ایام شهادت سروران عالم
ما وقتی مردمان نجف و کربلا رو میبینیم
سراغ امام حسین رو ازشون میگیریم
و اونا با چه ذوقی سراغ امام رضا رو از ما میگیرند...
چه بده بستون خوبی در سراغ گیری از محبوبها....
#ایام_شهادت_سروران_عالم_تسلیت
#چهل_و_هشتم
#آخر_صفر
ما وقتی مردمان نجف و کربلا رو میبینیم
سراغ امام حسین رو ازشون میگیریم
و اونا با چه ذوقی سراغ امام رضا رو از ما میگیرند...
چه بده بستون خوبی در سراغ گیری از محبوبها....
#ایام_شهادت_سروران_عالم_تسلیت
#چهل_و_هشتم
#آخر_صفر
یا حسین جان...
دلُمان تییِی هُوا رِ داره
این غِریب روزگاری میان
آقاجان، روضه هایت بابی است گشوده تا بهشت
برای همه جانهایی که بر آستان ادب و عشق و معرفتت ایستادند
از خدای رحمن سبحان طلب عافیت و عاقبت خیر داریم.
#گروه_طالقانی_درجی ایام شهادت سالار شهیدان را
به شما دوستان تسلیت عرض می نماید.
التماس دعا
عکس از: آقای خان رمکی
گفت: مهربانی کردی پیام تسلیت دادی.
گفتم: من تو را از خودم جدا و غریبه نمیدانم، خواهرت میدانم.
ببین هزاران سال، من و تو هم میهن بودیم، دوست و حتی شاید قوم و خویش. درست مثل آن دوستی که من در مشهد دارم و عُلقه محبتی بین ما برقرار است، یا آن دوست دیگری در قم که عاقبت معلوم شد از اقوام دورمان هستند.
بعد یک کسانی آمدند، همانهایی که دشمن بوده و هستند و هیچ حقی برای تعیین تکلیف برای ما نداشتند. اما همانها آمدند و برای ما نقشه! ریختند. یک خطهایی کشیدند و گفتند: این مرز آشنایی و غریبگی شماست! آن وقت من و تو هم شدیم غریبه! هرچند که همسایه از قوم و خویش نزدیکتر است!
از آن بالاتر، تو حتی اگر زاده یک کشورِ دور بودی، مثلاً چین که پیامبرمان فرمود: علم را بجویید ولو در صین! که نمادِ دورترینها بود آن دوران، باز هم تو خواهر و برادرِ هم کیشِ من بودی. حالا هر فاشیستِ رادیکالی هرچه میخواهد سفسطه ببافد... باد بر خیالِ شیطانی خود ببافد... نیش زبان بر این آدمیتِ ناب بزند! سیمهای یک بمب را برای انتحارمان در هم بپیچد...!
با اینحال من که تو را غریبه نمیدانم. مگر میشود آن رشته هزاران سالهی یکی بودن ما را با چند خط باریک و ساختگی روی یک نقشه، تعویض و تخریب کرد؟ مگر میشود وقتی به زیر پرچم سبزِ رحمه للعالمین جمع شدیم و به ریسمانِ محکم خداوندی چنگ زدیم، با حکم شیطانِ لعین متفرق شد؟
نه برادرم.. خواهرم.. دردت به سرم، من از تو اَم و تو از من... و این ما بودن ما همیشه با ماست.
در غمِ لالههای به خون کشیده دانشگاه کابلتان شریک و خونین جگرم.
جانتی قُربان کُجه دری؟
برای خویشانِ افغانستانیام
به تاریخ چهاردهم آبان ماه 1399
سیده مریم قادری
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
مهندس برای این بُردِ شیرین، همه همکارانِ درگیر در طرح را به شام دعوت کرد. چون تا دیروقت در اداره بودیم و فرصت رفتن به خانه و تعویض لباس را نداشتیم، با همانِ سر و تیپ اداری، خسته اما پرامید و خوشحال، به یکی از بهترین رستورانهای تهران رفتیم. وقتی همکاران در پشت میزها جا گرفتند، مهندس رو به من، آهسته گفت: «میخوام یه پاداش خوب برای همهتون بنویسم، به نظرت نقدی باشه یا غیرنقدی؟» گفتم: «والا طبق اونچه که ما تو کتابها خوندیم، ترکیبیش بهتره.» گفت: «راست میگی... مثلاً یه کارت هدیه با یک سری بلیتِ سالنهای ورزشی و استخر! چه طوره؟» گفتم: «من اگه بودم، یه پاداش نقدی میدادم با یک هفته مرخصی تشویقی.» گفت: «آهان... این شد یه پیشنهاد عالی! ضمن اینکه من قبلاً تأثیر شگرف مرخصی تشویقی رو تو روحیه و عملکرد کارکنانم دیدم!» گفتم: «پس برم چمدون ببندم؟» گفت: «آره... منتها فقط خواهشاً برای هفته بعد، چون این یک هفته رو برای ارائه پروپوزال طرح نهایی باید کنارم باشی.» گفتم: «چشم، اصلاً میخوایید بذاریم دو هفته دیگه، که منم بتونم واسه نذری آخر صفرِ مادربزرگم طالقان باشم.»
بعد از شام و دورهمی عالی با همکاران، که به خونه رسیدم، با اینکه تقریباً دیروقت بود، اما گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به مارال. میدونستم خانوادگی طوری هستند که شب تا دیروقت بیدارند و از اون ور زودتر از اذان ظهر بیدار نمیشن. حالا دیگه از لحاظ روحی و موقعیت زمانی، این ظرفیت رو داشتم که هر خبری رو بشنوم. مارال سریع جواب داد. بعدِ سلام و حال و احوال پرسیدم: «کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید تو جلسه بودم» گفت: «آره، میخواستم شماره دکتر رستمی رو ازت بگیرم.» (دکتر رستمی یک وکیلِ مجرب از دوستان خانوادگیمون بود که کارهای حقوقی برون مرزی انجام میداد.)
گفتم: «چرا از پیمان نمیگیری، اون شماره همراه و دفترش رو داره.» گفت: «پیمان؟ مگه بهت نگفتم چه اتفاقی واسش افتاده؟»
دوباره دلشوره و نگرانی هجوم آورد به قلبم. خدایا چرا اینا دست از سر من برنمیداشتند؟
گفتم: «نه... یعنی نمیدونم، شاید گفتی ولی اون روز که زنگ زدی، تماست هی قطع و وصل میشد و من چیز زیادی از حرفات نفهمیدم.»
سرم دایره وار میچرخید و درکِ حرفهای مارال از توانم خارج بود. یعنی واقعاً پیمان معتاد بود؟ بعد اون وقت با شهره چی کار داشت؟ اونم تویِ یک کشور غریب!
اینجا لازمه یه توضیحی بدم. شهره دختر خاله پیمان بود، درست همسن و سالِ خودش. میدونستم که تو نوجوانی، خاطرِ همدیگه رو میخواستند، خودِ پیمان بهم گفته بود. اما شهره تو شونزده سالگی شوهر میکنه و پیمان که تو اون سن و سال، امکانِ ازدواج نداشته، نمیتونه برای نگه داشتن عشقش کاری بکنه. بعد هم که شهره دو تا بچه میاره و زندگی خوبی داشته، پیمان کلاً بیخیالِ عشق میشه و میچسبه به درس خوندن. بعدش هم که ما با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.
توضیح: *** نام کشوری همسایه که برای جلوگیری از ایجاد شبهات بعدی، به صورت ناشناس آورده شده است.
گفتم: «فقط بگو ببینم پیمان با شهره، لبِ مرزِ *** چی کار میکرد؟»
یادم افتاد به روزی که مراسم سالگرد آباجان بود و به پیمان التماس کردم که سفرش رو کنسل کنه اما قبول نکرد. پس میخواست بره شهرشون و کارِ واجبش، گوشمالی دادنِ شوهرِ شهره بود!
نمیخواستم دیگه به حرفایِ مارال گوش کنم و خوشحالی اون شبم رو به خاطرش خراب کنم. اما تربیتِ خانوادگی من این اجازه رو نمیداد تسلیم خشم بشم و تلفنِ کسی که دستِ کمک به طرفم دراز کرده بود رو قطع کنم.
مارال ادامه داد: «وقتی شهره گفت که الان بهترین موقعیت برایِ کار تو کشور *** هست و دلش میخواد که آرایشگاهشو منتقل کنه به اونجا و به قول خودش پول پارو کنه، پیمان هم وسوسه شد و به آب و آتیش زد تا زودتر بِرَن اونور و مستقر بشن. اما بدبختی درست بعدِ مرز گرفتنش با اون همه مواد کوفتی که به قول خودش مصرف یکی دو ماهش بود»
گفتم: «یک لحظه گوشی...» و بعد از میان لیستِ مخاطبانم شماره دفتر دکتر رستمی را پیدا کردم و رویِ کاغذی نوشتم.
حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره میدونم، آدمو سریع خِرِفت میکنه! یادداشت کن... صفر بیست و یک، هشتصد و ******* و خواهش میکنم دیگه بعد از این به هیچ عنوان، به من زنگ نزن.»
بعد از قطعِ تماس، هرچی شماره از پیمان، دوستاش، خانواده و فامیلهاش داشتم انداختم تویِ لیستِ سیاه گوشی و در تمامی پیامرسانها و اَپهای داخلی و خارجی، بلاکشون کردم.
بعد هم بلند شدم و با اینکه آخرِ شب بود، برای خودم یک چایی دم کردم. چون فردا پنجشنبه بود و تعطیل بودیم، لذا میتونستم تا خیلی دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که دلم میخواست و بهم آرامش میداد را انجام بدهم. برنامهریزی کردم فردا حتماً سری به باشگاه بزنم و ثبت نام کنم. چای را که ریختم، نشستم پایِ لپتاپم تا لیستِ خرید اینترنتی کتابهایم را نهایی کنم. پاداشِ نقدی مهندس، این اجازه را میداد که همه خوشیهایی که به خاطر مسائل مالی مُعلق شده بودند را از سر بگیرم.
به پریگل زنگ زدم که جدی جدی موندگار شده بود طالقان. پشت تلفن جیغ کشید: «پس کِی میای؟» گفتم: «ان شاءالله آخر صفر». گفت: «اربعین جات خیلی خالی بود.» گفتم: «جای تو هم همینطور، با دوتا از دوستام رفتیم شاهعبدالعظیم، اونم پیاده.» گفت: «زودتر بیا اِسپی... دلِمان تِنگ گردیه!» (زودتر بیا سپید، دلمون تنگ شده) گفتم: «باز زدی کانال شیش!» گفت: «عشقولانه گپانه فقط باس به طالقانی گفت.» (حرفهای عاشقونه رو فقط باید به طالقانی گفت) گفتم: «وا... تو نبودی میگفتی فقط دعوا و اخم و تخم باید به طالقانی باشه و حرفِ عاشقانه رو نمیشه طالقانی زد؟» گفت: «اون برا وقتی بَ که نفسُم گرمِ جا دِ جواَر میامه... نه عین حالا که دِل تِنگی گَلُمِ بیگیتیه... اصلاً مِنبعد، همه گپان باستی طالقانی باشه!» (اون مال وقتی بود که نفسم از جای گرم در میومد، نه عین حالا که دلتنگی گلومو گرفته، اصلا از این به بعد، همه حرفها باید به طالقانی باشه)
گفتم: «چشم... فقط باید بهم یاد بدی.» گفت: «تو فقط بیا... معلم زیاد دَره اینجه!» (تو فقط بیا، اینجا معلم زیاد هست)
شب محمود زنگ زد که اگه میخوای طالقان بری، منم دارم میرم و میتونم برسونمت. گفتم: «دستت درد نکنه، یه جا دیگه داری؟ سپهر هم هست.» گفت: «قدمتان سر چشم.» قطع که کرد، زنگ زدم به سپهر. گفتم: «فردا صبح مسافر طالقانیم. ولی به خاطر راحتی محمود که یک جا بیاد دنبالمون، یا تو بیا اینجا... یا من بیام اونجا.» برادر غیرتی و نجیبم که الهی خواهرش به قربانش رود گفت: «نه آبجی، واسه شما سخته، من با اجازه میام خونه شما.» گفتم: «بیا عزیزِ دلم، قدمت سرِ چشم.»
این سفر، جاده قشنگتر از قبل شده بود. عجیب اینکه در طی یک ماه و نیم گذشته، این همه طبیعت، رنگ عوض کرده و شوریدگی عاشقانه پاییز در همه جا دیده میشد. مثلِ سفرِ قبل، من صندلی عقب نشسته بودم و سر بر پشتی صندلی گذاشته، مناظرِ کنارِ جاده را با نگاه، میبلعیدم. محمود و سپهر هم مدام در حالِ گفتگو بودند و یک لحظه صحبتشان قطع نمیشد. این در حالی است که جفتشان در ارتباطات با دیگران، کم حرف بودند اما شاید به دلیل آنکه در اخلاقیات و روحیه، بسیار شبیه هم هستند، حرفهای بسیاری برای گفتن داشتند و از مصاحبت یکدیگر لذت میبردند.
خیلی زود به طالقان رسیدیم. چون هم جاده خلوت بود و هم ما زودتر حرکت کرده بودیم و در بین راه هم استراحتی نداشتیم. اینبار مستقیم به دهِ خودمان رفتیم چون عمه و پریگل هم خانه ننجان بودند. هرچند دروغ نیست اگر بگویم در سر سه راهی جاده روستا، واقعاً دلم مردد بود بین روستای پایین و بالا و نمیتوانست انتخاب کند که به کدام سمتِ برویم.
آری شاید پاییز واقعاً آمده بود تا مرا دچار کند...!
چقدر ننجان خوشحال شد وقتی دید ماشینی که گُرگُرش به گوش میرسید، نوههای عزیزش را برای او آورده است. عمارتِ یادگارِ آباجان پر بود از شور و حرارت زندگی. یک یک عزیزانم را در آغوش گرفتم و چهره آفتاب سوخته و روستایی شدهشان را بوسیدم. پریگل را که بغل کردم، زودتر از خودش، شکمش به آغوشم رسید! دستی به آن گردی قلمبه شده کشیدم و گفتم: «عمه قربونت بره... چقدر بزرگ شدی شما!»
فردا ننجان چند تایی از زنان روستا را خبر کرد تا برای کمک به پختن توتکها بیایند. مادرم هم قبلش حلوا درست کرده بود تا در کنارِ توتکهای نذری، چند کولاسِ حلوا دار هم ببندیم. آخر پریگل هوسشان را کرده بود. (دله خیک همش هوس چیزهای خوشمزه مینه!)
زنها آمدند و پختن نان آغاز شد. ننجان به یکی از پیرزنها که تقریباً نابینا بود و گوشهی اتاق نشسته بود، دَشتی داد تا برایشان روضه بخواند. پیرزن صدایِ محزون و پر سوزی داشت و آنقدر قشنگ به طالقانی نوحه میخواند که اشک را از چشمان همگی جاری کرد.
مادرم هم به او دشتِ دیگری داد تا روضهی امام حسن مجتبی را بخواند. او با مطلعِ «غریبِ مادر...» نوحه خود را شروع کرد. یادم افتاد به سفر حجی که در ایام دانشجویی رفته بودم و کنارِ پنجرههای بقیع، دیدنِ مزارِ خاکی امامِ غریبم، قلبم را مالامال از غم کرده بود. حالا انگار داشتم کنارِ همان قبرِ خاکی، اشک میریختم و زمین از اشکهایم خیس و گِل شده بود.
آخرِ سر پیرزن که به او آمنه آبجی میگفتند، روضهی امام رضا را خواند. به آنجا رسید که امام سر بر دامانِ نوجوانش جوادالائمه علیهمالسلام، شربت شهادت نوشید و گریزی زد به کربلا و شهادت حضرت علی اکبر. آنقدر این روضه سوزناک بود که خودش زودتر از همه به ناله و هق هق افتاد. در پایان تنها توانست این بیت را بخواند:
به طوس رفتم و ناله زدم غریب.. غریب ندا رسید زِ سویِ رضا حسین... حسین
چقدر دلم هوایِ امام رضا را کرده بود و نگاهم رفت سمتِ قابِ عکس مشهد. همان جا از امام رئوف زیارتش را خواستم، بعد عهد کردم که اگر طلبیده شدم ننجان و پدر مادرم را هم با خود به پابوسی ببرم.
دو سال بعد
روی صندلی عقب ماشین، به حالت لمیده نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم. ماشین در سایه درختِ چنار تنومندی پارک بود اما گرمایِ هوا در آن روزِ تابستان به طرز عجیبی بالا رفته و من احساس میکردم که دیگر نفسم بالا نمیآید. چقدر دلم میخواست الان طالقان بودم و دوری از خانه ننجان، آبِ خنکِ چشمه و دیگر زیباییهای روستا جانم را بیشتر آتش میزد.
به خانهی سفید و حیاط دارِ آن طرفِ خیابان نگاه کردم که صفی طولانی از آدمها، در دو طرف درِ ورودیاش جای گرفته بودند. در صفِ سمتِ چپی که متعلق به خانمها بود، مادرم را که ایستاده بود، میدیدم. صفِ مردها در سمتِ راست، بعد از چند نفر ابتدایِ صف، به پیچِ کوچهای میرسد و پیدا نبود. بویِ خوشِ نذری با بویِ اسفند در آمیخته بود.
ناشکیبا و خسته از انتظار، گوشی را دست گرفتم و صفحاتِ مجازی را بالا پایین کردم. به پیجِ پریگل رسیدم که دیدم عکس جدیدی گذاشته است: عکس «امیرعباس» بود، در لباسِ عربی و با سربند «یاابالفضل» رویِ دستهای عمه، انگاری به مراسم شیرخوارگان حسینی رفته بودند.
کلی قربان صدقه بچه رفتم که دقیقاً شبیه محمود بود و البته چشمهای سیاهِ وِرِنگ وِرِنگش به پریگل رفته بود.
از خیابانِ روبرو دسته میآمد. دو نفر مرد، دو کُتل بزرگِ مخمل پوش را در ابتدایِ دسته حرکت میدادند. بعد چند نفر دیگر، پرچم بزرگِ حاوی اسامی چهارده معصوم و نامِ هیأت را در پشتِ سرِ کتلها در دست داشتند. سپس نوبت به عدهای از ریشسفیدان و مردان پا به سن گذاشته میرسد که با آرامش سینه میزدند. پشت سر آنها، عَلَم بزرگی بود با چند نفر عَلَمکِشِ تنومند که کمربندهای ویژه چرمی بسته بودند و کمک میکردند تا عَلَم جابه جا شود. بعد نوبت زنجیرزنها بود که اکثراً جوان یا نوجوان بودند و سربندهای سرخ و سیاه داشتند. در انتها ماشینِ وانت کوچکی بود با باندها و لوازم صوتی و چند نفر طبل و سنج زن و مداحی که بلندگو به دست و با پای پیاده مرثیه میخواند. مرثیهای که انگار حرفِ دل من بود:
آقا طردم نکنی منو سردم نکنی خانهزادِ خونهتم یه وقت ردم نکنی
ای که کشتی نجاتی، تو مثل آب حیاتی، بده اربعینِ امسال، واسه کربلا براتی
ای جونم حسین، درمونم حسین، کشتی نجات، سامونم حسین
دسته که رد شد، دوباره نگاهم رفتِ سمت خانه. درِ سفید باز شده بود و به ترتیب و منظم داشتند ظرفهای نذری را توزیع میکردند. نوبت به مادرم که رسید، به زنِ صاحبخانه گفت: «قبول باشه... میشه لطفاً یک غذای دیگه هم بدید واسه دخترم که اونجا تویِ ماشین نشسته، آخه بارداره، نمیتونه بیاد تو صف!»
زن صاحبخونه با خوشرویی گفت: «بله که میشه، اونم نه یه دونه که دوتا... یکی هم واسه اون نی نیِ تو دلیش!»
مامان لبخندی زد و گفت: «اگه بخوای تو دِلیهاشو حساب کنی که باید سه تا بدی حاج خانوم! آخه دوقلو بارداره.»
چند لحظه بعد، مامان درِ ماشین رو باز کرد و گفت: «بیا... اینم سه تا غذای نذری، یکی واسه آقا صدرا، یکی واسه دینا خانوم، یکی هم واسه مامانِ تنبلشون که لمیده رو صندلی و نمیاد پایین نذری بگیره!»
به چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم: «از سالِ دیگه، خودمونم انشاءالله نذری میپزیم، منتها تو طالقان، اونجایی که انگار دعاها زودتر به اجابت میرسه!»
خویشِ همیشه آشنایِ من، ظرف غذایِ خود را به دستم داد!
به قلم سیده مریم قادری
پایان
سخن پایانی:
دوستان و مخاطبان ارجمندم
چنانچه این داستان را دوست داشتید و حالِ خوبی به دلتان آمد، ما را در دعایِ خیرتان یاد کنید.
یا علی
به وَختِ یه کیشکه روضهی خانگی
پایِ تَندور مادرجان
عزاداریها مقبول حق
#چای_روضه #نان_تازه
عکس از: بانو سایه
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
صبح، مستِ خواب بودم که بیدارم کردند. اول نماز خواندیم و بعد شیرها را گرم کردیم. پدرم زودتر از دسته آمده بود خانه، تا پذیرایی را شخصاً به عهده بگیرد. البته چند تایی از جوانان که حکمِ تدارکاتِ دسته را داشتند هم کمکش میکردند. دسته عزاداری با ذوالجناحی در میان، به نزدیکی خانه رسید. همسایهها همه بیرون آمده بودند و همهمهی حزن و نوا برپا بود. در جلویِ خانهای گوسفندی را پیشِ پایِ دسته، قربانی کردند. بعد رسیدند دمِ خانهی ننجان. تندتند سینیهای شیر و خرما را بیرون میدادیم و سینیهای خالی را پس میگرفتیم. بعد اسمِ آباجان را آوردند. مرحوم کربلایی آقا سید صدرالدین... دعا و فاتحهای خواندند و بابت نذر و پذیرایی تشکر کرده و دوباره به راه افتادند.
بعدِ رفتن دسته، ننجان، انگاری که تمامِ توانش ته کشیده باشد، همانجا نشست رویِ زمین و به استکانهای خالی شیر، خیره شد. مامان دستش را گرفت و به سمت خانه برد و گفت: «شما یه کمی استراحت کن، بقیهشو دیگه خودمون انجام میدیم.» با عمه نشستیم به شستن ظرفها و مامان سبدِ استکانهای شسته شده را به مطبخ میبرد و جابه جا میکرد. بعد با هم حیاط را شستیم و جارو کردیم و وقتی همه جا مرتب شد و خودمان هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و ضعفِ دل گرفتیم، هرکدام یه گوشه افتادیم تا خستگی در کنیم. تازه آن موقع، پریگل بیدار شد و طلبکار که چرا برای آمدن دسته صدایش نکردهایم. گفتم: «جانِ پری بذار یه کم بخوابم.» تازه ساعت هشتِ صبح بود و تا پری آمد چیزِ دیگری بگوید، به خواب رفتم.
از جا پریدم و دیدم ساعت، ده صبح را نشان میدهد. لنگِ ظهر نبود اما برایِ روزِ عاشورا، دیر بود. سریع آماده شدیم و به مسجد رفتیم. زیارت عاشورا و دعایِ علقمه را خوانده بودند و تعزیه شروع شده بود. کتابِ دعایی دست گرفتم تا خودم زیارت عاشورا را بخوانم. پری هم رفت کنار فضه نشست. جمع کثیری از زنها و بچهها دور لبهی بالکن ایستاده، تعزیه را تماشا میکردند. مسجد کم کم شلوغ میشد. تازه دعا را تمام کرده بودم که همهمهای در گرفت. عمه گفت: «شیر رو آوردند!» بچهها هجوم بردند به سمت دیواره بالکن، آنقدر شلوغ بود که حتی اگر نزدیک میرفتی باز چیزی نمیدیدی. من همانجا سرِ جایم نشستم و سعی کردم تجسم کنم عاشوراهای کودکیم را. شیری که لباسِ رنگ و رو رفته میپوشید و با کَت و کهنهها برایش یال میگذاشتند و رویِ دو پا راه میرفت... صورتش نقابی پارچهای داشت با دو سوراخ روی چشمها و لابد از زیرِ نقاب به سختی نفس میکشید و میغُرّید... آن زمان، لباسهای فاخر، اکسسوارهای فانتزی، گریم و جلوههای ویژه وجود نداشت و با حداقل امکانات تعزیه را اجرا میکردند.
دقایقی بعد که تعزیه از شورِ ورودِ شیر افتاد و اکثراً به جای خود برگشتند، پریگل با گوشی موبایل به دست، نزدیکم آمد و با هیجان گفت: «ازش یه عکس بیگیتم، بیو نگا کن» (ازش یه عکس گرفتم، بیا نگاه کن) به عکس تویِ گوشی نگاه کردم. شیر تعزیه از این لباسهای سرتاسری حیوانات که جلویِ رستورانها تن میکنند، داشت، با نقابِ بینقصی از یک شیر واقعی... اما نمیدانم چرا بسیار بیشتر از آن شیر تعزیه ساده پوشِ دوران کودکیم، غیرواقعی به نظر میرسید.
عمه دعوایش کرد که چرا در هجومِ شلوغی جلو رفته و به خاطر یک عکس، خودش را به خطر انداخته است. تازه یادم آمد جایِ نگرانیها و تذکرات مادربزرگِ پری خالیست. تا آنجا که میدانستم، دسته دهِ پایین در روز عاشورا برای زیارت امامزاده به روستایِ ما میآمد. از پری پرسیدم: «امروز دسته پایین برای زیارت نمیآد؟» فوری جواب داد: «دلت برای حمید تنگ شده؟» بعد که نگاهِ مبهوت و دلخورم را دید گفت: «میاد... فکر کنم بعدازظهر نزدیکیای عصر برسند.»
یک رسم: بعضی خانوادهها، به فراخور حال و حاجاتشان، به هنگامِ عبور دسته عزاداری، در جلویِ منزل خود، اقدام به قربانی یا پذیرایی از دسته عزاداران میکنند.
دم دمای اذانِ ظهر، تعزیه به پایان رسید و بلافاصله صفهای نمازِ جماعت را تشکیل دادند. چون جمعیت زیاد بود، داخل حیاط مسجد و در میدانگاهی روبروی آن و حتی در حیاطِ خانههای پیرامون، فرش انداختند تا مردم نماز بخوانند. بعد از نماز با فضه پایین رفتم تا برای پذیرایی ناهار، کمک کنیم. اول به پیرترها، مریض احوالها و زنانی که نوزاد یا بچه کوچک داشتند و نمیتوانستند بیشتر از این در مسجد بمانند، غذا داخل ظرفهای یکبار مصرف دادیم تا با خودشان ببرند. بعد نوبت به غذای بقیه رسید که به مانند دیروز، در بشقاب کشیده و پخش میشد. برکتی امام حسین، برای این جمعیت زیاد، هرچه غذا میکشیدند تمام نمیشد. عطرِ خوش قیمه، مدهوشم کرده بود اما مجبور بودم تا پایانِ پذیرایی از همه صبر کنم. بالاخره همه غذا گرفتند و نوبت سرپاییها شد. چون داخل مسجد به شدت شلوغ بود، من و فضه به فضایِ پشتِ آشپزخانه مسجد که رو به کوچه پشتی باز میشد رفتیم و رویِ کندهی درختی نشستیم و همانجا غذایمان را خوردیم. سیدعلی عمو هم برایمان تهدیگ و دوغ آورد و حسابی خوش به حالمان شد.
بعد از ناهار، جمعیتی جوان و تازه نفس برای شستن ظرفها آمدند و ما دیگر کاری نداشتیم که انجام بدهیم. از فضه خداحافظی کردم و به اتفاق بقیه به سمت خانه راه افتادیم. در راه پریگل گفت: «خوب با فضه ناهارتان رِ خجیره هوایِ آزادی میان باخوردین... از پنجره نگاتان میکُردُم... چربِ چیله پوشتییَم که داشتین!» (پوشتی = ته دیگ) (خوب با فضه ناهارتون رو تو هوایِ آزادِ خوب خوردینا... از پنجره نگاتون می کردم، ته دیگ چرب و چیلی هم که داشتید)
گفتم: «الهی بمیرم، دلت خواست؟» گفت: «حالا دلم خواسته باشه، چه کار مینی؟ میشی منیب پوشتی گیر میوری؟» بعد خندید و گفت: «حَلا کُفتت نگرده، خودمی بُشقابی میان دی پوشتی دبه! خواستم تییِی همرا شوخی کنم.» (حالا دلم خواسته باشه چه کار میکنی؟ میری برام ته دیگ گیر میاری؟ ---- حالا کوفتت نشه، تو بشقاب خودم هم ته دیگ بود. خواستم باهات شوخی کنم)
به خانه که رسیدیم ننجان بلافاصله رویِ تختِ داخل حیاط نشست و گفت: «دی نمیتانُم جا دِ تُکان باخوروم... این لِنگان فُریادی گردیه!» (دیگه نمی تونم از جام تکون بخورم، این پاهام درد گرفتند)
بلند شدم و تشتی آب نمک درست کردم. کفشهاها و جورابهایش را در آوردم و پاهایش را داخل آب نمک گذاشتم. چشمانش را بست و به متکایِ پشتِ سرش تکیه داد. آرام پاها را ماساژ دادم و بعدِ نیم ساعت از آب درآوردم و دورِ حولهای که مادرم داد پیچیدم. پاهای ننجان را روی تخت بردم و خودش را یک پهلو کردم و متکا را زیر سرش گذاشتم. خواب و بیدار بود و زیر لب گفت: «خِیر بِینی ببه.» (خیر ببینی فرزندم)
عصر، صدایِ بلندگویِ مسجد دوباره بلند شد. پریگل گفت: «حتمنی مای دِهی دسته بیومیه.» (حتماً دسته عزاداری ده ما اومده) گفتم: «نه فکر نکنم، بالاخره دسته از جلوی خونه ننجان (که بالای ده و نزدیکِ جاده بود) رد میشه ولی من که صدایی نشنیدم.» عمه گفت: «عزیز، دسته که از جاده ماشینرو نمیاد، از میانِ باغان که میانبُر و کوتاه تره میان و اینجوری از جیر مَحله (پایینِ ده) وارد میشن.» پری گفت: «میخواین حاضر بشیم بریم ببینیم چه خبره؟» مامان گفت: «من که خیلی خستهاَم، ننجانم خوابه، میخواین شما برین، ما شاید بعداً بیاییم.» عمه گفت: «من میام» و سه تایی با هم به مسجد رفتیم.
حدسمون درست بود، دسته ده پایین اومده بود و اول برای زیارت رفته بودند امامزاده. میدانگاهی جلویِ مسجد شلوغ بود و بیشتر، بچهها ایستاده بودند و پسرهای جوان لذا ما داخل مسجد رفتیم که خیلی خلوت بود. پریگل یکی از صندلیهای نماز رو کشید کنار پنجره و نشست رو به بیرون که میدانگاهی رو تماشا کنه. منم کنارش ایستادم ولی عمه برای صحبت کردن با چندتا از زنهای دِه، پیششون رفت و نشست. دیگه نزدیکیهای غروب بود که دسته رسید و ردیفی از مردها و جوانهای روستای ما هم به رسم میزبانی جلویِ در مسجد ایستادند و با نوحههای مهمانان، سینهزنی کردند. دور تا دورِ چشمه، جلویِ در و سکوی خانهها و رویِ پرچینها و سنگچین، شمع روشن بود که فضا را بسیار زیبا و محزون میکرد. ردیفِ اولِ دسته عزاداری، جوانهای زنجیرزن بودند و پشت سرشان، مردهای مسنتر به آرامی سینه میزدند. هرچه در میان زنجیرزنها چشم گرداندم، آشنایی را ندیدم. انتظار داشتم او را در حالِ زنجیر زدن در حالیکه موهایِ سیاهش روی پیشانیبند سرخش ریخته و صورتش خیس عرق است ببینم که نبود!
اهلِ عزای شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین اجرِ شما با شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین
همانطور که دسته مهمان عزاداری میکرد و میزبانان خوش آمد میگفتند، یکی یکی وارد مسجد شدند. ناگهان پری سقلمهای به دستم زد و گفت: «اوناهاش... حمید با عموم اونجان...» نگاه کردم به جایی که نشان میداد. حمید، محزون و با نگاهی به زیر افتاده، آرام روی سینه میزد. به پری گفتم: «پسر عموت هم پیر شدهها...» گفت: «چه طور؟» گفتم: «نگاه... دیگه زنجیر نمیزنه!»
مراسم شامِ غریبان، مختصر بود و بعد از سینهزنی کوتاهِ داخل مسجد و پذیرایی با چای و شربت و کلوچه و حلوا، دسته میهمان با خواندن شعر: «ما دعا کردیم و رفتیم زین عزا... اجرتان با پسرِ شیرِ خدا» عزمِ رفتن کرد. یه نیم ساعتِ بعد هم اذان بود و نماز جماعت. بعد از نماز، همه جوانها در میدانگاهی مسجد جمع شدند و شمع روشن کردند. حال من عجیب بود و مدام توهم این را داشتم که چشمانی غریب و آشنا، در حال نگریستن به من است. اما آن غریب آشنایِ محزون، یک ساعتی میشد که روستایمان را ترک کرده بود.
بعدِ مراسم، به اتفاقِ پدرم که از خستگی، لِهِ لِه بود به خانه برگشتیم. مامان و ننجان خانه بودند و به علت خستگی و دردِ پای ننجان، به مسجد نیامده بودند. به علت همین خستگی، شامِ را سریع حاضر کردیم. سر سفره به پدرم گفتم: «شما فردا منو میرسونین شهرک که بعدش با مینیبوس برگردم تهران؟» گفت: «مگه تا آخر هفته مرخصی نداری؟» گفتم: «نه... باید پس فردا سرِ کار باشم». گفت: «پس خودم باهات میام تهران» مامان گفت: «ولی پس فردا که ننجان، باید نذرِ نانِ مسجد رو ببنده! نوبت دادند بهش برای اون روز که سوم امامه و مسجد هم شام میده» گفتم: «ننجان... ببخش منو ولی مجبورم که برم...» گفت: «خا جان... میدانُم! بشو خدا به همرات... اینجان دی آدُم زیاد دره کمکمان مینُن. ولی انشاءالله قول هادین خودتی توتک نذریای واستان، دُواره بیای... آخرِ ماهِ صفر، چهل و هشتم...» (باشه عزیزم برو خدا به همراهت، اینجا آدم زیاده، کمکمون می کنند. ولی قول بده ان شاءالله برای نذری توتک خودت، دوباره بیای، آخرِ ماه صفر، بیست و هشتم صفر) گفتم: «چشم ننجان... میام به امید خدا».
فردا صبح زود، من و پدرم، روستا را ترک کردیم در حالیکه ننجان، پشتِ سرمان آب میریخت و چهرههای مامان، عمه و پریگل بُغکرده و ناراحت بود. محرمِ طالقان، در همین چند روزِ کوتاه، ما را دوباره همچون یک خانواده صمیمی دورِ هم جمع کرده بود و حالا جدایی، ولو کوتاه و با وعدهی بازگشتی زود، غمانگیز به نظر میرسید.
پیچ در پیچِ جاده روستایی در تاریک روشن صبح و هوایِ خنکِ ابتدای پاییز، سکوت خلسه آوری را به میانِ من و پدرم تحمیل کرده بود. به سه راهی رسیدیم و ناخواسته نگاهم رفتم سمتِ روستای پایین دست. از دور، شیروانیهای رنگی و نقره پاشیده بر روی برگانِ اِسپیدار چشم را نوازش میداد. بلبلی نشسته بر درختی زرد، با سوزی عاشقانه میخواند و صدایِ آمدن خزان، به گوش میرسید.
به شهرک رسیدیم و از پدرم خواستم نگه دارد برای خریدن سوغات. از تک و توک مغازههایی که باز بودند، مقداری گردو، کولاس و یک جاجیم دستبافت کوچک خریدم. پدرم هم نانِ بربری و سرشیر خرید تا نزدیک گردنه، صبحانه بخوریم.
ظهر نشده به تهران رسیدیم. پدرم مرا به خانه رساند و هرچه اصرار کردم بالا نیامد. میدانستم میخواهد کمی خرید و بعد استراحت کند و صبح زود، دوباره برگردد طالقان. در برابر خنکی و آرامش طالقان، تفتیدگیِ پر دود و شلوغی سرسام آورِ تهران، بدجوری توی ذوق میزد.
به خانه که رسیدم اول زنگ زدم به مارال. بوق تلفن به آخر رسید و قطع شد اما مارال جواب نداد. درست است که به ظاهر آرام بودم اما خدا میدانست چقدر برای وضعیت پیمان نگرانی داشتم. یک بار دیگر شماره را گرفتم و چون باز هم جواب نداد، گوشی را به شارژ زدم و رفتم تا دوش بگیرم. تازه از حمام درآمده بودم و داشتم موهایم را خشک میکردم، که تلفنم زنگ خورد. مامان بود که خبرگیری رسیدنمان را میکرد. بعد هم گوشی را داد به پریگل. پری جیغ کشید: «چبه نرفته دلم تیب تنگ گردیه؟» (چرا هنوز نرفته، دلم برات تنگ شده؟)
گفتم: «چی؟» گفت: «ها... مِینُم کو هَنو پاتان به تهران نرسیه طالقانی ر یادا کُردین! (میبینم که هنوز پاتون به تهران نرسیده، طالقانی رو فراموش کردید) میگم چرا تویِ کوفتی اینقدر خوبی که دلم واست زود زود تنگ میشه؟». خندیدم و گفتم: «خب حالا... تا چشم به هم بزنی میام.» گفت: «واسه اربعین میای؟» گفتم: «تو تا اربعین میخوای طالقان بمونی؟» گفت: «نه.... تو که نباشی یه روزم نمیخوام اینجا بمونم. نانِ ننجان رو که بستیم و سوم امام تموم شد، برمیگردم تهران، حالا تو اگه اربعین یا چهل و هشتم اومدی، منم باهات میام.»
یه خورده دیگه وراجی کردیم تا بالاخره به خداحافظی رضایت داد. گوشیو که قطع کرد، دوباره شماره مارال رو گرفتم که باز هم جواب نداد. وسوسه شدم شماره پیمان رو بگیرم. بعدِ یه کمی این پا اون پا کردن، زنگ زدم. گوشیش خاموش بود.
خدا میدونه دلم هزار راه رفت و شدم عین مرغِ سرکنده! آخر سر هم طاقت نیاوردم و زنگ زدم به یکی از خواهرزادههای پیمان که رابطه خوبی با من داشت. آراد گوشیشو با اولین بوق جواب داد. خودمو معرفی کردم که گفت: «زندایی درسته شمارهات از گوشیم پاک شده ولی از رو صدات شناختمت!» جالب بود هنوز منو زنداداش و زندایی صدا میکردند! بهش گفتم: «زنگ زدم مارال، جواب نمیده، خواستم حالِ مادربزرگت رو بپرسم.» گفت: «خاله احتمالاً رفته خونه مادرشوهرش واسه همینه گوشیشو جواب نمیده» نمیدونستم مارال شوهر کرده! گفتم: «عه... به سلامتی کی عروسی کرد؟» گفت: «نه دیگه زندایی هنوز تو عقدند. مامان بزرگم خوبه، یعنی بهتره، مرخصش کردند.» گفتم: «خب خدا رو شکر... بقیه چی؟ بقیه خوبند؟» گفت: «آره همه خوبند... ملالی نیست جز دوری شما.» گفتم: «باشه ممنون، به همه سلام برسون، ببخشید مزاحمت شدم، خدا نگهدار.»
لحنِ شادِ آراد که نشون نمیداد مشکلی وجود داشته باشه. شاید هم بچه (هیجده سالش بودا!) از چیزی خبر نداشت که البته با شناختی که من از خانواده پیمان داشتم، این فرضی محال بود. به هر حال، نگرانی تا حدودی دست از سرم برداشت و تونستم به کارهای خودم برسم.
بعدِ نماز و ناهاری حاضری، ساکمو باز کردم و لباسهای چرک رو تو لباسشویی ریختم. بعدشم کاغذ کادو آوردم و جاجیم سوغاتی رو کادو کردم. اونو واسه مهندس گرفته بودم. گردوها هم برای دانشور بود که عاشق جوزهای طالقان بود و کولاسها رو هم یکی یه دونه میدادم به بقیه همکارا.
اون شب زود خوابیدم تا برای اولین روزِ حضور در اداره بعد از تعطیلات، حسابی سرحال باشم.
صبح زود، بیدار شدم و مرتبترین لباس اداریمو پوشیدم و بعد از صبحانه زدم بیرون. یک دعایی بود که مشتی عذرا به دیوار خانهاش چسبانده بود و از روی آن عکس گرفته بودم به نام «دعای ایمنی از آفات». گوشی را در آوردم و آن را خواندم و بعد ماشین را روشن کرده، به سمت اداره به راه افتادم. نیم ساعتی تا شروعِ کار اداری مانده بود و جز نگهبانها کسی در اداره نبود. از فرصت استفاده کردم و ابتدا یک لیستی از کارهای عقب افتاده و اموری که باید انجام میدادم نوشتم. بعد کارها را اولویت بندی کردم و دست آخر برای هر کار، یک فرصت زمانی در نظر گرفتم. لیست را تایپ کردم و شد برنامهیِ کاری روزهای آیندهام. یادم هم بود که اولش یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم.
دانشور اولین کسی بود که آمد و با تعجب از باز بودن درِ اتاق، به داخل سرک کشید. ناگهان چهرهاش باز شد و گفت: «سلام، کِی اومدی خانوم حسینی؟ چشم ما روشن، عزاداریهاتون قبول باشه» گفتم: «سلام، و همچنین! دیروز رسیدم.» و در حالیکه بسته گردو رو به طرفش میگرفتم گفتم: «این سوغاتی ناقابل، هم مالِ شماست.»
تمامِ دو هفته آینده را بِکوب کار کردم و اجازه ندادم هیچ چیز دیگری، ذهن و توانِ مرا به خود مشغول کند. پاییز و ماهِ مهر از راه رسیده بود و تغییر چهرهی عاشقانهی طبیعت، حسی خوشایند به جانم میریخت و روحم را آرام و همزمان جسمم را پر از جنب و جوش میکرد.
آن روز، یک جلسه مهم کاری داشتیم که باید با نمایندگان یکی از سازمانهای بزرگ برای اخذ موافقتنامه و انعقاد یک قرارداد بسیار مهم و تأثیرگذار مذاکره میکردیم. تقریباً از سه ماهِ گذشته، داشتیم رویِ طرح کار میکردیم و آن روز، آخرین فرصت ما برای قانع کردن نمایندگان مذکور و بردن یا باختن در این کارزارِ نفسگیر بود. از روزِ گذشته، تمامِ جزئیات طرح را با مهندس مرور کرده و همان شب، آخرین اصطلاحات لازم را انجام داده بودم و حالا فقط نیم ساعت تا شروع جلسه باقی مانده بود. یکبار دیگر به اتاق جلسات رفتم و جزئیات را شخصاً چک کردم. بعد هم رفتم تا ببینم دانشور که مسئولیت پذیرایی جلسه را برعهده داشت، در چه حالیست که دیدم در آرامش نشسته، قرآن کوچکش را باز کرده و میخواند. آرامش او به من هم سرایت کرد و به اتاقم برمیگشتم که گوشیاَم زنگ خورد. صفحه را نگاه کردم و دیدم نام مارال بر آن نقش بسته است.
چیزی درونم میگفت که جواب ندهم. اما زنگِ گوشی قطع نمیشد و با خودم فکر کردم اگر جواب ندهم، تمامِ مدتِ جلسه ذهنم درگیر آن خواهد بود که چه کارم داشته است. دستم رفت سمت دکمه سبز...
اما اگر جواب میدادم و او حرفی میزد که باز مرا به هم میریخت چه؟ اگر خبر ناخوشایندی داشت یا حتی میخواست که پرچانگی کند و وقتم را بگیرد... نه... نباید اجازه میدادم زحمات این چند وقت گذشتهاَم با یک تلفن از سویِ افرادی که دیگر با من غریبه بودند، به باد رود یا حتی مورد تهدید واقع شود. در آنی تصمیم گرفتم و گوشیم را خاموش کردم. دانشور از درِ آبدارخانه بیرون آمد و گفت: «بیا ببین قهوهای که دم کردم خوبه؟»
جلسه شروع شد و تمامِ دو ساعت آن به مذاکراتی سخت، طولانی و نفسگیرگذشت. هرجا کم میآوردم یا احساس میکردم که مهندس و دیگر همکارانم کم آوردهاند، یک یا حسین در دلم میگفتم و دوباره میزدم به کارزارِ نبرد! بالاخره در لحظاتِ آخری که همگی خسته بُریدیم و چهرههای نمایندگان، حاکی از همان بیاعتمادی اولِ مذاکره بود، مدیرِ ارشد سازمان مقابل از جا برخواست و گفت: «با توضیحاتِ کاملی که جناب مهندس و خانم دکتر دادند، من یکی قانع شدم. با مسئولیت خودم قرارداد رو امضاء میکنیم و انشاءالله که شما هم روسفید از این کار بیرون میآیید.» به مهندس نگاه کردم که با خوشحالی با نمایندگان دست داد و تفاهم نامه و قرارداد، فیالمجلس امضاء شد.
خدا میداند که سرتا پایم شکرگزاری شد و در اولین فرصت، حمد و تسبیح و تقدیسش را که نصرتم بخشیده بود به جای آوردم.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
یادداشت نویسنده:
علیرغم آنکه ابتدای داستان گفتم، انتخاب اسامی تصادفی و شخصیتها خیالی است، باید اینجا یک اعترافی بکنم. شخصیت دانشور، از روی آبدارچی ادارهام مرحوم اسماعیل دانشفر گرفته شده که مردی نجیب، شریف و بسیار مهربان و آرام بود و متأسفانه در چهل و چند سالگی دار فانی را وداع کرد. انشاءالله روحِ آن مرحوم غرق در رحمت و مغفرت الهی باشد. تقاضا دارم صلوات و فاتحهای نثار همه درگذشتگان خود و بنده کنید.
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
حمید آمده بود تا مادربزرگش را برای مراسم عاشورا، به ده خودشان برگرداند. البته به خوبی مشخص بود که این را بهانه کرده و الا که مادربزرگ پیش ما هم میتوانست در عزاداریها شرکت کند و از این بابت خوشحال هم بود. اما چون مادربزرگ با مامان و مشتی عذرا به زیارت امامزاده رفته بودند، مجبور شد روی پله در حیاط بنشیند و منتظر بماند تا برگردند.
داشتم لباس میپوشیدم و برای رفتنِ به مسجد آماده میشدم که تلفن همراهم زنگ خورد. این مدتی که طالقان بودم، گوشی خاموش بود ولی از دیروز برای گرفتن عکسهای مراسم عزاداری، روشنش کرده بودم. تلفن را جواب دادم اما چون روستا، آنتن درست حسابی نداشت مجبور شدم برای صحبت کردن به ایوان بیایم. مارال بود، خواهر کوچک پیمان! تا صدای تماس برقرار شد گفت: «سلام زنداداش! خوبی؟ حاج خانومشون خوبند؟»
گفتم: «ممنون مارال جان، شما خوبین؟ خانم بزرگ و بقیه چطورند؟»
بعد سراسیمه پلهها را پایین آمدم و از کنار حمید گذشتم، بلکه در حیاط گوشی بیشتر آنتن بدهد. مارال با صدایی که مدام قطع و وصل میشد میگفت: «زندادا... پیما ... خوب نی... کلاً قطع امید... اگه بمیره... مریض...»
داد زدم: «مارال چی داری میگی؟ تو رو خدا بگو پیمان الان کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟»
که فقط کلام آخرش اومد: «مامان میگه نفرین تو... حلالمون کن» و بعد تماس قطع شد.
همانجا رویِ زمینِ سردِ حیاط نشستم و سرم را در میان دست گرفتم و زدم زیر گریه... خدای من، چه بلایی سر پیمان آمده بود؟ یعنی این مدت مریض بود و من از اون، که تنها عشق زندگیم بود، بیخبر بودم؟ آیا ناعادلانه نفرینش کرده بودم در حالیکه بیگناه بود؟ شاید دلیل اصرارش بر جدایی به خاطر همین بود که نمیخواست با حال و روزِ بیمارش، سربارِ من و زندگیم باشد؟ آری حتماً اینگونه بود و مردِ عاشق من، با ایثار و از خودگذشتگی سعی داشت تا مرا از مصیبتهایش دور نگه دارد و به این خاطر، انگِ بیوفایی و نامردی را به خود خرید تا من پیِ زندگی بهتری باشم!
دانستن این حقایق دردناک، در این لحظاتی که دیگر نمیشد برای جبران مافات کاری کرد، قلبم را به آتش میکشید و بارش چشمهایم را تندتر میکرد. ناگهان سر بلند کردم و دیدم حمید، با حالتی توأمان نگران و غمگین ایستاده و نگاهم میکند. حال او بهتر از من نبود، گویا آنچه را میدید و نامهایی را که از زبانم شنیده بود، عمارت رویاپردازیشدهی آیندهاش را بر سرش آوار میکرد. بلند شدم و از خانه زدم بیرون. دیگر تحملِ هیچ چیز را نداشتم... حتی محرم، حتی طالقان!
در راهِ خاکی به پیش میرفتم و هق هق میکردم که کسی از پشت سر صدایم زد. پریگل بود، سراسیمه به دنبالم آمده بود. گفت: «الهی بمیرم...» و بغلم کرد. های های زدم زیر گریه... نمیدانم چه مدت وسطِ راه در آغوشش ماندم و اشک ریختم. اما بعد آرام گرفتم و دوتایی بی گفتن هیچ کلامی به سمت پایینِ ده، به راه افتادیم. سرِ راه و دمِ درِ خانه ننجان، با مامان و مادربزرگ روبرو شدیم که روی سکویِ جلویِ در نشسته بودند و خستگی در میکردند. مامان با دیدن چشمهای قرمز و اشک آلودم پرسید: «چی شده؟»
پری جواب داد: «هیچی زن دایی، داشتیم با گوشی، روضه گوش میکردیم». مامان انگاری که قانع نشده باشد، با نگرانی، نگاه عمیقی کرد و چهرهاش در هم رفت. عمه از حیاط بیرون آمد و بعدِ سلام گفت: «صبر کنین ما دی آماده شیم همگی با هم بریم مسجد.» پری جواب داد: «نه ما میریم تا امامزاده و بعدش خودمون میاییم مسجد.» و دوتایی راه افتادیم سمت امامزاده.
امامزاده شلوغ بود و ما رفتیم سمتِ مزارِ آباجان. پدرم در کنار مزار، دو سکوی سیمانی درست کرده بود که درخت تنومندِ امامزاده، روی قبر و سکوها را سایه میکرد. نشستیم و همه چیز را برای پریگل تعریف کردم. با لحنی که سعی میکرد دلداری دهنده باشد گفت: «خب حالا که چی... این همه آدم مریض میشن، میرن دکتر، دوا درمون میکنند، خوب میشن برمیگردن سر زندگیشون. تو که نباید بابت این مسأله خودتو سرزنش کنی! تازشم اون نخواست که تو در کنارش باشی، و اِلا که تو خودتو ازش دریغ نکردی.»
گفتم: «مثلاً خواسته از خودگذشتگی کنه تا مزاحم زندگی من نباشه!» پری گفت: «این تصمیمیه که خودش گرفته و مسئولیتش پایِ خودشه» گفتم: «اگه بمیره...!» گفت: «ببین، مرگ و زندگی دست خداست. بعدشم اون دیگه هیچیِ تو نیست! به خودت بیا دختر، ببین چه حال و روزی به خودت گرفتی! اونا مثلاً خواستند تو آرامش داشته باشی که زدند اینجور داغونت کردند؟»
گفتم: «فکر میکنند از نفرینِ منه که اینجوری شده!» گفت: «ساده نباش... اگه پیمان قبل از طلاقتون مریض شده که دیگه تو نفرینش نکرده بودی! اگه هم مریضیش مالِ بعدِ طلاقه که پس مسأله از خودگذشتگی منتفیه... اصلاً از من میپرسی این قضیه مشکوکه! راست میگم به خدا... اونجوریم نگام نکن... چرا باید درست وسطِ روزایی که تو داری به سمتِ ساختن یک زندگی تازه پیش میری، اونا یههویی زنگ بزنند و این اتفاقا بیوفته؟ اصلاً بعد از طلاقت... چند وقته طلاق گرفتی؟»
گفتم: «نه». گفت: «خب عزیز من، منم همینو میگم دیگه که قضیه مشکوکه! بر فرض محالم که همه حرفهای اونا درست باشه، بازم دلیل نمیشه تو بشینی اینجا خودتو داغون کنی.. که چی بشه؟! پاشو.. پاشو خودتو جمع و جور کن که به قول آباجان، این چرخِ عجوزه هر روزش یه رِنگ دامان تن مینه! از خودخوری و غصه الکی هم کسی به جایی نرسیده! بریم که مراسم مسجد شروع میشه و جا گیرمون نمیادا.»
دستی کشیدم رویِ مزار آباجان و بعد نگاهی به شیروانی سبزِ امامزاده انداختم که در آبی آسمانِ بالا سر سرفرازی میکرد. عاجزانه از خدا خواستم کمکم کند... خیلی سخت بود در این اوضاعِ پیش اومده، تصمیم درستی بگیری و صحیح رفتار کنی.
به درِ مسجد که رسیدیم، عَلَم بزرگ و تزئین شده با پرهای سرخ و سفید رو بیرون آورده بودند و در میدانگاهی جلویِ مسجد، مردم در حالِ دست کشیدن و بوسیدن پارچههای سبز و سیاهش بودند. انگاری عَلَم، نمادی است از ضریحِ حرمهای شریف و مردمِ مشتاق و دلسوخته به زیارتش میرفتند. جلو رفتیم و ما هم زیارتی کردیم و پریگل چند اسکناس را به پارچه عَلَم سنجاق کرد. شنیدم که زیر لب میگفت: «یکی برای کار محمود، یکی بچهاَم، یکی خوشبختی اِسپی...»
مراسم روزِ تاسوعا، ابتدا تعزیه بود که از صبح آغاز میشد و بعد یک سخنرانی مختصر، دعا و آخر هم پذیرایی ناهار. مراسمِ مفصلتر همراه با سینهزنی موکول میشد به برنامه شب. آشیخ عمو، دعاهای پایانی را کرد و سفره ناهار را انداختند. غذای نذری تاسوعا، مرجو خورشت بود. (مرجو = عدس، مرجو خورشت = غذایی شبیه فسنجان که در آن عدس هم ریخته می شود و از غذاهای محلی طالقان است) بشقابهای کَل و کوت پُر از برنج را که سرش خورشت ریخته بودند، با مجمعهای بزرگ میآوردند و دست به دست میشد. فضه که نیرویِ سرپایی بود، اولین بشقاب را جلویِ پریگل گذاشت و چشمک زد. پریگل گفت: «یادش بخیر خورشتها رو با بادیه میآوردند و پیرزنها یک ضَرب خالی میکردند رویِ پلوشان.» ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم: «یاد اون قاشقهای سبک روحی هم بخیر که یک در میون توی دهن میشکستند!» پری گفت: «آخ گفتی... خوب یادتهها... بذار ببینم... (به قاشقش نگاه کرد)... نه این یکی استیله نمیشکنه» و اولین قاشق غذا را در دهان گذاشت. وقتی همه غذا گرفتند، سرپاییها هم مشغول خوردن شدند. فضه هم پیش ما آمد و گفت: «پری... گُمانُم یه سِنگ بَش شومارتی دُندانی بیخ!» (پری فکر کنم یه سنگِ تویِ غذا رفت زیر دندون مادر شوهرت) پری سر بلند کرد و گفت: «وایی... کو؟» و با دیدن چهره عصبانی زنعمو که دست رویِ دهانش گذاشته بود ادامه داد: «بدبخت شدیم که، حالا میخوا تا عُمر داره بزنجه که خورشتِتانی میان سِنگ دَبه!» (بدبخت شدیم، حالا میخواد تا آخر عمرش هی بگه که تو خورشتتون سنگ بود) فضه گفت: «شاید دی این سبب خیر گرده دی این وَرا پیداش نگرده» (شاید هم سبب خیر بشه و دیگه این ورا پیداش نشه) پریگل گفت: «خدا از دُهانت بشنوئه» و باز مشغول خوردن شد.
یک رسم: اهدای نذورات در پایِ عَلَمِ امام حسین، عملی مرسوم است. بعضیها نذورات نقدی خود را به پارچههای عَلَم، سنجاق میکنند. این نذورات، صرفِ مخارجِ مراسم عزاداری میشود.
توضیح: عَلَمهای طالقان، کوچک و سبک هستند تا در کوچهها و معابر تنگ و باریک روستایی، قابل حمل باشند.
ناهار که تمام شد، مردم به یکباره مسجد را ترک کردند و خلوت شد. خواستم برای شستن ظرفها به نیروهای کمکی بپیوندم که گفتند تعدادشان زیاد است و نیازی به ما نیست. شیردختران روستا به یک چشم به هم زدنی، مسجد را تمیز و مرتب کردند و ما به سمت خانه به راه افتادیم. ابتدا رفتیم خانه ننجان که با دیدن زنعمو که در حالِ غر زدن و جمع کردن وسایلش بود، با تعجب فهمیدیم میخواهند بروند و زحمت را کم کنند! سنگِ مرجو خورشت کار خود را کرده بود. ننجان با ناراحتی این ور و آن ور میرفت و سعی میکرد نگذارد مهمانها با اوقاتی تلخ آنجا را ترک کنند. سفارش هم کرده بود از دوکّانِ کبلایی حکمت، که تنها مغازه دار روستا بود چند دَبه ماست و پنیر و یک گونی جِوز (= گردو) بیاورند تا به عنوانِ سوغاتی همراهشان کند.
بعدِ خداحافظی و راهی کردن مهمانها، آرامش به خانه برگشت. هرچند سیمایِ عمارت، هنوز به خانههای جنگزده شباهت داشت. یکی یک بالش برداشتیم و گوشهای دراز کشیدیم. در خستگی مفرط آن روزِ پر آشوب و مشغله، سریع به خواب رفتم و اجازه دادم تا مُسکن خواب در رگهایم جریان یابد. عصر، در آرامشی که نمیدانم ماحصل اجابت کدام دعا در حقم بود، بیدار شدم. بقیه هنوز در چرت بودند، به همین خاطر آهسته و پاورچین به حیاط رفتم و کتری سیاه ننجان را پرِ آب کرده، رویِ کله کنجِ دیوار، گذاشتم تا به جوش بیاید.
روی کُندهای در حیاط نشسته بودم و به آتشِ کوچکِ بیخِ کتری نگاه میکردم که صدایِ همهمهای از کوچه آمد. بلند شدم و از لایِ درِ نیمه لا، بیرون را نگاه کردم. تعدادی از جوانان روستا آمده بودند تا از همسایه روبرویی، اسب سفیدش را بگیرند و برای مراسم و تعزیه ببرند. اسب سفید که قرار بود ذوالجناح باشد، موقرانه ایستاده بود و جنب و جوش جوانان را پیرامون خود، با چشمهای نجیبش تماشا میکرد. یکی با مقداری آب و پودری قرمز، رنگِ سرخی درست کرد و به روی یالها و بدن اسب کشید. یکی دیگر با تعدادی پارچه سبز و سیاه، زین اسب را تزئین کرد. آخر سر مگسپرانی با مهرههای شیشهای و زنجیرکهای برنجی آوردند و رویِ پیشانی اسب گذاشتند و باقیمانده رنگِ سرخ را روی پاهایش پاشیدند. (مگس پران = پیشانی بندی تزئینی که روی پیشانی اسب می بندند)
ذوالجناح که آماده شد، همگی دور اسب را گرفتند و جوانی با سوز، مرثیهای خواند.
چهره از خون خدا کردی خضاب ای ذوالجناح چون شرار افتادهای در پیچ و تاب ای ذوالجناح
صیحههات نوحه هست و شیهههایت یا حسین هر نفس داری هزاران التهاب ای ذوالجناح
ای بُراقِ تیر باران گشته در معراج خون از چه بر تن زخم داری بی حساب ای ذوالجناح
فاش بَرگو ماه زینب را کجا انداختی در یَمِ خون یا میانِ آفتاب ای ذوالجناح
من زِ سوز سینهی خود با تو میگویم سخن تو به اشک دیده میگویی جواب ای ذوالجناح
قلب ما را سوختی این گونه سقّایی مکن کم بریز از چشم گریانت گلاب ای ذوالجناح
درست عین تصویرِ نقاشی عصر عاشورا بود با این تفاوت که این بار، پسرانی دورِ اسبِ خون آلود را گرفته بودند. سر به چارچوب در گذاشتم و آرام گریه کردم. حالا منشاء دردِ بی امانِ دلتنگی که از شب اول محرم به سینهام ریخته بود را میشناختم. دلم به دلِ بیبیجانم زینب سلام الله گره خورده بود و پا به پایِ دلتنگی او بر شهادتِ غریبانه حسینش، دلتنگ، اشکبار و محزون بودم.
به خود که آمدم دیدم ننجان و بقیه هم تویِ حیاط نشستهاند و همراه با مرثیه جوانها گریه میکنند. عمه قوری گل سرخی را آورد و چای را دَم کرد و گفت: «دستت درد نکنه آب جوش گذاشتی.» مامان گفت: «قبول باشه... پشت بندِ این سوز و آه، چایِ دودی روضه میچسبه.»
عکس: ذوالجناحِ تعزیه در حسینیه جوستانِ طالقان است.
یک رسم: مرسوم است اسبی را به شکل ذوالجناحِ خونآلود (اسب امام حسین علیه السلام) درآورده و برای تعزیه میبرند. همچنین اسب در جلویِ دستههای عزاداری روزهای تاسوعا و عاشورا در میانِ ده، گردانده میشود و به نیت تبرک، برخی کودکان خود را برای لحظاتی سوارِ اسب میکنند.
نزدیک غروب بود که سِدحلیمه با دختر بزرگش که فقط ده دوازده سال بیشتر نداشت، شیر آوردند. مادرم تندی داخل اتاق دوید تا کیفش را بیاورد و پول شیر را حساب کند. اما وقتی برگشت ننجان با چشم و ابرو اشاره کرد که چیزی نگوید. سِدحلیمه و دخترش یک چایی خوردند و بعد رفتند. مامان به ننجان گفت: «پس پولِ شیر؟» ننجان گفت: «مگه نمیدانی اینجه مردم در روز تاسوعا و عاشورا شیرِ مالانِشانِ نمیروشون.» (شیر دامهاشون رو نمی فروشند) گفتم: «چطور؟ یعنی شیر به کسی نمیدَن؟ یا اینکه رایگانه؟» جواب داد: «آها رایگانه.. هرکی بخوا میتانه هر خانهای دِ شیر طلب کنه. مخصوصاً اگه شیر برای نذری باشه، مصرفِ خودشانِ دی لب نمیزنُن و تو رِ هامیدیَن.» (آره رایگانه، هرکس بخواد میتونه از هر خونه ای شیر درخواست کنه. مخصوصاً اگه شیر برای نذری باشه، حتی به مصرف روزانه خودشونم لب نمی زنند و همه شو به تو میدهند.)
مامان گفت: «چه جالب، ولی آخه این بنده خدا سه تا دختر یتیم داره و منبع درآمدشون همین شیر و لبنیاتیه که تولید میکنند.» ننجان گفت: «به هر حال این یه رسمه و اگه اوشانه پول تاعارُف کنی نه فقط قبول نمینُن، که بهشان دی بَر میخوره. اما خودُم فکرشانِ کُردییَم.» بعد به گونی برنجی که کنارِ درِ مطبخ بود اشاره کرد و گفت: «از برنجانی که برای نذری و مصرف خودمان بیوردییِیم این یه گونی اضاف بیامیه. پس فردا هامیدییَم یکی اوشانی بِ بَبُره.» (به هرحال این یک رسم هست و اگه به اونها پول تعارف کنی، نه فقط قبول نمی کنند که حتی بهشون بر میخوره، اما خودم فکرشون رو کردم--- از برنج هایی که برای نذری و مصرف خودمون آوردیم، این یه گونی اضافه اومده. پس فردا میدم یکی برای اونها ببره.)
شبِ عاشورا، مسجد از همیشه شلوغتر بود. پری مدام گُر میگرفت و ما مجبور شدیم برای راحتی او نزدیک در ورودی که همزمان زیر پنجرهای هم بود بشینیم. آن شب مسجد یک سخنران ویژه ترک زبان هم داشت که به زیبایی هر چه تمامتر و با لهجهای شیرین، در بابِ معرفتِ حسین علیه السلام و لزومِ معاشرت با ایشان در تمامی روزهای عمر (و نه فقط در ایام عزاداری محرم) صحبت کرد و در آخر روضهی وداع حضرت ابی عبدالله را خواند. بعد نوبت به مداحی و سینهزنی رسید. آن شب تعداد زیادی از مداحان روستا، از پیرغلامان گرفته تا نوجوانانِ تازه کار، در صف ایستاده بودند تا اشعار پر شور خود را خدمت ارباب و عزادارانش تقدیم کنند. جوانها حلقه دستههای سینهزنی را تشکیل دادند و زنها و دخترهایی ایستاده کناره دیوارهی بالکن طبقه بالا، آنها را تماشا میکردند. همین باعث شده بود که جوانها در میان سینهزنی گاهی نیز سر و نگاهی به بالا داشته باشند.
فضه با اشاره به دخترهای جوانِ ایستاده گفت: «یادتانه زمانِ ما اگه کنارِ پرده مابین زناکان و مرداکان مینشتییِی، چقدر پیرزناکان دَهوات میکُردُن. ایسه الان هیشکی رِ کار نُدارُن، چه خودشانی بِ راحت وایمیستُن و مردانِ نُگا مینُن!» (یادتونه زمانِ ما اگه کنار پرده مابین زنونه و مردونه مینشستی چقدر پیرزنها دعوات می کردند. حالا الان به هیشکی کار ندارند (به دخترهای جوان) چقدر راحت واسه خودشون می ایستند و مردها رو نگاه می کنند.)
پریگل گفت: «والا زمانِ ما حتی به لباسی که زیرِ چادر تنت دبه دی کار داشتُن. خدا به دور اگه بولیز شلوار تُن میکُردی، تو ر میگوتُن عیبه عیبه مردانه لباس تُن کردییِی!» (والا زمان ما حتی به لباسی که زیر چادر تنت کرده بودی هم کار داشتند. وای به حالت اگه بلوز و شلوار تنت بود، بهت میگفتند که زشته، عین مردها لباس پوشیدی!) توضیح: قدیمیهای طالقان خیلی بد می دونستند که زن یا دختری، بلوز و شلوار یا به قول خودشون لباس مردونه تن کنه. حتماً باید لباس زنانه مثل بلوز و دامن یا پیراهن یا اقلاً مانتو شلوار می پوشیدند.)
گفتم: «ولی با همهی اون سختگیریها به نظر من زمان ما بهتر بود.» فضه تصدیق کرد: «آها.. اقلکاً از میانِ همین دترکانی که جُرحَتِ یه خالی نگاه رِ نُوداشتُن، سالی هفت هشت نفر عروس میگردییَن، نه الانی جور، هیشکی نه زُن میبَره، نه عروس میگَرده!» (آره، دست کم از میون همین دخترهایی که جرأت یه نگاهِ معمولی رو هم نداشتند، سالی هفت هشت نفر عروس می شدند نه مثل الان که هیشکی نه زن میگیره نه عروس میشه!)
در میان ذکرِ خاطرات ما از گذشته و مرورِ قدیم، بالاخره سینهزنی به اوجِ خودش رسید و چراغها خاموش شد و با صدای تذکر برخی، زنان و دخترانِ ایستاده مجبور به نشستن شدند.
در مداحیهای طالقان، معمولاً اشعار قدیمی و شیوه عزاداری سنتی خوانده و اجرا میشود. به عبارتی، عزاداری طالقان از هجوم سبکهای جدید، دور مانده هرچند کاملاً از آن مصون نیست. گرچه نمیتوان گفت که اشعار و سبک جدید، خدای نکرده ایرادی دارد ولی سلیقه اکثر طالقانیان در حفظِ همان شیوه سنتی است. آخرین نوحهای که در شب عاشورا خوانده شد، «امشب شهادتنامهی عشّاق امضاء میشود.... فردا زِ خونِ عاشقان، این دشت، دریا میشود» مراسم عزاداری با پذیراییِ شام که خیراتِ دستهجمعی اهالی روستا برای اموات و درگذشتگانشان بود، به پایان رسید.
در هنگام برگشت به خانه، بار دیگر نگرانی و دلشوره بابت وضعیت پیمان به جانم نشست اما جرأت نداشتم با کسی راجع به آن حرفی بزنم. جلویِ مسجد که منتظر بیرون آمدن عمه، مادرم و ننجان بودیم، رفتم کنارِ چشمه و دستهایم را داخلِ خنکایِ آب گذاشتم. آب، موج میزد و موج میزد و از حوضچه خارج میشد. ناگهان، آب برایم شد روضهی مجسم. در هر موج زدنش، دلم خون میشد و خون میشد و اشک به حوضچهی چشمانم میرسید. نمیدانم چقدر در آن حال مانده بودم که پریگل صدایم زد. مشتی آب به صورت زدم و بلند شدم و همراه بقیه به خانه رفتم.
به خانه که رسیدیم، پریگل خوابید اما ما بایستی برای پذیرایی از دسته عزاداری فردا صبح، آماده میشدیم. مامان با کمک عمه، شیرها را جوشانده و در کتری ریختند. چند سینی بزرگ پر از استکان و لیوانهای کوچکِ دمر شده، رویِ تختِ داخل حیاط بود. من و ننجان، خرماها را هسته میگرفتیم و جایِ هستهشان، گردو میگذاشتیم. سینی خرماها که آماده شد، با کنجد، خلال پسته و غنچههای گل محمدی تزئینشان کردم و رویشان را سلفون کشیدم. حالا وقت داشتیم دو سه ساعتی استراحت کنیم.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
یک رسم: شیر گاو و گوسفند و بز در روز عاشورا فروشی نیست. یعنی به مانندِ آب، رایگان است و هرکس آن را طلب کند، به او تقدیم میکنند.
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
زیرِ بوتهی گلِ حیاطِ مشتی عذرا نشسته بودم به نبشِ قبرِ خاطراتِ گذشته مشغول، که صدای فریادِ پریگل مرا به خود آورد. بلند شدم و به داخلِ خانه رفتم. پری عین اسپندِ رویِ آتیش، بالا پایین میپرید و با فریاد، غُر میزد به جانِ آنهایی که بلایِ جانش شده بودند!
با نگرانی پرسیدم: «ای بابا مگه چی شده؟ یه کلام حرف بزن ببینم....» پری در حالیکه درزِ شکافتهی پهلویِ شلوارش را نشان میداد گفت: «چی شده؟ بیا ببین! ما رو از خونَمون آواره کردند، یه دست لباس اضافه هم برنداشتیم عینِ داعشزدهها فقط جانِمانو ویگیتیم (= جونمونو برداشتیم) و فرار کردیم، حالا شبِ تاسوعایی از بی لباسی باس بمانیم خانه و کَکآنی بَ قصه بُخوانیم!» (= حالا تو این شب تاسوعا به خاطر بی لباسی باید بمونیم خونه و برای کک ها قصه بخونیم!)
از وضعیت یه درمیان طالقانی حرف زدن پری و آن لباسِ پارهاش، خندهاَم گرفته بود. مادربزرگ، عینِ بچهای که کارِ خطایی کرده، هِی مدام لبههایِ درزِ شکافته را رویِ هم میآورد و تندتند میگفت: «هیچی نی ببه! خودوم تیب میدوجوم! اندی داد و قال نکن، یالتی بِ ضرر داره!» (هیچی نی بچه جون، خودم برات میدوزمش، اینقدر داد بیداد نکن برای بچه ات ضرر داره)
همان موقع، مادرم و مشتی عذرا که در باغِ پشتِ خانه مشغولِ چیدنِ سیب بودند، از راه رسیده گفتند: «چیه صداتان تا میان مَحله دَر شیه؟» (چیه صداتون تا وسط ده رفته) گفتم: «تنبان پری پاره شده» و زدم زیر خنده. پری، که از عصبانیت در حالِ انفجار بود، با مگس کش به دنبالم افتاد. مادربزرگ هی استغفرالله میگفت و سعی میکرد تا دستِ پری را بگیرد و او را مهار کند.
پری که آرام گرفت، مادرم نشست به وارسی شلوار و گفت: «عجیبه، پارگی از کمر شروع شده تازه این از درزشم شکافته نشده، بلکه پارچه از کنارِ دوختِ درز، جِر خورده، چی کردی پری که اینجور پاره شد؟» پری با عصبانیت گفت: «از ننه بپرسین!» طفلک مادربزرگ، خجالت زده گفت: «من بگوتم این شلوار تنگه... یالت اذیت میبو بُدا یه پیلِشه تیب وا کُنُم گوشادتر گرده، نگو بیصحب بَپیسه تا دست بِزیَم جر باخورد و وَزرست!» (من گفتم این شلوار تنگه، بچه ات اذیت میشه بذار یه چینش رو وا کنم تا گشادتر بشه، نگو پارچه بیصاحاب پوسیده است، تا دست زدم جِر خورد و پاره شد)
پری به تندی گفت: «نخیرم ننه، هیچم بَپیس نبه، شمایی زور زیاده... تازه دو هفته پیش بخری بییَم... خیر سرم شلوارِ بارداری! ایسه ایمشو چی کفن تن کُنُم مچد بشینی بَ؟» (هیچ هم پوسیده نبود، تازه دو هفته است خریدمش، خیر سرم شلوار بارداری، حالا امشب چی تن کنم برای رفتن به مسجد)
و واقعاً به گریه افتاد.
مادرم که به سختی خنده خود را کنترل میکرد گفت: «عیب نداره، من خودم برات راست و ریستش میکنم، نهایت یه تیکه پارچه از مشتی عذرا میگیرم و برات وصله میکنم.» من هم که شیطنتم گل کرده بود ادامه دادم: «حالا وصلهاش گلدار هم بود بود.. زیر مانتوئه دیگه، کسی نمیبینه که!» و همین باعث شد تا پری دوباره عصبانی شده و به طرفم حمله کند تا با حرص نیشگونی ازم بگیرد.
همان موقع مشتی عذرا به دادم رسید و با دامنی گلدار و تکه پارچهای مشکی وارد شد. خواستم باز شوخی کنم که «ها ببین... پارچه گلداره هم رسید!» ولی دلم به حالِ پری سوخت و زبان به دهان گرفتم. مشتی عذرا او را وادار کرد که دامن را بپوشد و منتظر بماند تا مادرم شلوار را رفو و وصله کند. به دستانِ هنرمندِ مامان نگاه میکردم که با نخ و سوزن، تندتند کوکهای ریز و یکدستی به شلوار میزد و بعد به پری که متفکرانه گوشهای نشسته و زانو به بغل گرفته بود، لبخند زدم. پریگل بعد از یک سکوت طولانی گفت: «چقدر این هورمونهای کوفتی آدمو به هم میریزهها... من کسی بودم که از ریز و درشتِ زمین و زمان، اسبابِ طنز و خنده میساختم! حالا خودم با یه چیزِ کوچک اینقدر به هم میریزم که تحملِ خنده کسیو ندارم.»
مامان با مهربانی گفت: «کوچیک نیست عزیزم... خیلی هم عظیمه. آخه قوم الظالمین اینجان! و این اون چیزیه که تو رو به هم ریخته، نه مادر شدنت» پری به آنی بلند شد و سرش رو تو بغل مامان گذاشت و هایهای گریه کرد. از این چرخش لحظه به لحظهی احساساتش متعجب و مبهوت شدم و دلم گرفت که بختِ تجربه کردنش رو نداشتم و همزمان به اون نوازشهای صمیمانه مادرم و بوسههایی که رویِ صورت و موهایِ پری میگذاشت، عمیقاً غبطه خوردم.
عمه انگاری که هزارساله ما رو ندیده. هر کداممان را طولانی در آغوش گرفت و بوسید. زنعمو پشتِ پلکی نازک کرد و گفت: «خوب همگی در رفتین و مارو دست تنها گذاشتین!»
پری حرص میخورد و زیر لب میگفت:
زنعمو ادامه داد: «شماها که طاقت مهمون ندارین واسه چی مهمون دعوت میکنین!»
پری دوباره غرید:
در حالیکه سعی میکردم آرومش کنم گفتم: «پری... تو رو خدا ساکت، صداتو میشنوههاا...»
که همون لحظه مامان با احترام جوابِ زن عمو رو داد: «چون جمعیت زیادی بودیم و مرد و زنِ نامحرم داشتیم، برای راحتی بیشتر شما خونه رو خلوت کردیم و اِلا که ما هم دلمون میخواست پیش شما و ننجان باشیم. الآنم که تو این ماهِ عزا، همگی مهمانِ حضرتِ اباعبداللهیم و کسی صاحبخونه و مهمون نیست!»
به پری نگاه کردم و گفتم: «دیدی؟ دیدی مامانم چه قشنگ جوابشو داد... حالام اینقدر حرص نخور، به قول مادربزرگت برات بَده... بیا و این یه امشبو دل بده به دعا و نیایش... هر وقتم دلت شکست، منو حسابی دعا کن!»
پری ابرویی بالا داد و گفت: «باشه اسپی خانوم... خودت خواستیا... یه دعایی در حقت کنم که هر وقت منو ببینی بگی پری دمت گرم، از دعای تو بود که من به این جا رسیدم... حالا اون کتابچه دعا رو بده بیاد که زیارت عاشورا شروع شد.»
مداح، داشت صلوتهای قبلِ زیارت رو میگرفت که فضه، از اون سرِ مسجد اشاره کرد و ما به بهانه اینکه هوایِ اینجا خوب نیست و پری گرمش شده، رفتیم پیشش. دیگه آرامش برقرار بود و دلهای ما آماده سلام و زیارت بود. دلهایی که خدا میدونست تو هر کدوم چه غصهها و نگرانیهایی لونه داشتند.
اون شب، شبِ پریشون احوالی پری بود. اون قدر گریه کرد که هق هقش پیوسته شد. هرچی آب و شربت بهش میدادیم آروم نمیگرفت و با هر «سقایِ دشتِ کربلا....» که مداح میخوند و سینهزنها واگویه میکردند، یک اباالفضلِ بلند میگفت.
غمِ تاسوعا در میانِ غمهای محرم، از نوعِ دیگری است. همزمان که دلت قرص است هنوز قرصِ رویِ قمرِ عباس بر خیمهها میتابد و شیر یلِ امالبنین از اهل حرم، حراست و پاسداری میکند، با یادآوری آن لحظهی «انکسرَ ظهری» در یک چنین فردا روزی، زودتر از اتفاق، به پیشواز گریهی مصیبتِ بیکسی و تنهایی میروی و دلت آنچنان دلتنگ رویِ عباس میشود که همنوا با مرد و زن و در و دیوارِ وجود، به ناله و فغان و زاری میاُفتی. ماتم، آنچنان کوبنده به زمینت میزند که چارهای نمیماند جز آنکه بگویی: «بی دستِ کربلا... دستِ مرا بگیر!»
معمول این طور است که وقتی شور و حالِ مراسم به اوج میرسد و صدای گریه و ناله، کل جمعیت را فرا میگیرد، ریتمِ مداحی عوض میشود و مداحان خوشذوقِ طالقانی یکی از زیباترین و خاطرهانگیزترین مرثیهها را در وصفِ حضرت اباالفضل میخوانند. شعری سنگین با ضرباهنگ کوبشی وزین، که سینهها را بار دیگر فراخ میکند و تو از حضیضِ ناامیدی به آرامِ شکیبایی میرسی تا به فرجامِ آنچه خدا خواست و قافلهعشق صبورانه و شاکرانه به آن تن دادند، امیدوار شوی...
آن شب هم، دستها سنگین، آهنگین و منظم به سینهها میخورد و صدایِ مداح در مسجدِ روستا میپیچید:
شیر سرخِ عربستان و وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان... که بُدی صاحبِ طبل و علم و بیرق و سیف و حشم
با رقم و با رمق اندر عقبش....لقبش ماه بنی هاشم و عباس
علمدار اباالفضل، سپه دار اباالفضل جهانگیر اباالفضل، جهاندار اباالفضل
از در مسجد که بیرون آمدیم، پدرم با عمو ایستاده بودند در کنار چشمه. جلو رفتیم و سلام کردیم. عمو، من و پریگل را در آغوش گرفت و بوسید. انگاری اینکه از صبح فرصت نکرده بود در حضورِ لشکر اقوامِ سببی! با ما صمیمانه احوالپرسی کند، روی دلش مانده بود. لحظاتی بعد، عمه هم به برادرها پیوست و مشغول گفت و گو شدند. پری را نزدیک چشمه بردم تا آبی به صورت بزند و حالش که هنوز از گریهی بسیار، منقلب بود، جا بیاید. همان زمان زنعمو و فامیلهایش به اتفاق مادرم و ننجان بیرون آمدند و دیدنِ جمعِ صمیمی خواهر برادری انگار به مذاق زنعمو خوش نیامد که چشم غرهای رفت و بدون گفتن هیچ حرفی، راهِ خانه را در پیش گرفتند. ننجان هم سراسیمه به دنبالشان روان شد ولی عمه ترجیح داد بیشتر بماند و با برادرهایش حرف بزند. دو تا از پسرعموهایم (منصور و منوچهر) هم پیش ما آمدند و از حالِ برادرم و اینکه چرا به طالقان نیامده، سوال کردند.
پدرم توضیح داد که سپهر، با اردوی جهادی دانشگاه رفتهاند سمت روستاهای کرمان. سپهر جان که الهی خواهرش به قربانش، دانشجویِ پزشکی بود و از همان ترم اول، بین بچههای جهادی بُر خورد و هر از گاهی برای اردو به مناطق محروم میرفتند.
بالاخره ما هم بعدِ آمدن مشتی عذرا، به سمت خانه حرکت کردیم. پدر و عمو آن شب را در مسجد میماندند تا تدارکات باقیمانده برای مراسم فردا را انجام دهند. البته به نظرم این رسم مسجد ماندن مردها در شبهای تاسوعا عاشورا، بیشتر برای آن بود که جوانهای قدیم، یک دو شبی را دور هم باشند و از مصاحبت رفقای دورافتاده، بهرهمند شوند.
در سکوتِ شبانگاهی، زیر نورِ مهتابی که هنوز کامل نشده و گِردی آن ناقص بود، از سربالایی کوچه بالا میرفتیم که ناگهان مادرم گفت:
مشتی عذرا گفت: «نگران نباش، بتول (ننجان) به سِدحلیمه (سیده حلیمه) بگوت فردا غروب، گوآنشانی شیرِ بعدِ بدوشتن بیوره خانُتان. فقط بایستی بشی بجوشانیشان تا ترش نگرده.» (نگران نباش، بتول به سیده حلیمه گفت تا فردا غروب، شیرِ گاوشونو که دوشیدند بیارند خونه تون. فقط باید بری و شیرها رو بجوشونی تا ترش نشه)
مامان گفت: «خب خیالم راحت شد. همون آخر شب با نبات تختهای میجوشونم و میریزم تو کتریهای بزرگ که آماده باشه. میدونم اینجا دسته عزاداری، صبح خیلی زود میاد بیرون، انشاءالله نماز صبح رو که خونه شما خوندم، میام خونه ننجان.» گفتم: «و این یعنی که فردا از ساعت چاهار صبح بیدار باشه!» و سقلمهای به پهلویِ پری زدم که چون تو حال خودش بود از جا پرید و گفت: «ها؟ چی؟» گفتم: «شیر... کله سحر» گفت: «آها.. خوبه! شیرم خوبه!» گفتم: «کدوم شیر خوبه؟» گفت: «مگه نگوتی شیر تعزیه عاشورا» گفتم: «نه عزیزم... پذیرایی شیر با خرما رو گفتم. راستی مشتی عذرا، هنوز اینجا برای تعزیه، شیر بیرون میارن؟» گفت: «آها جان... میورُن... بعدِ فخرالله خدا بیامرز، اویی گِتین نوه، فرهاد، شیر میبو. حلا فردا مِینیش» (آره عزیزم، میارن، بعد از فخرالله خدابیامرز، نوه بزرگش به اسم فرهاد، شیر تعزیه میشه.. حالا فردا میبینیش)
و خیالم رفت تا روزهای کودکی که در عاشوراهایش، با بقیه بچههای ده که تعدادمان هم کم نبود، ساعتها جلویِ چشمهی مسجد منتظر مینشستیم تا شیرِ تعزیه، از خونه روبرویی مسجد، آذینشده و آماده، بیرون بیاید و ما فرصت کنیم، دقایقی تماشایش کنیم. شیری که فاصله خانه تا مسجد را رویِ دوپا طی میکرد و بعد چهاردست و پا، وارد صحنهی تعزیه میشد و یکبار چنان با سرعت از خانه بیرون آمد که سر راه به کودکی برخورد کرد و کودک داخلِ حوضچهی چشمه افتاد و خیس شد.
خسته به خانه رسیدیم و رویِ تشکهایی که مشتی عذرا از غروب، قبلِ بیرون رفتنمان، در خانه پهن کرده بود، آرام گرفتیم. به رغم بقیه که سریع خوابشان برد، من چون هنوز در میانِ خاطرات خود معلق بودم و ذهن مشغولی داشتم، خوابم نبرد. تازه چشمانم سنگین میشد که صدایِ نالهی کوتاه پریگل را شنیدم. بلند شدم و در زیرِ نورِ مهتاب نگاهش کردم. صورتش خیس اشک بود و آهسته نامِ «امیر عباس» را صدا میکرد. بیآنکه بیدارش کنم، در آغوشش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. لحظاتی بعد، آرام شد و من هم بالاخره به خواب رفتم.
رویِ تپه پشتِ امامزاده، با فضه و پری بازی میکردیم. آباجان هم داشت پایِ همان تپه، مزرعهای را آب میداد. پریگل عروسکِ سنگیاش را پیشِ آباجان برد و گفت: «آباجان... بِین یالُم چندی قشنگه!» (آباجان ببین بچه ام چقدر قشنگه)
آباجان جواب داد: «قشنگه ولی لوخته که دترجان، بیو با این برگ و گلان اویی تنِ بپوشان» (قشنگه ولی لخته که دخترجون، بیا با این برگ و گلها تنشون رو بپوشون) و دستهای گل به او داد. رنگشان زرد بود.. از همان گلهای زرد روغنی!
من هم پیشِ آباجان رفتم و گفتم: «برای عروسک منم لباس میدی؟» گفت: «آها دترکم... هامیدیم، فقط یه شرط داره!» گفتم: «چه شرطی آباجان؟» گفت: «این که تو دی عینِ پریگل طالقانی گپ بزنی!» گفتم: «آخه آباجان من که بلد نیستم.» گفت: «یاد میری عزیزکم، سفارش کُردییَم تیِب یه معلم بیورون.» (یاد میگیری عزیز کوچولوی من، سفارش کردم برات یه معلم بیارن)
گفتم: «آبا، حالا به عروسکم لباس میدی؟»
آباجان یه دسته دیگه از گلهای زرد چید و به من داد. داشتم گلها را دورِ سنگ میپیچیدم که فضه دوان دوان پیش آمد و گفت: «اینه دی هسته... یالانش دو گُلن» (اینم هست، بچه هاش دوقلو هستند)
آبا، نگاهی به سنگِ دوم کرد و از سینهکشِ کوهِ روبرو بالا رفت. بعد با دستهای گلِ صورتی برگشت. با خوشحالی گلها را گرفتم و تنِ عروسکِ (سنگِ) دوم کردم.
آباجان نگاهی به پری کرد که همچنان با عروسک سنگی خود مشغول بود و پرسید: «یالتی اُسم چیه ببه جان؟» (فرزندم اسم بچه ات چیه؟)
پری گفت: «هنو هیچی!»
آبا دوباره گفت: «مینی اسمِ مینگنی یالتی سر؟» (اسم منو میذاری رویِ بچه ات؟)
وسط حرفشان پریدم و گفتم: «آباجان، اسم شما چیه؟» گفت: «آقا سید صدرالدین». پری بدون آنکه نگاه کند گفت: «نه آباجان... مُن یه اسمِ دیگهای رو دوست دارُم!»
آباجان دیگر چیزی نگفت و از تپه پایین رفت تا به مزرعه برسد. وقتی حسابی دور شد، بلند شدم و صدایش کردم.
آبا برگشت و برایم دست تکان داد. فضه گفت: «ولی تییِی یالان، دو گُلن!» (ولی بچه های تو که دوقلو هستند!)
بعد زمزمه صدای مادرم را شنیدم. چشم باز کردم و دیدم رویِ سجاده نشسته، نماز میخواند. سلام نماز را که داد به من گفت: «پاشو عزیزم تا نمازت قضا نشده بخون» آروم پری رو تکان دادم و بیدارش کردم. هووووومی گفت و دوباره خوابید. بعد برای گرفتن وضو بیرون رفتم. آسمان، به کبودی تیره رنگی میزد. هنوز ماه در آن بود و نسیمِ خنکِ سحرگاه، تا عمقِ جانت را قلقلک میداد. یادِ خوابم افتادم و زیر لب گفتم: «خدا بیامرزدت آباجان».
بعدِ نماز دوباره خوابیدیم و از خیرِ صبحانه خوردن گذشتیم. ساعتِ نُه و خوردهای بود که با صدایِ حرف زدنی که از حیاط میآمد، بیدار شدم. هیچکس داخل اتاق نبود. تا رویِ ایوان آمدم و پریگل را دیدم که با حمید، در حال صحبت بود. با چه طالقانیِ غلیظی هم صحبت میکردند. تا حمید چشمش به من افتاد، سکوت کرد. پری برگشت و مرا دید. با شیطنت یک تایِ ابرو را بالا داد و خندید. تازه یادم افتاد حجاب ندارم و به سرعت به اتاق برگشتم و اجازه دادم تا تپشِ تندِ قلبم، آرام گیرد.
چند لحظه بعد، پریگل بالا آمد و دست به کمر زده مرا مخاطب قرار داد: «به به، بالاخره خانوم از خوابِ ناز بیدار شدند.... حالا تا لِنگِ ظهر خوابیدی،... دَبّه در نیارا ساعت نُه تو طالقان لِنگِ ظهره... دیگه چرا زلف بر باد میدی جانم؟»
گفتم: «مثل شما یک کله از شب نخوابیدم و نماز صبحمم قضا نشد که خستگیم در رفته باشه و بتونم زود بیدار شم!»
گفت: «میبینم که در غیابِ ننجان، خوب وظیفه کنترل اموراتِ شرعی ما رو برعهده داری دختر دایی جان، منتهایِ مراتب تو اون شرع و آیین شما، اینکه دلِ یه جوونِ عاشق رو با زلفای پریشون ببرن و بعد با بیمحلی بشکونن، احیاناً گناه نی؟»
اخم کردم و به جای جواب دادن، ازش پرسیدم: «آقا حمید اینجا چی کار میکنه؟ نکنه ایشونم قراره به مهمونایِ ننجان اضافه بشه؟»
پری خندید و گفت: «چیه جایِ تو رو تنگ کرده؟ چهار تا از پسرعموهای تو اینجا اومدند ما چیزی گفتیم که شما تحمل این یه دونه پسرعمویِ ما رو نداری؟ تازشم اسپی خانوم، به مهمونا که قرار نی کسی اضافه بشه، ولی ایشون قراره که اگه خدا بخواد به اعضایِ خونواده ننجان اضافه بشه!... ها؟؟؟ چته؟؟؟ بیا منو بخور!»
خنده مو کنترل کردم و گفتم: «راستی چقدر غلیظ طالقانی حرف میزنین شما! دلم میخواد یاد بگیرم، آباجان همیشه آرزو داشت ما طالقانی حرف بزنیم»
پری گفت: «خب تو دِه ما همه از دم کانال شیشَن! ولی شماها نه که یه کم باکلاسین و دِهتان جواَرتر دَره، عارتان میبو دهاتی گپ بزنین! (= شماها نه که یه کم باکلاس هستید و دهتون هم بالاتر هست، عارتون میاد دهاتی حرف بزنید) ولی غمت نباشه دختر دایی، خودم یه معلم خوب برات سراغ دارم که نه فقط طالقانی که درسِ عشــــق بهت یاد بده خواهر!»
دیگه خندهام گرفت و گفتم: «پس خوابم داره تعبیر میشه!» و در جوابِ پریگل که میپرسید: «چه خوابی؟» گفتم: «پری، تو اسمِ بچهتو چی میخوای بذاری؟» گفت: «نمیگم تا یاد بگیری جوابِ سوال رو با سوال ندی!» و از اتاق بیرون رفت.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
خونه که رسیدیم، عمه با نگرانی پرسید: «کجا بودید شما دو تا، دلمون هزار راه رفت...» مامان هم با دلخوری، سری تکان داد و گفت: «هنوز عینِ بچهها رفتار میکنین!» زنعمو سر و گردنی تاب داد و انگشتانِ تهدیدگرش را بالا آورد و تا خواست حرفی بزند، پریگل گفت: «مسجد پیشِ سیدعلی عمو قند میشکوندیم برای مراسم... شما که میدونین این روزا ما یا مسجدیم یا روضه، بالاخره ماهِ عزاست، ماهِ تفریح و خوشگذرانی که نی!».
زنعمو اخم غلیظی کرد و با عصبانیت رو برگرداند که ننجان با گفتن «قبول باشه خدمتتان، تقصیر مُنه که یادُم درشی بَ دیشو به عمو قول بُداین ایمرو برای کمکش میشین» قضیه را جمع و جور کرد. (قبول باشه خدمتی که به امام حسین کردید، تقصیر منه که یادم رفته بود دیشب به عمو قول دادید که امروز برای کمک بهش میرید مسجد)
عمه و مامان، بلافاصله سفره ناهار را آوردند. پسرخاله محمود در حالیکه بالای سفره مینشست گفت: «عروس خاله، اگه باز عین صبح دَر نمیری، پاشو یه دستی بجنبون تا زودتر ناهار رو بخوریم که ضعف کردیم از گشنگی!» بعد هم به جایِ پریگل، زُل زد به من.
همون دَم مادربزرگِ پریگل از در وارد شد و آمرانه گفت: «لازم نی پری کار کنه! این همه آدُم این خانه دِریتی، آی دُتر (خطاب به دختر خواهرِ زنعمو) پایَست بشقابانه بنگن سفرهای سر» (لازم نیست پری کار کنه. این همه آدم تو این خونه ریخته، آهای دختر پاشو بشقاب ها رو بذار سر سفره)
که خالهی بزرگ گفت: «وا... چطور از صبح رفته مسجد به قول خودش کار کرده، حالا برای پذیرایی از فامیل شوعَرش قابلِ کار کردن نی؟» مادربزرگ، با صورت جدی و اقتدارِ یک پیرزنِ اصیلِ طالقانی گفت: «آن کارِ مَچّد و محرم، بحثِش جدایه! خدمت به ایمام حسین، با اجر و ثواب و رحمته، امبا دولا راست گردیَن زُنِ امیدوار، جلو مردانِ نامحرم، عینِ ناثوابی و بیغیرتی و زحمته!» برای اولین بار از حضور مادربزرگ احساس رضایت و خوشحالی کردم و همزمان با پریگل لبخندی رد و بدل کردیم.
واقعاً میان این قومِ بی ملاحظه و خودخواه، گیر افتاده بودیم. ننجان که به علت شرایط میزبانی نمیتوانست از گل نازکتر بگوید. عمه هم که به قول خودش، گوشتش زیر دندانِ اینها بود، چیزی نمیگفت. مادرم هم که اعتقاد داشت جواب ابلهان خاموشی است، سکوت میکرد. ما جوانها هم که جرأت نداشتیم جوابِ بزرگتر را بدهیم. مردها هم در بحثهای زنانه دخالتی نمیکردند و فقط میماند مادربزرگ پری که نه جوان بود که از جواب دادن محذور باشد و نه خُورده بُردهای با اینها داشت که دلش بلرزد و نه در مقامِ میزبانی، مجبور به صبوری و احترامِ خارج از حد بود، پس میتوانست جواب هر کدامشان را آن جور که دلش میخواست بدهد و یک دل خنکی دلچسب بچسباند بیخِ دلِ من و پریگل!
ناهار را که خوردیم، مهمانها یکی یک پتو، ملحفه و بالش طلب کردند و به چشم بر هم زدنی اتاقهای بالاخانه و پایین خانه، به تصرف آنها درآمد. ما هم بالاجبار به حیاط پناه بردیم و در حالیکه سعی میکردیم سر و صدایمان مزاحم خوابِ حضرات نشود، ظرفها را شستیم و در سایهی خنکِ درختان حیاط، زیلوی کهنهای پهن کرده و نشستیم. عمه هم با یک سینی چایی عیشمان را کامل کرد.
چای را که خوردیم، پریگل گفت: «حالا با این همه جمعیت، شب رو چه جوری بخوابیم؟». مامان به شوخی گفت: «میریم مسجد!» پدرم نگاهی تقدیمش کرد و گفت: «من که واقعاً میمونم مسجد، شب تاسوعاست و امشب و فرداشب رو مسجد هستم برای تدارکات ناهار» عمه گفت: «خا ایسه شما مردان مچّد میخوسین، ما چه کنیم؟» (خب حالا شما مردها می رین مسجد میخوابید، ما چه کار کنیم؟)
گفتم: «نمیشه ما پشتِ بوم بخوابیم؟»
ننجان گفت: «نه ببهجان، هوایِ آخرِ تابُستان دُزده! سوزِ پَییزِ داره، میچایین.» (نه فرزندم، هوای آخر تابستان دزده (یعنی سلامتی رو می دزده) سوز پاییز داره، سرما میخورین)
مامان گفت: «خب بریم خونه مشتی عذرا... طفلک کلی اصرار میکرد که اقلاً یکی دو شب رو بیایین خونه من بمونین. ناسلامتی فامیلیم، اونم که تنهاست و به اندازه کافی برای ما جا داره.» پری دستی به هم زد و بلند گفت: «هورا زندایی، تی قُربان گَردُم که بهترین پیشنهادِه هادای... پایستین تا قوم الظالمین خِو دِ راست نگردییَن ما دَر شیم». (قربونت برم که بهترین پیشنهاد رو دادی، پاشید تا اینا از خواب بلند نشدند ما در بریم)
عمه و مامان خندیدند و ننجان با اخمی تصنعی گفت: «خا ایسه... تو دی اندی شُلُغش ناکُن، هرچی باشه بخوای نخوای اوشان تی یِی وصله تن و خویشَن. احترامشان دی واجب.» (خب دیگه تو هم اینقدر شلوغش نکن. هرچی باشند، چه بخوای چه نخوای، اینها وصله تن و فامیل شوهر تو هستند و احترامشون هم واجبه)
پریگل زیر لب گفت: «مردم خویش دارند ما دی خویش!» بعد از جا جنبید و صورت ننجان را ماچ کرد و گفت: «خا ننه، هرچی شما امر کنین... اصلاً شمایی صلاح، مایی کلاهه! حلا اجازه مرخصی صادر مینین؟» (باشه مادربزرگ، هرچی شما امر کنید، اصلاً صلاح شما روی سر ما جا داره. حالا اجازه مرخصی میدید؟)
ننجان خندهی نمکینش را به اخمش اضافه کرد و گفت: «حلا میماندین چایی دویُّم!» (حالا میموندین برای چایی دوم)
پری جواب داد: «نه قربانت گردُم، ما یالان ایمشو جایی میهمانیم، زیاد باخوریم شوکیمان چُربار میبو!» (نه قربونت برم، ما بچه ها امشب جایی مهمان هستیم اگه زیاد بخوریم شب هی باید بریم دستشویی)
که عمه با یه «سَرِ خور» (= سرخور) گفتن بازوی او را به آرامی پیچاند و پری، ادایِی درآورد مثلاً دردش آمده و دستش را کشید و فرار کرد.
قرار شد من، مامان، پری و مادربزرگش بریم خونه مشتی عذرا و عمه، خونه ننجان بماند هم برای پذیرایی و هم اینکه خدای نکرده به مهمانها برنخورد. چون خونه مشتی عذرا ابتدایِ ده بود و راهِ آن سربالایی تندی داشت، پدرم بلند شد تا ما را با ماشین برساند اما مادربزرگ گفت که هنوز «بهتر از هزارتا جوانِ شیر پاکتی» قادر به پیموندن این راه، «که اویی بِ چیزی نی» (براش چیزی نیست، راهی نیست) هست و همراهِ ما پیاده آمد.
آرام آرام سربالایی را طی میکردیم که خروشِ آب، در جویِ کناره راه، توجهمان را جلب کرد. پریگل با شیطنت گفت: «شرط میبندم الان سر و کلهیِ یه پیرمردا با یه بیل دوششی سر و سیاه لاستیکی چکمههان پیدا میبو که دَره میشو اِویاری! و حَتمَنی کُفری دی هسته چون احتمالاً یکی اویی وَلگه ر وَگُرداندیه و باغشی اِو کم گردیه!» (شرط میبندم الان سر و کله یه پیرمرد که بیل گذاشته روی دوشش و چکمه های لاستیکی سیاه پا کرده پیدا میشه که داره میره آبیاری کنه. حتما هم عصبانیه چون احتمالا یکی مسیر راه آب اون رو برگردونده و از آب باغش کم شده)
خندهمون گرفت که مادربزرگ گفت: «نه بَبهجان، این روزان کسی اِویاری نمیشو... مگه نمیدانی قتلی روزان، اِو آزاده و مالِ کسی نی!» (نه فرزندم، این روزها کسی آبیاری نمکنه. مگه نمی دونه روزهای شهادت، آب آزاده و متعلق به کسی نیست)
بعد دستی به چشمانش کشید و گفت: «قربانِ ایمام حسین که اِو همهای بِ آزاد بَ اِلّا او و یالانِ مظلومشی بَ حُرام!» (قربون امام حسین که آب برای همه آزاد بود، الا برای اون و بچه های مظلومش حرام)
ادامه راه را با سکوت پیش رفتیم.
مشتی عذرا با رویِ خوش و دلِ دریاییاش میزبانمان شد، آنگونه که احساس کردیم در خانه خود هستیم. با پری به حیاط رفتیم و لابه لای بوتههای گل محمدی، که پریگل به شوخی آن را «میعادگاه عاشقان» مینامید، قدم زدیم. اگر بگویم یک حسی مرا به فکر کردن به آن غریبِ آشنا وامیداشت، دروغ نگفتم. پری هم دقیقاً دست گذاشت رویِ نقطهی حساس.
گفتم: «اولاً که از کجا معلوم، این پسر عموی شما هنوز اون احساسِ گذشته تو دلش باشه و بر فرضم که باشه، بخواد به طور رسمی پا پیش بذاره! بعدشم من اصلاً هیچی از این بنده خدا نمیدونم جز این که یه دخترعمویِ خل و چل داره که انداختنش به پسر عمویِ مظلومِ بی زبونِ ما!»
پری با یه عوووویِ بلند جواب داد: «حالا خیلی دور بر ندار اسپی خانوما... این محمودِ شما بی سرزبونه؟ گیریم که این دروغ، راست! عوضش بگو ننه و خاله و کس و کاراش زبون که نه... نیشِ افعی دارند این هوا!! حالام کاری به اینا ندارم، اطلاعات از پسر عموم میخوای بیا پیشِ خودم. کل جیک و پوک زندگیشو واست میریزم رو داریه! غمت نباشه آبجی».
خندیدم و گفتم: «عِه... پس جیک و پوکیَم داره که تو ازش با خبری!»
گفت: «حَلا بُل نگیر... مینی عموپُسر عینِ برگِ گل پاکه! (حالا بُل نگیر، پسر عموم عین برگِ گل پاکه) عروسی که کردی و از تو ناامید شد، به یک سال نکشید کاراشو راست و ریست کرد و رفت خارج. اونجا درسش رو ادامه داد و دکتریشو گرفت. بعدم بهش پیشنهاد شد که بمونه و تو همون دانشگاه تدریس کنه. حالا نمیخوام الکی خالی ببندم و بگم کلِ این مدت، هیچ زنی تو زندگیش نبوده، واقعاً نمیدونم اما نه تنها ازدواج نکرده که تا بحال در مقابل دخترهای جور واجوری که زن عموم پیشنهاد میده کوتاه نیومده و هیچ خواستگاری رسمی نرفته. گمونم قصدشم به موندن تو ایران نیست و برمیگرده همون کشوری که کار و زندگیش اونجاست. مگه اینکه شما واسش شرط بذاری به موندنِ اینجا... چی میگن بهش؟ آهان... عقدِ مکانی. عینِ ننه من، میدونستی عقدش مکانیه و خدابیامرز آقابزرگم حق نداشته از طالقان بیرون ببرتش!؟»
گفتم: «خوب واسه خودت میبُری و میدوزی! ایشون از من خواستگاری رسمی نکرده، بعد شما تا عقد و شرط و شروط اونم پیش رفتین؟ تازه اینم درنظر بگیر که ما شرایط مشابهی نداریم، من یه زنِ مطلقهام و اون مردی مجرد که حتی تجربه نامزدی هم نداشته و اینجا هم ایرانه عزیزم... با همهی عرف و آیینهایی که دست و پایِ ما رو برای خیالپردازیهای آزادانه میبنده!»
گفت: «چه کنیم دیگه... ما فامیل دومادیم! و از طرف ایشون برای پیش بُرد این وصت مبارک اختیار تام داریم.... حالا جدایِ از شوخی، اگر ازت خواستگاری کرد، زنش میشی؟»
سرم رو پایین انداختم. در سن و سالی نبودم که از اصلِ مسألهی خواستگاری خجالت بکشم. راستش از این شرمزده بودم که تهِ دلم حس میکردم دارم به این موضوعِ علاقه داشتن حمید و قصدش برای ازدواج با من، امیدوار میشدم و یه جورایی دل میبستم. منی که فقط چند ماه بود جدا شده بودم و به نظر خیلی زود بود که بخوام به این مسائل فکر کنم و امید ببندم.
سکوتم که طولانی شد، پریگل پرسید: «نمیخوای جواب بدی نده ولی فقط خواهشاً اگه شرایط کلیشو میپسندی، وقتی به قول خودت خواستگاری رسمی اومدند، عاقلانه تصمیم بگیر! به بهانهی شکستِ زندگی قبلیت که من اسمشو تجربهی تلخ میگذارم، تو دامِ عرف و آیینِ مسخره نـیُـفت و درِ خوشبختی آینده رو به رویِ خودت نبند. راستی بگو ببینم واسه چی همون ده دوازده سال قبل که ازت خواستگاری کرد، بهش جواب رد دادی؟»
و با این سوال که مطمئنم خودش جوابش رو خوب میدونست، منو پرت کرد به سالهایِ گذشته...
یک رسم: آزاد بودن آب در روزهای شهادت. یعنی آب در این روزها حرمتی دارد و متعلق به هیچکس نیست و سهمیه کسی هم نیست برای آب دادن به باغ و مزرعه.
برای یه دونه دخترِ حاج بابام، خیلی زود سر و کله خواستگارا پیدا شد. سیزده چهارده ساله بودم. البته آدمی که واسه یه دخترِ تو این سن و سال میاد خواستگاری، معمولاً نمیتونه گزینه مناسبی برای ازدواج باشه. درست همون موقعها تو گاه و بیگاهی که در سفرهای طالقان، حمید رو میدیدم، به انحاء مختلف، علاقهشو به من نشون میداد. ولی قبلنم گفتم که تو اون سن و سال، دخترها فقط به ظاهر و سر و شکل و قیافه فکر میکنند، و ظاهر حمید در چارچوب علائق و سلائق من نبود و جدی بهش فکر نمیکردم.
دبیرستان که رفتم، حمید دانشگاهش رو تموم کرد و به سربازی رفت. گویا همون موقعها به خانوادهاش اعلام کرده بود که منو برای ازدواج میخواد اما بزرگترها با این استدلال که پسرِ نامزددار، سربازی سختی خواهد داشت و چه بسا که اصلاً از بیتابی دیدارِ محبوبِ نشان کرده، قادر به اتمام سربازی نباشد، از خواستگاری آمدن اجتناب کردند و هر گونه صحبت و اقدام رسمی را موکول کردند به پایانِ سربازی.
دقیقاً در این دو سالی که حمید با امیدهای بسیار، سربازی خود را میگذراند، آن اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد! من دانشگاه قبول شدم و تحصیل در شهرِ بزرگی که از تهران دور بود را شروع کردم. زندگی خوابگاهی برای من، جدایِ از سختیهایی که داشت، سرشار از تجارب تازه بود. دوستان جدید از فرهنگهای مختلف، شهری غریب با هزاران مکانِ ناشناخته و معاشرتهای نو، شورِ وصف ناشدنی در رگهایم جاری میکرد.
ترم دوم دانشگاه، با پیمان آشنا شدم. او اهلِ شهری بود که هزار کیلومتر از زادگاه و محل زندگی من فاصله داشت، به زبانی تکلم میکرد که حتی یک واژه از آن را نمیدانستم و در فرهنگی بزرگ شده بود بسیار متفاوت از فرهنگِ طالقانی-تهرانی من! حتی در باورهای مذهبی ما تفاوتهای آشکاری وجود داشت اما همهی این تفاوتها به جای آنکه بین من و این پسرِ سبزه رویِ تپل با خرمن موهایِ بلند و سیاه که حتی در ظاهر هم هیچ شباهتی به هم نداشتیم، فاصله بیندازد، باعث نزدیکی و ایجاد علاقه شد. علاقهای دو طرفه که با گذشت روزها، بیشتر و بیشتر میشد و نصایح هیچ کدام از دوستان و نزدیکانم که خارج از گود، به رابطه و علاقه ما نگاه میکردند، مبنی بر اینکه ما اصلاً به درد هم نمیخوریم، نتوانست ما را از ادامه این آشنایی پرآشوب، باز بدارد.
در اوجِ این علاقه شدید بود که سربازی حمید تمام شد و به خواستگاری آمد. خواستگاریای که من تلفنی از آن باخبر شدم (چون در زمانی بود که دانشگاه بودم) و آنقدر سرگشته و حیرانِ دلبستگیهای خودم بودم که حتی دقیقاً به یاد نمیآورم که با چه دلیل و بهانهای مخالفت خود را اعلام و از مادرم خواستم که ردشان کنند.
بعد هم دیگر کسی حرفی از موضوع نزد. تا بهار آن سال که برای عید به طالقان رفتیم و تصادفاً حمید را به هنگام عید دیدنی عمه، در خانه پدری پریگل دیدم. محمود از طرف او پیغامی شفاهی آورد و دلیلِ رد شدنِ خواستگاری را سوال کرد. یادم میآید عصبانی شدم و به محمود گفتم: «به ایشون بگید دلیلی نداره وقتی خانواده من رسماً جوابِ خانواده شونو دادند، دوباره بخواد شخصاً موضوع رو ادامه بده و پیگیری کنه. بالاخره حتماً دلیلی واسه خودمون داشتیم دیگه!» محمود گفت: «عزیزجان میدونم که دلیلی داشتید ولی حالا این بنده خدا میخواد بدونه که اون دلیل چیه که اگه ایراد یا نقصی در کارش بوده که قابل رفعه، بتونه امیدوار باشه که با رفع این ایراد، بهش مجدداً اجازه بدید به خواستگاری بیاد.» با عصبانیتی بیشتر شده که حتماً به خاطر حس و حال اون روزهام و دلتنگی شدیدی بود که نسبت به پیمان داشتم، گفتم: «ایراد از ایشون نیست.. از منه که هیچ علاقهای بهشون ندارم و اصلاً ریختشم که میبینم حالم بد میشه! خواهشاً دیگه هم این بحث رو ادامه نده محمود، خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم» و از در که بیرون آمدم، با حمیدِ نگران و غمگینی روبرو شدم که به دیوار تکیه داده و همه حرفهایمان را شنیده بود. یک لحظه از اینکه فالگوش ایستاده، خشمگین شدم و خواستم حرف تندی بزنم که نمِ به حلقه نشسته در سیاهی چشمانش، خاموشم کرد. گفت: «اینقدر از قیافهام بدت میاد که نمیتونی تحمل کنی دنیا رو به پات بریزم؟» سر برگرداندم و دلم میخواست داد بزنم: «نه فقط از تو که از همهی پسرهای دنیا بیزارم چون این قلبِ صاحاب مرده رو به یکی دیگه باختم!» اما نجابتی که از کودکی، مادرم درسش را زیر گوشم زمزمه کرده بود، مانعِ این اعترافِ جسورانه شد و بی گفتن جوابی از آنجا رفتم.
هرچند وقتی چند ماهِ بعد، پیمان به خواستگاری آمد و با وجود مخالفتِ شدید همه، مصرانه پایش ایستادم و با قهر و گریه و زاری و حتی تا مرز بیمار شدن پیش رفتم و برای رسیدنمان به هم جنگیدم، همه فهمیدند که چرا دخترِ حاج بابام، خواستگارهای خوبشو با دلایلِ واهی رد میکرد.
تابستون اون سال، به قهر رفتم طالقان و سه ماه تمام موندم بلکه پدرم به ازدواج ما رضایت دهد. بعد درست در اون بحبوبه نبودن وسایل ارتباط جمعی که روستایِ ما حتی مخابرات درست حسابی هم نداشت، آنقدر دلتنگِ پیمان شدم که شب و روز رو به کام خودم و بقیه جهنم کردم. ننجان اون روزا میگفت: «کِی اینقدر بزرگ گِردییِی که عاشُق گردی ببه جان.» (کی اینقدر بزرگ شدی که عاشق بشی فرزندم؟)
و آباجان به کشیدن آهی بلند و سرد بسنده میکرد.
آخر سر هم آباجان و ننجان پادرمیانی کردند و پدرم با شرطها و شروطها اجازه داد با پیمان نامزد شوم. پیمان پدر نداشت ولی با مادر پیر و چند تایی از خواهر برادرهایش برای نامزدی به تهران آمدند. (ماشاءالله جمعیتشان زیاد بود، برخلافِ من که فقط یک برادر کوچکتر از خود دارم.) در نگاه اول هم میشد به وضوح، تفاوت فاحشِ میانِ سطح فرهنگی و اجتماعی دو خانواده را دید. دو خانواده شریف اما بسیار متفاوت، اونقدر که زنعمو از همان اول مجلس شروع کرد به لیچار بار کردن ما و تیکه اندازی. خلاصه که «هَم کُفّو نبودن»ِ لباس این وصلت به تنِ ما زار میزد اما خب چه میشد کرد، علف دمِ خونه که بو زده بود به دهانِ بزی، شیرین نیامد اما مرغِ همسایه، به نظرش غاز میرسید!
بعدِ نامزدی، به اتفاق پیمان به دانشگاه برگشتیم و سالِ سومِ تحصیلاتمون، عاشقانهتر از گذشته شروع شد. البته این عاشقی، باعث بازیگوشی و غفلتم از درس خواندن نشد، نشون به اون نشون که عاقبت هفت ترمه و با معدلِ بالایی فارغالتحصیل شدم اما اوضاع برای پیمان، دقیقاً برعکس بود. بعدِ تموم شدن درسم، در حالی به تهران برمیگشتم که اون هنوز با تعدادِ زیادی از واحدهای پاس نشده درگیر بود. هنوز دوماهی از فارغ التحصیلیم نگذشته و به قول معروف، جوهرِ مدرکم خشک نشده بود که کار پیدا کردم و شاغل شدم. همون سال، هم کنکور ارشد قبول شدم و بالاخره پیمان هم در پایانِ ترمِ نهم فارغ التحصیل شد و به تهران آمد و بعدِ کلی گشتن و رو زدن به هزار کسِ آشنا و غریب، تویِ یه شرکت به طور موقت مشغول به کار شد.
سرتونو درد نیارم بعدِ سه سال نامزدی، با هزار بدبختی و مصیبت، و زدن از سر و تَهِ همه چیز و البته کمکهای بیدریغ خانوادهها و علیالخصوص پدر و مادرم، یک عروسی مختصر گرفتیم و رفتیم سرِ خونه زندگیمون. سالهای اول به سختی گذشت تا اینکه درس من تموم شد و ارتقاء شغلی گرفتم. پیمان هم کارِ بهتری پیدا کرد و یه خونه کوچیک خریدیم. کم کم اوضاع روبه راه میشد. عاشقانهی ما به آرامش رسیده بود ولی انگار که این آرامشِ قبل از توفان بود.
چند وقتی میشد که آباجان ناخوش احوال بود و هرچی اصرارش میکردیم حاضر به پیگیری درمانِ جدی خود در تهران نمیشد. میگفت: «دلِ بَکندنِ از اینجه ر نُدارُم...» (نمی تونم از اینجا دل بکنم)
عاقبتم ننجان با تهدید و قهر مجبورش کرد که بارِ سفر ببندند و آشیانه قشنگِشونو به مقصد شهری دود زده و بی در و پیکر ترک کنند که ای کاش این کار رو نمیکردند. اینجوری شاید آباجان، همانطور که همیشه آرزو میکرد، درحالیکه سر به دامنهی پر از گلهای وحشی گذاشته و چشمه سار برایش لالایی مادرانه میخواند، به خوابِ ابدی میرفت، نه اینگونه زیرِ سِرُم، رویِ آن تختهای خشک و نامهربانِ زشتترین بیمارستانِ این شهرِ غریب!
مشکلاتِ من و پیمان، قبل از فوتِ آباجان شروع شده بود اما درگیریها و افسردگی ناشی از این مصیبت، کمتر مجال میداد که به آن فکر کنم. شاید هم پیمان مراعاتم را میکرد و کمتر به پر و پایِ این زندگی میپیچید. اما بالاخره شیشه عمرِ عهدِ عاشقیها شکست و رشتهی پوسیده شده این وصلت از هم گسسته شد...
یادم به شعری افتاد که پیمان در کارت پستالی که به مناسبت اولین سالگرد ازدواجمان به من داد، آن را نوشته بود:
عهدی که با تو بستم، هرگز شکستنی نیست این رشته تا دمِ مرگ، هرگز گسستنی نیست !!!
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
روضه از ساعت یازده صبح شروع میشد. شبِ قبل، با پری، گهواره سبزرنگی را که از مسجد آورده بودند، سبزپوش کرده و در وسط اتاق گذاشته بودیم. خودِ آشیخ میرزا زیارت عاشورا و ذکر مصیبت را میخواند و پسرش محمدباقر مداحی میکرد. علاوه بر گهواره که پر از غنچههای گل بود، دورِ قابِ عکسِ مشهد، حلقه گلهای محمدی چیده شده از باغچه مشتی عذرا، عطر خوشی به فضا میاَفشاند. در عکس، آباجان را میدیدی که دست راست رویِ سینه کنارِ ضریح ایستاده و با دست دیگرش، پدرم را در آغوش دارد. در کنارش، عمو و بعد هم ننجان با چادری گلدار که روی خود را کیپ گرفته، ایستادهاند. از همان صورت نصفه نیمهی لایِ چادر هم میشود دید که ننجان چقدر زیبا و جوان است. اما خودش اعتقاد دارد در این عکس، از آنجا که عمه پروین را امیدوار (باردار) بوده، زار و نحیف افتاده است.
کم کم زنانِ روستا برای شرکت در روضه پیدایشان میشد. پری به اصرار عمه و ننجان، ورِ دلِ مادربزرگش نشسته بود و به سختی، خود را کنترل میکرد تا جنب و جوشی نداشته باشد. ننجان، جلویِ در ورودی به دیوار تکیه زده و ضمن اشک ریختن، به مهمانها خوشامد میگفت و حواسش بود که تازه واردین بی چای و پذیرایی نمانند. مادرم کنار سماور چای میریخت، من و عمه با کمکِ فضه پذیرایی میکردیم.
آشیخ میرزا، روضهی خود را شروع کرد...: «مردم، این دردانهای که امروز برایش روضه گرفتهاید، فکر نکنین که فقط یک کودکی مظلوم است، این آقازاده تنها یک شیرخوارهی کوچک نیست. بنابه قول منسوب به حضرت امام حسین، ایشان آیت الله الاعظمِ کربلایند... امروز دستِ خود را بگذار در دستانِ این شش ماهه... این طفلِ رضیعِ ذبح شده به تیرِ سه شعبه... آی امان از دلِ بانو رباب....»
در میان اشکهایی که بی محابا میآمد، صدای ناله زنها و نوایِ محزون آشیخ، دستهایم را گذاشتم در دستان شش ماهه... بی درنگ انگشتم را گرفت، چون عادت همهی شش ماههها... آشیخ عمو خواند: «الهی دستت رو که گرفتند هیچوقت ول نکنند...»
صدای اذان ظهر که آمد، روضه و مداحی تمام شد و آشیخ میرزا همانجا نمازِ جماعت را خواند و بعد با گرفتن یک غذای نذری برای دخترِ معلولش که زمینگیر و خانه نشین بود و دعای خیر، خانه را ترک کرد. به سرعت سفره ناهار را انداختیم و عطرِ خوشِ نذری ننجان، که عبارت بود از فسنجانِ روغن انداخته و خوش رنگ در کنار دیسهایِ پلویِ زعفرانی، همه جا را پر کرد. بعد از اتمام ناهار، زنها به خانههایشان برگشتند درحالیکه ننجان، به فراخور تعدادِ اعضای خانوادهشان، چند غذایِ نذری در ظرفهای یکبار مصرف همراهشان میکرد. البته بعضیها هم به عادتِ قدیم، با خود یک قُزان (قابلمه) کوچک یا بادیه (کاسه) مسی آورده بودند که زحمت تهیه ظرف را از رویِ دوشِ صاحبخانه و بارِ دفعِ زباله را از دوشِ طبیعت کم میکرد.
چه عادتهای خوبی داشتند این قدیمیها...
یک رسم: آذین گهوارهای به نام حضرت علی اصغر (علیه السلام) که در مسجد، روضههای خانگی و دسته عزاداری گردانده میشود و مردم، نذورات خود را که صرف مخارج مراسم عزاداری میشود، داخل آن میریزند.
با همتی که همسایهها و زنانِ فامیل کردند، تا عصر، همه ظرفها و دیگها شسته، وسیلهها جمع و جور و خونه ننجان مثل دسته گل، تمیز و مرتب شد. غروب که شد، خسته و کوفته به مسجد رفتیم. آن شب، مراسمِ عزاداری مسجد، با تعزیه همراه بود. برخلاف مسجد قدیمی که به هیچ عنوان قسمت مردانه دیده نمیشد و سهمِ زنها از تعزیه، خلاصه میشد در شنیدن، مسجد جدید در طبقه دوم، به صورت بالکنی ساخته شده بود که زنها و علی الخصوص بچهها میتوانستند به راحتی مراسم را تماشا کنند. من به دیواره انتهایی این بالکن، تکیه زده و با نوایِ سوزناکِ روضهخوان همراه شده بودم تا اینکه تعزیه شروع شد و بچهها برای دیدن آن به طرف دیواره هجوم آوردند. خستهتر از اون بودم که خودم بایستم و تعزیه ببینم اما تقلای طفلی نوپا که برای بالا رفتن از دیواره تلاش میکرد و از دسته کودکانی که اغلب بزرگتر از او بودند، جا مانده بود، وادارم کرد که بایستم و او را بلند کرده در لبهی پهنی دارِ دیواره بگذارم. کودک با چشمهایی که میخندید، نردههای روبرو را گرفت و روی تُکِ انگشتان پا ایستاد و سرک کشید. من هم که نگرانِ افتادن او از لبهی دیواره بودم، اجباراً پشت سرش ایستادم و برای اولین بار، تعزیه مسجد روستایمان را تماشا کردم.
آن شب، تعزیه حضرت علیاکبر را میخواندند. ذکر مصیبت این شاهزادهی رشیدِ کربلا، بندبندِ وجودم را به لرزه در میآورد و نمایشِ زانو زدن و بعد خوابیدن تمام قدِ شبیه خوانِ امام حسین در کنارِ بدن تکه تکه شده فرزند، قلبم را هزار تکه کرده و چشمانِ اشکبارم را به سیاهی کشاند. نفهمیدم چطور زانوانم سست شد و یکباره بر زمین افتادم. چند لحظه سکوتِ مطلق بود و بعد صدای سوتِ زنگ دارِ گوشهایم و نوایِ محزونِ بانویی که او را نمیدیدم اما یا بُنیَّ بُنَیَّ خواندنش با کلامِ «ولدی علی، عَلَی الدُنیا بَعدَکَ العَفا»یِ شبیه خوان درآمیخته بود و چنان سوزِ چنگداری به قلبم میکشید که ترسیدم بارِ دیگر، در عالمِ بیهوشی از هوش بروم. چند لحظه بعد، صدایِ حدیقه سادات، همسرِ آشیخ میرزا میآمد که میگفت: «کاریش نداشته باشین، آروم بذارینش تا به هوش بیاد، چند بار بگم هر کی تو روضهها از هوش رفت، وظیفه ما نیست به هوش بیاریم، خودِ صاحب عزا به بالینش میاد...» زیر لب نالیدم: «سلام بانویِ صاحب عزا...» و به محضِ شنیدنِ «و علیک السلام» نوری شدید تابید طوریکه مجبور شدم چشمانم را باز کنم و سرم را در دامانِ ننجان دیدم.
آن شب، حالِ عجیبی به سراغم آمده بود، ضعف سرتا پایم را گرفته و آنی از اشک خالی نمیشدم. مادرم نگران، شربتِ زعفرانی غلیظی آورد و به زور به حلقومِ گرفته از بغضم ریخت. در انتهای مراسم، پدرم مجبور شد تا زیر بغلهایم را بگیرد و آرام از سربالایی مسجد تا خانه ننجان بالا برویم. عمه در جواب همشهریهایی که میپرسیدند «بلا دور باشه، چی گِردیه» میگفت: «هیچی نی، از خستگی کاره». بالاخره به خانه رسیدیم و بلافاصله دراز کشیدم که ننجان، با انگشتری عقیقِ سوسنی که ذکرِ یا زینب بر نگین آن نقش شده بود، آمد. انگشتر را در دست راستم انداخت و دستم را رویِ قلبم گذاشت. به آنی نکشید که قلبم آرام شد و گرمایی تازه زیرِ پوستم جریان گرفت و به خوابِ عمیقی رفتم.
صبح با همهمه و سر و صداهایی که هر لحظه بیشتر میشد از خواب بیدار شدم. از ضعفِ دیشب خبری نبود و فقط حس میکردم پلکهایم قدِ بوم غلتانِ پشتِ بام آباجان سنگین شدهاند که میدانستم به خاطر گریههای دیشب است. داخلِ جا، نیم خیز، نشسته بودم و سعی میکردم از صداهای اطراف سر در بیاورم که پری با عصبانیت به داخل اتاق آمد و خود را به پشتی کوبیده روی زمین نشست. اول متوجه نشد که بیدار شدم و زیر لب، غُر و لُند میکرد و بد و بیراه میگفت. بعد ناگهان نگاهش به من افتاد و آنی از جلدِ عصبانی بیرون آمد و با خنده گفت: «چِشاشو... قدِ چشایِ وَرقُلمبیده گاوِ کَبلِ زبیده! وقتی بعدِ یه مَن آبغوره گرفتن تا لِنگِ ظهر میخوابی، همین میشه دیگه... پاشو پاشو فامیلات اومدن... پاشو که کارت دراومده اِسپی خانوم». پرسیدم: «چی میگی پری؟ کی اومده؟» که با حرص جواب داد: «تَک و تیلِ عموجانت!» (تک و تیل = کس و کار، فامیل، خانواده)
پری حق داشت این جماعت را قوم الظالمین بنامد. البته رابطه ما با عمو وعموزادههایم خوب بود ولی زنعمو و علیالخصوص خانوادهاش یک اخلاقهایی داشتند که بدجور آدم را آزار میداد. حالا عمو اینجا بود، با دو پسر مجرد (منصور و منوچهر) و مسعودِ تازه دامادش و عروسِ چسان فسانی که خواهرزاده زنعمو و لِنگهی جوان شده خودِ او بود. لابد به خاطر همین وصلتِ جدید بود که خواهرهای زنعمو با احساسِ صمیمیت و فامیلی بیشتر! خود را دعوت کرده بودند تا برای گذراندن تعطیلاتِ محرم هالیدی! (و این اصطلاحی بود که خودشان به مسافرتشان میدادند) به طالقان و خانه ننجان بیایند! حالا این قوم که تعدادشان بالغ بر دوازده نفر بود (علاوه بر خانواده 5 نفره عمو و عروسش، دو خواهر زنعمو، شوهرِ یکی از خواهرها و دو تا از خواهرزادههای دیگر و یک پسربچه شیطانِ نُه ساله که گویا نوهی خواهر بزرگتر بود) اینجا بودند و عمارتِ روستایی ننجان را قُرُق میکردند و هنوز از گردِ راه نرسیده، بابت پارکِ ماشینهایشان در سرِ راهِ اصلی روستا، با همسایهها بگومگو را شروع کرده بودند.
با آمدن مهمانهای ناخوانده، جوِ خانه بالکل تغییر کرد و هرچند ننجان سعی میکرد نهایتِ احترام و مهماننوازی را به جا آورد اما عصبانیت پری و نگرانی عمه و رفتارهای کم و بیش آزاردهنده زنعمو و خواهرهایش، آرامشمان را سلب کرده بود. در ضمن، خانه روستایی، گنجایش این همه آدم را نداشت و این درهم برهمیهایی که با نیش و کنایههای زنعمو به پری، شیطنتهای پسربچه همراهشان و نگاههای ناخوشایند یکی از خواهرزادههایش به من، جهنم موجود را کامل میکرد ما را برآن داشت تا برای نجات و رهایی چارهای بیابیم.
پری پیشنهاد کرد برای زیارت امامزاده برویم که البته کاش این پیشنهاد را نمیداد. چون بالافاصله زنهای مهمان علام کردند که همراهِ ما میآیند. خواهرزادهی چشم چران هم بر خلاف دیگر مردان که در خانه ماندند، با ما همراه شد. حالا تصور کنید گذر دسته جمعی یک عده زن، اکثراً غریبه، به همراهی مردی همچون عَلَم یزید! و شیطنتهای نامتعارف پسربچهای که از بابا بابا گفتنش فهمیدم، پسر همین مردِ همراه است، چقدر مردم روستا را به کنجکاوی و تعجب وامیداشت.
به امامزاده رسیدیم و برای زیارت داخل رفتیم. بماند که عَلَم و عَلَمچه! (پدر و پسر ناخوشایند) بیرون ماندند و ترجیح دادند به جای زیارت، به چیدن گردوهای درختانِ اطراف بپردازند. همان موقع که در امامزاده بودیم، زنعمو چیزی به مادرم گفت و به وضوح دیدم که صورت مامان از خشم و ناراحتی سیاه شد. مهمانها در حال تماشا و مهندسی! ساختمانِ بنایِ امامزاده بودند که پری دستم را کشید و گفت: «بیا بریم سرِ خاکِ آباجان» به این بهانه از امامزاده بیرون آمدیم و از جمع فاصله گرفتیم. بعد از قرائت فاتحه، نگاهم افتاد به تپهی پشتِ امامزاده که محلِ قرارِ و آرامِ من و دوستانم در کودکی بود. به پری گفتم: «میایی بریم روی تپه؟ به نظرت هنوز از اون گل زردای روغنی، تو دامنهاش هست؟» پریگل، مطیعانه سر تکان داد و به راه افتادیم. نزدیکیای تپه، زمین سبز و پر از درختانِ کهنسال، شبیه باتلاق شد. در حالیکه کفشهامون پر از گِل شده بود گفتم: «اِی وای، چرا اینجا اینجوری شده؟» پری به جویِ کوچیکی که اون طرفتر جاری بود اشاره کرد و گفت: «چند وقته نیومدی؟ نزدیکیای تپه یه چشمه دراومده و این آب هم از اونجا میاد.» بعد چون راه رفتن براش سخت شده بود، دستش رو به زیر بازوم داد و نفسی تازه کرد. تازه یادم افتاد به وضعیتش و با نگرانی و شرمندگی گفتم: «ببخشید پریجان حواسم نبود بارداری، بیا برگردیم، بیا جلوتر نرو خطرناکه». به هر جان کندنی بود، برگشتیم و روی اولین سنگِ مزار بلندِ قبرستان نشستیم.
دقایقی بعد، پری شروع به صحبت کرد.
گفتم: «پری جان آروم باش، حالا اومدند دیگه. خدا رو شکر که خونه ننجان هم روبه راهه و وسیله پذیرایی هم کم نیست. اینام دو روز میمونند برمیگردند.»
گفت: «دلت خوشه ها، ندیدی گفت یه هفته موندگاریم! تازه خوابهایی واسمون دیدند که اگه بهت بگم خودت همین حالا پا میشی اَلومبهی آباجان رو وِمیگیری و همهشانو دَر مینی!» که با همین حرفِ خودش، به خنده افتاد و قاه قاهِش سکوتِ جای گرفته در میانِ سنگ قبرهای خاموش را شکست. (اَلُمبه = چوب بزرگ و بلندی مخصوص گردوچینی)
با نگرانی پرسیدم: «چه خوابی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟» گفت: «ندیدی چجوری زیر گوشِ مادرت پچپچ میکردند؟ اصلاً با خودت فکر نکردی واسه چی لشکر کشیدند اینجا؟ اون درازِ علقمه پسرخالهی محمودو ندیدی هِی دور و وَرت دُم دُم میزنه!؟!» (دُم دُم زدن = پرسه زدن، موس موس کردن)
گفتم: «پری، دیگه خواهشاً همه چی رو قاطی نکن، اون که زن و بچه داره، حالا یه کم هیز هست، ولی غلط اضافی که نمیتونه کنه.»
گفت: «زن؟ نخیر عزیزجان، بچه داره ولی زن یوخدی! اولی رو که با یه بچه طفلِ معصوم طلاق داد، دومیَم سه ماهه دستشو گذاشته تو پوست گردو و فلنگ رو بسته رفته خارج! حالام اینام دوره افتادند که از لج اونم شده زودتر شازدهشونو برای بار سوم دوماد کنند و حتمَنَم با خودشون فکر کردند کی بهتر از تو؟ خوشگل و خونواده دار و تحصیل کرده و نجیب نیستی که هستی! کار خوب و اسم و رسم هم که داری، میمونه مسأله بچه که اونا از خداشونم هست تو واسه خودت بچه دار نشی و اون نوهی جواَلَقشونو بزرگ کنی!»
حرفهای پریگل پتکی شد و خورد تویِ سرم! خودش همون لحظه فهمید که چی گفته و به سرعت دستامو گرفت و جلوی پاهام زانو زد و تند تند گفت: «آبجی... دورِت بگردم، غلط کردم، به خدا منظوری نداشتم. اصلاً الهی لال بشم که اونجور گفتم، به خدا اینقدر از دستِ اینا و کاراشون اعصابم خُرد بود نفهمیدم چی از دهنم دراومد... این پری بمیره از دستم ناراحت نشو... الهی کور شَم... بمیرم که اینا رو گفتم...» و تند تند میکوبید توی دهن خودش!
دستشو گرفتم تا خودش رو نزنه و همزمان اشکهام چکید. نمیتونستم حرف بزنم و فقط هقهق آرومی از تهِ حلقم بیرون میاومد. از پری که بچهدار نشدنم رو به روم آورده بود، دلخور نبودم. از اونایی دلخور بودم که با اینکه فامیل و وصله تنم بودند، منو مثلِ یک برده یا عروسک رنگ و لعابداری میدیدند که میتونند برای پسرشون بخرند تا هم کلفتشون باشه و هم باعثِ آبرومندی و پُز دادناشون. یادم به حرفایِ مامان افتاد که در اون روزگارِ درگیریهای من و پیمان، مدام میگفت: «تا اونجا که میتونی مدارا کن و کوتاه بیا... سر خونه زندگی خودت باشی با هر شرایطی، شرف داره به اینکه به عنوان یک مطلقه بخوای توی این اجتماعِ گرگ صفت زندگی کنی... دیگه اگرم کسی سراغ یه زن مطلقه بیاد، یا دنبال عیشِشه یا دنبالِ نوشش. مردِ زن مرده و زن طلاق داده یا که پیرمرد یا جوانِ یه لاقباست که میخواد کنیزِ مفت واسه خودش یا لَله دلسوز برای بچههاش بگیره و یا اینکه یکی رو داشته باشه پول درآره و خرج زندگیشو بده».
ساعتی در میانِ التماسهای پری اشک ریختم تا بالاخره آروم شدم. شکرِ خدا جایی که ما نشسته بودیم، در استتارِ کامل بود و کسی متوجه ما نشد. گریهاَم که تمام شد، بلند شدیم و پری شانههایم را گرفت و گفت: «قوی باش اِسپی... تو دختر آباجان و ننجانی! خدا رو شکر که دایی عینِ کوه پشتته، تازه خودتم دستت تو جیب خودته و به کسی محتاج نیستی، پس اینبار قرار نیست که تو انتخاب کرده دیگران باشی، بلکه خودتی که تصمیم میگیری برای آیندهات چیو انتخاب کنی» بعد صورتم رو بوسید و گفت: «جانِ ننجان منو ببخش، بابت اون حرف... واقعاً منظورم این نبود که...» حرفشو قطع کردم و گفتم: «دیگه هیچی راجع بهش نگو... از دست تو هم ناراحت نیستم... دیگه بریم!»
دستایِ همو گرفتیم و آروم به سمت خونه راه افتادیم. مسجد سرِ راهمون بود. از درِ بازش، پریگل سَرَکی کشید و یکهو گفت: «سلام عمو، چی مینی؟ خسته نباشی!» (سلام عمو، چه کار میکنی؟ خسته نباشی)
بعد صدایِ سیدعلی عمو آمد: «علیک سلام دتر، درمانده نباشی... بِیدیَم با دَیی دترت مزاری سر نُشتی بییِین. بفرماین داخل، چاییمان تازه دَمه!» (علیک سلام دختر، درمانده نباشی، دیدم با دخترداییت سر مزار نشسته بودید. بفرمایید بیایید داخل، چاییمون تازه دمه)
پری رو به من کرد و گفت: «بریم یه چایی بخوریم... اینجوری زمان هم میگذره و دیرتر مجبور میشیم قوم الظالمین رو ببینیم، قرمزی چشایِ تو هم از بین میره.» موافقت کردم و بعدِ اینکه از چشمه روبروی مسجد، آبی به صورت زدم، وارد حیاط شدیم.
سیدعلی عمو داشت قند میشکست. یک عالمه کله قند رو با قندشکن تکه کرده بود و حالا میخواست با قیچی اونا رو خُرد کنه. پری نشست پایِ بساطِ قند و گفت: «عمو یه قیچی دیگه اگه داری بیار، تا مام کمکت کنیم.» عمو با مهربانی گفت: «خدا خیرتان هادیه، هامون بیخِ ایزار یه قیچی دیگه دَرَه.. تا شمان مشغول میبین مُن دی یه چایی شماییب بیورُم.» (خدا خیرتون بده، همون زیرِ سفره یه قیچی دیگه هست، تا شماها مشغول میشین منم برم یه چایی براتون بیارم)
به این ترتیب تا نزدیکیهای ظهر اونجا بودیم و وقتی صدایِ اذان بلند شد، خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...