درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقلک» ثبت شده است

نقلک: گُـرَه (به معنی گِرِه)

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

 

پیرمردی بَش درِ خانه یه روستایی و او دِ یه کَموک گندم هاگیت.
گندمانه بِریت دامانشی میان و گُرَه بِزی.
همینطور که راه میشی، خدایی همراه گپ میزی:
ای گشاینده گره های سخت... مایی زندگی یی گره هانه دی بگشا...

هامون لحظه، دامانشی گُره وا گردی و گندمانش زیمینی سر بِریت!!!

ای دل غافل...
پیرمردک بِزی کله شی سر....  و رو به آسمان کورد و بگوت:
آخه عزیزجان، مون تو ر بگوتم زندگی یی گره هانه وا کن... نه این دامانمی گره!
تو گو یه عُمره خدایی مینی، چطو این گره ره با آن یکی اشتباه بیگیتی...
ایسه چه خاک سَرم کنوم؟...

بعد دی بَنشت زیمینی سر تا گندمانه جمع کنه، یگهو بدی آنجه یه گنج کِتی با یه عالوم طلا....

هامون دم ندا بیامی:
ای کَم طاقته بنده... اگه مون گره گُشام که خوب میدانوم چه گره ایه وا کنوم...
تو نوگاه نوکون که درختی سر دری یا ته چاه
تو مونو بین که مونوم مفتاح راه

ایلاهی گره های زندگیتان به دست خدای کریم یک به یک وا گرده

 

TaleghaniDarji
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۶
درجی طالقانی

نمیرستان

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۶ ب.ظ
📌 نقلُک قدیمی: نَمـیرستـان

یکی بَه یکی دَنبَه، یکی از دهاتانی میان، یه پیرزنُک زندگی میکُرد به نام گُلنساء
گلنسائی یالان، همه در وچگی تلف گردی بیَن.
آقا ننه اش دی جوانی بمردی بیَن.
گلنساء یتیمی بزرگ گِردی بَه و هیچ خواخور یا بِراری نُداشت.
همینی واستان، خیلی از مُردن میترسی.

یه شو که همه خوتّی بیَن و گلنساء از ترس بمردن بیدار بَ
یه کولی دوره گرد بیامی پنجره ای پشت و شروع کُرد به خواندن:

آهای اونی که هستی ترسان لرزان
بیو ببرمت مُن به نمیرستان
آنجه اصلنی مردنی دِنی
تا آخر دنیا زندگی مینی
آی نمیرستان، باغ و گلستان، مُن دروم میام...
کی میا همرام؟

گلنساء ترسش د جُرأت نکرد پایسته بِینه کیه این کولی
ولی تا اِلاهِ صُحب پَرپَر بِزی و خوش نبُرد

صبح به شووَرُش که خیلی اویی خاطره میخواست، بگوت که: منیب نمیرستانه پیدا کن
مُن میخوام بشُم اونجه زندگی کنم، تا نه تو بمیری و نه خودُم

بیچاره مردُک دی بگوت: خا... زُنُکِ قشنگُم تو همینجه بُمان، مُن میشُم سفر
اَندی این دنیایی میان می گردُم تا تیب نمیرستانه پیدا کُنُم...

خلاصه مَردا بَش سفر
هِی این شهر، هِی آن شهر
این آبادی، آن آبادی
این روستا، آن روستا
هرجا بَش مردم دِ سراغ نمیرستانه میگیت
اما هیشکی بلد نَبه...

تا اینکه یکی او ر بگوت: نمیرستان پشت این گَته کوهه.. تا بحالی دی هیشکی نُتانسته اون دِ جَر شوئه و به نمیرستانه بَرسه

مردا بگوت: اما مُن میشُم
خلاصه با هزار ضرب و زور، مردا به نمیرستان بَرسی.

بِیدی بَه بَه... عجب خُجیره جا هسته...
یه جایی شبیه همین خودمانی طالقان.
مردمش دی همه خوش بَر و رو و جوان
خانه هاشان تمیز و آبادان
هیچ قبرستانی دی آنجه دِنی... چون اونجه نمیرستانه...

مَردا چن روزی مهمان نمیرستانیان بَه و بعدش وگردی خودشانی ولایت، تا گلنساء ر دی همراش بَبُره.

تا مَردا به روستاهاش برسی، بِیدی ای دل غافل... خانه شان خُراب گردیه
هرچی دی گلنساء ر صدا کُرد، هیشکی جواب هاندا
تا بالاخره زُن همسایه بگوت:
مَشدی، گلنساء پارسال زُمُستان مِریض گردی و بَمُرد!
ما دی هرچی وَره و بز و مال داشتی، بپتیم و باخوردیم...
گلنساء ر دی تنورستانی میان بنگتیم تا تو بیای و دفنش کنی!

مردا تا اینه ر بشنوئوست، بِزی سرشی میان و با آه و ناله و بُرمه شروع کُرد به خواندن این آواز محزون:

گلنساء جانُم گلنساء جان
مُن بیومیَم از نمیرستان
تا تو ر بَرُم مُن آنجه
اما تو دنیِی عزیزِ جان
مایی خانه گردی خُرابه
باخوتی تو میان تنورستان

و آنقدری اونجه ناله کُرد که مرگش سرآمه و اهالی روستا، جفتشانه در قبرستان دِه خاک کُردُن...


خلاصه که از آن به بعد هیشکی نُتانست نمیرستانه پیدا کنه
و همگی به این زندگی که آخرش به قبرستان منتهی می گرده، رضا دادند.


برگرفته از یک افسانه قدیمی
✍ نوشته: سیده مریم قادری #اورازان

https://t.me/TaleghaniDarji



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۶
درجی طالقانی

نقلک گردُشگرِ خارُجی و دهاتی مردا

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ق.ظ


قِدیمان یه خارُجی بیومی بَه کَرُج
یه دُهاتی مردُکو بِیدی
بَنشتن روخانه ای لُوو و همدیگه ای همرا گَپ می زیَن

خارُجی سوال میکُرد و دهاتی مردُک خیلی خُجیر او ر جواب هامیدا
جوابان خیلی پُخته و حساب شده و عالی بَه

خارُجی خیلی تعجب کُرد و بپرسی:
تو این جوابانِ کُجه دِ میدانی؟ حتمنی خیلی درس بُخواندی یِی!

دهاتی مردُک بگوت:
نه.. هیچ درس نُخواندیَم. اما میدانی... ما چون سُواد نُداریم، عوضُش خیلی فکر مینیم!


📝 متن اصلی از کتاب «تعلیم و تربیت در اسلام» شهید مطهری
       تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

 


 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۴۸
درجی طالقانی

قصه پهلوان ترین آدُم دنیا

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ق.ظ


یه خُجیرِ پُسر، زورخانه ای میان، ورزش میکُرد.
ظهر گردی، بیامه خانه شان و بلند بگوت: سلام

آقاش که یه آدُمِ سن و سال دارِ عالِم و دانا بَه سلامشه علیک بگوت.

پسرک او دِ سوال کُرد:
آقاجان، مُن آرزومه پهلوان گردُم،
گَت ترین وزنه ای که یه آدُم باس بتانه بزنه تا مردم او ر پهلوان صدا بزنُن، چند کیلوئه؟

آقاش یه دستی اویی سر بکشی و بگوت:
عِزیز جانُم
سنگین ترین وزنه، همان لحاف و پتوئیه که شوکی سرت میکشی و میخوسی....

پسرک بگوت: آقاجان، مُنو دست مینگینی؟ آنه کو یک کیلو یا نهایت دو سه کیلو ویشتر نی!

آقاش بگوت: آها.. به ظاهر همین قدره، اما صبح که نمازی ب صدات میزنُم،
اَندی سنگین میبو که نمیتانی خودتی جا د راست گردی...

آها عزیزجان
هرکس بُتانه آن وزنه ر بلند کنه و خروس خوانِ صبح، به درگاه خدا راز و نیاز کنه، حقشه که به او بگوئن: «پهـلوان»

حدیث:
پیامبر اکرم فرمودند: ترک کردن نماز صبح، نور صورت را می برد، ترکِ نماز ظهر، برکت رزق را، ترک نماز عصر، طاقت بدن را، ترک نماز مغرب، فایده فرزند و ترک نماز عشاء، آرامش خواب را از بین می برد.

ان شاءالله که ما همیشه از نمازگزاران اول وقت باشیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۴
درجی طالقانی

سرخوری زن بَبردن و آدُم گِردییَن

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ق.ظ
اَندر حکایتِ یه رَذلِ کُته که همه اویی دست دِ تَنگ درامی بیَن و بیانِ چگونگیِ آدُم گردی یَن او


فایل صوتی این داستان، به گویش طالقانی و با صدای فرشید فلاحی تقدیمتان





این هم اصل داستان به فارسی به روایت سیمرغ (سیده مریم قادری)

یکی بود یکی نبود، توی شهر قصه ما، یه زن و شوهری بودند که با اینکه سالها از ازدواجشون میگذشت، اما صاحب فرزند نمی شدند. تا اینکه بالاخره طباطبت طبیبان و دعای مجیبان و جمبل جادوی ساحران! جواب داد و خداوند پسری به این خانواده عطا کرد.

حالا داشته باشید که جنس پسر! اون وقتها، همینجوریشم خواهانش زیاد بود و این یکی هم که عزیز دردونه و یکی یک دونه، همه اینها دلیلی شد بر این که پسرک، لوس و ننر و شر و شیطوووون بار بیاد.

خلاصه پسر، وقتی به سن نوجوونی رسید، دیگه عالم و آدم از دست شیطنتها و شرارتش آسایش نداشتند طوریکه هر روز خدا، یه عده ملت بخت برگشته که نیش شرارت پسر، اونها رو گزیده بود، برای شکایت و چغلی پیش پدر میومدند و پدر هم چیزی جز شرمساری و نگاه افتاده به زمین و معذرت خواهی نداشت که تحویلشون بده.

القصه، این قضیه اونقدر ادامه پیدا کرد که خود پدر مادر هم به ستوه اومدند و برای کسب چاره، نزد شیخ حکیم و با تدبیری رفتند. شیخ، قضیه رو که شنید به اونها گفت: تنها راه اصلاح پسرتون اینه که براش زن بگیرید!

زن و مرد با تعجب شیخ رو نگاه کردند و گفتند: آخه جناب شیخ، اولاً که کی حاضر میشه به این اجل معلق! زن بده، بعدشم زنش بدیم که چی، یکی دیگه رو هم بدبخت کنه؟ اون زن طفل معصوم چه گناهی کرده؟ اصلاً ما که پدر مادرشیم و یه محل، از پسش بر نمیایم، یه دختر کم سن و سال و بی تجربه میخواد اینو آدم کنه؟

شیخ گفت: به من اعتماد کنید، اصلاً برای اینکه به شما ثابت بشه، من خودم حاضرم دخترم رو به عقد پسرتون در بیارم..

و به این ترتیب پسرک در دام افتاد.

جونم براتون بگه که همه محل بسیج شدند و بساط عروسی به پا شد و از اون طرفم پسر و دوستای شرورش، تو جشن عروسی، تا دلشون خواست شیطنت کردند و پدر و مادر حرصها خوردند اما شیخ با لبخندی مطمئن، نظاره گر ماجرا بود.

صبح روز بعد، اهالی محل منتظر بودند که ببینند تازه داماد، امروز میخواد چه آتیشی بسوزونه ولی خبری از او نشد که نشد.

تا یک هفته محله غرق آرامش بود اما مردم می گفتند: ای بابا، اینم فقط همین روزهای اوله که داماد ماه عسل تشریف داره، بعدش بازم همون آش و همون کاسه است....

خلاصه ماه عسل هم به پایان رسید و مردم چهارچشمی خونه پسر رو می پاییدند که بالاخره یک روز، شازده با گردنی افتاده و دست و پای دراز از خونه بیرون اومد و در حالیکه آروم و بی صدا راه خودش رو می رفت، بدون اذیت و آزار کسی، به در بقالی اومد و سلام کرد!!

بقال که منتظر بود پسر مثل همیشه مغازه رو به هم بریزه و یه مشت جنس برداره و بره، با ترس و لرز جواب سلام رو داد و دید که پسر درخواست مقداری شیر و پنیر کرد و بعد هم با حساب کردن پول اون، بدون هیچ حرف اضافه ای راه خونه در پیش گرفت.

ملت از تعجب شاخشون زده بود بیرون و اونچه میدیدند رو باور نمی کردند. پسر به خونه رفت و اجناس رو تحویل داد و دوباره سر به زیر و آروم قصد رفتن به حمام رو کرد.

مردمم از اون طرف و با حفظ فاصله، تعقیبش می کردند، تا اینکه جلوی حمام، سگی به پسر رسید و پاچه اونو گرفت....

در شرایط قبل از ازدواج، نه تنها آدمها که حتی سگها و گربه ها و شغالها و گنجشکها و کلیه جک و جونورها، جرأت نزدیک شدن به پسر رو نداشتند اما اگر هم گاهی، یکیشون شکری میخورد و صدایی بلند می کرد، معمولاً پسر اونو زنده نمیذاشت، اما این دفعه چیزی نگفت و فقط سعی کرد پاچه لباسشو از دهن سگ بیرون بیاره که خب سگ هم از اون سگا بود و از رو نمی رفت....

یه چند بار از تقلا کردن پسر گذشت و سگ کوتاه نیومد، تا اینکه پسر خم شد و مثل مادرمرده ها روی زمین نشست و بنای نصیحت کردن سگ رو گذاشت که:

ای سگ عزیز، ای برادر!!  دست از واق واق و گاز و پاچه گیری بردار، که اگر چنین نکنی مردم تحملت نکنند و از دستت عاصی و عارض میشن و شکایت به پدر مادر می برند، اون وقت اونها هم میان و میگیرنت و زنت! می دن و بعد حال و روزت میشه حال و روز من...

میگن سگ، وقتی اسم زن گرفتن رو شنید، پاچه رو رها و با نهایت سرعت، شروع به دویدن کرد و در افق محو شد..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۲۲
درجی طالقانی

داستان حلوای نسیه

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ


یه مَردا بش حلوا فروشی و صاب دُکانِ بگوت: یه ذراک منیب حلوا بکَش، نسیه ای، بعداً پولشو تیب میارُم.

حلوا فروش، یه کم حلوا بیارد و بنگت ترازویی میان، بعدی بگوت: یه کم بچَش بِین خوبه یا نه.

مردا بگوت: روزه دارُم، الان نمیتانُم، بعدِ افطار ان شاءالله.

حلوا فروش بگوت: عمو، حَلا کو تا ماه رمضان... ده روز دیه بُمانده

مردا جواب هادا: قضای روزه هان پارسالی هسته.

حلوا فروش تا اینه رو بُشنوُست، حلواشه ویگیت و بگوت: مُن تو ر حلوا قرضی هانمیدیَم، تو خدای قرضه یکسال طول بکشی تا هادیی، مینی شینه ر دی به این زودیها هانمیدیِی!


✅ تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
درجی طالقانی

داستان عمو و قاطرش

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ق.ظ


📌 داسُتان:
           عمـو و قاطّرش

 🔸پیشاپیش از قسمت های خلاف ادب ظاهر عذرخواهی مینوم. .نقال این داسُتان، پدرِ پدربزرگم (آقا مَد رحیم) بوده و این داستان طنز خیلی قدیمیه.

میشیم سر قصه مان... در گذشته بین دو منطقه، مراودات تجاری برقرار بوده. یه روز یکی از این منطقه میشو آن یکین منطقه و چند روزی خانه یکیشان، اُتراق مینه. موقع رفتن اوشانو یه خُشکه تعارف دی مینه و میگو: اگه بیومی یِ ین مایی وَر، مایی خانه دی بیاین. 

یک سالی میگذره و عمو بِومی سر بَنِشتی بَ که مینه عِوهااااااا.... اون آدومان، کوچه ی دُل دَرُن و اویی خانه رو پرسان پرسان مینُن.
میگو: خدایا مایی عاقبت و خیر کن، ما اوشانو یه خُشکِ تعارف کُردیم، شصت نفر یَک ایل بیومی یَن و میخوان یک هفته مایی سر خُراب گَردُن و مایی بابا رو درورُن!
یِهو عمو رو نکاسی سَر مینُن و داد میزنُن که: سُلام عمو جاااااااااان.... سُلام عمو جاااااااان... چطوری؟؟ خوبی؟؟؟

عمو دی فُکر مینه که اگه اوشانی سُلام رو علیک گیره که باباش درومی یه!
او دی غضب مینه و میگو: شمارو نیمیشناسُم.... کُفتی یَتانو باخُرین و بِشید...
آن بیچاره هان دی دوماغشان اُوزان میگرده و میگوعَن: خلاصه تو دی میای مایی ور و اونوقت تی یِی بُنا رو درمیوریم.

یک سال میگذره و عمو برا تجارت میشو اوشانی وَر و سُلام علیک مینه و با خودُش میگو: اگه مُنُ سوال کُردُن میگوعَم مُن پیره آدُمُم و یادُم در میشو...

اوشان دی اصلا اورَ هیچی نیمیگوعَن. احوالپرسی مینُن و گرم میگیرُن.
شوکی، عمویی قاطر رو وِمیرُن و میبَرُن کوه کتلی میان که مِه بَ ، همونجه او رو هُرُک مینُن. بعد میان و به عمو میگوعَن که: عمو جان یَک خُرس دَکَتیه دهی میان و هیچ کس نیمیتانه اورَ بَکوشه.
عمو میگو: اون تفنگ رو هادین مُنُ او رو میکوشُم!
خلاصه همراه میشُن کوهی میان، تاریک بَ و مه بَنِشتی بَ و چُشمانی سو بَکَتی بَ...
از دور یک شَبَهی مینُن و عمو رو میگوعَن: خُرس اونجه دَرَ ... بَکوش... بَکوش... بَکوش...
عمو دی شلیک مینه و خُدُشی قاطر رو میکوشه و قاطر بدبخت، وقتی زِمینی سر میکوعه، یَک باد در مینه 💨💨💨

عمو میزنه سرش و خُدُشَ میکُتانَ و میگو: ای خاکان سَرومِی این گوووووز مُنی قاطّری گووووز بَ 😱😱😱

اوشان دی میگوعَن: عمو جان، قربانت گردُم، تو قاطّرتی گوزو بِشناسی یِی، اونوقت ما تی یی خانه بیومی یِیم، ما رو نِشناسی یِی؟؟؟؟  😂😂😂


🍃🌸  شـاد باشـیـد  🌸🍃

✍️ به قلم: آقای حامد نجاری - گوران


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۴
درجی طالقانی

داستان عامو رحمت

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ب.ظ

📌 داستان عامو رحمت - به گویش محلی روستای مهران طالقان


جَعدَه ی دِلِه اصلاً ماشین به هم نَرِسِمبیِه...
خیکّانی ترکتور، ماسه بار داشته، دیزون دِ اِمبیِه سمت مهران، بعد دی جوستان.
رانندَه ی ریش و گیس دی بلند و کورِ گَرد داشته.
یَی دفعه بَدیمِه، عامو رحمت، ساک و  بُقچِه به دست،  روخونِه ی دَم دِ تاخت کُنه و داد  زَنِه  :
-  دایی هایییییی،    ترکتوره بَدار تا  بَرِسِم ...

بالاخره عامو نَفَس، نفس زَنون بَرِسیِه
دو تا آهِنِه صندلی رانندَه ی دو طرف، گتِه چرخونی سَر دَبیِه .هر دو  جوعِر شیمی بَنیشتِمی اوشونی  سَر، مِن شِمبی مِه تهرون،  عامو رحمت دی دهه محرم، خواسته بَشِه «کوجور»  مُخالف خونِ قَهّاری  بیِه.
آهینِه صندلی و ترکتور دی هَمِش اَمارِه راستِه بِنِه کُوتِمبیِه!
هر چی چاشت و ناهار، پِلا خورِشت بَخوردِه بی می دِلِ و رودِه و اِشکِم دِ جوعِرِ مابیِه، دَبیِه اَمَی گَلی سَر  !!

خلاصه صَدتا بَلا  بَمَردِمی تا بَرِسّی می «جوستون»!
اِسا مَگَه جوستون دِلِه ماشین به هم رِسِم بیِه؟
 سیّد جومعلی، اَخم داشتِه و مَردِمِ نفت روشِم بیِه .صفّی دِلِه، خر و قاطر، دبّه و بُشکِه دی اِلا ماشاالله... یَی نیسان تیش دَبیِه سمت شهرک !
مِن و عامو بپِّرِستِمی باری پَشت.. اِسا ساک وی وَر و  بُقچه دی وی بَغَل دَرِه.

نِیسان، جادّه ی دِلِه چوطور زوزه کَشِن بیِه! ناغافل، جوستونی پِشت بَزا تُرمُزی سَر... چندتا ژیگولِ پِسِرَکِ ناز بَداشت. سُوار بَبینیه بیِه مانِه باری دِلِه اَمَی وَر....
 عامو رحمتی بُقچَه ی گوشه دِ شَیپُوری لوله دِرگامِه بیه. جوستونی پِسَرکُن، یَ قَدی اَمارِ اِشِن بینِه... یَ قَدی شیپوری لوله رِه، گاهی خودشونی همراه دی پِچ پِچ  هاکُن بینِه..
یکی شون که جَختی پُرّ روتَر بیِه بوتِه:  عمو جون، خیلی چاکریم، شرمنده، شما نوازنده اید؟
عامو رحمتی عَینَک دَبیِه وی فِنی تِک!  وچاکِ وَراَنداز کوردِه و جواب بَدا: نَخَیر پِسر جون!

وَچاک وِل کن نَبیِه، هَی شیپورِ اِشِن بیِه، اَدی بَپُرسیِه :عمو جون، میشه اون ساکسیفون رو بدی بزنیم؟
عامو رحمت اوّل با تَعَجِب، کلّه رِه می سمت چرخ هادا، یواش بوته :چی گونه؟ ساکسی کُفت...!!؟
همونجور که تقلّا کُومبیِه شیپوری لوله رِ بُغچَه ی دِلِه جا بَدیِه ولی نَبومبیِه جواب بَدا :نَه خَیر پِسَر جون، این شَیپور مَذهبیه!
پایان قسمت اول


قسمت دوم

پسرکُن خند مبینِه. یکی شون شیپوری لوله رِ دَست کَشِنبیِه. یکی دی هَی اُصولِ دّین پُرسِن بیِه. عامو رحمت بَدیِه خَیر، ایشون وِل نَکُندِه، دست دَکُوردِه قَباشی جیفی دِلَه، یَی گَتِه کاغذِ دَراُردِه و بُوتِه: الله اکبر، الله اکبر،  شَیپورِ وِل کُنین، یَک چیزِ بهتری دارم، شعره!
بعد دی عَینَکِشِه فِنی سَر جابجا کورده .
اون پِسِرَک که پُرروتر بیِه، یَی چَک خودِشی دیمه بَزا و بوتِه: عمو جون این تن بمیره اینو بی خیال! شعر خوب نیست، ساکسیفون رو بده یه حالی کنیم!
 عامو رحمت دی اصلاً  چپاک اهمیت ندا و خودِشی کارِ هاکُن بیِه. درازِ کاغَذِ وا کورده و شروع کوردِه خونِستِن: ایران، محیط معتدل و خوبِ آسیاست، هر قریه اش، قشنگ و فرح بخش و دل گشاست...

پررو پِسِرَک، همون شعری وسط، هَی یواش نالِه کومبیِه: عموجون،  مرگ من بی خیال شو...
 عامو، عَینِکشِ بَیتِ و بوتِه: به خرجِتون نرفت اِهِه! خاب، پس حالا اینو گوش بدین:
ای که زد آب و هوای بَدِ تهران به سرت، خاکِ عالم  به سرت!
شُدی آواره، وطن کرد چنین در به درت، خاکِ عالم به سرت!
بُرو امروز صفِ سنگکی و داد  بِزن، جیغ و فریاد بزن
گوشتِ قلّابی زِ قصاب، خریده پسرت، خاک عالم به سرت!

چَپاکُن خَندَی دِ غَش کُن بینِه، شعری وسط، مَسَط بَپِّرِس ِنِه و بوتِنِه: عموجون خیلی حال دادی، دم شما گرم، ساکسیفونو که نمیدیش بزنیم، پس حداقل خودتون بزنید!

نَیسان، جادَه ی کورِ گَردِ راسّ  هاکوردِه بیِه، همه، دَکَتمی کُل کُل،  بَرِسّی بیمی اوانَک!
خُدای تِه بَی دور کُن، مِنُ و عامو، خَلی سال بیِه ایچینی چُمَک نَدی بیه می.
عامو رحمت، یواش یواش دَبیِه بی طاقَت بَبو و بوتِه: لا اِلهَ الا الله، باش! پِسر جون، دَست بَیر...
پّررو پِسِرَک تا دَهَنِشِ اِندَفِه وا کُوردِه،  عامو ناغافِل سَرِشِ می سَمت چَرخ هادا و خودِشِه دی خَلاص کُوردِه و اوشُونِه بوته: (اِشارِه بِه   مِن) این دایی رو ببینید! شَیپور زَنِ نُمرِه یَکِ  طالقُونه!!!
بعد عامو، حُولّی، بُقچَه ی کورِگِرِ هاچّیِه و  دِرازِ شَیپورِ هادا می دَست!
-  دایی..! اِهِه،  بَزِن بیِه شِم!

مِن تَمُومِ عُمرِم نَه شَیپور دَست گیته بیمِه نه بَزابیِه مِه!
عامو و پِسَرکُنی دَهَن، هَموچون وا بیِه و  مِنِ تماشا کُن بینِه... دُنِستِه مِه، این شَیپوری زَدَن، کارِ هرکسی نیِه. دِلِم، شُروع کوردِه به تَپ.. تَپ زَدَن. تَمُومِ جُونِ مِه جَمع هاکُوردِمِه تِکِ پَری دِلِه، شروع کوردمه زدن 
دُدّ...رو....دوووووووووووووووو د

خُدا مِنِه رحم کُوردِه و شَیپورِ صِدا دَپیتِه!
 عامو رحمتِ خَلی خُوشِ ما بیِه. و شَیپورِ هایته و اَدی دِلِه زا بُقچَه ی میون.

غَریبِ چَپاکُونی گوش، دَبیِه کَر بَبو و کَلّه شُونِه دو دَستی داشتِنِه: داداش دَمِ شما گرم، جون مادرت بَسّه!
خُلاصِه بَرِسّیمی شهرک!

🔚  تــَــمـــوم  ☑️
ا______________ا

✍نویسنده و خوانش متن: ایوب مهرانی، مهران
دریافت فایل صوتی قسمت اول

دریافت فایل صوتی قسمت دوم

کاری از گروه طالقانی درجـی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۹
درجی طالقانی

حکایت ماه و آفتاب

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ق.ظ

یه روز ملا نصرالدین یه مجلسی میان بنیشتی بَ
او د سوأل کوردن: آفتاب خجیرتره یا ماه؟!

ملانصرالدین یه قیافه متفکری ب خودوش بگیت و بگوت: این چه سوألیه که شما مُون د مینی؟
این که معلومه ماه خجیر تره !
خودتان مِینین، آفتاب، روزِ روشن دیار میبو، همینی خاطر دباشه دنباشه، منفعتی نُوداره!
اَمبا ماه، شُوکیان در میا و همه جا رِ روشُن مینه، البت ماه بهتر هسته!

و حقاً زندگی به همین نادانی هسته !
 بی اندازه محبت کنی، کسی تو ر نیمینه
خُردک که گردی، تو ر مِی نُن
خردک گردی، ت رِ بیشتر احترام مینون

🔸 خردک: کم

◀️ ارسالی از خجیره همشهریمان: بانوی نساء پایین

TaleghaniDarji
_____🌴______ 🌙
تهیه شده در گروه تولیـد محتـوای درجـی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۹
درجی طالقانی

حلاج٬ یکی از روزهای ماه رمه ضون٬ بشیه جذامیونی ور
بدیه دره  نه هار  خرندنه.
وره تارف کردنه.
حلاج بنیشته اشونی ور یک گته لقمه بزا...

جذامیون وره بوتنه: دیگرون امی سفره ای سر ننیشتنه، اما  د بترسیه نه!

حلاج بوته:
اوهنون روزه هسسه نه...

و پارسسا

نماشدیر که ببیه، حلاج بوته:
جانه خدا، می روزه  ره  قبول کن.....!

وی شاگردون بوتنه:
اسسا  اما  بدیه می  ته  روزه  ره بشکنیای..!

حلاج بوته:
اما خدایی مهمون بیه می..
روزه ره  بشکنیامه
ولی دلی ره نشکنیامه...!

آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ماتوبه شکستیم ولی دل نشکستیم

↩️ وگردون: آریوبرزن کیان - گته ده




🔶 این داستان، قبلا با گویش میان طالقانی و به صورت متن و صوت، در  درجی قرار گرفته است. عزیزان می توانند از لینک زیر به آن دسترسی یابند. 

داستان دل شکستن هنر نمی باشد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۰
درجی طالقانی