درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «داستانهای بلند طالقانی» ثبت شده است

داستان مسافر کشتی نجات --- دومین قسمت

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

پری‌گل نگو و به قول نَنجان مادربزرگم- تَشِ گُر! (= به طالقانی یعنی شراره‌ و اَلویِ آتش) از بس که پر انرژی، پر سر و صدا و فعال بود. دلم نمی‌آید شیطان خطابش کنم، چون در عین جنب و جوش و ناآرامی، فرشته‌ی مهربان و بی غل و غشی در وجودش خانه داشت. پری‌گل درست همان چیزی بود که وسط این سکوت و تنهایی رخوتِ آورِ پس از جدایی، با دیدنش بگویم «فقط همین تو یکی رو کم داشتم». اتفاقی که هم به آن محتاج بودم و هم از آن فراری!

دختر عمه‌اَم یک بَند حرف می‌زد و در حالیکه بشقاب کیکم رو تموم می‌کرد، از هر دری سخنی می‌گفت. آخرش فرصت کرد ازم بپرسه که اونجا چیکار می‌کنم. گفتم: «دانشگاه اومده بودم...»‌ گفت: «آهان یادم نبود اینجا درس می‌خوندی، راستی مگه درست تموم نشده؟ نکنه رفوزه شدی پُرفسور!» و خودش به شوخی بی‌مزه‌اش قاه قاه خندید. بعد جدی شد و پرسید: «راستی مگه الان نباید سرِ کار باشی؟» که از زبونم پرید: «فعلاً تعطیلیم!» و تندی اضافه کردم: «تعطیلات تابستونه» تا شکی به اصلِ موضوع نکنه. همین باعث شد که پری‌گل گیر بده که بیا بریم سفر. گفتم: «حوصله سفر رو ندارم» و در اصل هم حوصله نداشتم و هم پول!

گفت: «اصلاً بیا بریم طالقان، مگه پس فردا اول محرم نی؟ خب خوبه دیگه، می‌ریم و کل دهه اول رو اونجا می‌مونیم، خیلی خوش میگذره!» گفتم: «حوصله طالقانم ندارم!» گفت: «این دیگه از اون حرفا بودا... هیشکی ندونه من که میدونم تو جونت در میره برای طالقان» و چقدر راست می‌گفت!

دوباره ادامه داد: «این بهترین کاره، منم اینجا حوصله‌اَم سر رفته و هی اَلَکی گیر میدم به محمود، راستی اونم داره واسه دو هفته میره مأموریت، قبلش میگم ما رو برسونه طالقان، همین فردا اصلاً... پنجشنبه میریم و بعدِ عاشورا برمی‌گردیم» و بدون اینکه به من اَمون بده، شروع کرد به زنگ زدن به شوهرش.

تو بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودم. پری‌گل به سرعت هرچه تمامتر، موضوع رو به مخاطب پشت گوشی گفت و آخرشم با «خا خا... تو خیالت راحت، پس به اِسپی منو می‌گفت که از بچگی به شوخی اِسپی صدام می‌کردند- میگوئَم حاضُر گرده میشیم اویی پِی... راستی سلام می‌رسانه... دی بَشو اندی گپ نزن، خدافظ!» برای کل تعطیلاتم برنامه ریخت. (خُب خُب، تو خیالت راحت باشه، پس به سپید می‌گم حاضر بشه میریم دنبالش، راستی سلامم می‌رسونه، دیگه برو اینقدر حرف نزن، خداحافظ)

گوشی رو که قطع کرد، زُل زد به چشمام و گفت: «ها؟ چیه اینجور نگاه مینی؟!» خواستم اعتراض کنم که «من طالقان بیا نیستم» اما عوضش گفتم: «تو همیشه با محمود اینجوری صحبت می‌کنی؟» که بلند خندید و گفت: «چیه؟ عِرقِ فامیلیت گُل کرد و به تیریجِ قباتان برخورد با عمو پُسرت اینجوری گپ می‌زنم؟» گفتم: «نه، منظورم این نبود... این که طالقانی حرف می‌زنین! نمی‌دونستم اینقدر خوب بلدی». گفت: «همیشه نه... فقط وقتی بحث وَتّر دَتّره (= به طالقانی یعنی دعوا و مشاجره کلامی، به هم پریدن زبانی) یا دعوائه، یه جوریه که انگار فقط به طالقانی حال می‌ده بزنی تو پر و بالِ طرف.... وَ اِلا عشقولانه گپانه که نمیشه به طالقانی گفت» پرسیدم: «پس هنوزم عشق و عاشقی‌تون برقراره؟» با یه لحن آرومی گفت: «آره! چه جورم! نمی‌بینی تو این وضعیت داریم از هم فرار می‌کنیم و هر کی میره سیِ خود!» گفتم: «کدوم وضعیت؟» گفت: «بیخیال بابا، پاشو بریم ساک ببندیم که وقت تنگه، راستی عمه پروینتم می‌خواد امسال نذری نَنجونو اون بپزه. میگه از این به بعد خودم نذریشونو ادامه می‌دم...»

و خیالم رفت سمت نَنجان... و روزهای خوشی که همگی دورِ هم، نذری می‌پختیم و آباجانم زنده بود... حیاط بزرگ و پر گلشون... بویِ هیزم و دود.... و جنب و جوشِ ننجان، که به قول زنهای فامیل «کلانترانی جور (= به طالقانی یعنی مثل کلانترها)» اوضاع رو مدیریت می‌کرد و عمه که با اسفند دودش دورمون می‌چرخید.... یادم افتاد سه ساله که ننجان نذری نپخته.... درست از وقتی آباجان مریض شد و برای دوا درمون به شهر اومدند، اما حالا، بنا به گفته پری‌گل، عمه می‌خواست نذری پدرمادرشو ادامه بده و من، با یک اجبار خوشایند، باید می‌رفتم طالقان...!

 

 

پری‌گل با من تا خونه اومد تا به قول خودش مطمئن بشه که برای سفر، آماده می‌شم. ظهر هم پیشم موند و با یه املتِ همه چی اَندر آنی که درست کرد، خودمون رو سیر کردیم. بعد در حالیکه اون رویِ تخت دراز کشیده بود و من چند تکه لباس و وسیله جمع می‌کردم، دوباره پرچونگی‌هاشو شروع کرد. جالب بود با اینکه تقریباً از همه چی حرف می‌زد اما هیچ اشاره‌ای به موضوع طلاقِ من و فضولی درباره پیمان و زندگی خصوصیم نمی‌کرد و همین برایِ من غنیمتِ بزرگی بود و از اون به خاطرش، ممنون بودم.

عصری پری‌گل ماشین گرفت و در برابر اصرارهای من برای رسوندنش به خونه، مقاومت کرد که «تو بهتره زود بخوابی تا بتونی زود بلند شی... می‌دونی که ما طالقانیا پنجِ صبح زدیم به جاده و صبحونه رو رأسِ ساعتِ طلوع خورشید، باس سرِ گردنه داکُنیم خیکمانی میان! وَ اِلا که نمازی جور قضا میبو!» (= باید سر گردنه صبحانه رو بریزیم تو شکم و اِلا که مثل نماز، قضا میشه) بعد قاه قاه زنان به سمت در رفت و خداحافظی کرد.

اون شب با یه دلهره کمرنگ و مور مورِ یک انتظارِ خوشایند، به خواب رفتم. درست مثل دختری که می‌خواد بعد از چند سال دوری و جدایی، دوباره بره سرِ قرارِ یک عشقِ قدیمی. دلم در حالتی از بیم و شوق، سرگردان بود که خواب چشمهامو ربود.

آباجان حیاط رو آبیاری می‌کرد و رویِ شلوار کُردیِ گشاد و سِدری رنگش، قطراتِ آب پاشیده بود. نسیم خنک با صدایِ شُرشُر آب، پوست و گوشم را نوازش می‌کرد. چشم باز کردم و چهاردست و پا تا درگاهی آمدم. همینکه از درِ چوبی بزرگ اتاق به ایوان رسیدم، متوجه من شد. صورت مهربانش با آن ریشهای سفید و طوسی، به خنده قشنگی باز شد و صدایِ دلنشینش خطابم قرار داد: «ای سیاچُشمانتی قُربان... اِسپی گُلَک... بیدار گِردیِی دترم؟» (= ای قربانِ چشمانِ سیاهت، گل سپید کوچولو، بیدار شدی دخترم؟) و بعد به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تا پایِ بوته توت فرنگی باغچه برد. توت کوچک قرمزی را چید و زیر آبِ شلنگ شست و در دهانم گذاشت. خنکی با شیرینی در دهانم پیچید و سرخوشانه سر به آغوشِ پیرمرد گذاشتم تا از گرمایِ سینه پهن و مهربانش گرم شوم. این اولین خاطره عمرم بود که از کودکی به یاد می‌آوردم و حالا... در خواب داشتم آن را دوباره می‌دیدم!

زنگِ ساعتِ چهارِ صبح، مرا از این رویایِ شیرین جدا کرد ولی شادی دیدن آن خواب، در وجودم پخش شده بود. سر و صورتی شستم و با آرامشی بی نظیر، لباس پوشیدم و آماده شدم تا پری‌گل و محمود برسند. پری با دیدنم که ساک به دست منتظرشان بودم، جیغی کشید و گفت: «الحق که ثابت کردی طالقانی هستی». محمود نهیب زد: «پری ساعت پنج صبحه... مردم خوابن... یواشتر» و پری شکلکی برایش درآورد. محمود ساکم را در صندوق عقب گذاشت و راه افتادیم. همیشه از اینکه پسر ساکتی همچون محمود، عا‌شق دختری پر شر و شور مثل پری‌ شده و با هم ازدواج کردند، تعجب می‌کردم. اما انگار اوضاع روبه راه بود، لااقل برقِ چشمانِ سرشارِ از زندگی پری‌‌گل که این را می‌گفت.

در زمان طِی فاصله دو اتوبانِ پیشِ رو (تهران کرج و کرج قزوین) پری‌گل ساکت بود و اجازه داد کمی بخوابم. در خماری صبحگاهی، لمیده روی صندلی عقب، حرکت تصاویر کنارِ جاده را بی تعمق نگاه می‌‌کردم و انگاری ذهنم از همه چی خالی بود. به سر خروجی طالقان که رسیدیم، هوشیار شدم. شاید به عادت همیشگی که انتظار داشتم ماشین به تلاطمِ عبور از جاده خاکی بیفتد. آخر پدرم به خروجی که می‌رسید به جای استفاده از پل خروجی، ترجیح میداد از کناره خاکی، میانبرزده به جاده طالقان برسد. گویا حتی چند دقیقه تلف کردن هم برای رسیدن به محبوب! مجاز نبود. اما محمود انگاری این ارث را از عمویش نبرده بود. به آرامی از پل روگذر خروجی و مسیر قانونی آن استفاده کرد اما با این حال، خواب و خماری از سرم پریده بود.

 

 

جاده به ظاهر صاف و در باطن، با شیبی ملایم به پیش می‌رفت. به مرور که درختانِ سبز در زردی دشتِ تابستان‌زده نزدیکتر می‌شد و خنکایِ هوا بیشتر، حسِ نزدیکی به وطن در رگهایم شورِ دوباره‌ای می‌ریخت. پری‌گل، هوشیار، به مناظر جاده چشم دوخته و در برابر این زیبایی شوق آلود، دهان از حرف زدن بسته بود. کمی که پیشتر رفتیم و سربالایی پیچ در پیچ شروع شد، دیگر نمی‌شد لمیده روی صندلی باقی ماند. صاف نشستم و خیره به جاده، درست مثل بچه‌ای در مقابل معلم... یا محکومی در برابر دادگاه... یا نه... همچون خودم در برابر آباجان.... آری این توصیف بهتری بود: اِسپی در محضرِ آباجان... سرشار از شوق، احترام و عشق... و حالا این من بودم با همه اینها در برابر طالقان!

کم کم دو راهی آقچری با باب‌اللهِ همیشه دعاگویش نمایان شد. محمود دَشتی به او داد و با زبان محلی، چاق سلامتی کرد. پیرمرد آفتاب سوخته با آن کلاهِ حصیری، گِردی سیاهِ آفتابگردانی که دستش بود را به ما تعارف کرد. تشکر کرده و راه را ادامه دادیم.

به سر گردنه رسیدیم و آه از نهادمان بلند شد. در کنارِ ماشینِ همیشه حاضرِ پلیس! چند اتومبیل دیگر پارک بود و بساط صبحانه خوردن جماعتی به راه. سرعت را کم کرده بودیم اما جایی برای اُتراقِ ما نبود. محمود گفت: «جلوتر، کنار اون درختهای کاج پایین گردنه نگه میدارم.» با سکوت، گردنه را پایین آمدیم که ناگهان نگین فیروزه‌ای انگشتر طالقان، دیار شد. (دیار شد یعنی نمایان شد) سد... این سد زیبا و غمگین در برابر دیدگان مشتاق ما خود را می‌گستراند!

به کنار ردیفهایِ کاج رسیدیم و با اینکه آنجا هم دو ماشین دیگر پارک بود، نگه داشتیم. محمود پرسید: «خوبه اینجا پری؟». پری گفت: «آره بابا... یه صُبحونه میخوایم بخوریم دیگه، نمیخواییم که بخریمش!». پیاده شدیم و سریع، صبحانه را به قول پری، داکُردیم خیکمانی میان! (= ریختیم داخل شکممان)

بعد از صبحانه، ما و ماشین، سنگینتر از قبل به راه افتادیم. به شهرک که رسیدیم، محمود پرسید: «پری، همینجا میخوای خرید کنی؟» پری هم خنده کنان جوابشو داد که: «نه که جایِ دیگه‌ای هم واسه خرید هست؟» بعد با دست به من اشاره کرد: «تو همینجا بمون ما الان برمیگردیم» و به سمت نانوایی راه افتادند.

دوباره خاطرات هجوم آوردند به سمتم. دخترکی را دیدم دست در دست پدر... در آن پیاده روهای خاکی... با ساکی که در دستِ دیگرِ پدر سنگینی می‌کرد... با آن دبه ماستِ سوغاتیِ ننجان و بقچه‌ای پر از نانِ کُلاس و توتک و یک کَلو پِندیرِ میانش! (= به طالقانی یعنی یه تیکه پنیر داخلش، کُلاس و توتَک هم دو نانِ شیرینِ طالقانی هستند) با نایلون تخم‌هایِ بلدرچین در دستانِ دخترک که همین صبحی از مسیر جاده روستایی که پیاده می‌آمدند، پیدا کرده بود. و پدر که برای هر دویشان از ساندویچی شهرک، دو دورنه! (= به طالقانی یعنی لقمه گازی/قاضی) درست شده از نانِ بربری تازه می‌خرید و تا رسیدن مینی بوس، گاز می‌زدند.

صدای باز شدن در ماشین، مرا از خاطرات جدا کرد. پری، سفره بزرگی، پر شده از نان لواش را به دستم داد تا در صندلی کناری بگذارم. با تعجب گفتم: «چه خبره پری؟ مگه میریم قحطی جا؟». پری در حالیکه رویِ صندلی جلو می‌نشست گفت: «مثل اینکه خبر نداری، دیگه الآنا کسی حالِ نون بستن تو دهات رو نداره، هر وقت میایی اینجا، باید تا اونجا که میتونی نون بخری با خودت ببری، اما عجالتاً شما اون قحطی جا رو خوب بیامی‌یِی!». محمود در میان قهقهه خنده پری گفت: «اون کمربندتم عجالتاً ببند شما!» و راه افتادیم. (قحطی جا = جایِ قحطی آمده، بیامی‌یِی = اومدی)

 

عکس: سد طالقان، نگینِ فیروزه‌ای انگشتر طالقان است. سدی که به خاطر روستای کماکانِ مغروق در آن، غمگینِ خاطرات آب گرفته است.

 

از اینجای جاده به بعد، دیگر در حالِ خود نبودم. قلبم تند تند می‌زد انگاری که گنجشکی اسیر، در قفسه سینه داشتم که خود را برای رهایی، به در و دیوار می‌کوبید. در این بیقراری غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود، با صدای آهسته‌ای جواب دادم و گفتم که با پری‌گل و محمود تویِ ‌جاده طالقان هستیم. خودش این را می‌دانست و همان دیشب، عمه به او خبرها را داده بود. هیچوقت ارتباطِ اینقدر نزدیک این دو تا را درک نمی‌کردم که با اینکه عروس-خواهرشوهر بودند، بیشتر به نظر خواهرهای صمیمیِ جیک تو جیک می‌رسیدند. مامان سفارشهای لازم رو می‌کرد و من در خلسه پر اشتیاقِ رسیدن به قرار عاشقانه خود، با سکوت یا الفاظ کوتاه، جوابش را می‌دادم. مامان انگاری فهمید بدموقعی تماس گرفته، آخرین سفارش رو کرد:

«هرکی هرچی پرسید، یا نیش و کنایه زد، نمیخواد جواب بدی، بیخیال باش... زندگی تو فقط به خودت مربوطه»

و تلفن قطع شد.

انگار اضطرابی به جانم ریخت. فکر این جایش را نکرده بودم که ممکن است در این تعطیلاتی که من به زعمِ خودم، به بی‌خیالی‌های کودکی و نوجوانی خود برمی‌گشتم، کسانی پیدا شوند که بخواهند ناکامی‌ها و شکست زندگی زناشویی‌اَم را به رویم بیاورند. اصلاً شاید به خاطر همین ترس بود که یک دو سالِ گذشته، پایم را طالقان نگذاشته بودم. اما حالا در میانه راه که نه... در انتهای آن بودیم و جایِ برگشت و پا پس کشیدن نبود.

خروجی جاده روستایی مزین به تابلویِ نام زادگاه اجدادی، پل همچون گذشته استوار و خروش شهرویِ پراقتدارش دوباره مرا به شوق انداخت. (شَهرو = شاه‌رود، نام رود اصلی طالقان) کمی جلوتر، سه راهی‌ای بود که به سه روستایِ همجوار می‌رفت. به قول پدرم، اینجا باید ندایِ قلبت را گوش می‌کردی و نزدیکترین راه به سمتِ قلبت، یعنی راهِ سمتِ چپی را برمی‌گزیدی. اما محمود پیچید سمتِ راست.

مبهوت پرسیدم: «مگه راه دِه از سمتِ چپ نیست؟» پری تندی جواب داد: «نه! تازگیا به صراط مستقیم و راه راست هدایتش کردند!» و قاه قاه خندید. محمود گفت: «مگه پری نگفته بهت، میریم خونه عمه پروین؟»

آه از نهادم بلند شد. شوهر عمه پروین، همین پدر پری‌گل، اهل روستایِ پایین دست بود و اونجا خونه داشتند. این یعنی که من از دیدارِ روستای اجدادی خودم محروم می‌شدم و باید در دهاتی غریب، می‌ماندم و همه اون نقشه‌هایی که برای رفتن به جاهایِ همیشه آشنا و خاطره انگیز دهِ خودمان را داشتم، پَر!

صدایی در مغزم پیچید، انگاری که مادرم می‌گفت: «چه بهتر... اینجوری کسی هم نیست که بخواد سرزنش یا شماتت کنه و تو مجبور باشی سوالهای صد من یه غازشونو جواب بدی!» غریبه، درسته که دردِ آدمو نمی‌دونه اما زخمی هم نمی‌زنه. آره درست می‌گفت اما من برنامه داشتم زخمهامو به شفایِ خاطرات خوشِ کودکی بسپارم و فکر اینکه ممکنه به جای مرهم، زخمی تازه بر زخمم بشینه رو نکرده بودم.

در سکوتِ اجباری بین رضا و نارضا، به خانه عمه پروین رسیدیم. خوبی روستاهای طالقان در اینه که همه شبیه هم هستند. اینجا هم ردیفِ درختانِ سبزِ غوره از جوز، دودِ کَله‌هان و تَندوران، ردیف مرتب سُرهای چیده شده کنار دیوار و آفتابِ خوشایندی که بر گلهای شیویدیِ رنگارنگ دستِ نوازش می‌کشید، برقرار بود. صدایِ عرعر الاغی از دور دست می‌آمد که پری خنده کنان گفت: «دوباره شروع شد! هنوز نیومده خوشامد میگن ویله مالان!» و به سویِ عمه پروین که با شنیدن گُرگُر ماشین، خود را به دروازه رسانده بود، رفت و او را در آغوش گرفت. (کَله‌هان = اجاق‌های هیزمی. تَندوران = تنورها، سُر = تاپاله خشک شده که به عنوان سوخت استفاده می‌شود. ویله مالان = حیواناتِ بی صاحب، وِل، بد و بیراهی مصطلح به حیوانات اهلی)

از ماشین پیاده شدم و با دیدن اسفنددودِ عمه در دستانش، تعجب کردم. عمه با لحنی که بیشتر نگران بود تا خوشحال، قربان صدقه‌مان می‌رفت و ذکر ایمنی از چشم نظر می‌خواند و همزمان ما را به داخلِ خانه، هدایت می‌کرد.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

عکس: منزل آیت الله طالقانی در روستایِ گلیرد طالقان. گل شیویدی با نامِ دیگرِ گلِ شاه اشرفی، پُریافت‌ترین گل در میان باغچه‌ها و حیاط‌های خانه‌های طالقان است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۴۶
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- اولین قسمت

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۴۴ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

ولیدپور با عصبانیت سرم داد کشید: «دیگه شورِشو درآوردی، معلوم هست چی‌کار می‌کنی تو؟ آخه گـَند به این بزرگی؟! چند ساله تو این واحد کار می‌کنی؟ چند ساله تو اون دانشگاه پر طمطراق درس خوندی و خیر سرت مُدرسش هستی؟ که حالا برسی به جایی که این گـَندا رو بزنی؟ والا که این جوجه دانشجو از تو بیشتر حالیشه...»

در هجوم کلماتی که چون بارش تیر و نیزه! بر سرم آوار می‌شد، نگاهم رفت سمتِ کارآموزِ بچه سالی که داشت اوراق و اسناد رو بایگانی و زیرچشمی نگاهم می‌کرد.

ولیدپور ادامه داد: «اگه بخوای همینجوری ادامه بدی، من یکی زیر بار گندکاری‌هات نمی‌رَم، اصلاً همین امروز با مهندس صحبت می‌کنم که از این واحد بری... فعلاً هم تا اطلاع بعدی شما در اختیار کارگزینی هستی! هرچی کار نصفه نیمه دستت داری، تحویل حبیبی بده و به سلامت!»

صورتم گُر گرفته بود و همزمان دستهایم خیسِ عرقی سرد... تلاش زیادی لازم بود تا جلویِ ریزش اشکام گرفته بشه. همیشه از اینکه جلویِ مردها اون هم تویِ محلِ کار، گریه کنم، بیزار بودم. چیزی که شاید بهترین حربه دستِ زنان بود برای تأثیرگذاری و سوءاستفاده از احساسات مردها، که خودم بارها دیدم همین حبیبیِ مارموز با اشکِ تمساح‌هایی که گاه و بیگاه می‌ریخت، چه جوری مقاصدش رو پیش می‌برد. اما من مثل اونها نبودم و به نظرم اشک اونقدر چیز مقدس و پاکی می‌یومد که فقط می‌بایست در پایِ کسی یا مسأله‌ای ریخت که اون هم مقدس و با ارزشی استثنائی باشه. پس به مانند همیشه، دستهامو مشت کردم و با هر کلامی که از دهن ولیدپور در میومد، بیشتر در خود فشردم تا جایی که سوزش جای فرو رفتن ناخنها در گوشت کف دست، منو به خودم آورد و آوار شده زیر بار توهین‌هایی که متأسفانه به حق هم بود، برگشتم و به پشت میزم پناه آوردم.

چقدر شنیدن این حرف‌ها، درست در زمانی که سعی می‌کردی با تمامِ توان به اوضاعِ درهم پیچیده‌ی زندگی، سر و سامونی بدی، دردناک بود. انگاری ماحصل همه بدوبدو کردن‌هات و تلاش‌هایی که تو رو از خستگی به مرگ می‌رسوند، جلویِ چشمات آتش بزنند و تو حتی نتونی کلامی در دفاعِ از خودت به زبون بیاری.

سرم را روی دستهایم روی میز گذاشتم و ناخواسته نَمی به چشمم نشست.

چند لحظه بعد، صدای تِقّی به میز خورد. سر بلند کردم. از پشت بخارِ چایِ تازه دمِ دانشور که با مهربانی لیوان را روی میزم می‌گذاشت و با چشم و ابرو اشاره می‌کرد که «بخور، بذار حالت سرجاش بیاد» چهره حبیبی رو دیدم که پوزخندِ فاتحانه‌ای بر لب داشت و حتماً پیش خود می‌اندیشید: «بالاخره دُمِ این دختره‌ی خود شیرین، قیچی شد و حالا دیگه فقط منم و این واحد که رییس بلامنازعش خودم خواهم بود و خودم!»

 

 

سر ظهر بود که مهندس اومد و بلافاصله صِدام کرد به اتاقش. می‌تونستم حدس بزنم که قبلِ رسیدنش به اداره، تلفنی همه چیز رو بهش گزارش داده بودند! مهندس در حالیکه کتش رو از تنش درمیاورد، منشی‌شو با صدای بلند خطاب قرار داد: «خانُم اون کولر رو زیاد کن، بگو دانشورم دوتا چایی بیاره» و بعد به من اشاره کرد که «بفرما بشین». دقایقی بعد که دانشور چایی آورد و به هنگام خروج، درِ اتاق رو پشتِ سرش بست، مهندس شروع به صحبت کرد:

  • «ببین خانم حسینی، من به شخصه احترام و ارزش زیادی برای خودت، شخصیتت و کارت قائل هستم. خودت بهتر می‌دونی سرِ پستِ ریاست واحد که اون همه مدعیِ چنگ و دندون کشیده داشت، من از تو که جوان‌ترین کارمند اون واحد بودی، حمایت کردم، چون بهت ایمان داشتم. هنوزم دارم... نه اینکه بگم ناامیدم کردی، نه... اتفاقاً خیلی جاها سربلندمون کردی و به همه نشون دادی که ارزش و لیاقت این جایگاه رو داشتی. اما خودتم خوب می‌دونی که چند وقتیه، هوش و حواست اینجا نیست. نمی‌دونم مشکل کجاست و دلیل این همه پریشون احوالی چیه. اما اینجا صدات زدم که بگم، من هرچی که در توانم باشه، برای رفع این مشکل و برگشت بهترین کارمند اداره‌ام به اوضاعِ سابقش انجام می‌دَم. فقط بِهِم بگو چه کاری از دستم بر میاد؟»

در سکوت به صحبتهاش گوش می‌کردم و هم زمان غرق شدم در اوضاع و احوال این چند وقت گذشته... چقدر سعی کرده بودم که کسی از احوالاتم باخبر نشه. چقدر روی غمها، بغضها، سرگشتگی‌ها و نگرانی‌هام سرپوش گذاشته بودم... چقدر غصه‌هامو لایِ کارهایِ روزمره پنهون کرده بودم... چقدر تلفن‌هامو یواشکی، پچ پچ کنان و در راهروهای اداره زده بودم و در جواب هر همکاری که می‌پرسید: «همه چی روبه راهه؟» سر تکون داده و با لبخندی «آره» گفته بودم... اما آخرش هم «اینکه همه چی روبه راه نبود و یه جایِ کار اشکال اساسی داشت» از وسطِ اسناد و پرونده‌های اداری زده بود بیرون! حالا به حواس پرتی، بی دقتی، نداشتن مسئولیت کاری و حتی بی‌سوادی متهم می‌شدم و مهندس می‌خواست از همه چی سر دربیاره و کمکم کنه... ولی من می‌دونستم که نجات بخشِ من از این وضع، مهندس نیست!

به چشمهایِ منتظرِ پاسخِ مهندس نگاه کردم و گفتم:

  • «متشکرم مهندس بابت همه حرفهای خوبی که زدید و پیشنهاد کمک و تحمل اشتباه کاری‌های این چند وقته... ولی راستش من فقط کمی خسته‌ام و به گذشت زمان، بابت ترمیم ذهن و روحیه‌ام نیاز دارم... اگه شما یک مدت دیگه تحملم کنین، قول می‌دم که دوباره به اوضاعِ سابق برگردم... و اگر هم نه... که کیفمو میذارم رویِ دوشم و تو کارگزینی می‌شینم تا جایِ جدیدی برام تعیین بشه!»

و آروم، نگرانی عظیمم رو بابت اینکه شاید «جایِ جدیدی در کار نباشه» و مستقیماً «درِ اخراج رو نشونم بِدَن» قورت دادم و چشم به دهانِ مهندس دوختم.

درجا، برگه‌ای از کازیه برداشت و امضاش کرد و به من داد و گفت:

  • «خیلی هم عالی... پس این مرخصی ده روزه رو بگیر و از همین فردا که چهارشنبه است، برو و دو هفته بعد با پایانِ تعطیلات تاسوعا و عاشورا به اداره برگرد... منتها یادت نره که خانوم حسینی خوش اخلاق و نامبر وانِ ما رو هم با خودت بیاری! حالا هم برو ناهار و بعدش سریع برو خونه و برای تعطیلاتِت برنامه ریزی کن... بازم بدون هر وقت هر کاری داشتی، اولین کسی که یادت بیاد بهش زنگ بزنی، من باشم!»

گیج و مبهوت از اینکه بالاخره بابت این چیزی که پیش اومده، خوشحال باشم یا نگران، تشکر کردم و از در که بیرون اومدم، با ولیدپور که روی مبلهای اتاق منشی، منتظر تموم شدن صحبتهای من با مهندس بود، روبرو شدم. بلافاصله بلند شد و تقه‌ای به در زده، وارد اتاق شد که مهندس با صدای بلندی که به گوش من هم می‌رسید، به او گفت:

  • «اون مسأله کارگزینی و این حرفا مُنتفیه! خانم حسینی یه ده روزی میره مرخصی و وقتی برگرده خودش ادامه مسئولیت‌هاشو از سر می‌گیره. عجالتاً تا اون موقع، کارهاشو بسپار دست آقایِ چراغی و بِهِشَم حالی کن که این مسئولیت، موقته و یه وقتی خیالِ باطل و هوا بَرِش نداره که رئیس شده!»

ناخودآگاه، لبخندی به لبم اومد و آرامش کمرنگی به جانم نشست و به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم، بدون اینکه به نگاهِ خیره‌ی حبیبی اعتنایی کنم از در زدم بیرون.

دانشور، نگران از چارچوبِ آبدارخانه سَرَک کشید که «چی شد خانم حسینی؟ مهندس چی گفت؟» با لبخند پر رنگ‌تری مهربونیشو پاسخ دادم و گفتم: «نگران نباش آقای دانشور، دارم میرم مرخصی... ولی زود برمی‌گردم و هیچ جایی‌هم قرار نیست که منتقل بشم» و با اشاره به در اتاقِ واحد گفتم: «همینجا موندگارم...»

و دانشور که انگاری حرفم رو باور نکرده بود، کله‌ای تکان داد و گفت: «ان شاءالله...!»

 

 

تلفنی از نائب، غذای مورد علاقه‌مو سفارش دادم تا وقتی به خونه می‌رسم، ناهارمم رسیده باشه. یه دوش گرفتم و تا اونجایی که معده بی‌چاره جا داشت، غذا خوردم و با راحت‌ترین لباسِ تو خونه، افتادم روی تخت... این مدت، نه خواب درست و حسابی داشتم نه خورد و خوراک کافی. ولی انگار استرسی که امروز توی اداره بِهِم وارد شد، در عینی که همه‌ی انرژیم رو خالی کرد، مثل یه تلنگر منو دوباره به زندگی عادی برمی‌گردوند و بهم گوشزد می‌کرد: «حالا هر اتفاقی‌اَم که افتاده... زندگی هنوز ادامه داره!»

چشمام سنگین شد و مرور روزهای گذشته، از بیداری به رویا-کابوس رسید.

راستی از کِی همه چیز عوض شد؟ ما که داشتیم زندگی خودمونو می‌کردیم و در خوشبختی‌های کوچک و فراز و نشیبهای بزرگ به پیش می‌رفتیم که یک‌هو ورق برگشت. اون روزها، بعد از فراغتِ از درس و بدو بدوهای اداره، تازه آپارتمانی خریده بودیم که کوچک اما زیبا بود و ماشینِ نونوار شده‌ای سوار می‌شدیم که مالِ خودمون بود و چهره جذاب زوجهایی را داشتیم که خوشبخت‌ترینِ زن و شوهر فامیل بودند.

اما درست، بعد از تعطیلات عیدِ پارسال که پیمان اولین مسافرت مجردی‌شو رفت و منو تو سرشلوغی‌هایِ مراسم سالگرد آباجان (پدربزرگم) تنها گذاشت و حتی وقتی التماسش کردم هم حاضر نشد تو جمعِ فامیل آبروداری کنه و سفرشو چند روزی عقب بندازه، گمونم از همون روزا بود که دقیقاً فهمیدم مسأله‌ای جدی در زندگی زناشویی ما پیش اومده. مسأله‌ای بسیار جدی‌تر از نداشتنِ بچه و بی‌ثباتی‌های شغلی پیمان و سردردهای میگرنی من که گَه گاه به سراغم می‌یومد و هیچ دکتری، علت و دوایِ قطعی اونو نمی‌فهمید.

بعد، مسأله درست مثل سیاهی لکه جوهری که رویِ ملحفه سفیدی چکیده، بزرگ و بزرگتر شد و دیگه کار به جایی رسید که بعدِ هشت سال زندگی مشترکِ در نهایت احترام و آرامش، رویِ ما دو تا به هم باز شد و صدایِ جنگ و دعواهامون، آسایش رو از همسایه‌ها گرفت. کم کم از همدیگه فاصله گرفتیم، اتاق خوابمون جدا شد، زمان‌های مختلف و مجزایی برای خوردن غذا یا لمیدن روبه روی تلویزیون پیدا کردیم، تکی، به سفر، گردش، خرید و مهمانی رفتیم و آنقدر با هم صحبت نکردیم که اندک ارتباط‌مون خلاصه شد تو شنیدنِ صدایِ نفس‌ها از پسِ دیوارِ نازک بین اتاق‌ها در شب...

هفت ماه تمام جنگیدیم و یکی یکی مشترکاتمون رو از دست دادیم تا جایی که تنها چیزهای مشترکمون شد یه خونه... یه ماشین و یه سند ازدواج!

و در آخر، این پیمان بود که جسارت به خرج داد و از تقسیم این مشترکات باقیمانده صحبت کرد. البته نه خودش، رو در رو، بلکه وکیلش در تماسی تلفنی این تصمیماتی که یک تنه گرفته بود رو به من ابلاغ کرد. درست در روزهایی که در به در دنبال آن بودم که با گرفتن مشاورِ کار بلد، روانشناسی مجرب و حتی صحبت با نزدیکان و دوستانی که هر دو قبولشان داشتیم، راهی برای حل این مشکل پیدا کنم، تصمیم یک طرفه پیمان به جدایی، چون پُتکی بر سرم خورد و همه تلاشها و امیدهایم را برای نجات زندگی مشترکمان از بین بُرد.

مغرورتر از آن بودم که به دست و پایِ التماس بیُفتم اما باز هم سعی کردم با پیش کشیدن حرفِ حق و حقوقِ قانونی، به طور غیرمستقیم، پیمان را از جدایی منصرف کنم. اما مرغِ او یک پا داشت و انگاری حقیقتاً از این زندگی بُریده بود و من هیچ وقت نفهمیدم و نخواستم بفهمم که برای چه؟ آیا پایِ زنِ دیگری در میان بود؟ آیا رویا و سودایِ جدیدی در سر داشت؟ آیا از من که برای این زندگی هیچوقت کم نگذاشتم، خسته شده بود؟

جنگیدن‌ها دو ماهِ دیگر از عمر، اعصاب و انرژی مرا نابود کرد و در نهایت، در بعدازظهر روزی که صبحش، وکلایمان اجازه دادگاه برای طلاق را به ما اعلام کردند، در دفتر سرد و خاکستری محضری قدیمی و محزون، از یکدیگر جدا شدیم و به سویِ سرنوشتِ غیرمشترک خود رفتیم.

همه اینها چیزهایی بود که در کمتر از یک سال گذشته به سرم آمده بود و مهندس و هیچ یک از همکاران از آن خبر نداشتند و حتی اعضای خانواده و دوستان صمیمی هم تنها از نتیجه نهایی (طلاقِ ما) خبردار شدند. اضافه می‌کنم به آن، مسائل و مشکلاتِ پس از جدایی، همچون مُعضل پیدا کردن خانه جدیدی که در آن، با همه بیگانه باشی، تنهایی ناشی از دلخوری خانواده و طرد شدن از جمعِ برخی دوستان و مشکلاتِ مالی و عاطفیِ پس از آوار شدن یک زندگی نُه ساله!

در این دوران بود که تبدیل شدم به دیوانه‌ای که گَه گاه گَندی به کارهایِ اداره می‌زد و هیچکس از ویرانی خانه‌اش خبر نداشت!

 

 

عصر، از خواب بیدار شدم و چایی گذاشتم و کتابی دست گرفتم. باید کمی به بازسازی خود می‌پرداختم. به مهندس قول داده بودم. تقریباً دو هفته زمان داشتم برای این بازسازی و تمدد اعصاب. و مطمئناً برای همه عمر نیاز داشتم به این شغل و درآمد آن!

دلم مسافرت می‌خواست اما شرایط مالی اجازه نمی‌داد. آن وقتها که پیمان بود، با کمترین هزینه هم می‌شد بهترین سفرها را رفت. کافی بود باکِ ماشین را پر می‌کردی، غذایی که می‌خواستی در خانه بخوری برمی‌داشتی، به همراه چادر و کمی لَک و لا (= به طالقانی یعنی رختخواب) و سبد پیک‌نیکی که همیشه در صندوق عقب حاضر بود و میزدی به جاده. اما حالا یه زن تنهایِ مطلقه بودم که نمی‌توانست به همچین مسافرتی برود و نه حتی می‌توانست با دوستانِ قدیمی همسفر شود چرا که آنها همراهی با همسر و فرزندانشان و همسفری با خانواده‌های مشابهِ خودشان را ترجیح می‌دادند.

چرا پیمان همیشه به معاشرت‌های خانوادگی متأهلانه تأکید داشت و اجازه نداد هیچ دوستِ مجردی برای این روزهایم باقی بماند؟

فکرِ سفر را از سرم بیرون کردم و سعی کردم از همان خانه ماندنِ اجباری لذت ببرم... کتاب، موسیقی، چای و خواب! چیزهایی که خوب و آرامش بخش بودند اما به قولِ مادرم، مرا بیشتر در گودالِ انزوا و تنهایی فرو می‌بردند.

فردا چهارشنبه بود ولی چون اداره نمی‌رفتم تصمیم گرفتم به برخی کارهایِ اداری که داشتم بپردازم. اولین کارم رفتن به بانک بود برای گرفتن تسویه حساب وامِ خانه مشترک قبلی که برای سند زدن به نامِ خریدار و صاحبخانه جدید، به آن نیاز بود. بعد سری به دانشگاه زدم تا ببینم می‌توانم در ترم جدید، واحدی برای تدریس بردارم. در طی سال گذشته، علیرغم همه مشکلاتی که داشتم، حتی یک لحظه از تدریس غافل نبودم، کاری که مرا چون رشته محکمی به جریانِ دانش، دانشگاه و به روز بودن علمی وصل می‌کرد و آن را با همه سختی‌ها و صرفِ انرژی‌هایی که می‌طلبید، دوست داشتم.

حواسم نبود وسطِ تابستان است و دانشگاه در تعطیلات یک ماهه خود. دست از پا درازتر برگشتم و در کافه-رستوران سرِ خیابان، که زمانی پاتوق هم‌کلاسی‌ها و یادآور خاطراتِ خوشِ دانشگاه بود، نشستم.

کافه انگار، از خلوتیِ تعطیلی دانشگاه، نفس راحتی می‌کشید و همزمان غمگین بود. صاحب کافه که پسر جوانِ مودبی بود و مرا کاملاً می‌شناخت، شخصاً برای گرفتن سفارش آمد و سلام و احوالپرسی کرد. اول خواستم قهوه سفارش بدهم اما تازگی کیک‌های شکلاتی داخلِ یخچالش که قاعدتاً همین امروز برایشان رسیده بود، چشمم را گرفت. دَله خیکی (= شکمویی) که معضلِ دورانِ نقاهت از افسردگی بود، باعث شد چای با کیک سفارش دهم و تا رسیدن آن، به خیابان روبرو خیره شوم.

باد می‌آمد و پرده توری جلویِ در ورودی را تکان می‌داد. همزمان، صدایِ زنی می‌آمد که گویی با کودک بازیگوشش دعوا گرفته بود. صدا نزدیکتر می‌شد و ذهنِ لبریز مرا از غرق شدن در افکار باز می‌داشت. به ناگاه زن در ورودی کافه توقف کرد و با فریاد جیغ آلودی گفت:

«خُ حالا بعداً صُحبت می‌نیم... رَد گَن گَلُم خُشک گِردی... خُدافِظ» (ترجمه: خب حالا، بعداً صحبت می‌کنیم، برو گَلوم خشک شد، خداحافظ)

و همزمان که گوشی را داخل جیب مانتواَش می‌گذاشت و به صاحب کافه می‌گفت: «آقا یه بطری آب معدنی به من بده» نگاهش کردم...

با تعجب بلند شدم، نه به خاطر آنکه تنها بود و کودک بازیگوشی همراهش نبود و جیغ‌هایش را به مخاطب پشتِ گوشی‌اَش که مطمئن بودم شوهرِ نگون بختش است، میزد و نه حتی به خاطر گویش طالقانی‌اَش... بلند شدم و صدایش کردم... چون پری‌گُل بود. دختر عمه‌اَم که زنِ پسر عمویَم هم بود.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۴۴
درجی طالقانی

شروع داستان دنباله دار مسافر کشتی نجات

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۲۶ ق.ظ

 

مسافر کشتی نجات

نوشته: سیده مریم قادری

 

با سلام خدمت تمامی همشهریان عزیز و مخاطبان مهربان

داستانی که در پیش رو داریم، عاشقانه‌ای است شوقناک، با عطر و بوی گل‌های محمدی که با هدف ادایِ دین و احترام به ماهِ عزای حسینی و سرزمینِ اجدادی‌مان طالقان جان نوشته شده و در قالب خاطراتی از گذشته‌های نه چندان دور، به ذکر برخی آداب و رسوم این دیار در ایام محرم و صفر می‌پردازد.

چارچوب کلی داستان، خیالی است و هرگونه تشابه اسمی و مکانی در آن، تصادفی می‌باشد.

ذکرِ آداب و رسوم محرم، محدود به اطلاعات و خاطرات کودکی نویسنده است و هیچ ادعایی درخصوص کامل بودن محتوایِ پژوهشی داستان در این حوزه نداریم.

به مانند همیشه، چشم به راه دعایِ خیر شما عزیزان هستیم.

حق یارتان ... خُدا بُداره‌تان

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۶
درجی طالقانی

داستان دلدادگان طالقانی: عزیز و نگار

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ق.ظ



عزیز  و  نگار


به گویش طالقانی با صدای جناب آقای نورالله لهراسبی

فایلهای زیر را دریافت کرده و گوش کنید (نُه قسمت)

قسمت اول              قسمت دوم              قسمت سوم

قسمت چهارم          قسمت پنجم             قسمت ششم

قسمت هفتم           قسمت هشتم          قسمت نهم


تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی



همچنین این داستان زیبا را با صدای جناب آقای روزبه اجلالی هم می توانید دریافت کرده و گوش کنید. (یازده قسمت)

قسمت اول              قسمت دوم              قسمت سوم            قسمت چهارم         

قسمت پنجم            قسمت ششم            قسمت هفتم           قسمت هشتم         

قسمت نهم               قسمت دهم            قسمت یازدهم


تهیه شده در گروه طالقانیها



عزیز و نگار، داستان دو دلداده از منطقه آردکان شهرستان طالقان است که قدمت آن به چند قرن می‌رسد. به احتمال قریب به یقین، باید داستان عشق عزیز و نگار را آخرین حلقه گمشده دلدادگی عاشقان دانست که بارها در تاریخ ادبیات فارسی شاهد برخی از آنها بوده‌ایم.

عزیز و نگار نیز چون باقی عاشقان، پس از طی مرحله عشق زمینی ـ چناچه عارفان بر آن قائلند - به عشق آسمانی دست می‌یابند و جالب اینکه جز در عزیز و نگار چاپ شرکت نسبی کانون کتاب که در آن عاشق و معشوق به خیر و خوشی به هم می‌رسند و داستان به پایان می‌رسید، در باقی روایت‌ها شاهد غرق شدن آن‌ها در شاهرود یا غیب شدنشان هستیم. در روایت کمالی دزفولی هر دو سنگ می‌شوند.

این عشقنامه در زبان تاتی نمود پیدا کرده‌است و مردم روستاهای منطقه طالقان، رودبار، الموت، تنکابن، اشکور و غیره که با نسخه‌های دست‌نویس و روایت‌های سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند. هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شب‌نشینی‌ها و جمع‌های خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوان‌ها و نگارخوان‌ها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند.


مزار یادبود عزیز و نگار در روستای آردکانِ طالقان



اکنون و پس از گذشت سال‌ها به رغم چاپ و انتشار داستان‌های گوناگون معاصر، همچنان داستان عزیز و نگار ارزش خود را حفظ کرده‌است و پیرمردان و پیرزنان روستایی در زمان‌های مختلف و به مناسبت‌های گوناگون، به زمزمه اشعار این داستان می‌پردازند.

برگرفته از ویکی پدیا فارسی


فایل PDF از قدیمی ترین نسخه های داستان عزیز و نگار که توسط آقای مهرداد فلاح دهکی اصلاح و باز نشر شده است.

دریافت کنید (دانلود)



🎼آواز عزیز و نگاری
💢با نوای دلنشین استاد فریدون پور رضا
زبان: گیلکی منبع: کانال گیل دیلم و کانال طالقانیها

دریافت کنید (دانلود)


🎶🎵 آواز عزیز و نگار 🎵🎶
💽 آلبوم پای البرز کوه
🎤 خواننده : امیر غرقی (سیاوس پور)

دریافت کنید (دانلود)

با سپاس از کانال طالقانیها و کانال گیل دیلم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۵
درجی طالقانی

داستان باران سیزده - قسمت سوم

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ق.ظ

عیدِ آن سال، یه لشکر میهمان داشتیم... با یه عالم کار از چند روز قبلتر...
اسفندماهش دی پرکار ترین روزهامان بَ.

گتین خوآرومی عقدکنانی واستان، بذار وَردار و برو بیا داشتیم.
آنقدر که میان گُلکار و خانه تکانی و تدارک سور و سات عید، خرید عقدکنان و بساط جشن عقد دی اضافه گردی بَ.

یک بار دی وسط آن گِل و شُل و وَرف و بوران، آقام و ننه و خوآرجان، تا شهر بشی بیَن خریدی واستان. آنجه یک ناهار دی میهمان پوران خانومشان بیَن و حکماً اوشانه برای عقد دعوت کورده و وعده بیگیته بیَن.

مینی دل اما... چُشم انتظاری دیه ای داشت..

ظهرِ یک روز بمانده تا عقدکنان، ننه فرمان هادا: سفره بنگنین!  
چندتا از جوانان فامیل، قُزان آبگوشتی که ننه از صبح علی الطلوع بار کوردی بَ ر تشی سر دِ جیر اوردون. هرچی مسی، روحی و گلی کاسه داشتیم، قطار بچی بیَن مجمعانی میان و عمزُن و ننه جانم، اونانی میانه از اوگوشت پر میکُردُن...

__ مُرواریجان.. قشنگه دُترکم.. نِینُم اینجور دمغ باشی باباجان...

آقاجانُم بَ که مُنه دیماگیت و کله مه ماچ کُرد...

به خیالش، از بابت عروسی خوآرُم اینطور یه گوشاک کِز کُرده بیَم... اما دمغی، کم حرفی و گوشه گیریهای این چند وقت اخیر مُن، دلیل دیه ای داشت که اوشان نمیدانستُن.

هرچقد خوآرُم خوشحال بَ و پراگیتی بَ،  مُن اغلب بوک کُرده بیَم و کم حرف... فقط در حد لزوم گپی و حرکتی مُن د سر میزی...
نمیدانُم چیب دلُم میخواست فقط یه گوشاک بنیشُم و به «او» فکر کُنُم...
امبا مگه میَشتُن...
هِی چپ و راست صدات میکُردُن و تو دِ کار میکشیَن..
بالاخره تنها  خوآر بیَم و عروسی کار داشتیم!


با گُر گُر ماشینی که از سر ده تا مایی خانه که وسطای آبادی بَ به گوش میامه، جام دِ راست گردیَم...
تندی بیامیَم ایوانی سر و در آن همهمه مرداکانی که گوشت و نخودانه با گوشت کوب میتُکوندُن و زناکانی که بادیه های پُره سفره ای سر میوردُن، مُن فقط گوش اُستا بیَم تا آن صدایی که مینی دلخواه بَ، مینی جان و دله بلرزانه...


__ یاالله یاالله... آقا مبارکا باشه...
حاج مرتضی دلا مه و پشت سرش پوران خانوم جان و بعد ماه منیر و پری گل.

ننه بدو بش پیشواز و ماچ و روبوسی و آقام دی همینطور کو پیجارانشی پی میگردی، منه بگوت: چُبه خشکت بزیه دتر؟ بدون بیا رفیقانت بیامین!

چند لحظه بعد... همانطور کو صحنه پیشواز از میهمانانه یه چیکه اشک، مینی چُشمی پیش تار میکُرد، یگ بغل گل از در بیامه حیاطی میان و پشت بندش، اویی که این همه ماه چُشم انتظارش بیَم، با یه گردن دولا و قامتی خم کورد، دلامه...
آخه میدانی، حیاطمانی دروازه به اندازه اویی قد و رعنایی نبه...

درجا زانوانم سست گردی و تکیه بزیم به نرده هان ایوان...

ننه داد بزی: مُرواری!   چی مینی آنجه؟   بیو بِین عزیزه میهمانانمان برسیَن...

با صدای ننه، سرشه بلند کُرد و باز چوشمان سیاهش اسیر نگاهی شرمو گردی...

دی تأخیر جایز نبه...
تا پایین پلکانه بی دمپایی و پیجار، جیرامیَم و آنی در آغوش پوران خانوم جان و دترکانش جا گیتُم...

                          ***
سیزده به در بیامی و دُواره لشکر آدُم از سر و کولِ مایی خانه جوعَر میشه آنقدر که خانمان جا نوداشت پا بنگنی و راه بشی.

امبا مُن دیه لنگانُم زیمینی سر نَبَه.. ابرانی میان سِیر میکُردُم...
همان ابرَکان سیاهی که یه روزی آسمانِ طالقانه پُر کُرد و بعد، شُرشُر باریدنشان بیگیت تا آقاجانِ میهمان نواز و مردم دارُم، شهری آدومانی که بیامی بیَن تفریح، با خودُوش بیوره خانه مان و ما با اوشان آشنا گردیم..

آشنایی و دوستی و رفت و آمد... تا دل از کف بشیَن و قوم و خویش گردیَن....

به انگوشترِ پر نگینی که دستمی میان دَره نگاه مینُم...
همان کو فردایِ عقد آبجیم، پوران خانوم جان، با اجازه آقا ننه ام دستم کُورد و بگوت: یک دوسالی هست که میخواییم بیاییم مُروارید جانو نشون کنیم برای عباس، ولی منتظر بودیم دختر بزرگتون اول عروسی کنه.

نُگام از نگینانی که درخشش مینه، میرسه به چوشمان سیاهی که روبروم دَره و با یه حالِ خوشی تماشام مینه...

 سرخه دیمانُم سرختر میبو...

لبخندی میزنُم و عباس تُنگ دوغه هامدیه دستم و میگو: مادرجون گفتند یکم توش پوتینه! بریز...

لبخندم، گت تر میگرده و جواب هامیدیم: پوتینه نه... پوتینُک... همان پونه شما عزیزجان!!!

 آهان.. همونی که شما میگی عزیزجان!

همان موقع آسُمان گُرُمپی صدا مینه و بعد دیندیرَکِ خوشِ واران، شیروانی سر، ضرباهنگ میره...

سرمه جوعَر میوروم و دلمی میان میگُم: خداجان... چه خوبه که سیزده به دران واران میا...
چه خوبه که آقاجانُم همیشاک میهمان میوره خانه مان...
چه خوبه که عزیزجانمه به مُن هادای تا دی همه سیزده به دران ما دوتاکی کنار هم باشیم...

بعد دی، تازه واشان باغمانی صدا ر میشنوعوم که یک صدا میگن:  آها والا... ما دی از دست تی یی سبزه گره بزینها خلاص گردی ییم... 😂😂😂


🔙  غرض از نوشتن این داستان، یاد کردن از پدری است زلال و بی ریا چون آسمان که باران مهربانیهایش را بیدریغ بر دوست و آشنا و خودی و غریبه می باراند..

روحت شاد آبا جان سیدصدرالدین میرزکی 🌷🌷🌷

🔚 پایان
      شاد و پر خیر، چون باران باشید 🔺

به قلم: سیده مریم قادری #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۲۴
درجی طالقانی

داستان باران سیزده - قسمت دوم

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۰ ق.ظ

از آن به بعد، دوستی میان ما و این تهرانی میهمانان پایه گذاری و رفت و آمدها شروع گردی...

هرچند ویشتر اوشان مایی خانه میامیَن و ما شاید دو سه سالی یه بار، حتی کمتر، اگه گذارمان به تهران میرسی، اوشانی خدمت میرسی یِیم...

مُن البت هیچ اوشانی خانه نشی بیَم. درست تر بگوئم، از زمان آشُنایی که مُن نُه سالُم بَ تا هفت سال بعدش.

اولین بار شانزده سالُم بَ که بشیَم خانه شان.
برارم دانشگاه افسری قبول گردی بَ و ننه آقام اوییب، پی یه اتاق اجاره ای بیَن که از قضا پوران خانومشان، دو تا اتاق خالی داشتُن و همانه ر برارمیب اجاره کُردیم.
بعد دی مُن، تابستان، یک ماه بیامیَم برارمی وَر.

خانه شان، خیابان شاپور بَ.

تا اونجه دبیَم پوران خانوم نمیَشت آشپزی کُنُم و تمام آن یک ماه، با ماه منیر و پری گل (پوران خانومی دُتران) به وازی و خوشی و خرید و گشت و گذار و گپ و گفت بگذشت.

یک دو باری دی بشی ییم امامزاده سیدنصرالدین، که الحق زیارتش جانه صفا هامیدا.

خوبیش این بَ که بعدِ زیارت، میشی یِیم خرید و بازار بزرگی حجره هانه تا قِرانِ آخر جیفمان خالی میکوردیم و آخر سر دی، در غذاخانه مُسلم، با باقالی پلو یا کُباب، اُشکُممانه از عزا در میوردیم.

اما میمَل غروب دمانمان، معجون فروشی شاپور نزدیک خانشان بَ..

یادوش بخیر...
چه روزان خوشی داشتیمَ...

آن یگ ماهی که مُن تهران دبیَم، اصلاً عباس، گتین پسر پوران خانومشانه نِیدیَم.
بگوتن با گته آبا و گته ننه بشیَه زیارت مشهد و پوران خانوم هی دعا دعا میکُرد تا مُن اونجه درُم، عباس دی وَگرده.
اما مشهد، به عباس خوش بگذشتی بَ و تا مُن اونجه دبیَم، او دی تهران نیامه.

بالاخره آخرین روزهای شهریور ماه بَرسی و مُن دی می بایست راهی طالقان میگردیَم.

دلُم میخواست ویشتر بمانُم..
آن یک ماه، خوشترین روزهایی بَ که تا آن زمان تجربه کورده بیَم.

الحق خانواده ی میزبان، در مهربانی و پذیرایی و صفا و صمیمیت، هیچ از ما طالقانیان کم نوداشتُن.

مُن دی با دُترکانشان، عَیاق گردی بیَم و اگرچه دلتنگِ ننه آقام و طالقان بیَم اما اوشان دِ جدا گردین دی منیب سخت بَ.


دمِ رفتن، ماه منیر اسفند دود بیارد...
 بِرارم، سنگینه چمدانانمه که دِراغوز میانُشان لباسها و کفشها و پارچه هایی که از تهران بخری بیَم دَبَه ر سگ کَش میکُرد
و یه کاسه گِلی کبودِ رنگ، با چندتا گل محمدی میانُش، پری گلی دستی میان دَبه.

پوران خانوم دی درحالیکه چادر نمازشه سر کُردی بَ، قرآن بیورد و منه از بیخ آن رد کُرد...

تا پری گل بیامه که کاسه ای اُو ر مینی پِی سر دپاشه، در وا گِردی و یه جوانک رعنا و خوش قد و بالا، چارچوب دِری میان، نمایان گِردی.

اولین نُگاهش، مینی چُشمانی میان گیر کُرد...
از قضا مُن یه کیشکه خنده لبانمی سر دَبَه که آن دی همزمان، مینی تُوکی سر، خُشک گردی!

میان این گیجی و دنیایی که دَوّار مُنی کله ای دور میچرخی، ماه منیر هوار کُرد: داددداششش   خوش اومدی...

و پوران خانوم در حالیکه نگاهش به مُن لبخند میزه، جوانکه بغل گیت و بگوت: بالاخره اومدی، مشهدی عباسم، زیارتا قبول مادر...

عباس، یه قشنگه خنده کُرد و بگوت: اما مثل اینکه بی موقع اومدم... فکر نمی کنم این اسفند و گل محمدی، واسه پیشواز من باشه...

پری گل، زیر زیرکی بخندی و بگوت: برای بدرقه مُروارید جانه... یک ماه اینجا بود، ولی تو که نبودی!   الانم داره برمیگرده طالقان..

عباسی چُشمان ریز گردی و بعد آرام بگوت: چرا اینقدر زود؟! نکنه پا قدم ما سنگین بوده!

مِن مِن کنان بگوتم: نه... داداشم ماشین گرفته.. دی باس برگردیم، هفته دیگه مدرسه مان وا میشه!

پوران خانوم گلایه وار گفت: هی بهتون میگم زودتر بیایین.. گوش نمیدین که... حالا مروارید جان یه دقیقه بشین ببینیم این پسر واسه مون سوغاتی چی آورده؟

همان موقع برارُم کلافه حیاطی میان دِ صدا کُرد: مُرواری... بدو بیا دیرمان گردی... پوران خانوم کلیدِ اُتاقمو گذاشتم زیر جاکفشی. بیزحمت گلدونامو آب بدید، منم سه چهار روزه بر میگردم... عباس جان، دخترخانوما خدانگهدار. از طرف منم از حاج مرتضی خداحافظی کنید.

و با یه دلی که میانِ دگ دوجه آن، نقش چُشمان سیاهی لانه کوردی بَ وگردیَم طالقان...


🔻ان شاء الله ادامه دارد 🔜


به قلم: سیده مریم قادری #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۲۰
درجی طالقانی

داستان باران سیزده - قسمت اول

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ق.ظ

از وَختی یادُم میا، یک ظهر نَبَه که بتانیم ناهاری بَ یه اُشکُم سیر، غذا باخوریم.
نه اینکه دستمان تنگ باشه یا خدای نکرده، غذا کم بار کنیم.
نه اتفاقاً برعکس،
گِتین خوآرُم همیشاک، دو سه برابر خودمانی اَندا، غذا تدارک میدی، اما اِخلاق آقام خدا بیامُرز اینطور بَ که هر روز که کاری سر دِ ومیگردی خانه، چند نفری میهمان خودشی همراه میورد.

یه روز تُرکه مَردانی که مایی محل، کارگری میکُردُن و ناهاری بَ فقط یه مُشت انگور داشتُن و دو پاره نان و آقا دلش به حالشُان بسوتی بَ...

یه روز مَش مَمَد و دو تا چَقَره یالانُش که هفته ای یه بار میومیَن مایی محل و سیفیده خَرشانی همراه، سِیفی و سبزی میروتُن و میمَل همیشگیشان مایی خانه بَ...

یه روز فَک و فامیلِ همسادُمان که از ولایت غریب میومیَن و زُن همساده راشان نمیدا و اوشانه اخم و تَخم کُوردی بَ...

یه روز راه ماندگانی که جاده ای سَر، ماشین گیرشان نیامی بَ...

یه روز دسفروش دوره گرد...

یه روز مأمور بهداشت و دامپزشکی...

یه روز....

و خیلی روزان دی، خودمانی تَک و تیل که یا حالان والان و مریض بیَن و بیومی بیَن پی دوا درمان، یا عروسی کار و خرید داشتُن، یا بی وَهانه و سرزده میامیَن میهمانی...


هوا روزگار که گرم میگردی، بساط گشت و گذار شهری آدُمان دی، کنار شهرو و کوه کَتلان برپا بَ.
این جمعیت خسته و از شهر بریده، اگرچه تعدادشان به تعداد این روزانی توریستان نَبه، اما شمارشان برای همان موقعان دی چشمگیر بَ.
بعضی روزان که دیه حسابی شُلُغ میگردی و بُنِ دار و درختان، جای سوزن انداختن نمی ماند.

یِگ سال یادُمه سیزده به در بَ.

آقام، یکی دو روز قبلِ سیزده، یه وَره قربانی میکُرد که از گوشتش، کُباب سیزده مان، مهیا میگردی.

آن سال، هوا روزگار مثلِ همه بُهاره روزان، گاه اَفتو میگردی و گاه بیگیت و وارانی.

ننه جانُم وَقتی بِیدی سیاه اَبران، آسمانی میان دَرُن، تندی برارانمه صدا کُرد و بگوت: گوشتانه کباب کنین و بنگنین قابلامه ای میان، میترسم واران بگیره.
براران دی اجابت امر کُردُن.

آن وسطان، و درست نماز ظهری وقت، آسُمان وازیش بیگیت و میان آن همه مردمی گردش و خوشگُذرانی، یگهو شرشر واران بیگیت و مردمی بساطه به هم بِزی.

ظهر بَ و خُجیره کبابِ بو، خانه مانو پُر کُردی بَ که آقام، یاالله یاالله گویان، در دِ درامی و یه لشکر، خیس و خُساله آدُمان، اویی پِی دِ بیَن.


مُن اول اوقات تلخی کُردُم و غرغر کنان و زیر لبی بگوتُم:
ای بابا.. یه سیزده به در دی ما آسایش نُداریم..
آخه آقاجانو بگو این غریبه آدُمان، آن دی یه گَله ر کُجه د پیدا کُردیه و بیوردیه سر سفره ناهار!

آقاجان، انگار مینی اوقات تلی رو نگاهمی میان بُوخواند و بگوت:
ای قربانِ خُجیره دُترکم گَردُم...
آقاجان،،  این بنده خداهان، باغمانی دیفالی بیخ، بساط کُرده بیَن که واران اوشانی بساطه به هم بِزی..
میهمان حبیب خدایه..
اینان دی شهری آدومَن...
یه روز بیامیَن دَر و تپه ای میان، خودشانیب خوش گذرانی کُنُن...
درست نی اخم و تَخم کنی میهمانه دُتر جان.

بعد مینی دیمه، با زِبر و زُمُخته دستانُش که همیشاک اثر کار سخت کشاورزی و دامداری بر جانشان بَ، نوازش و پیشانیمه ماچ کُرد و بگوت:
ایسه یکی از آن قشنگه چارقدانته سر کُن و بشو ننه تی وَر کمک، تا سفره ناهاره بنگنین و خُجیر، میهمان نوازی کنین...

آن روز ما گت ترین سفره هانمانه سر هم کوردیم و هرچه مطبخ و دولابچه و پسینه ای میان داشتیم، از نان و پلو و کباب و ماست و پندیر و کُره و عسل و زیله و جوزِ مغز و چه و چه، سفره ای سر بیوردیم.
میهمانان دی هرچی برای ناهار آماده داشتُن بیوردُن.

یه شاهانه سفره گردی...

آن روز مُن دی برای اولین بار، دُلمه باخُوردُم،
دلمه دستپختِ پوران خانُوم جان...
آن قشنگه و خوش صحبته تهرانی زُن که با دو تا دُتر و یک گتین پسرش، به همراه چند خانواده دیه مهمانمان بیَن...


🔻ان شاء الله ادامه دارد 🔜


به قلم: سیده مریم قادری #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۱۰
درجی طالقانی

داستان رویای سفر طالقان - قسمت سوم

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۲۱ ب.ظ


بنیشتیم صندلی یی سر هنوز ما رِ پذیرایی نکوردی بییِن گو پییروم و اکبر آقا دی بیامییِن مایی نزدیکی بنیشتِن. سلام علیک کوردیم و بنیشتیم. پایسام بشیوم، بهمن عمو بیامه پییرو و اکبر آقایی همرا سلام علیک کورد و بگوت: میتانی یک نفر برسانی مایی کمک؟
فتحعلی ر بندام دری دم بگوتوم مرداکان و زناکانِ سرسایگری کن اشتباه نشِن ، اما الان دنی یه نفر برسان اوجه دَباشه مردمِ راهنمایی کنَ
پییروم تا بیامه گپ بزنَ، چپاک بگوت من بشوم من بلدوم؟ من میخا عروسی یی ب کمک کونوم.

گرمک چپاکی دستِ بَکَشی و بگووت: بنیش و آرام گوششی دَم بگووت: یک امشو افتخار هادین هیچ کاری نکن بییَس آرامش داشته باشیم
اینه که گرمِک بگووت انگار چپاک مصمم تر گردی
بگووت من میدانوم، من بلدوم هر کاری مِنِ بگین بَلَتوم
گرمک دی چیزی نگووت

بهمن عمو بگووت: کاری نِداره گو، هر کی بیامه راهنمایی کُنَ، زناکانِ برسان سمت راست مرداکان سمت چپ.
چپاک گرمکِ نگاه کورد و بگوت بفهمسی برار؟ کاری نِداره گو!

بعد بهمن عمو رِ بگوت بشیم
همدیگری همرا بشییِن ما دی بنیشتیم
هنوز چند دقیقه از رفتنشان نگذشتی بَ که زناکانی جیغ و فِریاد بلند گردی
همه پایسایم بشیییم صدایی دومال اوجه که برسی ییم
چند تا زناکان و چند تا مرداکان چپاکِ دوره کوردِن اونه دهوا مینن

مردُم د معذرت بخواستیم و چپاکِ بیاردیم کنار
گرمک بگوت: چی گردی برار؟

چپاک بگووت: هیچی من بهمن عمویی همرا بیامیوم. منِ بگووت اون صندلی سر میشینی زناکان برسان سمت راست مرداکان دی سمت چپ.

گرمِک بگوت خا حلا چه ب مردم ناراحتی کوردن؟
مگه تو مرداکان نرساندی دست چپ و زناکان سمت راست؟

چپاک بگووت: بهمن عمو که بش یادوم کت. من گو دست راست و چپِ تشخیص هانمیدیوم

همین گردی گو اشتباه گردی مرداکان بشییِن زناکانی میان
زناکان دی برساندم مرداکانی طروف

خاکان سروم!
گرمک جان به خدا هی بگوتوم خودومی همراه
من چپاکوم
اما امشو وشیلی نمینوم
من وشیلی نمینوم
اوهنا اونِک دی شاهد هسته

اونِک بگووت آها
هی خودشی همرا میگوت: من وشیلی نمینوم
اما گرمِک جان افاقه نکورد
وشیلی چپاکی خونی همراه هسته

گرمکِ کارد میزی یی خونِش درنمیامه
منکوف و عصبانی ب. با عصبانیت چپاکِ نگاه کورد

خداجانی قربان گردوم، تیی خلقتی حکمت چی بَ؟
اصلا وقتی بموردوم  اون دنیا
خداجان د ِخودوم سوال مینوم

میگوم خداجان
مِن گناه کم نداروم اما من د راضی باش بگو منِ برسانن بهشت
آخه من دنیایی میان چپاک تحمل کوردوم.
اطمینان داروم من دی نگوم خودش اینی واسان گناهانوم دِ میگذرَ

چپاک بگووت خب برار جان یاداکوردوم بهمن عمو رِ بَگوم
دست چپ و راستِمه بلد نیوم!

گرمِک بگووت: فقط یه خواهش داروم
دی گپ نزن پایس بشیم، میخا شامِ بیارِن

عروسی گته باغی میان دبَ
غذا رِ دی میزی سر بندان
جواکِ دلِ خیک و اکبر آقا همدیگری وَر بنیشتی بِن
همدیگری همرا گپ میزییِن

جواک بگووت: کوجه دِ باید شروع کنیم منِ گرسنه کوردیه
اکبر آقا بگووت:
ای جااان میدانوم مِن و تو همدردیم
من دی غذا رِ که مینوم دست و پام شل میگرده
تِ رِ درک مینوم

اما سرنگونِ وره رِ هنوز نیاردِن میزی سر
بییَس وره رِ که بیاردِن شروع میبو

جواک بگوت اکبر آقا شما منی استادی، منِ راهنمایی کن
میخا اصول دلِ خیکی  رِ امشو منِ یاد هادییی
اکبر آقا بگووت استاد چیه برار جان، چشم
فعلا حواست جمع کن وره ر که بیاردن شروع مینیم
جواک بگووت: خا من حواسوم بَ

وره رِ که بیاردن، لشگر اکبرآقا به سپهسالاریِ جواک
حمله کوردن چشمتان روز بد نِینَ
سفره رِ تالان کوردن
اندی باخوردن دی جا دِ نمیتانستِن راست گردِن

جواک اکبر آقا رِ بگووت:
اکبر آقا من نمیتانوم جا دِ پایسوم
اکبر آقا بگووت: این نشانه خوبی هسته
این یعنی سیر گردی یی من دی چن دقیقه پیش تاقاروم پرگردی
من دی نمیتانوم پایسوم.

گرمکی همرا بشیییم این دوتا خیکنِ رِ بلند کوردیم
گرمک جواکِ بگووت تو دنیا رِ دی باخوری گرسنه ای
سرنگون لُپت رگ به رگ نگردی اندی باخوردی؟
هنوز یه ربع نگذشتی بَ که جواک بگووت من دل فِریادی هسته
ای اماااان
دل درد داروم


بگوتیم جواکی به چایی و نبات بیاردن اما درست نگردی یه کم گو بگذشت اکبر آقا دی دل درد بِیت
پییروم بگوت اینجوری نمیبو این دوتایی دل خوب نمیبو باید بشیم دکتر
گرمک رو به جواک کورد و بگوت:
چندی آخه او بی صحب خیک پر مینی فکرش نمینی بعدش دی میخا
زندگی کنی
حالا پایس بشیم دکتر
این وچه تِ دِ بیشتر میفَهمَ
پایس بشیم
اکبر آقا و جواک ماشینی میان سوار کوردیم
گرمک دی سوار گردی چهارتایی بشییِن شهرک

من بماندوم و چپاک و اونک.
صندلی یی سر بنیشتی بیییم و مرداکان یالدی میکوردن ما دی نگاه میکوردیم گو اونک به چپاک یه چی بگوت.
چپاکِ بگوتوم اونک چی میگو؟
بگوت: اونک میگو مِنِ کِش دَرَ
بگوتوم کِش در؟
بگوت آها
بگوتوم خب مگه تی یی خاخور اونِکِ کهنه پیچ نمینَ؟
بگوت آها خاخوروم قدسی همین کارِ مینَ
بگوتوم خب بگو همونی میان کِش دکونَ
چپاک بگوت: آخه نمیبو یعنی نمینَ
بگوتوم چه بِ نمینَ؟
  بگوت خب نِمینه دی
بگوتوم عه کال گپ نزن  اصلا چه بِ اعلام مینِ میخا کِش دَکونه مگه میخا طلا جواهر کهنه ای میان دکونَ!
چپاک بگوت نه اما این وچه فرخ مینَ
اینی بِ تا آهِنگ پخش نکنی کِش دَنِمینَ
بگوتوم سرخور چه بِ واتوره میگوای
چی آهنگ؟
بگو سر نگونِ کهنه ای میان کِش دکونَ!

چپاک بگوت یه آهنگ و موسیقی اینی بِ پخش کنی کارِشِ مینَ
بگوتوم کی یی آهنگ باید اونِکی بِ پخش کنیم؟
بگوت قدسی این کاغذی میان منی بِ بنوشتی یه آهنگ، یا چایکوفسکی دَ یا بتهوون دَ یا باخ، یکی از اینان.
غیر از این باشه کِش دَنِمینَ


بگوتوم چپاک جان شوخی مینی آها ؟
بگوت نه به خدا درو نداروم تی یی بِ بگوم. بیا الان دوباره بگوت منِ کِش دَرَ
بگوتوم خا حلا بگو ماهارش چه مینه ما دی همونه کنیم؟
چپاک بگوت: ماهارش اینانی آهِنگِ آماده دار، یه دستگاهی همرا پخش مینَ بگوتوم خب نباید اون بیصحب دستگاهِ هامیدا؟ حلا این عروسی یی میان چوکونیم؟

چپاک بگوت هادا. بگوتوم قدتی قربان کوجه دَرَ؟
بگوت: یادا کوردوم یهنی، یادا نکوردوم!
اول بگو مِنِ دهوا نمینی تا بگوم؟

بگوتوم چپاک جان تو من دِ گت تری نه دهوا نمینوم بگو بینوم.
چپاک بگوت: عروسی که میخاس بیایم راهی میان اون دستگاه دستوم د بکت زمین.

من بگوتوم خب حتما وگردییی و دستگاه رِ وِیتی
چپاک بگوت: نه یهنی میخاسوم ویروم اما اون طروف دَ یک قاطر دبَ میامه
خودومی همرا فکر کوردوم یهنی اگه قاطر لنگش بنگنَ دستگاهی سر
چجوری صدا هامیدیَ
بنیشتم و نگاه کوردوم قاطر بیامه لنگشِ بنگت دستگاهی سر
دستگاه خُرد گردی
اما قشنگ صدا هادا
خیلی قشِنگ بَ

بگوتوم خاکان خری سر یهنی دستگاه تالان گردی؟
چپاک بگوت فدای سرمان گردی
عوضش ی قشنگِ صدا هادا
بگوتوم چپاک؛ هر چی گرمِک ت ر میگوت حقت هسه! یهنی چیزی به این مهمی رِ تالان کوردی؟

میگون سختترین کار دنیا کار معدن هسته اما تِ رِ تحمل کوردِن اون دِ  سخت تر هسته!

حلا چوکونیم
آهنگ کوجه دِ بیاریم


بگوتوم حلا پایس بشیم یه نفر پیدا کونیم شاید این آهنگ داشته باشن
بگوتوم کی یی آهنگ ب؟
بگوت: چایکوفسکی یا باخ یا بتهوون
بگوتوم خاخورزات خوش سلیقه دی هسته!

دکتیم مردومی میان

همه دِ سوال کوردیم
آقا آهنگ چایکوفسکی یا باخ یا بتهوون گوشیتی میان داری؟؟
افاقه نکورد یا نمیدانستن چی هسته یا نداشتن
همه شان  این کال گپانِ گوشیشانی میان داشتن
میگوتن اینان نوداریم اما هرچی بخوای تییی بِ آهنگ رپ مینگنیم

هر  چی بیشتر بگردی ییم کمتر پیدا کوردیم اونِک دی هر پنج دقیقه ی بار میگوت مِنِ کِش دَرَ

خسته و درمانده بنیشتیم صندلی یی سر بگوتوم حلا چو کونیم؟
من بگوتوم یکی هسته که اون حتما اینان گوشی شی میان میدارَ
بگوت کی؟
بگوتوم اسفندیار عمو جان
فقط یه ایرادی که هسته اینه که اگر بفهمَ اون آهنگَ چی یی ب میخوایم هانمیدیه!
چپاک بگوت میخوای مِن بشوم اونی همرا گپ بزنوم
بگووتوم نهههههههههههه
تو کار خُراب مینی بشیوم اسفندیار عمویی ور بنیشتوم.
بگوتوم سلام عمو چه مینی وچکانت خجیرن؟
بگوت آها
بگوتوم هنوز دی موسیقی همراه
زندگی مینی؟

بگوت آها موسیقی نباشَ مِنی دل میترکَ!
بگوتوم یهنی الان گوشیتی میان، خجیر آهِنگ دی داری
بگوت یهنی از کی؟
بگوتوم چایکوفسکی یا بتهوون د، یا باخ

بگوت آها
با خوشحالی بگوت اینانِ خوش میداری
میخوای تییی ب از تاریخه موسیقی گپ بزنوم
بگوتوم نههههههه!
وچه الان کِش بند میبو

بگوت ها چی بگووتی؟
بگوتوم هیچی منظور این هسته که وقت کم هسته عروسی دَرَ تمان میگردَ
این آهنگانِ بنگن گوش کونوم

چپاکِ اشاره هادام یهنی بیا وچه ای همراه منی ور بنیشت اسفندیار عمو بگوت این کیه معرفی نمینی؟
بگوتوم رفیقوم هسته

حلا آهنگ بنگن گوش کنیم
بگوت نمیشا!

بگوتوم چه ب؟ بگوت: تا وچه دباشه آهنگ نمینگنوم
بگوتوم چه ب؟ بگوت: وچه بی تکلیف هسته آهنگی میان وشیلی مینَ کال گپ میزنَ، من خوشوم نمییا.

بماندوم چی بگوم یه کمِکی فکر کوردوم و بگوتوم:
ما اصلا وچه ای دانی بیامییم
میخایم وچه از همین الان موسیقی یی همراه گته گردَ.

اسفندیار عمو خوشحال گردی بگوت خاجان
مرحبا به تو پسر قدتی قربان گردوم.
وچه ر جلوتر بیار تا خجیر بشنوه
بگوتوم خا

تا اسفندیار موبایلشی میان آهنگی دومال میگردی، چپاکی گوشی میان بگوتوم که آماده باش الان شروع مینَ.

اسفندیار عمو بگوت بتهوون مینگنوم گوش هادین

بنگت
تا اونک آهنگِ بشنووس شروع کورد
اینِ که میگوم، دیمشی رنگ دِ بفهمسوم
وچه راحت گردی، بمورد اندی بگوت من کِش داروم

اسفندیار عمو بگوت وسه یا باز موسیقی بنگنوم؟
 
چپاکِ اشاره هادام که یهنی تمان گردی؟ اونِک دی کِش نوداره؟
چپاک بگوت اونِک میگو
یه کمِک بماندیه چِ ب آهنگ قطع کورد؟

اسفندیار عمو ر بگوتوم یه کوچیک آهنگ دی بنگنی میشیم
هنوز تمان نگردیه!

اسفندیار عمو بگوت چی تمان نگردیه؟
دست پاچه بگوتوم هنوز این وچه ای منبع خالی نگردیه!
شور و احساسشی منبع!

اسفندیار عمو بگوت خا.
بگوت یه کوچیک آهنگ باخ دِ مینگنوم.

آهنگ تمان گردی چپاکِ اشاره هادام که یهنی تمان؟ بگوت آها، دی کِش نوداره.
پایسام اسفندیار عمو دِ تشکر کوردیم. عروسی دبَ تومان گردَ.

راه کتیم  بشیم خانه

صنومبر دی بیامه
خوشحال بَ
بگوت اندی یالدی کوردوم زنکانی میان
بگوتوم خدا ر شکر خوش بگذشت

صنومبر بگوت مگه شمایی ب خوش نگذشت؟
چپاک همه ر تعریف کورد
صنومبر بگوت ای خاکی
جواک الان کوجه در؟
این گپانِ میزییم که برسییم خانه شانی دری دم

در همیشه ای شارین نیم از گل ب
درِ واکوردن بشیین داخل. جواک و گرمک دی شهرک د بیامی بِن.
خداحافظی کوردوم بشیوم خانه.

اکبر آقا دراز بکشی بَ
خالکوم اونی سریندان بنیشتی ب
اکبر آقا همچنان ناله میکورد
پییروم بگوتوم چی گردی؟
بگوت دکتر سرم هادا و دارو، خجیر گردییِن
خالکوم اکبر آقایی بِ غرغر میکورد.
پییروم بگوت سعید بشو باخوس صبح ساهت ده میخا بشیم تهران.

بگوتوم چشم
صبح پایسام، صبحانه رِ هولی بِ باخوردوم.
بگوتوم من میشوم میدان عزت الله اداشی خانه ای دری دم بیاین مِنِ همرا گیرین بشیم.

بشیوم چپاک شانی دری دم.
درشان نیم ازگل ب
واکوردوم یاالله بگوتوم بشیوم داخل

همه شان ذوقِ واویلا داشتِن
سلام کوردوم، بگوتوم چه خبر هسه؟
چپاک بگوت قدسی یی خانه نهار دهوت گردی ییم دریم آماده گردیم تا بشیم، تو نمیای؟
عه یادوم نَبَ تو نمیتانی مایی شهری میان بیای!
بنیش ایجه تا آماده گردیم
ایسه آماده میبیم.

همه شان که آماده گردییِن، بشییِن اتاقی میان
همه شان منی همرا خداحافظی کوردِن.

گرمکِ بگوتوم: همیشه ایجه درین؟
منی دِل شمایی بِ تِنگ هامیره!
گرمک بگوت تا وقتی مردوم طالقانی گپ میزنِن ما دی دریم
هر وقت بیامی یی بیا درِ واکن
بِین ما دریم یا نه!
ان شاالله که دریم

گرمِک چادر شب کنار بزی
درِ واکورد همه بشییِن داخل
مِن دی سرمه جیر انگتوم بیامیوم بیرون.

یه کم که وایسام ماشینی همرا بیامییِن منی دومال
سوار گردیوم و به سمت تهران حرکت کوردیم.
هر چی طالقان د دور میگردیوم دلوم بیشتر اونانی بِ تنگ میگردی.
اونانی بِ و طالقانی بِ!
ایسه بیشتر از قبل طالقانی گپ خوش میداشتوم

خداجاااااان
طالقانی گپ 
این خجیرترین گپ دنیا رِ مایی بِ بدار

سرم ماشینی پنجره دِ بیرون کوردوم

ماهاروم باز بگوت:
سرنگون سرتِ بیرون نکن یه ماشین میا تِ رِ بی سر مینه و مِن بی پسر!
همینطورکه لبخند میزیوم سرِمه بیاردوم داخل.

ایسه بیشتر و بیشتر افتخار میکوردم به طالقانی گپ، بِ ماهاروم و خالکوم و هر کسی که طالقانی گپ میزنَ

پایان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۱
درجی طالقانی

داستان رویای سفر طالقان - قسمت دوم

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۱۴ ب.ظ


بگوتوم آها بشنُوِستوم، اما شما گو آدومین!
بگوووت: پس میخاس فرشته باشیم! چپاک مایی ب تهریف کورد دیروز چی گردی. بَدییِی چپاک ت د رد گردی، تعجب نکوردی؟؟؟
بگوتوم: آها تعجُبی دِ میخاس شاخ درآوروم
بگوت: همین دی هیچکس نمیتان ما ر بِینَ هیچکس، اما هر چند سال یک بار ، یکی میا تیی شارین که ما رِ مینَ. یهنی خداجان اونِ مامور مینه بیا مایی ور، ما دی اگر کاری داشتیم اونی بِ میگیم اون دی کمک مینَ.
مثلا آخرین بار پِنجاه سال پیش یه مردک بیامه ، اما چپاکِ خیرناخورد اونِ فراری هادا
هی بگوووت من بَگوم من بگوم، بگوتیم بگو اون دی همه چی رِ خُراب کورد
البت سعید جان من چپاکِ هر بار یه کاری بِ میرسانوم میدانوم اون کاری فاتحه رِ باید بوخانوم اون روز دی نمیدانوم چجور مِنِ خام کورد
بگذریم
بفهمسی چی گردی؟؟؟؟؟

بگوتوم: خودِت بگوتی مردِک پِنجاه سال پیش بیامه اما شما که کال جوانین چجور میبو؟!
بگوووت: ما همیشه کال جوانیم تا وقتی مردم طالقانی گپ بَزنن ما دی دریم.
بهت زده بیوم، نمیدانستوم چی بَگوم
گرِمک بگوووت: بفهمسی؟؟؟؟
میخاسوم گپ بزنوم اما زبانوم نمیچرخی
گرمِک گو انگار منی جواب دِ نا امید گردی بِ بگوت: جواک و چپاک پایسین دیر گردی.
چپاک پایس دی، پایس بشیم شاید اون سرنگونِ گوساله رِ گو دیروز رم هادای پیدا کنیم.
ای خاکِی
این لتازه ای بِ وقت میندام و تربیتش میکوردوم حلا درخت گردی بَ اما تو هیچی نگردیی!، پایس بشیم
چپاک بگوت: خا حلا پیدا مینیم گوساله رَ
بعد پایسا مِنِ بگوت خداحافظ ، مایی ور بیا خوشحال میبیم.

سه تا براران خداحافظی کوردِن و بشییِن مِن بماندوم و صنومبر، صنومبر بگوت منی وچکان هر کدام اون یکینی همراه فَرْخ مینن، چپاک وِشیل هسته همِش خُرابی چال میارَ همِش اونی هوا ر باید بداریم! جواک دل خیک هسته همِش میخا کَفنِ خیکِشِ پر کنَه! اینانی میان گرمک عاقل هسته اینانی هوا رِ دی دار. تو ناهار میمانی یا میشی؟
اندی فکری بیوم نشنوستوم، فقط سرِمِ تکان هادام و پایسام، راهی میان همِش فکری بیوم.
برسیوم خانه ناهار گو  باخوردوم، نمازیر پایسام بشیوم اونانی سمت.
درِشان همیشه ای شارین نیم ازگل ب، در واکوردوم و بشیوم داخل، من که بدییِن تعارف کوردن بنیشتوم

گوساله رِ پیدا نکوردی بییِن ، گرمک دبَ چپاکی همراه دهوا میکورد
گرمک بگوت: چه ب اندی مست مستی مینی برار، اندی که مِن ت ر کار یاد هادام اگر یه داهولِ کار یاد هادا بیوم الان آدوم گردی بِ، چندی من تیی حرص باخوروم.
چپاک بگووت: خب من چوکونوم؟ شوکی ناخوتی بیوم اندی خو بکوتاندوم هلاک گردیوم.
چند دقیقه باخوتوم، اما سرنگون گوساله رِ بگوتوم جایی نشو اون اطاعت نکورد و دَرش من مقصروم؟
بگوتوم عزیز جان مِنِ خو دَرَ ، میخوسوم زودترکی دی پامیسوم، جایی نشیا ! قدتی قربان بشوم
خب گرمک جان حلا اون سرخور منی حرفِ اطاعت نکورد و دَرش مِن مقصروم؟؟؟؟

گرمک جاش دِ پایسا بش چپاکی روبرو چوشمانشی میان نگاه کورد و بگووت وقتی که بمیریم همه چیزمان ایجه مینگنیم میشیما. آخه این سرنگونِ عقلتِ استفاده کن! اینِ که نمیتانی خودتی همراه ببری اون دنیا یک کمِک اون دِ کار بَکش. آخه دربکت، گوساله مایی حرفِ میفَهمَ؟

چپاک خودِشِ جمع وری کورد و بگوت چه ب نمیفهمَ؟ من اونی بِ قصه دی میگوتوم، هیچ وخت دی اعتراض نمیکورد!

گرمکِ کارد میزییی خونِش در نمیامه
بگوت: همون روز ک گوساله رِ میبَردی، خودومی همرا بگوتوم یه خُرابی چال میاری. اما امیدوار بیوم اون بیصحبِ عقلتی پلاستیکِ واکن اون دِ کار بکشی اما اشتباه کوردوم. عقلتی کارگران همیشه ای شارین مرخصی درِن.

چپاک بگوت: ماهارجان بگو منی همراه این گپانِ نزنَ، مگه من اونی خجیر اداش نیوم؟

صنومبر بگوت: وسِ دی اندی همدیگری همرا دهوا نکنین. مهمان داریم نمیخا مهمان د پذیرایی کنین؟

جواک اسم پذیرایی که بیامه، فنری شارین جاش دِ پایسا
بگوووت: من میشوم خوراکی بیاروم و بش تا خوراکی بیارَ.

گرمِک یه نگاه ماهارشِ کورد و بگوت: حلا اگه میگوتن برارت اژدهایی دهنی میان دَرَ اینجور پانمیسا ! خیکشی پا وسط دباشَ زرنگ میبو. غیر از این باشَ یهنی خوراکی وسط دنباشَ تنبل میبو. صداش دی مینی و کارش دی داری، ت ر نگاه نمینَ!

ماهار بگوت: همه ر میدانوم ، اما حرص ناخور اینان تیی برارن دی، هواشانِ بدار.

جواک خودشی همراه میوه و کُلاس بیارد همینجور که میامه دهنش دی تکان میخورد. واقعا شکمو بَ بیامه بنیشت
صنومبر لور بیارد سفره ر دی پهن کورد هم میوه باخوردیم هم کلاس و لور اما جواک امان هانمیدااااااا
سرنگون تراکتوری شارین سفره رِ درو میکود. ما سفره دِ فاصله بیتی بییِم ، اما جواک کوتاه نمیامه!
گرمک دی بیچاره حرص می خورد. یه چی بگوت من دی خنده کوردوم
گرمک بگوت: جواک جان؛ اون دفه یادته اندی باخوردی نتانسی پایسی من و چپاک زیر بغلتو بیتیم و پایسای؟  ایندفعه ما دی نمیتانیم بشو دونفر پیداکن بیان جرثقیلی همرا ت ر جوعر کنن.
جواک همینجور که دهنش پر ب، یه نگاه کورد و بگوت من گو چیزی ناخوردوم!

گرمک بگوت: آها، فقط هشت تا  کلاس باخوردی
جواک بگوووت ای امااان منی لقمه ان میشموری
گرمک بگوت: شمردن نمیخا ، صنومبر ده تا کلاس دبست، ما چهار نفر دوتا باخوردیم بقیه ر دی تو باخوردی. باد تو رو بیوفته جواک...
غذایی که یه روز تو میخوری برابری مینه با جیره دو روز یه پادگان!
جواک همینطور دهانش پر ب بگووت خا تو منی گته براری، الان سفره رِجمع مینوم.
سفره که جمع گردی صنومبر مایی ب چایی بریخت و هادا جواک بیاره.

گرمک منِ بگوت خب حلا بگو بینوم مایی ب میخا چو کونی؟
بگوتوم خودتان کاری ندارین؟ خودتان بَگین
گرمک بگوت راستش ما فکرانمان کوردیم. بگوم چی میخایم؟
بگوتوم: آها
بگووت: ما ر ببر عروسی

- عروسی؟ ببرمتان عروسی مگه خودتان نمیتانین بَشین؟ مگه همه جا نمیشین؟ خب عروسی دی بشین!

گرمک بگوت: نه عروسی و عزا نمیتانیم بشیم. یعنی تنها نمیتانیم بشیم. اجازه نُداریم!

جواک بگوت: ما رِ ببر عروسی

یه کَمکی فکر کوردوم و بگوتوم: مشکلی پیش نمیا؟
همگی با هم بگوتن نه
صنومبر با خوشحالی بگووت: یعنی ما رِ میبری عروسی پسر جان؟
بگوتوم آها
صنومبر بگوت: حلا چی تُن کنوم
بگوتوم: یعنی شما که هر چن سال یه بار یکی شما ر مینِ و شمایی ور میا درخواستتان عروسی هسته؟
آها چون ما هیچکداممان تابحال عروسی نشیییم ، یعنی ایجه عروسی نشییم ، آخه ما گو ایجه کسی رِ نداریم. خودمانی شهری میان هم عروسی داریم هم یالدی داریم.

بگوتوم: خا، غروب میام شمایی دومال بَشیم، آماده گردین مِنِ معطل نکنین
بگوتن: خا ما غروبی بِ آماده ایم.

بَشیوم خانه، اکبر آقا و پییروم ماشین سرسایگری میکوردن. آخه فردا میخاس وگردیم من دی بشیوم خانه ای میان
ماهاروم بگووت معلوم هسته کوجه دری بگوتوم وازی میکوردوم
ماهاروم بگوت خا بشو استراحت کن، بعدش دی پایس لباسانتِ تُن کن بشیم عروسی
بگوتوم: خا

خوابوم نِمیت دوساعتی ک استراحت کوردوم پایسام آماده گردیوم
شِلوار جوراب کت یکی یکی تُن کوردوم و آماده عروسی گردیوم.

بَشیوم پییرومی وَر ، بگوتوم: من بشوم

پییروم بگوت کوجه بشی؟
بگوتوم: عروسی، بگوت: نه همدیگری همراه میشیم.

دنبال یه بهانه رفتنی بِ میگشتوم گو بهانه یادوم کَت بگووتوم: پییر جان میخا بشوم عروسی سرا کمک.
پییروم بگوت: این گردی، بشو خدا به همرات پسر جان.
 
خداحافظی کوردوم و راه کتوم
بشوم چپاک شانی ور.

دری دم برسیوم در همیشه ای شارین نیمه باز بَ. درِ واکوردوم یه یاالله بگوتوم و بشیوم داخل تقریبا آماده بییِن
جواک دب جورابانش پا کُنَ
صنومبر حاضر و آماده بنیشتی ب
گرمک زُلفانِشِ شانه میکورد
چپاکِ فقط نمیدیوم
جلوتر بشیوم احوالپرسی میکوردوم که سر و کله چپاک دی پیدا گردی اما تنها نبه

یه وچه چپاکی همراه ب یه وچه یِ تقریبا یه ساله. خُشکوم بزی!
وچه کوجه د بیامه اینان گو کوچیک وچه نداشتِن
چپاک بگوت بیا، بیا سلام کن مهمان داریم وچه بیامه یه ساله وچکانی جور صدای نامفهمومی درآورد
چپاک دی بگوت سعید جان وچه سلام کورد

بگوتوم: علیک
گرمکِ نگاه کوردوم بفهمس سوال داروم بگوت منی همرا بیا
بگوت: وچه ر دی میبریم عروسی. بگوتوم: وچه کوجه د بیامه؟ ای اماااااان!!

منِ ببر اتاقشانی انتها یه چادر شب دیواری دم اوزان ب

بگوت: اول تو چادر شبِ کنار بَزن. کنار بزیوم پشتش دیوار بَ
بگوتوم: مِنِ مضحکه مینی؟!
اصلا این چادر شب دیواری سر، چه مین؟َ بگو بشو کنار حلا بییَس من چادر شب کنار بزَنوم.
چادر شبِ کنار بزی

وااااااااااای خداجااااااان

چیزی رِ که میدیوم باور نمیکوردوم

یه در خودشانی خانه ای دری شارین
اوجه دبَ همونجور نیمه باز
تعجبی دِ دبوم شاخ درآوردوم
صدام میلرزی بگوتوم ایجه کوجه هسته
گرمک بگوت درِ باز کن
به زور دستوم جوعر میامه
دستومه جوعر آوردوم همون لرزشی همرا درِ هُل هادام، واگردی
چیزی که میدیوم رِ باور نمیکوردوم
در به یه میدان وا میگردی

یه خجیر حوض اونی وسط دبَ و اطرافش خانه ب
آدومان دی رفت و آمد میکوردن
گرمِک بگوت این مایی شهر هسته
هر وقت دلمان تِنگ گرده میشیم
همشهریانمانی ور
اون وچه دی منی خاخورزا هسته
ماهارش همین شهری میان زندگی مینه
دلمان وچه ای ب تِنگ هایتی ب
بگوتیم وچه ر بیار مایی ور دباشه.

همینجور خیره اون دروازه و شهر نگاه میکوردوم گو گرمک درِ دَبَستا.
بگوتوم ای امااااان بییَس دروم نگاه مینوم
گرمِک بگوت وسَ
چادر شبِ بنگت. رو وگردییم ولی هنوز تعجب منی جانی میان دبَ.

بیامییم بقیه ای ور
وچه یه چیز مبهمی بگوت
چپاک بگووت ماهار جان وچه گرسنه هسته اون بپَتِ سیب زمینی رِ هادین باخورَ
چپاکِ بگوتوم تو وچه ای زبانِ میفهمی؟ بگوت من و جواک آها میفهمیم.
گرمک بگوت بشیم، راه کتیم همینجور که میشییم، گرمک چپاکِ بگوت وچه تییی و باشه تو وچه ای مسئول هستی وچه که بِشنووس یه چی بگوت جواکِ خنده بِیت
اندی بَخندی دبَ لاپ گرده.
بگوتیم چه ب میخندی؟ بگوت میدانید وچه چی بگوت؟ چپاک بگوت: نمیخا بگی من گو بفهمسوم حلا وچه یه چی بگوت! خب وچه هسته دی نمیفهمَ.
گرمک اشاره کورد که یعنی جواک بگو چی گردیَ
جواک که همینجور میخندی بگوت:
وچه میگو منِ اینی دست هاندین
این سرخور شِلوارشِ دی نمیتانه بدارَ!

یه دفعه همه بزییِن زیر خنده
خودِ چپاک دی بَخندی

گرمک بگوت:
حرف راستِ وچه دِ بشنو
وچه دی بفهمس تو وشیل هستی
خداجان دی از سر مرام و معرفتش تِ رِ روزی هامیدیه وگرنه خیلی وخته ت دِ ناامید گردیه!

صنومبر بگوت:
خا حلا ت دی شُلُخی نکن.
چپاک بگوت خودوم وچه ر میداروم قول هامیدیوم مست مستی نکُنُم، حواسومه جمع مینوم.
جواک بگوت: من دی هواش داروم

گرمک بگوت آها،
تو غذا ر بِینی همه چیز فراموش مینی.
ولی چپاک سرخور این یه بار دی اهتماد مینوم
وچه ر تیی ور دباشه اما هواش بدار، امانت هسته

هی خودتی همرا بگو:

من وشیلی نمینوم

من وشیلی نمینوم

خا؟؟؟؟

شاید اثر کنه!
برار جان وچه امانت هسته هواش بدار

چپاک بگوت: خاجان
خیالت راحت وچه ای هوار ر داروم

گرمک بگوت خیرناخورد این جمله ر نگو هر وقت منِ میگی خیالت راحت
میدانوم کارِ خُراب مینی!
ولی عیب نداره، چاره ای نی
خودوم دی هواتِ داروم.

بشیم راه کِتیم راهی میان گرمک د سوال کوردوم پییرتان کوجه در؟
اصلا دَرَ؟ یا موقوف گردیه؟ بگوت: در
کوهی میان مالانی وَر درَ

بگوتوم این وچه اسم نداره بگوت داره ولی عادت کوردیم بَگیم وچه.

اسمش اونک هسته
بگوتوم: خا

برسییم عروسیی سرایی دری دم.

گرمک بگوت تا مادامی که عاروسی تمان نگردی باشه، همه ما ر دی مینن.
بگوتوم: خا، توکِمِ ببردوم گوششی ور، بگوتوم قدتی قربان فقط این چپاکی هوا ر بدار خُرابی چال نیارَ.

گرمک چپاکِ بگوت:
برار جان یه لطفی کن،
میخا خاطره ساز گردی؟؟
چپاک بگوت: خاطره ساز؟؟؟؟

آها آها من میخام خاطره ساز گردوم
بگو بینوم

گرمک بگوت: بیا و امشو برای اولین بار زندگیتی میان خُرابی نکن
میدانوم تیی بِ سخت هسته
اما بیا و امشو وشیلی نکن!

همونی که بگوتوم، هی بگو

من وشیلی نمینوم

من وشیلی نمینوم

چپاک بگوت خا
حلا بشیم عروسی منی دل او گردی

گرمک بگوت خا، بشیم داخل، صنومبر بشی زناکانی میان.

من دی گرمک و چپاک و جواک و اونکی همرا بشییوم مرداکانی میان.

بهمن عمو عروسی پییر منی همرا ماچه و بوسه کورد و بگوت آقایانه معرفی  نمینی؟

ماندوم چی بگوم بگوتوم آقا چپاک منی رفیق هسته
باقی دی اونی خانواده طالقان بیامی بِن امروز بیامییِن منی ور
من دی با اجازه شما اوشانِ بیاردوم عروسی
بهمن عمو بگوت تی یی رفیقان منی رفیق دی هستِن خوب کاری کوردی

بفرمایین وچِکان شما دِ پذیرایی کُنِن
جواک بهمن عمو ر نگاه کورد و بگوت ما رِ میخا پذیرایی کنین؟
یهنی میخا ما ر خوراکی هادییِن؟؟

گرمِک یه سُقُلمه بزَی بِ جواک
بعد جواکی دستِ بکشی ببرد داخل

بگوت برار جان یه لطفی کُن اون کَفَنِ خیکتی هوا ر بدار
مایی آبرو رِ ببردی.
چندی شما دو تا براری حرصِ باخوروم
اونِک یه چی بگوت
گرمِک بگوت چپاک اونک چی بگوت
چپاک بگوت اونِک میگو گرمِک جان تی یی جا بهشت اون جوعرترانِ بهشت هسته
خداجان اینی واسان گو این دوتا  ر تحمل مینی
 دوتا بهشت دی ت رِ هادییه کم هسته

برار نییِن گو!

ادامه دارد...

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۴
درجی طالقانی

داستان رویای سفر طالقان - قسمت اول

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۱ ب.ظ


پییَرومی اوقات تَل بَ همه منتظر بییم...
ببخشید معرفی نکوردوم! من سعید هستوم چهارده ساله، ما میخا بَشیم طالقان، یَهنی من و پییَر و ماهاروم و خاله و شوهر خاله. الان یک ساهت هسته که شوهر خاله ای معطلیم اما خبری نی.

پییَروم خالکمه بگوت:راضیه خانم نمیدانی اکبر کوجه بماندیه؟ ترافیکی میان اسیر میبیما!
خالکوم بگووت: نمیدانوم ولی این خیکِن مَردَک دِ همه چی بر میا. سعید جان بَشو سر کوچه ای ساندویچی شاید اوجه دِ باشه.
پایسام راه کَتوم بَرِسیوم. یواشی ساندویچی رِ نگاه کوردوم. بله اکبر آقا هموجه دَ بَ.

از آت آشغالی که میزِشی سر دَ بَ مهلوم بَ که ساندویچ دومش هسته. دومین ساندویچ دی تُمان گردی. اکبر آقا یه تکانی خودشِ هادا، کمربندشِ شُل کرد به صندلی تکیه هادا و بَگوت: همبرگر آماده نگردی؟
منی دهن دی او کَتی بَ، ولی نمیتانِستوم چیزی باخوروم. آخر ساندویچ نگرد چندی اون خیکی میان پر مینی؟ همبرگر دی باخورد. ساندویچی مردک بگوت چیزی میخا تیی بِ بیاروم؟
اکبر آقا بگووت: نه دی وقت نداروم، میخا بَشوم شهرستان.
پول که حساب کورد بَشیوم اونی وَر. سلام کوردوم
بگووت: سلام سعید جان، بگوم تیی بِ ساندویچ بیارن؟ بگوتوم نه. پایس بَشیم دیر گردی همه شمایی منتظرن.
به زور پایسا، اکبر آقایی وزن صد و بیست کیلو بَ. به زور راه میامه بَرسییم خانه ای دری دم همه ماشینی میان دَبین. اکبر آقا دی سوار گردی.
خالکمه کارد میزیی خونش در نمیامه رو به اکبر آقا بگووت: باز بَشیی اون کفنِ خیک پر کنی؟
شوهر خالکوم بیخیال آدوم ب، همینجور میخندی.
بگووت: زن حسابی یه ته بندی کوردوم تا طالقان ماهارتی خانه شام باخوریم.
بعد روشِ کورد پییَرومی طروف و بگووت: جان مسعود یک ساعت قبل بیامیوم کوچه ای سر دَبوم بیام خانه، خیکوم آهنربایی شارین منِ بَبرد ساندویچی.
پییَروم بگووت خا حلا سیر گردیی یا من دی میخا باخوری؟
اکبر آقا بگووت: سیر که نه اما گرسنه دی نیوم.

تقریبا غروب گردی بَ که اتوبان دِ بَشییم طالقانی میان. نسیم و عطر طالقان آدمِ مست میکورد. سر بَبردوم میدان. همیجور لذت میبردوم که ماهارومی فریادی همرا هوشیار گردیوم.
ماهاروم بگووت: سرت بیرون نکن یه ماشین میا تِ رِ بی سر مینه و من دی بی پسر!

بَرسییم شهرک
خریدانمانِ کوردیم و راه کتیم ساهت ٩ بَ که بَرسییم گته ماهارومی دَری دَم.

گته ماهاروم بیامِه مایی استقبال، گته پییَروم چند سال پیش موقوف گردی بَ
بَشییم خانه ای دِله، شام باخوردیم باخوتیم
تاریک صبح گته ماهاروم منِ بیدار کورد صداش هنوز منی گوشی میان صدا مینه که بگوت: پایَس قَدِتی قربان پایَس شیر تمان میبو

پایَسام بگوتوم: بِیس باخوسوم حالا امروز شیر ناخوریم چی میبو
گته ماهاروم بگووت: پایَس بشو آقا رضایی دری دَم شیر، هاگیر بیا پایَِس..
پایَسام بَشیوم حیاطی میان، صورتم بشوردوم، بیامیوم گته ماهارومی وَر
اُفتو رِ هادا مِنه بگووت همینی میان، شیر بخر زودتَرک دی بیا، وِشیل وِشیلی نکنی راهی میان! بَشو خدا تیی همراه.

راه کَتوم یکی یکی خانه ان رد کوردوم تا بَرسیوم امین عمویی خانه. زنگ بَزیوم، در کسی باز نکورد، در دی بَزیوم اماخبری نگردی، بَنیشتوم درِشانی دم، اندی زنگ بزیوم همسایه سرش پنجره دِ بیرون بیارد بَگوت پسر جان، امین عمو دَنی شوکی بَش تهران پسرش تصادف کوردیه بیمارستان درَ دیشو بَشیِن تهران.

بگوتوم خا   سرم جیر اَنگتوم راه کتوم تا وگردوم خانه
همینجور که میامیوم، عزت الله عمویی دری دم دِ رد گردیوم. صدا میامه یکی شور میکورد. گپ گپ بَ
تعجب کوردوم! آخه عزت الله آداشی خانه متروکه بَ، درش دی همیشه نیمه باز بَ
تعجب کوردوم بَشیوم دری دم، قبلا چندین بار این در وا کوردوم، یه خانه مخروبه که یه طویله
اونی میان دَبَ، هر دو خراب گردی بَ.
کوچکتر که بییم وَچکانی همرا میامییم ایجه وازی میکوردیم.
هیچی دَنه بَ، هیچوقت، اما الان اوجه دِ صدا میومه.
بَشیوم عزت الله عمویی دری دم. در نیمه باز بَ، درِ فشار هادام در باز گردی...

در وا کوردوم خانه ای دلِ گو بدیوم
تهجب کوردوم ما وچگی د ِ میامییم ایجه وازی میکوردیم ایجه همیشه متروکه بَ، یه خانه و یه طویله مخروبه. اما الان همه چی مرتب بَ، خانه و طویله هر دوشان سالم بِیِن، تعجبی بِ
جُغدی شارین خانه ای ایوان نگاه میکوردوم
خیره خیره
خداجان ایجه گو خراب بِ چی گردی!
چوشمانوم بمالستوم، خودومِ سوقولمه بزیوم ، منِ بیدار بیوم و خانه ای که تا دیروز خراب بِ و وچگی دِ اونی میان وازی میکوردیم حالا سالم و خجیر ب!
همیجور داشتوم خودومی همرا فکر میکوردوم که یه دفعه خانه ای میان د صدا بیامه،
انگار یکی داد و بیداد میکورد، صدا اندی بلند بِ که من بترسیوم.
صدای یه زنک بِ که شور میکورد و میگوت: بی تکلیف سبک مغز، پسرکِ خُل وضعِ والِه، عبداللهی گیجه وره ت ِ دِ بیشتر میفَهمَ!
صدا هر لحظه بلندتر میگردی

یه دفه یه کالِ جوان ایوان د بپُرِس پایین، یه زنک دی اونی دومال، زنک همیجور شور میکورد و فاش ها میدا
کال جوان دی منی طَروف میامه چون میخاس فرار کنه منی دی دری دَم وایستا بیوم.
منِ میدی اما انگار منِ حساب نمیکورد.
همینجور بیامه انگار میخواس من دِ رد گرده بدون اینکه مسیرِشِ منحرف کُنَ، به خیالش من هستوم اما مانع نیوم.
من دی انقد تعجب کوردی بیوم نمیتانستوم تکان باخوروم انگار لنگانِمه زمینی میان چال کوردی بییِن.
پسرک بیامه و روبرو د باخوردیم ب هم، پرتاب گردی عقب انگار انتظارشِ نداشت.
سرخور پایسا دوباره امتحان کنه دوباره باخورد.

پایسا ماهارش نگاه کورد
زنک گو تا به حال کال جوان فحش هامیدا حَلا حالانِ والان پسرک نگا میکورد
منی سر دی گیج ب ، سرنگونِ پسرک دو مرتبه تاخت بیامه منِ داغان کورد، همینجور که سرگیجه داشتوم، کال جوان میدیوم گو ماهارشی همرا نجوا کورد و منی ور بیامه بگووووت: تو منِ مینی؟؟ تو ماهارومه مینی؟؟؟
سوالِش د تعجُب کوردوم اما سرم تکان هادام که آها مینوم
آخرین صدایی که بشنووستوم این ب که پسرک مادرِشِ میگوووت: ماهار پسرک ما رِ مینه!
و هموجه بکتوم و بیهوش گردیوم.

ماهار و پییرومی گپ گپی همرا ، چوشمانومه واکوردوم
ماهاروم یه دفعه بگوت قدتی قربان گردوم چوشمانتِ وا کوردی؟
پییروم دی بیامه منی سریندان، بگوووت بهتری؟ حالت خجیر گردی؟
خودومه جمع و جور کوردوم و بنیشتوم، یه نگاه ماهارومه کوردوم و بگوتوم: من چه بِ خو دبیوم؟ ماهاروم بگوووت: تو بگو چه ب؟ گته ماهارت تِ ر برساند شیر بخری و بیای، دو ساهت معطل کوردی آخر دی دری دم بیهوش بکتی بیی،  تو بگو چی گردی؟ حالت دری دم به هم باخورد؟؟ ما خانه ای میان دبییم دی نگران گردی بییم، پییرت میخاس بیا تیی دومال، یه دفعه بدییم یکی در میزَنَ، بیامییم دری دم کسی دنبَ، فخط خودت دَبیی، اون دی بیهوش
حلا تو بگوووو چی گردی پسر؟
مگه نشیی شیر بخری پس چی گردی؟ شیر گو نخرستی!
الان دی بعد از دوساعت بیهوش دری دم

خودومه جمع وری کوردوم و بگوتوم: بشیوم شیر بخروم اما امین عمو دنه ب. وگردیوم بیام خانه
(میخاسوم بگوم چی گردی که یه دفعه یادوم کت اگه اینانی ب بگوم باور نمینن گرچه خودوم دی هنوز گیج بیوم مجبور گردیوم دروغ بگوتوم)

بگوتوم نمیدانوم چی گردی بیامیوم دری دم سروم گیج باخورد بکتوم.

اکبر آقا بگوت خا حلا الان خجیری؟
بگوتوم آها
ماهاروم بگوت خاجان حلا استراحت کن

شووکی گردی خوابوم نمیت، خدا خدا میکوردوم زود صبح گرده. صبح پایسام صبحانه رِ که باخوردوم بشیوم میدان. برسیوم عزت الله عمویی دری دم، در همیشه ای شارین، نیم اُزگل بَ، جرات نمیکوردوم درِ فشار هادیوم، بشیوم جلو در فشار هادیوم، دستوم میلرزی انگار نا نداشتوم
اون یکی دستوم دِ دی کمک هایتوم، دو دستی فشار هادام، در تکان باخورد و آرام آرام وا گردی

چوشمانمه دبستا بیوم، میترسیوم نگا کونوم، یهنی همش خواب و خیال بَ یا واقعیت! آرام آرام چوشمانمه وا کوردوم،چوشمانمه آرام آرام وا کوردوم
خواب و خیال نبه
خانه طویله همه همونجوری بَ که دیروز بَدی بییوم.
هم خانه و هم طویله سالم بَ

آرام آرام حرکت کوردوم اما پاهانوم میلرزی حقیقتِ بگوم ترس داشتوم اما کنجکاوی دی مِنِ میخواست بَکوشَ
بشیوم ایوانی سمت، میخاس بینوم ، آدومانی که دیروز بدی بیوم دی دَرِن یا نه.
ایوانی سر چن نفر گپ گپ میکوردن تا منِ بَدییِن اونی که دیروز بَدی بیوم پایسا بیامه منی طَروف،خیلی خوشحال بَ

بگوت: نگوتوم میا
بعد منِ نگاه کورد و بگوت خوش بیومی قدتی قربان.
صدام میلرزی؛ بگوتوم سلام، مزاحم نمیبوم
دستومِ بکشی منِ ببرد بالا. برسییم ایوانی سر
اون دیروزی زنک و دوتا کال جوان دیگر اوجه بنیشتی بِن، منِ که بدییِن پایسان بیامیِن جلو.
همه شان خوشحال بییِن
من هنوز بهت زده بیوم. اصلا نمیدانستوم چجور تا ایجه بیامیوم. هنوز لنگانوم بی حس بَ
همینجور فکری بیوم که کال جوان بگوووت: این دوتا منی برار هستن. اون دی مایی تاج سر منی ماهار هسته

اون دوتایی همرا دست هادام همگی بنیشتیم، قلبوم دبِ دهنوم دِ دَرا

مِن کنجکاوی ایجه کشاندی بَ، اما الان انقدر دلشوره داشتوم گو فقط میخاسوم ایجه دِ دَر شُم. اما سرنگونِ لنگانوم تکان نمیخوردِن
 همین فکرانی میان دبیوم گو همون دیروزی کال جواب ماهارشه دستشی همرا اشاره هادا که یعنی من بگوم که ماهارش یه دفعه شور کورد و سکوتِ بشکست: نه نمیخا تو بگی اون دفه یادت نی بگوتی همه چیز خُراب کوردی! گرمِک تو بَگو

اون یکین شروع کورد و بگوت:منی نام گرمِک هسته این براروم چپاک و اون یکی دی جواک، این دی مایی ماهار صنومبر هسته، حلا تو خودتِ معرفی کن

صدام میلرزی آرام بگوتوم: سعید، منی نام سعید هسته، من نمیخاسوم بیام خانه تانی میان، یهنی ببخشید که بیامیوم، آخه ایجه خُراب بَ این طویله این اتاقان همیشه خُراب بییِن، به خدا مِن فضول نییوم اما ایجه کی درست گردی؟

گرمک بگوت: ایجه هیچ وقت خُراب نبه از اول دی درست بَ! شما نمیتانین بِینین

من بگوتوم اصلا بگو بینوم از کِی ایجه درین؟ کی اثاث بیاردین؟

گرمِک بگوت: ما همیشه ایجه دریم، «ما سه تا سوم شخص هستیم» از وقتی طالقانی گپ شروع گردی ما دی دریم. نشنوستی مایی نامَ؟؟ دونفر که میخا گپ بزنن و یکی دیگر متوجه نگردَ میگون چپاک بیامه یا گرمک یا جواک

بگوتوم آها بشنوستوم


ادامه دارد...

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۱
درجی طالقانی