». مامان به شوخی گفت: «می‌ریم مسجد!» پدرم نگاهی تقدیمش کرد و گفت: «من که واقعاً می‌مونم مسجد، شب تاسوعاست و امشب و فرداشب رو مسجد هستم برای تدارکات ناهار» عمه گفت: «خا ایسه شما مردان مچّد می‌خوسین، ما چه کنیم؟» (خب حالا شما مردها می رین مسجد میخوابید، ما چه کار کنیم؟)

گفتم: «نمیشه ما پشتِ بوم بخوابیم؟»

ننجان گفت: «نه ببه‌جان، هوایِ آخرِ تابُستان دُزده! سوزِ پَییزِ داره، میچایین.» (نه فرزندم، هوای آخر تابستان دزده (یعنی سلامتی رو می دزده) سوز پاییز داره، سرما میخورین)

مامان گفت: «خب بریم خونه مشتی عذرا... طفلک کلی اصرار می‌کرد که اقلاً یکی دو شب رو بیایین خونه من بمونین. ناسلامتی فامیلیم، اونم که تنهاست و به اندازه کافی برای ما جا داره.» پری دستی به هم زد و بلند گفت: «هورا زن‌دایی، تی قُربان گَردُم که بهترین پیشنهادِه هادای... پایستین تا قوم الظالمین خِو دِ راست نگردی‌یَن ما دَر شیم». (قربونت برم که بهترین پیشنهاد رو دادی، پاشید تا اینا از خواب بلند نشدند ما در بریم)

عمه و مامان خندیدند و ننجان با اخمی تصنعی گفت: «خا ایسه... تو دی اندی شُلُغش ناکُن، هرچی باشه بخوای نخوای اوشان تی یِی وصله تن و خویشَن. احترامشان دی واجب.» (خب دیگه تو هم اینقدر شلوغش نکن. هرچی باشند، چه بخوای چه نخوای، اینها وصله تن و فامیل شوهر تو هستند و احترامشون هم واجبه)

پری‌گل زیر لب گفت: «مردم خویش دارند ما دی خویش!» بعد از جا جنبید و صورت ننجان را ماچ کرد و گفت: «خا ننه، هرچی شما امر کنین... اصلاً شمایی صلاح، مایی کلاهه! حلا اجازه مرخصی صادر مینین؟» (باشه مادربزرگ، هرچی شما امر کنید، اصلاً صلاح شما روی سر ما جا داره. حالا اجازه مرخصی میدید؟)

ننجان خنده‌ی نمکینش را به اخمش اضافه کرد و گفت: «حلا میماندین چایی دویُّم!» (حالا میموندین برای چایی دوم)

پری جواب داد: «نه قربانت گردُم، ما یالان ایمشو جایی میهمانیم، زیاد باخوریم شوکیمان چُربار میبو!» (نه قربونت برم، ما بچه ها امشب جایی مهمان هستیم اگه زیاد بخوریم شب هی باید بریم دستشویی)

که عمه با یه «سَرِ خور» (= سرخور)  گفتن بازوی او را به آرامی پیچاند و پری، ادایِی درآورد مثلاً دردش آمده و دستش را کشید و فرار کرد.

 

 

قرار شد من، مامان، پری و مادربزرگش بریم خونه مشتی عذرا و عمه، خونه ننجان بماند هم برای پذیرایی و هم اینکه خدای نکرده به مهمان‌ها برنخورد. چون خونه مشتی عذرا ابتدایِ ده بود و راهِ آن سربالایی تندی داشت، پدرم بلند شد تا ما را با ماشین برساند اما مادربزرگ گفت که هنوز «بهتر از هزارتا جوانِ شیر پاکتی» قادر به پیموندن این راه، «که اویی بِ چیزی نی» (براش چیزی نیست، راهی نیست)  هست و همراهِ ما پیاده آمد.

آرام آرام سربالایی را طی می‌کردیم که خروشِ آب، در جویِ کناره راه، توجهمان را جلب کرد. پری‌گل با شیطنت گفت: «شرط می‌بندم الان سر و کله‌یِ یه پیرمردا با یه بیل دوششی سر و سیاه لاستیکی چکمه‌هان پیدا میبو که دَره میشو اِویاری! و حَتمَنی کُفری دی هسته چون احتمالاً یکی اویی وَلگه ر وَگُرداندیه و باغشی اِو کم گردیه!» (شرط میبندم الان سر و کله یه پیرمرد که بیل گذاشته روی دوشش و چکمه های لاستیکی سیاه پا کرده پیدا میشه که داره میره آبیاری کنه. حتما هم عصبانیه چون احتمالا یکی مسیر راه آب اون رو برگردونده و از آب باغش کم شده)

خنده‌مون گرفت که مادربزرگ گفت: «نه بَبه‌جان، این روزان کسی اِویاری نمیشو... مگه نمیدانی قتلی روزان، اِو آزاده و مالِ کسی نی!» (نه فرزندم، این روزها کسی آبیاری نمکنه. مگه نمی دونه روزهای شهادت، آب آزاده و متعلق به کسی نیست)

بعد دستی به چشمانش کشید و گفت: «قربانِ ایمام حسین که اِو همه‌ای بِ آزاد بَ اِلّا او و یالانِ مظلومشی بَ حُرام!» (قربون امام حسین که آب برای همه آزاد بود، الا برای اون و بچه های مظلومش حرام)

ادامه راه را با سکوت پیش رفتیم.

مشتی عذرا با رویِ خوش و دلِ دریایی‌اش میزبانمان شد، آنگونه که احساس کردیم در خانه خود هستیم. با پری به حیاط رفتیم و لابه لای بوته‌های گل محمدی، که پری‌گل به شوخی آن را «میعادگاه عاشقان» می‌نامید، قدم زدیم. اگر بگویم یک حسی مرا به فکر کردن به آن غریبِ آشنا وامی‌داشت، دروغ نگفتم. پری هم دقیقاً دست گذاشت رویِ نقطه‌ی حساس.

  • «اِسپی... نمی‌خوام تو کارات دخالت کنم یا به قول خودت، تو شکل‌گیری یک رابطه عاطفی و احساسی، کاتالیزور بشم! ولی میگم حالا که این حمیدِ ما هنوز خاطرت رو می‌خواد و خداییشم پسر خوب و شایسته‌ای هست، بیا و برای یه بارم شده بهش جدی فکر کن! هرچی باشه هزار بار شرف داره به یالغوزایی مثلِ پسرخاله محمود... ها؟ چی می‌گی؟ درست نمی‌گم؟»

گفتم: «اولاً که از کجا معلوم، این پسر عموی شما هنوز اون احساسِ گذشته تو دلش باشه و بر فرضم که باشه، بخواد به طور رسمی پا پیش بذاره! بعدشم من اصلاً هیچی از این بنده خدا نمی‌دونم جز این که یه دخترعمویِ خل و چل داره که انداختنش به پسر عمویِ مظلومِ بی زبونِ ما!»

پری با یه عوووویِ بلند جواب داد: «حالا خیلی دور بر ندار اسپی خانوما... این محمودِ شما بی سرزبونه؟ گیریم که این دروغ، راست! عوضش بگو ننه و خاله و کس و کاراش زبون که نه... نیشِ افعی دارند این هوا!! حالام کاری به اینا ندارم، اطلاعات از پسر عموم میخوای بیا پیشِ خودم. کل جیک و پوک زندگیشو واست میریزم رو داریه! غمت نباشه آبجی».

خندیدم و گفتم: «عِه... پس جیک و پوکیَم داره که تو ازش با خبری!»

گفت: «حَلا بُل نگیر... مینی عموپُسر عینِ برگِ گل پاکه! (حالا بُل نگیر، پسر عموم عین برگِ گل پاکه) عروسی که کردی و از تو ناامید شد، به یک سال نکشید کاراشو راست و ریست کرد و رفت خارج. اونجا درسش رو ادامه داد و دکتری‌شو گرفت. بعدم بهش پیشنهاد شد که بمونه و تو همون دانشگاه تدریس کنه. حالا نمی‌خوام الکی خالی ببندم و بگم کلِ این مدت، هیچ زنی تو زندگیش نبوده، واقعاً نمی‌دونم اما نه تنها ازدواج نکرده که تا بحال در مقابل دخترهای جور واجوری که زن عموم پیشنهاد میده کوتاه نیومده و هیچ خواستگاری رسمی نرفته. گمونم قصدشم به موندن تو ایران نیست و برمی‌گرده همون کشوری که کار و زندگیش اونجاست. مگه اینکه شما واسش شرط بذاری به موندنِ اینجا... چی میگن بهش؟ آهان... عقدِ مکانی. عینِ ننه من، می‌دونستی عقدش مکانیه و خدابیامرز آقابزرگم حق نداشته از طالقان بیرون ببرتش!؟»

گفتم: «خوب واسه خودت میبُری و میدوزی! ایشون از من خواستگاری رسمی نکرده‌، بعد شما تا عقد و شرط و شروط اونم پیش رفتین؟ تازه اینم درنظر بگیر که ما شرایط مشابهی نداریم، من یه زنِ مطلقه‌ام و اون مردی مجرد که حتی تجربه نامزدی هم نداشته و اینجا هم ایرانه عزیزم... با همه‌ی عرف و آیین‌هایی که دست و پایِ ما رو برای خیالپردازی‌های آزادانه می‌بنده!»

گفت: «چه کنیم دیگه... ما فامیل دومادیم! و از طرف ایشون برای پیش بُرد این وصت مبارک اختیار تام داریم.... حالا جدایِ از شوخی، اگر ازت خواستگاری کرد، زنش می‌شی؟»

سرم رو پایین انداختم. در سن و سالی نبودم که از اصلِ مسأله‌ی خواستگاری خجالت بکشم. راستش از این شرم‌زده بودم که تهِ دلم حس می‌کردم دارم به این موضوعِ علاقه داشتن حمید و قصدش برای ازدواج با من، امیدوار می‌شدم و یه جورایی دل می‌بستم. منی که فقط چند ماه بود جدا شده بودم و به نظر خیلی زود بود که بخوام به این مسائل فکر کنم و امید ببندم.

سکوتم که طولانی شد، پری‌گل پرسید: «نمی‌خوای جواب بدی نده ولی فقط خواهشاً اگه شرایط کلی‌شو می‌پسندی، وقتی به قول خودت خواستگاری رسمی اومدند، عاقلانه تصمیم بگیر! به بهانه‌ی شکستِ زندگی قبلیت که من اسمشو تجربه‌ی تلخ می‌گذارم، تو دامِ عرف‌ و آیینِ مسخره نـیُـفت و درِ خوشبختی آینده رو به رویِ خودت نبند. راستی بگو ببینم واسه چی همون ده دوازده سال قبل که ازت خواستگاری کرد، بهش جواب رد دادی؟»

و با این سوال که مطمئنم خودش جوابش رو خوب می‌دونست، منو پرت کرد به سالهایِ گذشته...

 

یک رسم: آزاد بودن آب در روزهای شهادت. یعنی آب در این روزها حرمتی دارد و متعلق به هیچکس نیست و سهمیه کسی هم نیست برای آب دادن به باغ و مزرعه.

برای یه دونه دخترِ حاج بابام، خیلی زود سر و کله خواستگارا پیدا شد. سیزده چهارده ساله بودم. البته آدمی که واسه یه دخترِ تو این سن و سال میاد خواستگاری، معمولاً نمی‌تونه گزینه مناسبی برای ازدواج باشه. درست همون موقع‌ها تو گاه و بیگاهی که در سفرهای طالقان، حمید رو می‌دیدم، به انحاء مختلف، علاقه‌شو به من نشون می‌داد. ولی قبلنم گفتم که تو اون سن و سال، دخترها فقط به ظاهر و سر و شکل و قیافه فکر می‌کنند، و ظاهر حمید در چارچوب علائق و سلائق من نبود و جدی بهش فکر نمی‌کردم.

دبیرستان که رفتم، حمید دانشگاهش رو تموم کرد و به سربازی رفت. گویا همون موقع‌ها به خانواده‌اش اعلام کرده بود که منو برای ازدواج می‌خواد اما بزرگترها با این استدلال که پسرِ نامزددار، سربازی سختی خواهد داشت و چه بسا که اصلاً از بی‌تابی دیدارِ محبوبِ نشان کرده، قادر به اتمام سربازی نباشد، از خواستگاری آمدن اجتناب کردند و هر گونه صحبت و اقدام رسمی را موکول کردند به پایانِ سربازی.

دقیقاً در این دو سالی که حمید با امیدهای بسیار، سربازی خود را می‌گذراند، آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد! من دانشگاه قبول شدم و تحصیل در شهرِ بزرگی که از تهران دور بود را شروع کردم. زندگی خوابگاهی برای من، جدایِ از سختی‌هایی که داشت، سرشار از تجارب تازه بود. دوستان جدید از فرهنگ‌های مختلف، شهری غریب با هزاران مکانِ ناشناخته و معاشرت‌های نو، شورِ وصف ناشدنی در رگ‌هایم جاری می‌کرد.

ترم دوم دانشگاه، با پیمان آشنا شدم. او اهلِ شهری بود که هزار کیلومتر از زادگاه و محل زندگی من فاصله داشت، به زبانی تکلم می‌کرد که حتی یک واژه از آن را نمی‌دانستم و در فرهنگی بزرگ شده بود بسیار متفاوت از فرهنگِ طالقانی-تهرانی من! حتی در باورهای مذهبی ما تفاوت‌های آشکاری وجود داشت اما همه‌ی این تفاوت‌ها به جای آنکه بین من و این پسرِ سبزه رویِ تپل با خرمن موهایِ بلند و سیاه که حتی در ظاهر هم هیچ شباهتی به هم نداشتیم، فاصله بیندازد، باعث نزدیکی و ایجاد علاقه شد. علاقه‌ای دو طرفه که با گذشت روزها، بیشتر و بیشتر می‌شد و نصایح هیچ کدام از دوستان و نزدیکانم که خارج از گود، به رابطه و علاقه ما نگاه می‌کردند، مبنی بر اینکه ما اصلاً به درد هم نمی‌خوریم، نتوانست ما را از ادامه این آشنایی پرآشوب، باز بدارد.

در اوجِ این علاقه شدید بود که سربازی حمید تمام شد و به خواستگاری آمد. خواستگاری‌ای که من تلفنی از آن باخبر شدم (چون در زمانی بود که دانشگاه بودم) و آنقدر سرگشته و حیرانِ دلبستگی‌های خودم بودم که حتی دقیقاً به یاد نمی‌آورم که با چه دلیل و بهانه‌ای مخالفت خود را اعلام و از مادرم خواستم که ردشان کنند.

بعد هم دیگر کسی حرفی از موضوع نزد. تا بهار آن سال که برای عید به طالقان رفتیم و تصادفاً حمید را به هنگام عید دیدنی عمه، در خانه پدری پری‌گل دیدم. محمود از طرف او پیغامی شفاهی آورد و دلیلِ رد شدنِ خواستگاری را سوال کرد. یادم می‌آید عصبانی شدم و به محمود گفتم: «به ایشون بگید دلیلی نداره وقتی خانواده من رسماً جوابِ خانواده شونو دادند، دوباره بخواد شخصاً موضوع رو ادامه بده و پیگیری کنه. بالاخره حتماً دلیلی واسه خودمون داشتیم دیگه!» محمود گفت: «عزیزجان می‌دونم که دلیلی داشتید ولی حالا این بنده خدا می‌خواد بدونه که اون دلیل چیه که اگه ایراد یا نقصی در کارش بوده که قابل رفعه، بتونه امیدوار باشه که با رفع این ایراد، بهش مجدداً اجازه بدید به خواستگاری بیاد.» با عصبانیتی بیشتر شده که حتماً به خاطر حس و حال اون روزهام و دلتنگی شدیدی بود که نسبت به پیمان داشتم، گفتم: «ایراد از ایشون نیست.. از منه که هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم و اصلاً ریختشم که می‌بینم حالم بد میشه! خواهشاً دیگه هم این بحث رو ادامه نده محمود، خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم» و از در که بیرون آمدم، با حمیدِ نگران و غمگینی روبرو شدم که به دیوار تکیه داده و همه حرفهایمان را شنیده بود. یک لحظه از اینکه فالگوش ایستاده، خشمگین شدم و خواستم حرف تندی بزنم که نمِ به حلقه نشسته در سیاهی چشمانش، خاموشم کرد. گفت: «اینقدر از قیافه‌ام بدت میاد که نمی‌تونی تحمل کنی دنیا رو به پات بریزم؟» سر برگرداندم و دلم می‌خواست داد بزنم: «نه فقط از تو که از همه‌ی پسرهای دنیا بیزارم چون این قلبِ ‌صاحاب مرده رو به یکی دیگه باختم!» اما نجابتی که از کودکی، مادرم درسش را زیر گوشم زمزمه کرده بود، مانعِ این اعترافِ جسورانه شد و بی‌ گفتن جوابی از آنجا رفتم.

هرچند وقتی چند ماهِ بعد، پیمان به خواستگاری آمد و با وجود مخالفتِ شدید همه، مصرانه پایش ایستادم و با قهر و گریه و زاری و حتی تا مرز بیمار شدن پیش رفتم و برای رسیدنمان به هم جنگیدم، همه فهمیدند که چرا دخترِ حاج بابام، خواستگارهای خوب‌شو با دلایلِ واهی رد می‌کرد.

 

 

تابستون اون سال، به قهر رفتم طالقان و سه ماه تمام موندم بلکه پدرم به ازدواج ما رضایت دهد. بعد درست در اون بحبوبه نبودن وسایل ارتباط جمعی که روستایِ ما حتی مخابرات درست حسابی هم نداشت، آنقدر دلتنگِ پیمان شدم که شب و روز رو به کام خودم و بقیه جهنم کردم. ننجان اون روزا می‌گفت: «کِی اینقدر بزرگ گِردی‌یِی که عاشُق گردی ببه جان.» (کی اینقدر بزرگ شدی که عاشق بشی فرزندم؟)

و آباجان به کشیدن آهی بلند و سرد بسنده می‌کرد.

آخر سر هم آباجان و ننجان پادرمیانی کردند و پدرم با شرط‌ها و شروط‌ها اجازه داد با پیمان نامزد شوم. پیمان پدر نداشت ولی با مادر پیر و چند تایی از خواهر برادرهایش برای نامزدی به تهران آمدند. (ماشاءالله جمعیتشان زیاد بود، برخلافِ من که فقط یک برادر کوچکتر از خود دارم.) در نگاه اول هم می‌شد به وضوح، تفاوت فاحشِ میانِ سطح فرهنگی و اجتماعی دو خانواده را دید. دو خانواده شریف اما بسیار متفاوت، اونقدر که زن‌عمو از همان اول مجلس شروع کرد به لیچار بار کردن ما و تیکه اندازی. خلاصه که «هَم کُفّو نبودن»ِ لباس این وصلت به تنِ ما زار می‌زد اما خب چه می‌شد کرد، علف دمِ خونه که بو زده بود به دهانِ بزی، شیرین نیامد اما مرغِ همسایه، به نظرش غاز می‌رسید!

بعدِ نامزدی، به اتفاق پیمان به دانشگاه برگشتیم و سالِ سومِ تحصیلاتمون، عاشقانه‌تر از گذشته شروع شد. البته این عاشقی، باعث بازیگوشی و غفلتم از درس خواندن نشد، نشون به اون نشون که عاقبت هفت ترمه و با معدلِ بالایی فارغ‌التحصیل شدم اما اوضاع برای پیمان، دقیقاً برعکس بود. بعدِ تموم شدن درسم، در حالی به تهران برمی‌گشتم که اون هنوز با تعدادِ زیادی از واحدهای پاس نشده درگیر بود. هنوز دوماهی از فارغ التحصیلیم نگذشته و به قول معروف، جوهرِ مدرکم خشک نشده بود که کار پیدا کردم و شاغل شدم. همون سال، هم کنکور ارشد قبول شدم و بالاخره پیمان هم در پایانِ ترمِ نهم فارغ التحصیل شد و به تهران آمد و بعدِ کلی گشتن و رو زدن به هزار کسِ آشنا و غریب، تویِ یه شرکت به طور موقت مشغول به کار شد.

سرتونو درد نیارم بعدِ سه سال نامزدی، با هزار بدبختی و مصیبت، و زدن از سر و تَهِ همه چیز و البته کمک‌های بی‌دریغ خانواده‌ها و علی‌الخصوص پدر و مادرم، یک عروسی مختصر گرفتیم و رفتیم سرِ خونه زندگی‌مون. سالهای اول به سختی گذشت تا اینکه درس من تموم شد و ارتقاء شغلی گرفتم. پیمان هم کارِ بهتری پیدا کرد و یه خونه کوچیک خریدیم. کم کم اوضاع روبه راه می‌شد. عاشقانه‌ی ما به آرامش رسیده بود ولی انگار که این آرامشِ قبل از توفان بود.

چند وقتی می‌شد که آباجان ناخوش احوال بود و هرچی اصرارش می‌کردیم حاضر به پیگیری درمانِ جدی خود در تهران نمی‌شد. می‌گفت: «دلِ بَکندنِ از اینجه ر نُدارُم...» (نمی تونم از اینجا دل بکنم)

عاقبتم ننجان با تهدید و قهر مجبورش کرد که بارِ سفر ببندند و آشیانه قشنگِ‌شونو به مقصد شهری دود زده و بی در و پیکر ترک کنند که ای کاش این کار رو نمی‌کردند. اینجوری شاید آباجان، همانطور که همیشه آرزو می‌کرد، درحالیکه سر به دامنه‌ی پر از گل‌های وحشی گذاشته و چشمه سار برایش لالایی مادرانه می‌خواند، به خوابِ ابدی می‌رفت، نه اینگونه زیرِ سِرُم، رویِ آن تخت‌های خشک و نامهربانِ زشت‌ترین بیمارستانِ این شهرِ غریب!

مشکلاتِ من و پیمان، قبل از فوتِ آباجان شروع شده بود اما درگیری‌ها و افسردگی ناشی از این مصیبت، کمتر مجال می‌داد که به آن فکر کنم. شاید هم پیمان مراعاتم را می‌کرد و کمتر به پر و پایِ این زندگی می‌پیچید. اما بالاخره شیشه عمرِ عهدِ عاشقی‌ها شکست و رشته‌ی پوسیده شده‌ این وصلت از هم گسسته شد...

یادم به شعری افتاد که پیمان در کارت پستالی که به مناسبت اولین سالگرد ازدواجمان به من داد، آن را نوشته بود:

عهدی که با تو بستم، هرگز شکستنی نیست               این رشته تا دمِ مرگ، هرگز گسستنی نیست !!!

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">