داستان بیژن و منیژه - قسمت سوم
داستانهای شاهنامه فردوسی
بیــژن و منیــژه
وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت سوم (آخر)
در قسمت قبل بگوتیم.که رستم و هفت تا پهلوان دیگه در پوشش یه کاروان تجاری بشین توران زمین بیژن ی پی. منیژه دی وقتی بفهمست یه کاروان ایران ده بیامیه سریع خودش برساند به کاروان.و از احوالات گیو و رستم کاروانیان ده بپرسی و بگوت. رستم ده خبر ندارین آیا نوه شی پی نمیچرخه.رستم دی که تو بلاد دشمن دبه خیلی محتاطانه رفتار میکرد و با تندی منیژه ره پس بزی.رستم کیه نوه ش کیه.یعنی یعنی من نمیدانم داستان چیه.
اما وقتی از و التماس و شیون و زاری منیژه ره مینه دلش به رحم میا. و شروع مینه به پرس و جو.
منیژه دی داستانش تعریف مینه یه پهلوان جوان ایرانی بیامه و من دی عاشقش گردیم و الان دی حکایتمان اینجور گردی و بیژن یه چاهی میان گرفتاره.
رستم از روی احتیاط جوری رفتار مینه که مثلا من دلم تو بیژنی به بسوته.یه مرغ بریان کبابی ره میره و انگوشترش میندی مرغی میان و هامیدی منیژه ره میگو ببر هادین بیژن باخوره جان بیره.تا بینیم چه جور میتانیم کمکش کنیم.
منیژه دی یه کورسوی امیدی دلشی میان روشن میبو و سرآسیمه ومیگرده چاهی طرف که غذا ره برسانه به بیژن.
بیژن دی شروع مینه مرغی باخوردن که رستمی انگوشتر مینه و میشناسه.و منیژه ره میگو اون بازرگانان ایرانی که این مرغ تو ره هادان بیامین کمک.و بشو قافله سالاری ور بین رستم میشناسه یه نه.
منیژه باز خالی پا اما دوان دوان میشو کاروانسرا و قافله سالاری ور میگو بیژن بگوت رستم میشناسین یانه؟؟
رستم دی کو خیالش راحت گردی به خودش معرفی مینه میگو من خود رستمم.ما میدانیم بیژن اینجه دره و چاهی میان اسیره تو زحمت بکش.یه گته تش چاهی سر روشن کن تا ماه راه گم نکنیم و شوکی بیایم بیژن در بریم..
شوکی رستم و پهلوانانی که همراش بین.وقتی تشی شحله ره دور ده مینن میشن چاهی لو .اما اون سنگ اکوان دیو اندی سنگین به همه پهلوانان ایرانی جمع میگردن نمیتانن جابجاش کنن و چاهی سر بیرن.
رستم دی مینیشه به دعا کردن به درگاه یزدان پاک و زور و بازو بیشتری خدا ده میخواه که بتانه اون سنگه جابجا کنه.خدا دی کمک مینه و یک زور و قوت فوق العاده ای رستم هامیده.رستم دی گته سنگ میره و الک هامیدی یه جای دور.بیشه چین...
رستم دی کمند مینگنه داخل چاه اما قبل از اینکه بیژن درآره.به رسم پهلوانی و آیین جوانمردی او ده میخواه که از گناه گرگین بگذره و گذشت کنه.بعد دی کمندی همراه بیژن چاه ده در میاره..
و منیژه ره دی همراه مینه و اوشانه توران ده در میبره و میاره خودمانی نازنین ایران...
بعد از اینکه خبر به کیخسرو شاه میرسه که رستم و بیژن بیامین.پیشا میشو و به رسم بزرگان او ده دلجویی مینه که این مدت سختی بکشیه.بیژن میگو همونطوری که منیژه تو ره عاشقه تو دی عاشق باش و این مدتی سختی ره به پای او ننویس و همراش مهروان باش.همراش عاروسی کن.
بعد دی کیخسرو شاه کلی هدیه منیژه ره هامیدی و میگو او ایرانی عروسه و خانواده و کشورش ده دور دکته باید اندی محبت کنیم که احساس غریبی و غربت نکنه...
پایان قسمت آخر چند بیت از این داستان دی تقدیم به شما خوبان.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بفرمود تا بیژن آمدش پیش💪سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
از آن تنگ زندان و رنج زوار💪فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد💪همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت💪ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم💪همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز💪پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته💪ببر سوی ترک روانکاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی💪نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار💪نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد بهچرخ بلند💪ز تیمار و دردش کند بیگزند
وز انجاش گردان برد سوی خاک💪همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز💪بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه💪نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست💪کسی را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس💪ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنینست کار سرای سپنج💪گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
ز بهر درم تا نباشی بدرد💪بیآزار بهتر دل رادمرد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺