درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۵۰ مطلب با موضوع «خاطرات و داستانها» ثبت شده است

خواهش و تمنا یا تهدید و جریمه؟

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ

خواهش و تمنا یا تهدید و جریمه؟ مسأله این است!

 

 

ننه خدابیامرز میگوت: صد اُلتُماس، قُربانِ یک ترس!

میگوتُم: ننه اینه یعنی چی؟

میگوت: یعنی وَختی یه کاری دستِ یه نفر داری، هُزار بار اُلتُماسُش مینی و کاری نمینه، اما هِمین کو یه تَشَر میزنی و او رِ میتَرسانی، هولیب میشو کاری پِی.

ایسه ایمرو مُن این «صد اُلتُماس قربانِ یک ترس» رِ به خوبی حالیم گِردی.

آخه میدانین چند وقتی بَ مایی بیمارُستان، بنّایی کار داشت. پیمانکاری که بیامی بَ دستگاه‌هاشانی صُدا مایی کَله رِ داغان کورد. هِی دی میگوتیمشان این کار رِ بنگنین بعد از ظُهران که هیشکی اینجه دِنی، به خرجشان نمی‌شه... تا دیروز

یه مریضی بیامی که عضو اتحادیه مهندسین بَ. ما دی از سر و صدا کلافه، بگوت: اینان حق نُدارُن در محیط بسته از این دستگاهان استفاده کنن. بعد دی بَش اوشانِ با تبصره و قانون، تهدید کُرد که گزارش مینیم و شما خلاف کُردی‌یِین و باس جریمه گردین، به مدیرعاملشان دی زِنگ بِزی.

ایمرو بِیدی‌یِیم یه دستگاه‌هایی بیوردیَن که صُداش، مگسی وُزوُزی جور میمانه!

خلاصه که تهدید کارساز گِردی... به قول ننه جان: صد اُلتُماس، قُربانِ یک ترس!

 

نقل خاطره از خانم دکتر مریم از دانمارک

عکس از آقای حسن صادقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۱
درجی طالقانی

برکتِ نان

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ق.ظ

 

سحر، خواب آلود، با تنی سنگین و دردآلود از  جا بلند و آرام و بی صدا مشغول آماده کردن خمیر شد. بچه ها خواب بودند و دلش نمی‌آمد آنها را بی‌خواب کند. فردا کلی کار داشت و در سر کارها را مرور می‌کرد.
اگرچه راه رفتن برایش سخت بود ولی او مادر بود و با تمامی مشکلات، باید به کارهایش می رسید.  با سختی، لاک را آورد و چند کاسه آرد، درون آن الک کرد و آب جوشیده‌ی ولرم را درون آرد ریخت و با دستان مهربانش، شروع به خمیر کردن کرد. نمی‌دانم می‌دانید خمیرِ نان را باید خیلی وَرز داد تا آماده برای پختن شود و مادرم با سختی، این کار را تمام کرد و روی لاک را پوشاند، تا خمیر وَر بیاید و کاملاً آماده شود. بعد کمی آرام گرفت، اما با بالا آمدن خورشید و بیدار شدن بچه ها، از چشمان زیبای مادرم هم خواب کوچید.

صبحانه را آورد و بچه ها را تر و خشک کرد، ولی انگار زیاد حالش خوب نبود و احساس درد داشت اما هیچ بروز نمی‌داد. بعد از صبحانه، ننه گفت: «خمیر بالا اومده و دیگه وقتشه که شروع کنیم.»
بچه‌ها را به آقاجون سپرد و تنور را آماده کرد. هیزم و گمره، در چشم به هم‌زدنی شعله کشیدند و آتشی به پا شد که تنور را سرخ و زیبا و آماده پختن نان می‌کرد. سفره‌ی آرد را پهن کردند و تخته، وردنه و دیگر وسایل را آوردند.

ننه گفت: «حوا جان، تو سنگینی نمی‌تونی نون رو به تنور بزنی. من کنار تنور می‌شینم، تو نون را وَردنه کن که اذیت نشی.»

و چنین بود که مادرم و ننه، شروع به پختن نان کردند. با شروعِ کار، درد مادرم بیشتر شد ولی باز هم، پیشِ مادر شوهر صدایش را در نیاورد و خیلی عادی، نان‌ها را وردنه می‌کرد. او با درد کنده می‌گرفت، با درد وردنه می‌کرد اما خم به ابرو نمی‌آورد .

تا اینکه آخرین نان پخته شد. حالا دیگر درد تمامی وجود مادرم را گرفته بود. همان دم، ننه متوجه حال خراب او شد و پرسید: «حوا جان چیه؟ دردته؟ ای امان... چرا زودتر نگفتی؟» و سراسیمه آقاجون رو خبر کرد.

- «زود برو دنبال خاتون باجی، بگو حوا دردش بگیتی، زود بیا.»

ننه سفره‌ی نان را جمع کرد و آقاجون به دنبال خاتون باجی رفت. در خانه کسی حضور نداشت، آخر فصلِ خرمن بود. آقاجون تا پشت ده که محل خرمن بود را دوید و نفس نفس زنان به آنها رسید و گفت: «خاتون باجی زود بیا حوا دردش گرفته» 

خاتون باجی گفت: «باشه میام اما کارم نیمه تمومه» آنها آن لحظه که باد می‌آمد، داشتند گندم‌های خود را باد می‌دادند.  آقاجون گفت: «من به جات کار میکنم تو فقط بشو»

و اینطور شد که خاتون باجی پیش مادرم آمد. طولی نکشید که صدایِ گریه نوزاد بلند شد. در روز ۲۸ مرداد، روزی گرم و تابستانی، دختری به جمع خانواده اضافه شد. و من در طالقان، در میراشِ زیبا و در خانه‌ای گِلی گرم و پر از زندگی، چشم به دنیا گشودم و مادر و پدرم «فریبا» نامیدندم.

دنیا آمدنم را دوست دارم...

مکانش را...

زمانش را...

خاتون باجی را...  کسی که مرا به  دنیا آورد.

و از همه مهمتر مادر و پدرم را...
به قدری برایم زیباست که دوست دارم صبوری مادرم را، حجب و حیا او و سادگی و عشق زندگیشان را بنویسم و به همه بگویم چقدر به وجودشان می‌بالم و افتخار می‌کنم.

تولدم قرین شد با برکت، با نان، با گرمی و همین برایم زیباست.

آن نان‌ها خوشمزه‌ترین نان‌های دنیا بودم برای مادرم، چون با عشق به وجود نوزادش پخته شد و توانست علیرغم درد، آن را به پایان رساند و کارش، نیمه تمام، باقی نماند.
احساس عجیبی دارم. شاید حمل بر خود شیفتگی شود ولی وجود خود را به واسطه‌ی تولدم، دارای برکتی خاص می‌دانم. چیزی که همیشه برایم ثابت شده است. ولی یک حس دیگر هم دارم که این هم خالی از واقعیت نیست. در هنگام تولد که مادرم مشغول کار، پدر مشغول کار، خاتون باجی مشغول کار بودند، من نیز همیشه مشغول کارم و استراحت و راحتی کمتر سراغم می‌آید. از این امر، ناراضی نیستم و این را مرهون لطفِ الهی و نحوه‌ی به دنیا آمدنم می‌دانم.

 


عکس: بانو سوداگری، مادر سرکار خانم فریبا سوداگری

زنده باد مادرم که شجاعترین، مهربانترین و محجوبترین زن زندگیم است.
و یاد و خاطره‌ی شیر زنی چون «مرحوم خاتون باجی» که کمک حال زنان در میراش بود، برای همیشه زنده و گرامی باد. روحشان شاد، کم نبودند شیر زنانی که در روستاهای طالقان، چون ستاره‌ای درخشیدند و دوشا دوش مردان، برای گذران زندگی، زحمتها کشیدند. یاد همگیشان گرامی و روحشان قرین رحمت الهی.

 

به قلم: بانو فریبا سوداگری                         عکس اول از: بانو راضیه فرج‌پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۰۱
درجی طالقانی

دل نوشته‌ای برای طالقان و یک طالقانی دور از وطن

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۳۲ ق.ظ

 

به دخترش می‌گفت: دُتر و  «پََرَپاتی نیزی»  تکه کلامش بود، «کلاه نماند شیرزوک» هم لقب پسرش. با اینکه 25 سال بود از ایران آمده بودند، مرتب در خانه با بچه‌ها طالقانی صحبت می‌کرد و از این بابت به خودش می‌بالید. هر چند یادش می‌آمد که پسرش وقتی کوچکتر بود، قهر که می‌کرد برای اینکه لج بابایش را در بیارد، می‌گفت:

I don’t like Taleghani I like Spanish

اما همه اینها چیزی از عشق به طالقان کم نمی‌کرد. هر وقت فرصتی پیش می‌آمد، پدرخاطرات شیرینش را ورق می‌زد. جالب آن که 90 درصد خاطرات زندگیشان، از طالقان بود.

به یاد می‌آورد روزی را که سوار الاغ پدر بزرگ شده بودند و آنقدر چهارنعل رفته بودند تا صدای همه اهل محل درآمده بود و پدر بزرگ عصبانی شده و می گفت:

  • وچان این کُل خر مای کندا دَ منگنن.

یا عصرهایی که سراغ گوگَل می‌رفتند و قبل از رفتن، پیلا ننه سفارش می‌کرد:

  • لوخت خران سوار نگردین شما رِ جیر منگنن.

اما آنها گوش نمی‌کردند و بارها زمین خوردن از روی الاغِ لخت (بی پالان) را تجربه کرده بودند.

صدای مادر بزرگ هنوز در گوشش بود که:

  • شهری وَچان نمیلن مرغانه کرکی کین دِ درآ.

و نان دوره‌ای که همراهش می‌کرد و می‌گفت:

  • اینه بخور بُده دُلُته بگیره.

یاد می‌آورد روزهایی را که نقشه می‌کشیدند برای شبیخون به باغ همسایه. برای خوردن چهار تا کالِ سیف چه کارها که نمی‌کردند.

اما حالا هر چند از آن شور و نشاط خبری نیست، اما عشقِ به طالقان هنوز هم باقی است.

عشق به طالقانی که با گندم‌زارهایش هزاران خاطره داشت،

از گندم چینی تا کُلش بار،

از چپر سواری تا کاه بار،

از قایم شدن توی انبار کاه،

 تا سوار شدن وسط میانبار.

عشق به طالقان با چشمه‌سارانش هنگام اویار،

از دختران کوزه به دوش تا پسران چارودار،

از پیلا چرنا تا نوبار،

از پاییز تا نوبهار.

به قلم: آقای مهدی رضاخانی، از روستایِ دُنبلید طالقان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۳۲
درجی طالقانی

آپولو: سفینه سفر تا شهرِفرنگ خاطرات کودکی

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۱۸ ق.ظ

یادش بخیر قدیما، شوق و ذوق رسیدن عید و بهار، از سه ماه قبل به خونه هامون سرک می کشید.

مادرم معتقد بود تو شلوغیهای دم عید، نمیشه جنس خوب خرید و فقط بنجله که می ریزند تو بازار. واسه همین، خرید کفش و لباس رو تو آخرهای پاییز و اوایل دی ماه انجام می داد. البته بیشتر پارچه می خرید و یک ماه تموم برامون لباس می دوخت.

بعد تو بهمن ماه تا اواسط اسفند، خونه تکونی می کرد و ده روز پایانی اسفند هم اختصاص به شیرینی پختن داشت.

اون روزا صبح که از خواب پا می شدیم، بوی خوش نون برنجی، شیرینی نخودچی و نون چاییهای مادر تو خونه پیچیده بود. مادرم فر داشت ولی فر کوچیکش جوابگوی اون همه شیرینی نبود و از یه فر دستی حلبی که بهش آپولو می گفتند هم استفاده می کرد.
آپولو خوبیش در این بود که میشد هم روی اجاق گاز قرارش داد هم روی بخاری یا حتی روی چراغ والور.
ما بچه ها هم راحت میتونستیم از دریچه شیشه ایش، توشو دید بزنیم و رنگ عوض کردن شیرینی های خوشمزه ی در حال پخت رو ببینیم.

چون شیرینیهای خونگی مادرم خیلی طرفدار داشت، مصرف شیرینی عید ما چندین برابر بقیه خونواده هایی بود که شیرینی بازاری می خریدند. حتی بعضی از فامیلای نزدیک که برای عید دیدنی میومدند، موقع رفتن یه مقداری از شیرینیهامونو با خودشون می بردند. به همین خاطر، شیرینی پختن مادر، بیش از یک هفته طول می کشید و تو تموم دَگ و دوجه‌های خونه، شیرینی انبار می شد. (سلطان احتکار شیرینی: مادر)

آخر اسفند که میومد، دیگه کارهای مادر تموم بودند و فقط میموند درست کردن ماهی پلوی شب عید. تدارک آتیش چهارشنبه سوری با پسر خونه و چیدن سفره هفت سین هم همیشه بر عهده ما دخترهای خونه بود.

خوشی و شادی قلبم از یادآوری این خاطرات تقدیم به مادر هنرمندم بانو میرزکی


heart ننه جانم سرت سلامت، جانت ساق و لبخندت پاینده heart

 

به قلم: سیده مریم قادری، اهل روستایِ اورازان
طالقانی درجی و کانال طالقانی‌ها

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۱۸
درجی طالقانی

نقلک پسر بیگناه و سیب زینی بُکاشتُن!

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ق.ظ

یک پیر مَردُک با زُنُش تنها یک روستایی میان زندگی می کُرد. پیر مَردُک کشاورز بَه، می خواست زِمینُشه شُخم بَزُنه سیب زِمینی بُکاره. اما پیر گِردی بَه، اُوی بَه خیلی سخت بَه.

اوشان یک پُسَر داشتُن که بیگناه  زُندانی بَه و نمی تانُست بیگناهیشه ثابت کُنه. دُلُش میخواست آقاشه کمک کُنه...

پیر مَردُک یک روز یک نامه پُسَرشی به بِنویشت بَرُسا زُندان. نامه ی میان بِنویشت پُسَر جان میخوام زِمینانه شُخم بَزُنُم سیب زمینی بُکارم، ولی خیلی مُنی به سَخته دست تنهایُم. ناتوان گِردیَمه، نمی تانُم زِمینانه شُخم بَزُنُم. می ترسم اگه کِشتُ کار نُکُنُم زمین از دست هادیم و نَنه جانُت ناراحت گرده چون وقت زمینانه شخم میزیم خیلی خوشحال میگردی.

نمیدانُم الان چُکار کُنُم، اگه تو اینجه دبیی همه مُشکُلات برطرف میگِردی. زِمینه شخم میزیی و سیب زمینی می کاشتی، ولی باز زُنده ای خداره شُکر

اونی که همیشُک دوستت داره پِیَر پیرُت

چند روز بعد پُسَرُک یک نامه بِنویشت آقاشی به بَرُساند روستا

نامه ی میان بِنویشت: آقاجان مَبادا زِمینه شُخم بَزُنی مُن اون زمینی میان تُفنگ  و پول چال کُردیَم

صبر کن تا مُن زُندانیم تُمام گَرده بیام خودم شُخم بَزُنُم  تُفنگانه دربیارُم

 

فردا تاریک صبح پیر مَردُک بِدی چندتا مأمور بیامین با بیل و کُلنگ درن زِمنانه زیر و رو مینون پیرمردک هاج و واج بُماند. نمیدانُست ماجرا چیه و مأموران چِبه زِمینه درن شخم میزَنُن میخوان چی پیدا کُنُن

مأموران همه زمینه زیر و رو کُردُن هیچی پیدا نُکُردُن و بِشین

چند روز بعد پُسَرُک  زُندان ده نامه هادا آقاجان سیب زِمینیانه بُکاشتی؟ بُکار آقاجان جان مُن  زُندان میان همین کار از دَستُم بَر میامه

دنیا هیچ بُن بستی نُداره. همه چیز راهی داره. باید راهشه پیدا کُنی.

خدا همراهُت آقاجان زَحمت کَش

ان شالله مُنی بیگناهی دی ثابُت میگرده زندان ده در میام

مُنی عوض نَنه جانُمه یک ماچ کُن😂😂😂

🌺روزگارتون به خوشی🌺

نقل به طالقانی از: بانو اشرف حکیم الهی

 

ایسه این دی پیرمردایی سیب زینیان که عمل بیامیه!

 

🍂🌺🍂🌼🍂🍂🌼

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۹ ، ۱۰:۳۰
درجی طالقانی

قصه مرغ حق و بودبودَک (هدهد - شانه به سر)

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۱ ق.ظ

از زیباترین پدیده‌های شنیداریِ طبیعت طالقان، بانگ شباهنگ یا همان مرغ حق است.
پرنده‌ای که سکوت خلسه‌آور شبهای پر ستاره را با نوای محزون خود، به ماورا می‌کشاند.

حق حق خواندنِ مرغِ حق، افسانه‌ای در دل خود دارد.
داستان این پرنده و حکمت آوازش را در قصه‌ای که یادگار نَنجان، مادربزرگی حکیمه از دیار طالقان است، تقدیمتان می‌کنیم.

#
مرغ_حق #شباهنگ
#بودبودک #هدهد #شانه_بسر #مرغ_سلیمان

 

قصه مرغ حق و بودبودَک

این دوتا حیوانک، ناتنی خوآر بین. یعنی پیرشان یکی به، ننه آنشان فرخ داشتن.

گت ترین خوآر، مرغ حق به که ننش بمرد، پیرش یه زن دیگه بیت که بهد بودبودکه بزاست.
این نامادری هرچی بلا به، اون دتری سر درمیورد. خانه ای کاران همش اونی دوش دبه: غذا بپتن و خانه ای بشور و مشور و جارو پارو کردن و چشمه ای سر د او بیوردن و مک و مال برسین و ورف بامرو کردن و همسایه آنی خانه خبر ببردن و بیوردن و دوخت و دوج وخلاصه هرچی کاره خیال کنی اونی دوش دبه. تازه روزی دسه کم یه دفه چو و کلاب باخوردن دی سهمیش به.
ویشتر این چو باخوردن دی بهانه ش اون کوچیک دترکی دس دبه که بهدان ((بودبودک)) گردی.
یه دودورغه لوس برمجن ویرو وچه که دم و دیقه میامه ننشی پهلو و دورو میگوت: این چغر چو دترک (بهدانی مرغ حق) منه بزی، فاش بدا.
اون ماک فیل زنک دی دترکه چویی بیخ میت. دم و دیقه دی باباشی ور دترکی شکایته می کرد: کار نمینه! وازی گوشه! کوچیک دترکه میزنه! اصلا ویرو و ننه شی شارین لجبازه ...!
این دیگه هر روز و هر شویی داستان به. یه شو، بی مار دترک وختی که میخواس برمه ای همرا باخوسه، خیلی کچیک دلکش بیتی به، لاحافی بیخ هق هق کنان بگوت:
ننج جان تو که می خواسی بشی خوب منه خودتی همرا ومیتی می بردی.

خو که دبه ننه شه بدی دس دیم بشورد تر تمیز - یه لباس سفید دی مثه ورف تنش اما غصه دار - مهلوم به تازه اشکان شه پاک کردیه بیامه بگوت: الهی تیی قد و بالای قربان چبه اندی برمه مینی؟ منی جیگر تیی به کبابه!

دترک بگوت: ننج جان این کولی زنک خیلی منه عذاب هامیدی . دم و دیقه منه چو ای بیخ دمینگنه. اون مردال دترک دی یه ریز ننه شی پهلو منی دس د شکایت مینه - اون دی منه می زنه.
ننه ش بگوت: الهی تیی قشنگه چشمانی قربان‌ اندی برمه نکن . هروخت تیی برمه آنه مینم دلم تش میره. چبه باباتی به این حرفانه نمی گو ای؟
دترک بگوت: می گو ام . امبا تا پیرم می خوا حرف بزنه اون زنک شوله شیون راه دمینگنه و می گوئه:
این دی منی دسه مزده؟ درم عمرمه تیی دتر به حرام مینم - تازه یه چیزی بدهکارم؟!
بهدش که پیرم میشوئه کارشی دمال منه چو ای بیخ دمینگنه - چبه اوی چغلی ره بابامی پیش کردیمه. اصلا ننج جان چبه منه خودتی همرا نبردی؟
ننه ش بگوت: الهی تیی بسوته دل و جانی قربان گردم‌، این کار منی دس دنی. من نمیتانم خدای ور فضولی کنم. امبا تو خودت می تانی خدا د بخوای تیی داد برسه و حقته هایره .
ازون به بهد دترک همش خدا د میخواس به دادش برسه.

یه روز که خیلی ناحق چو باخوردی به  بسوته دلشه خدای پیش درنگت و بگوت:
خداجان، فخط اون جوعر بنشتی ای این همه ناحقه تماشا مینی؟ آخه یه بی ماره وچه تیی پیش هیچی حق نداره؟ تو اگه نتانی منی حقه این ماک فیله زنک د هایری، کی هامیره؟ خداجان! تو نمیتانی منی جانه این زنکی دس د راحت کنی؟
همین جورکه برمه می کرد و هی  میگوت: پس کو حق - یهنی من هیچ حق ندارم، یهو بال دراورد و پر بکشی بهش داری سر بنشت. (مرغ حق گردی)
روزان ناماری ترس د رو نشان نمیدی ولی شوکیان داری سر مینشینه و تا صب ناله مینه: حق، حق!

امبا اون‌ کوچیکه انتر دترک، وختی بدی گت ترین خوآرخانه د بهشه، دیگه خانه ی همه کاره گردی. ننه ش دی هر جا مینشت میگوت: اصلند - خداه تو دور کن، مهلوم نبه اون دترک چه عزازیلی به. من خیال مینم جن و منی همرا رفت و راه داشت. یه روز نمی دانم چه جوری غیبش بزه و خانه د درشه و دیگه هیچ وخت کسی اونه ندی.

امبا خدا عدلی سری جا بنشتیه. دنیای کار بی حساب کتاب که نی.
کچیک دترک خیلی ننه شی به ناز میکرد. صبان که خو د پامیسا، ننه ش دس دیمشه‌ می شورد، قلی ناهارشه هامیدا. گیسانشه شانه میزه. یه دسه موآنشه گلم درس می کرد، امبا یه روز کوچیک دترک همین جور که بنشتی به دبه گته خوآرشی فکره می کرد، بگوت:
خداجان من دی خیلی بیخودی بهانه میکردم و اونه چو ای بیخ دمینگتم. اگه منی تخصیر به همین دنیا گوشانمه بکش - دیگه اون دنیا طاقت ندارم.
همون وخت یهو بال دراورد و خانه د درشه. اون موآنش دی گلم به - الان کله شی سر پیدایه.  ازون وخت تاحال هرجا مینشینه، میگوئه: ای خدا خدا، من خدا گیرم...

حلا حکمت آواز این دو پرنده ر درک مینیم.
این دی قصه ما
راوی اصلی ننه جانم
 نوشته: آقای علی لطفی، از روستای نِویز طالقان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۰۹:۵۱
درجی طالقانی

زنبورُک

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ

زنبورک از کهن‌ترین سازهای موسیقی جهان است که با بدنه‌ای نعلی شکل و زبانه‌ای که یک سر آن به وسط انحنای ساز، وصل شده، از فلز یا چوب ساخته می‌شود. زنبورک، جزء دسته سازهای تیغه‌ای از رده‌ی خودصداهای دهانی است که جایگاهی در خاطرات کودکی‌های خیلی از طالقانی‌ها دارد. یادآوری این خاطرات را با هم در متن زیر می‌خوانیم:

زنبورُک، مایی دِورَه‌ای اُرکستر سمفونی بَ.

یادُش بخیر، منی دایی پُسر تو دوران جوانیش یه دتری خاطرِ میخواست. همیشه کوچه‌شانی میان که رد میگردی، زنبورُکشه میزَه. دتره دی تندی میشه پشت بُومی سر...

ما دی کوچانی میان می‌شی‌یِیم و زنبورُک می‌زی‌یِیم، مردمی خِو می‌پَرُست. :))

خلاصه که قِدیما خیلی باحال بَ.

 

  شعر از: سیمرغ

  با سپاس از آقای شهرام صادقیان و سرکار خانم شهناز سلطانیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۸
درجی طالقانی

ذکری طنز و خشم آلود از خاطرات گندم چینی

چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ق.ظ

خدا رحمت کند عمویِ طنز پرداز ما را که فرمود: گندم چینیِ‌ی موقع، خوبه یه زردِ ماهرک، آدم بزنه، آدمه بنگنه ولی نکوشه، اندی باشه که تا آخر گندم چینی پانیسته!
بلی، گندم چینی یه چنین کاری بَ. گاهی آوقات ظلِ گرمای تابوستان، آدم واری بُن، مرگشِ چمششی پیش میدی.
  مخصوصاً اگر وچه بیه. این ردال گندمانِ هامیدان توره، میگوتان بچین. یِدانه یِدانه تیخ و تنگالی میان دَ  باید در میاردی یا اندی کوتاه بَ که باید کین سر مینشتی میچی‌یِی. آونوقت بَ که کینِ سر ِدوجال، مُثل چُمک دیمّاسی سر تا پاته و نمی‌تانستی جُم بخوری.

بعد مگوتن همه رِ جَم کن گناه داره. خدا ره ناخوش میا این دَ بدتر ما ره هامیدی. خدایا شُکرُت. مثلاً این گرما ۵۰ درجه مقابل نور مستقیم خورشید با این پشه که دره آدم چاک بدی، با این مور و  ملخ و ماهر وعقرب و خاکی میان، خداجانی قربان بشم، دیگه چی ماست هادیه که این دِ بدتر باشه!

نزدیک ظهر که میگردی، دیگه گرما چنان بیداد می‌کرد که سیرسیرکِ داد، یه لحظه بند نمیامه. این گرمِ باد دی میزه، آدمی نفس بند میامه. تازه خوشحال بیَن میگوتن اوراز باد درامه. همچین تیلاس می‌کردون انگار زیر باد اسپلیت بنیشتینه کاپوچینا میخورن.

نصف زمین هم بماندیبه میگوتن لک بگیر اورازه. ما زمین تمام میکردیم نصف زمین بعدم میچیم تازه میگوتن ریسمان بیار کلشبار دبندیم. خود این کلشبار دبستنش و بار کردنش یه عزا بَ. مثل واش‌ِبار نبه که بلند کنی‌ درنگنی خری سر، باید یکی اینورش میگیت، یکی اونورشه، یکی پشتشِ تا بار دیمینای خری سر. بیصحب خرم همون لحظه بقول آقام کُرمِ ماهر دیمیکت جانش. این خرمگسان از فرصت استفاده می کردن، همون لحظه میخواستن خر وَزرانن، خر دی عین این اسب مسابقه به اندازه پرش از مانژ اسب سواری ۴ مُتر میپری هوا مپری زمین.

حالا تازه بار که میامه خری سر اول کار بَ. بَکّن! نه اشتباه نکنین این بکن با اون بکن فرق داره.  پا رِ هامینان خری پالانی دیم، طنافه گندم باره تکان میدای تا بار جاکیبه.

حالا بُشکن! بازم این بُشکن فرق مینه. دو نفر از دو طرف گندم بار با دست ایزان می گردین تا بار خوب خر پشت بنیشه. کشی ره میکشی و کلشبار راهی می کرد بطرف ده. می گوت تا ما این لکه بگیرم تو بوش بارِ خرمنی سر بنگن. نهار بگیر بیار، تولکارِ زرگر چُشمه دَ او پُر کن.

بعد میامیم زرگر چشمه سر، ماست اوی میان نان تریت می کردیم، کُفتی راهیبه یه لقمه نهار بخوریم. بصحب این ویدارانی بُن پشه یه لقمه نهاره مای تُک وینی دَ در میارد. گوش و چشم و دماغ و هر کجا راه پیدا می کرد، دُل میشه. آقام میگوت بیصحب این یه ذره پشه ما ره مُتعذز بیاردی.

دی چی بوگم. خو که اون جهندمی میان با اون پشه بیشتر عذاب بَ تا استراحت. چای بعد از نهار هم با یک لایه کامل پشه روش، چُکه سر هورت می کشیم و دوباره در اون گرمای سوزان، مقابل خورشید عالم تاب، زیر گندم وار، شکر خدا می‌کردیم که ما رِ بدتر از این هاندایه.

 

 متن از: آقای مهدی رضاخانی، از روستایِ دُنبلید طالقان
 عکس از: آقای علی شفیعی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۱
درجی طالقانی

شوخی پیامبرِ جان با امیرالمومنینِ جانان

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۲ ق.ظ

آقاجانم رسول الله با امام جانم علی نُشتی بی‌یَن خُرما نوش جان می‌کُردُن.

آقا رسول الله، هر خرمایی می‌خورد، هسته‌شه یواشُکی مینگَت امام علی جانی پیش. آخُر سرِ که خرما تُمام گِردی، پیامبر بگوت: هر کی یِی پیش هسته ویشتره، ویشتر دی خرما باخوردیه. علی جان، چِندی زیاد خُرما باخوردیِی.

امام علی دی بگوت: اما مُن فکر مینُم اونی که خرماهانه با هسته قُرت بُدایه، ویشتر خرما باخوردیه، هرچند هیچ هسته‌ای پیشُش دَنُباشه.

بعد همدیگه ر نُگاه کُردُن و بَخندی‌یَن.

آها عزیز جان، دینِ ما دین شادی و مزاح دی هست. اما باید دقت کُرد که شوخی با مسخره کُردُن فرق داره و نباید باعث خدای نکرده گناه و کدورت گرده.

تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۲
درجی طالقانی

افسانه‌ای برای طالقان

پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۳ ق.ظ

اوسنه‌ی طالقان

 

بَنشتُم جویی کُنار و بگوتُم: آقاجان، چیب اینجِه اِندی قشنگه؟

بگوت: ما این قشنگی یِی بِ یه اوسنه داریم!

بگوتم: بَگو تا بُدانُم!

بگوت: یه وَختی خدا همه‌‌ی آدُمانِ جمع کُرد و به همه شان، یه سهمی از زیمین هادا، تا سرزمینشان گَرده. هر قومی، خودشی زیمینِ ویگیت و بَش سَر وختِ زُندُگانیش.

یه روز رَد گِردی بِیدی‌یَن صُدایِ در میا... فُرشته‌ی نُگهبان بَش دَرِ وا کُرد. بِیدی یه پیرمَردُک، با گالُش و روستایی قُبا، که بیلُش دی کُولُشی سَر دَبه، دُل آمه.

فُرشته بگوت: تو کی‌ یِی؟ اینجه چُکار داری؟

بگوت: بیامیَم دَهوا...! خدا رِ کار دارُم!

خدا صُدا بِزی: مُن میشنوئُوم، کارِتِ بگو.

پیرمردُک بَگوت: خداجان... تو که اَندی عادل و عاقُلی، چیب همه رِ زیمین هادای و ما رِ نه؟ گُمانُم یادُت دَرشیه، آخه ما طالقانیان که همه دِ ویشتر تو رِ عبادت مینیم، همیشاک دی گَپانته گوش بُداییم، زَحمت کَش و بی سَرصدا، خودمانی کاری پِی دِریم و هیش کَسه آزار نمینیم! ایسه رَوایه ما بی زیمین بُمانیم؟

بَهد دی چُشمانُشی اَشکان جیر آمی‌یَن و فُرشته‌ها دی غُصه‌شان بیگیت.

اَمبا خدا یه قشنگه لبخند بِزی و بگوت: ای جانِ طالقانی بَنداکُم! مُن هیش‌وَخت هیچ آدُمی رِ یادا نمینُم و هیش حقی دی یادُم دِ دَر نمیشو. آن دی شما خُجیرِ طالقانیان... اَمبا هرچی نُگاه کُردُم زیمینی سَر شمایی بِ یه لایُقِ جا گیر نیوردُم. اینی واستان بَ که شما بی سرزمین بُماندین.

بَهد خدا به فُرشته‌هان دستور بُدا: بِشین یه تیکاک از بهشتِ که خودمی واستان کُنار بِنگی‌بیَم بَکَنین و بیورین.

اوشان اُطاعت کُردُن.

خدا دی آن یه تیکاک بهشته بَچُسباند زیمینی سَر و بگوت: ایسه این دی شمایی سرزمین!

و اینجوری خدایی سهم از زیمینِ بهشت گِردی مایی نازنین طالُقان.

حَلا بُفَهمُستی چیِب اینجه اِندی قشنگه؟!

 

  • اوسنه: افسانه، راست و خیالی به هم بافته و در هم تنیده، درست مثل همین اوسنه‌ی ما که مکالمات خدا و فرشته‌هایش خیالی است اما قشنگی بهشتی طالقان جانِ ما واقعی‌ترینِ حقیقتهاست.

 

 

    به قلم: خانم سیده مریم قادری (اهلِ روستایِ زیبایِ اورازانِ طالقان)

    عکس از: آقای حسن جعفری (روستایِ زیبایِ دیزانِ طالقان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۰۳
درجی طالقانی