درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشورا» ثبت شده است

محرم 1400

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۹ ق.ظ

یا حسین جان...

دلُمان تی‌یِی هُوا رِ داره

این غِریب روزگاری میان

 


آقاجان، روضه هایت بابی است گشوده تا بهشت
برای همه جانهایی که بر آستان ادب و عشق و معرفتت ایستادند
از خدای رحمن سبحان طلب عافیت و عاقبت خیر داریم.

#گروه_طالقانی_درجی ایام شهادت سالار شهیدان را

به شما دوستان تسلیت عرض می نماید.
          🍃 🖤 🕊    

التماس دعا

عکس از: آقای خان رمکی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۴۹
درجی طالقانی

جان پدر کجاستی؟

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ق.ظ

گفت: مهربانی کردی پیام تسلیت دادی.

گفتم: من تو را از خودم جدا و غریبه نمی‌دانم، خواهرت می‌دانم.

ببین هزاران سال، من و تو هم میهن بودیم، دوست و حتی شاید قوم و خویش. درست مثل آن دوستی که من در مشهد دارم و عُلقه محبتی بین ما برقرار است، یا آن دوست دیگری در قم که عاقبت معلوم شد از اقوام دورمان هستند.

بعد یک کسانی آمدند، همان‌هایی که دشمن بوده و هستند و هیچ حقی برای تعیین تکلیف برای ما نداشتند. اما همانها آمدند و برای ما نقشه! ریختند. یک خط‌هایی کشیدند و گفتند: این مرز آشنایی و غریبگی شماست! آن وقت من و تو هم شدیم غریبه! هرچند که همسایه از قوم و خویش نزدیکتر است!

از آن بالاتر، تو حتی اگر زاده یک کشورِ دور بودی، مثلاً چین که پیامبرمان فرمود: علم را بجویید ولو در صین! که نمادِ دورترین‌ها بود آن دوران، باز هم تو خواهر و برادرِ هم کیشِ من بودی. حالا هر فاشیستِ رادیکالی هرچه می‌خواهد سفسطه ببافد... باد بر خیالِ شیطانی خود ببافد... نیش زبان بر این آدمیتِ ناب بزند! سیم‌های یک بمب را برای انتحارمان در هم بپیچد...!

با اینحال من که تو را غریبه نمی‌دانم. مگر می‌شود آن رشته هزاران ساله‌ی یکی بودن ما را با چند خط باریک و ساختگی روی یک نقشه، تعویض و تخریب کرد؟ مگر می‌شود وقتی به زیر پرچم سبزِ رحمه للعالمین جمع شدیم و به ریسمانِ محکم خداوندی چنگ زدیم، با حکم شیطانِ لعین متفرق شد؟

نه برادرم.. خواهرم.. دردت به سرم، من از تو اَم و تو از من... و این ما بودن ما همیشه با ماست.

در غمِ لاله‌های به خون کشیده دانشگاه کابلتان شریک و خونین جگرم.

جانتی قُربان کُجه دری؟

 

برای خویشانِ افغانستانی‌ام

به تاریخ چهاردهم آبان ماه 1399

سیده مریم قادری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۸
درجی طالقانی

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

مهندس برای این بُردِ شیرین، همه همکارانِ درگیر در طرح را به شام دعوت کرد. چون تا دیروقت در اداره بودیم و فرصت رفتن به خانه و تعویض لباس را نداشتیم، با همانِ سر و تیپ اداری، خسته‌ اما پرامید و خوشحال، به یکی از بهترین رستوران‌های تهران رفتیم. وقتی همکاران در پشت میزها جا گرفتند، مهندس رو به من، آهسته گفت: «می‌خوام یه پاداش خوب برای همه‌تون بنویسم، به نظرت نقدی باشه یا غیرنقدی؟» گفتم: «والا طبق اونچه که ما تو کتابها خوندیم، ترکیبیش بهتره.» گفت: «راست میگی... مثلاً یه کارت هدیه با یک سری بلیتِ سالن‌های ورزشی و استخر! چه طوره؟» گفتم: «من اگه بودم، یه پاداش نقدی می‌دادم با یک هفته مرخصی تشویقی.» گفت: «آهان... این شد یه پیشنهاد عالی! ضمن اینکه من قبلاً تأثیر شگرف مرخصی تشویقی رو تو روحیه و عملکرد کارکنانم دیدم!» گفتم: «پس برم چمدون ببندم؟» گفت: «آره... منتها فقط خواهشاً برای هفته بعد، چون این یک هفته رو برای ارائه پروپوزال طرح نهایی باید کنارم باشی.» گفتم: «چشم، اصلاً میخوایید بذاریم دو هفته دیگه، که منم بتونم واسه نذری آخر صفرِ مادربزرگم طالقان باشم.»

بعد از شام و دورهمی عالی با همکاران، که به خونه رسیدم، با اینکه تقریباً دیروقت بود، اما گوشی‌مو روشن کردم و زنگ زدم به مارال. می‌دونستم خانوادگی طوری هستند که شب تا دیروقت بیدارند و از اون ور زودتر از اذان ظهر بیدار نمی‌شن. حالا دیگه از لحاظ روحی و موقعیت زمانی، این ظرفیت رو داشتم که هر خبری رو بشنوم. مارال سریع جواب داد. بعدِ سلام و ‌حال و احوال پرسیدم: «کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید تو جلسه بودم» گفت: «آره، می‌خواستم شماره دکتر رستمی رو ازت بگیرم.» (دکتر رستمی یک وکیلِ مجرب از دوستان خانوادگی‌مون بود که کارهای حقوقی برون مرزی انجام می‌داد.)

گفتم: «چرا از پیمان نمی‌گیری، اون شماره همراه و دفترش رو داره.» گفت: «پیمان؟ مگه بهت نگفتم چه اتفاقی واسش افتاده؟»

دوباره دلشوره و نگرانی هجوم آورد به قلبم. خدایا چرا اینا دست از سر من برنمی‌داشتند؟

گفتم: «نه... یعنی نمی‌دونم، شاید گفتی ولی اون روز که زنگ زدی، تماست هی قطع و وصل می‌شد و من چیز زیادی از حرفات نفهمیدم.»

  • «پیمان تو زندانه. اصلاً شماره وکیل رو هم واسه اونه که می‌خواییم.»
  • «زندان؟؟ واسه چی آخه؟ فکر کردم گفتی مریضه!»
  • «مریض هم هست... یعنی چه جوری بگم... معتاده! با شهره که بعدِ مرزِ *** گرفتنشون، یه مقداری مواد باهاش بود، به خاطر همونم انداختنش زندان!»

سرم دایره وار می‌چرخید و درکِ حرف‌های مارال از توانم خارج بود. یعنی واقعاً پیمان معتاد بود؟ بعد اون وقت با شهره چی کار داشت؟ اونم تویِ یک کشور غریب!

اینجا لازمه یه توضیحی بدم. شهره دختر خاله پیمان بود، درست همسن و سالِ خودش. می‌دونستم که تو نوجوانی، خاطرِ همدیگه رو می‌خواستند، خودِ پیمان بهم گفته بود. اما شهره تو شونزده سالگی شوهر می‌کنه و پیمان که تو اون سن و سال، امکانِ ازدواج نداشته، نمی‌تونه برای نگه داشتن عشقش کاری بکنه. بعد هم که شهره دو تا بچه‌ میاره و زندگی خوبی داشته، پیمان کلاً بیخیالِ عشق میشه و میچسبه به درس خوندن. بعدش هم که ما با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

توضیح: *** نام کشوری همسایه که برای جلوگیری از ایجاد شبهات بعدی، به صورت ناشناس آورده شده است.

 

 

  • «الو زن‌داداش... گوش می‌دی؟ صدامو داری؟»

گفتم: «فقط بگو ببینم پیمان با شهره، لبِ مرزِ *** چی کار می‌کرد؟»

  • «اِی بابا، تو هم که انگار از همه چی بی‌خبری! خب شهره یه مدتی بود با شوهرش ناسازگاری داشت. چند باری هم دعوایِ بدی کردند که زنگ زد پیمان از تهران اومد و یه گوشمالی حسابی به شوهره داد. آخر سرم طلاقشو گرفت و پیمان هم...»

یادم افتاد به روزی که مراسم سالگرد آباجان بود و به پیمان التماس کردم که سفرش رو کنسل کنه اما قبول نکرد. پس می‌خواست بره شهرشون و کارِ واجبش، گوشمالی دادنِ شوهرِ شهره بود!

  • «و پیمان هم فیلش یادِ هندستونِ قدیم کرد و یه تیپا زد به زندگی مشترکمون! پس به خاطر شهره بود که درخواست طلاق داد!»
  • «زن‌داداش به خدا که ما همگی مخالف بودیم. ما یه تارِ مویِ تو رو با هزارتا شهره عوض نمی‌کردیم. درسته فامیل‌مونه اما ما می‌دونیم چه جونوریه! مادرم می‌گفت این زنی که تو داری از هر چی که بگی از خودت و این شهره سَرتره. ولی چه کنیم، حرفِ ما رو گوش نکرد که نکرد. آخرشم افتاد توی این چاهی که خدا می‌دونه اصلاً بتونه ازش دربیاد یا نه!»

نمی‌خواستم دیگه به حرفایِ مارال گوش کنم و خوشحالی اون شبم رو به خاطرش خراب کنم. اما تربیتِ خانوادگی من این اجازه رو نمی‌داد تسلیم خشم بشم و تلفنِ کسی که دستِ کمک به طرفم دراز کرده بود رو قطع کنم.

مارال ادامه داد: «وقتی شهره گفت که الان بهترین موقعیت برایِ کار تو کشور *** هست و دلش می‌خواد که آرایشگاهشو منتقل کنه به اونجا و به قول خودش پول پارو کنه، پیمان هم وسوسه شد و به آب و آتیش زد تا زودتر بِرَن اونور و مستقر بشن. اما بدبختی درست بعدِ مرز گرفتنش با اون همه مواد کوفتی که به قول خودش مصرف یکی دو ماهش بود»

گفتم: «یک لحظه گوشی...» و بعد از میان لیستِ مخاطبانم شماره دفتر دکتر رستمی را پیدا کردم و رویِ کاغذی نوشتم.

  • «این شماره‌ای که میگم رو یادداشت کن... فقط قبلش به من بگو، پیمان دقیقاً از کی معتاد شد؟»
  • «والا زن‌داداش، دروغ چرا؟ پسرای ما تقریباً همگی تفننی مواد مصرف می‌کنند. پیمان هم همینطور. منتها دانشگاه که رفت و بعدشم با شما ازدواج کرد، واقعاً مصرفش خیلی کم شد. در حد همون چند وقت یک باری که در سال با فامیل دور هم جمع می‌شدند. ولی از وقتی پیش شهره برگشت، هر روز پا به پای هم می‌نشستند و مصرف می‌کردند. این موادای جدید کوفتی هم که می‌دونی...»

حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره می‌دونم، آدمو سریع خِرِفت می‌کنه! یادداشت کن... صفر بیست و یک، هشتصد و ******* و خواهش می‌کنم دیگه بعد از این به هیچ عنوان، به من زنگ نزن.»

بعد از قطعِ تماس، هرچی شماره از پیمان، دوستاش، خانواده و فامیلهاش داشتم انداختم تویِ لیستِ سیاه گوشی و در تمامی پیام‌رسان‌ها و اَپ‌های داخلی و خارجی، بلاکشون کردم.

بعد هم بلند شدم و با اینکه آخرِ شب بود، برای خودم یک چایی دم کردم. چون فردا پنجشنبه بود و تعطیل بودیم، لذا می‌تونستم تا خیلی دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که دلم می‌خواست و بهم آرامش می‌داد را انجام بدهم. برنامه‌ریزی کردم فردا حتماً سری به باشگاه بزنم و ثبت نام کنم. چای را که ریختم، نشستم پایِ لپ‌تاپم تا لیستِ خرید اینترنتی کتاب‌هایم را نهایی کنم. پاداشِ نقدی مهندس، این اجازه را می‌داد که همه خوشی‌هایی که به خاطر مسائل مالی مُعلق شده بودند را از سر بگیرم.

 

 

به پری‌گل زنگ زدم که جدی جدی موندگار شده بود طالقان. پشت تلفن جیغ کشید: «پس کِی میای؟» گفتم: «ان شاءالله آخر صفر». گفت: «اربعین جات خیلی خالی بود.» گفتم: «جای تو هم همینطور، با دوتا از دوستام رفتیم شاه‌عبدالعظیم، اونم پیاده.» گفت: «زودتر بیا اِسپی... دلِمان تِنگ گردیه!» (زودتر بیا سپید، دلمون تنگ شده) گفتم: «باز زدی کانال شیش!» گفت: «عشقولانه گپانه فقط باس به طالقانی گفت.» (حرفهای عاشقونه رو فقط باید به طالقانی گفت) گفتم: «وا... تو نبودی می‌گفتی فقط دعوا و اخم و تخم باید به طالقانی باشه و حرفِ عاشقانه رو نمیشه طالقانی زد؟» گفت: «اون برا وقتی بَ که نفسُم گرمِ جا دِ جواَر میامه... نه عین حالا که دِل تِنگی گَلُمِ بیگیتیه... اصلاً مِن‌بعد، همه گپان باستی طالقانی باشه!» (اون مال وقتی بود که نفسم از جای گرم در میومد، نه عین حالا که دلتنگی گلومو گرفته، اصلا از این به بعد، همه حرفها باید به طالقانی باشه)

گفتم: «چشم... فقط باید بهم یاد بدی.» گفت: «تو فقط بیا... معلم زیاد دَره اینجه!» (تو فقط بیا، اینجا معلم زیاد هست)

شب محمود زنگ زد که اگه می‌خوای طالقان بری، منم دارم میرم و می‌تونم برسونمت. گفتم: «دستت درد نکنه، یه جا دیگه داری؟ سپهر هم هست.» گفت: «قدمتان سر چشم.» قطع که کرد، زنگ زدم به سپهر. گفتم: «فردا صبح مسافر طالقانیم. ولی به خاطر راحتی محمود که یک جا بیاد دنبالمون، یا تو بیا اینجا... یا من بیام اونجا.» برادر غیرتی و نجیبم که الهی خواهرش به قربانش رود گفت: «نه آبجی، واسه شما سخته، من با اجازه میام خونه شما.» گفتم: «بیا عزیزِ دلم، قدمت سرِ چشم.»

این سفر، جاده قشنگتر از قبل شده بود. عجیب اینکه در طی یک ماه و نیم گذشته، این همه طبیعت، رنگ عوض کرده و شوریدگی عاشقانه پاییز در همه جا دیده می‌شد. مثلِ سفرِ قبل، من صندلی عقب نشسته بودم و سر بر پشتی صندلی گذاشته، مناظرِ کنارِ جاده را با نگاه، می‌بلعیدم. محمود و سپهر هم مدام در حالِ گفتگو بودند و یک لحظه صحبتشان قطع نمی‌شد. این در حالی است که جفتشان در ارتباطات با دیگران، کم حرف بودند اما شاید به دلیل آنکه در اخلاقیات و روحیه، بسیار شبیه هم هستند، حرفهای بسیاری برای گفتن داشتند و از مصاحبت یکدیگر لذت می‌بردند.

خیلی زود به طالقان رسیدیم. چون هم جاده خلوت بود و هم ما زودتر حرکت کرده بودیم و در بین راه هم استراحتی نداشتیم. اینبار مستقیم به دهِ خودمان رفتیم چون عمه و پری‌گل هم خانه ننجان بودند. هرچند دروغ نیست اگر بگویم در سر سه راهی جاده روستا، واقعاً دلم مردد بود بین روستای پایین و بالا و نمی‌توانست انتخاب کند که به کدام سمتِ برویم.

آری شاید پاییز واقعاً آمده بود تا مرا دچار کند...!

چقدر ننجان خوشحال شد وقتی دید ماشینی که گُرگُرش به گوش می‌رسید، نوه‌های عزیزش را برای او آورده است. عمارتِ یادگارِ آباجان پر بود از شور و حرارت زندگی. یک یک عزیزانم را در آغوش گرفتم و چهره آفتاب سوخته و روستایی شده‌شان را بوسیدم. پری‌گل را که بغل کردم، زودتر از خودش، شکمش به آغوشم رسید! دستی به آن گردی قلمبه شده کشیدم و گفتم: «عمه قربونت بره... چقدر بزرگ شدی شما!»

فردا ننجان چند تایی از زنان روستا را خبر کرد تا برای کمک به پختن توتک‌ها بیایند. مادرم هم قبلش حلوا درست کرده بود تا در کنارِ توتک‌های نذری، چند کولاسِ حلوا دار هم ببندیم. آخر پری‌گل هوسشان را کرده بود. (دله خیک همش هوس چیزهای خوشمزه مینه!)

زن‌ها آمدند و پختن نان آغاز شد. ننجان به یکی از پیرزنها که تقریباً نابینا بود و گوشه‌ی اتاق نشسته بود، دَشتی داد تا برایشان روضه بخواند. پیرزن صدایِ محزون و پر سوزی داشت و آنقدر قشنگ به طالقانی نوحه می‌خواند که اشک را از چشمان همگی جاری کرد.

مادرم هم به او دشتِ دیگری داد تا روضه‌ی امام حسن مجتبی را بخواند. او با مطلعِ «غریبِ مادر...» نوحه خود را شروع کرد. یادم افتاد به سفر حجی که در ایام دانشجویی رفته بودم و کنارِ پنجره‌های بقیع، دیدنِ مزارِ خاکی امامِ غریبم، قلبم را مالامال از غم کرده بود. حالا انگار داشتم کنارِ همان قبرِ خاکی، اشک می‌ریختم و زمین از اشکهایم خیس و گِل شده بود.

آخرِ سر پیرزن که به او آمنه آبجی می‌گفتند، روضه‌ی امام رضا را خواند. به آنجا رسید که امام سر بر دامانِ نوجوانش جوادالائمه علیهمالسلام، شربت شهادت نوشید و گریزی زد به کربلا و شهادت حضرت علی اکبر. آنقدر این روضه سوزناک بود که خودش زودتر از همه به ناله و هق هق افتاد. در پایان تنها توانست این بیت را بخواند:

به طوس رفتم و ناله زدم غریب.. غریب                   ندا رسید زِ سویِ رضا حسین... حسین

چقدر دلم هوایِ امام رضا را کرده بود و نگاهم رفت سمتِ قابِ عکس مشهد. همان جا از امام رئوف زیارتش را خواستم، بعد عهد کردم که اگر طلبیده شدم ننجان و پدر مادرم را هم با خود به پابوسی ببرم.

 

 

دو سال بعد

روی صندلی عقب ماشین، به حالت لمیده نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. ماشین در سایه درختِ چنار تنومندی پارک بود اما گرمایِ هوا در آن روزِ تابستان به طرز عجیبی بالا رفته و من احساس می‌کردم که دیگر نفسم بالا نمی‌آید. چقدر دلم می‌خواست الان طالقان بودم و دوری از خانه ننجان، آبِ خنکِ چشمه و دیگر زیبایی‌های روستا جانم را بیشتر آتش می‌زد.

به خانه‌ی سفید و حیاط دارِ آن طرفِ خیابان نگاه کردم که صفی طولانی از آدمها، در دو طرف درِ ورودی‌اش جای گرفته بودند. در صفِ سمتِ چپی که متعلق به خانم‌ها بود، مادرم را که ایستاده بود، می‌دیدم. صفِ مردها در سمتِ راست، بعد از چند نفر ابتدایِ صف، به پیچِ کوچه‌ای می‌رسد و پیدا نبود. بویِ خوشِ نذری با بویِ اسفند در آمیخته بود.

ناشکیبا و خسته از انتظار، گوشی را دست گرفتم و صفحاتِ مجازی را بالا پایین کردم. به پیجِ پری‌گل رسیدم که دیدم عکس جدیدی گذاشته است: عکس «امیرعباس» بود، در لباسِ عربی و با سربند «یاابالفضل» رویِ دستهای عمه، انگاری به مراسم شیرخوارگان حسینی رفته بودند.

کلی قربان صدقه بچه رفتم که دقیقاً شبیه محمود بود و البته چشم‌های سیاهِ وِرِنگ وِرِنگش به پری‌گل رفته بود.

از خیابانِ روبرو دسته می‌آمد. دو نفر مرد، دو کُتل بزرگِ مخمل پوش را در ابتدایِ دسته حرکت می‌دادند. بعد چند نفر دیگر، پرچم بزرگِ حاوی اسامی چهارده معصوم و نامِ هیأت را در پشتِ سرِ کتلها در دست داشتند. سپس نوبت به عده‌ای از ریش‌سفیدان و مردان پا به سن گذاشته می‌رسد که با آرامش سینه می‌زدند. پشت سر آنها، عَلَم بزرگی بود با چند نفر عَلَم‌کِشِ تنومند که کمربندهای ویژه چرمی بسته بودند و کمک می‌کردند تا عَلَم جابه جا شود. بعد نوبت زنجیرزنها بود که اکثراً جوان یا نوجوان بودند و سربندهای سرخ و سیاه داشتند. در انتها ماشینِ وانت کوچکی بود با باندها و لوازم صوتی و چند نفر طبل و سنج زن و مداحی که بلندگو به دست و با پای پیاده مرثیه می‌خواند. مرثیه‌ای که انگار حرفِ دل من بود:

آقا طردم نکنی    منو سردم نکنی     خانه‌زادِ خونه‌تم     یه وقت ردم نکنی

ای که کشتی نجاتی، تو مثل آب حیاتی، بده اربعینِ امسال، واسه کربلا براتی

ای جونم حسین، درمونم حسین، کشتی نجات، سامونم حسین

دسته که رد شد، دوباره نگاهم رفتِ سمت خانه. درِ سفید باز شده بود و به ترتیب و منظم داشتند ظرف‌های نذری را توزیع می‌کردند. نوبت به مادرم که رسید، به زنِ صاحبخانه گفت: «قبول باشه... میشه لطفاً یک غذای دیگه هم بدید واسه دخترم که اونجا تویِ ماشین نشسته، آخه بارداره، نمی‌تونه بیاد تو صف!»

زن صاحبخونه با خوشرویی گفت: «بله که میشه، اونم نه یه دونه که دوتا... یکی هم واسه اون نی نیِ تو دلیش!»

مامان لبخندی زد و گفت: «اگه بخوای تو دِلی‌هاشو حساب کنی که باید سه تا بدی حاج خانوم! آخه دوقلو بارداره.»

چند لحظه بعد، مامان درِ ماشین رو باز کرد و گفت: «بیا... اینم سه تا غذای نذری، یکی واسه آقا صدرا، یکی واسه دینا خانوم، یکی هم واسه مامانِ تنبلشون که لمیده رو صندلی و نمیاد پایین نذری بگیره!»

به چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم: «از سالِ دیگه، خودمونم ان‌شاءالله نذری می‌پزیم، منتها تو طالقان، اونجایی که انگار دعاها زودتر به اجابت می‌رسه!»

  • «اون وقت صدرا و دینا هم فرصت می‌کنند که برن دیدنِ مزارِ آباجان تا بفهمند اسمِ قشنگشون از کجا اومده»

خویشِ همیشه آشنایِ من، ظرف غذایِ خود را به دستم داد!

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedپایان

 

 

سخن پایانی:

دوستان و مخاطبان ارجمندم

چنان‌چه این داستان را دوست داشتید و حالِ خوبی به دلتان آمد، ما را در دعایِ خیرتان یاد کنید.

   یا علی   

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۹
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- دهمین قسمت

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

صبح، مستِ خواب بودم که بیدارم کردند. اول نماز خواندیم و بعد شیرها را گرم کردیم. پدرم زودتر از دسته آمده بود خانه، تا پذیرایی را شخصاً به عهده بگیرد. البته چند تایی از جوانان که حکمِ تدارکاتِ دسته را داشتند هم کمکش می‌کردند. دسته عزاداری با ذوالجناحی در میان، به نزدیکی خانه رسید. همسایه‌ها همه بیرون آمده بودند و همهمه‌ی حزن و نوا برپا بود. در جلویِ خانه‌ای گوسفندی را پیشِ پایِ دسته، قربانی کردند. بعد رسیدند دمِ خانه‌ی ننجان. تندتند سینی‌های شیر و خرما را بیرون می‌دادیم و سینی‌های خالی را پس می‌گرفتیم. بعد اسمِ آباجان را آوردند. مرحوم کربلایی آقا سید صدرالدین... دعا و فاتحه‌ای خواندند و بابت نذر و پذیرایی تشکر کرده و دوباره به راه افتادند.

بعدِ رفتن دسته، ننجان، انگاری که تمامِ توانش ته کشیده باشد، همانجا نشست رویِ زمین و به استکان‌های خالی شیر، خیره شد. مامان دستش را گرفت و به سمت خانه برد و گفت: «شما یه کمی استراحت کن، بقیه‌شو دیگه خودمون انجام می‌دیم.» با عمه نشستیم به شستن ظرف‌ها و مامان سبدِ استکان‌های شسته شده را به مطبخ می‌برد و جابه جا می‌کرد. بعد با هم حیاط را شستیم و جارو کردیم و وقتی همه جا مرتب شد و خودمان هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و ضعفِ دل گرفتیم، هرکدام یه گوشه افتادیم تا خستگی در کنیم. تازه آن موقع، پری‌گل بیدار شد و طلبکار که چرا برای آمدن دسته صدایش نکرده‌ایم. گفتم: «جانِ پری بذار یه کم بخوابم.» تازه ساعت هشتِ صبح بود و تا پری آمد چیزِ دیگری بگوید، به خواب رفتم.

  • «بلند شو... بلند شو لِنگِ ظهره!»

از جا پریدم و دیدم ساعت، ده صبح را نشان می‌دهد. لنگِ ظهر نبود اما برایِ روزِ عاشورا، دیر بود. سریع آماده شدیم و به مسجد رفتیم. زیارت عاشورا و دعایِ علقمه را خوانده بودند و تعزیه شروع شده بود. کتابِ دعایی دست گرفتم تا خودم زیارت عاشورا را بخوانم. پری هم رفت کنار فضه نشست. جمع کثیری از زن‌‌ها و بچه‌ها دور لبه‌ی بالکن ایستاده، تعزیه را تماشا می‌کردند. مسجد کم کم شلوغ می‌شد. تازه دعا را تمام کرده بودم که همهمه‌ای در گرفت. عمه گفت: «شیر رو آوردند!» بچه‌ها هجوم بردند به سمت دیواره بالکن، آنقدر شلوغ بود که حتی اگر نزدیک می‌رفتی باز چیزی نمی‌دیدی. من همانجا سرِ جایم نشستم و سعی کردم تجسم کنم عاشوراهای کودکیم را. شیری که لباسِ رنگ و رو رفته می‌پوشید و با کَت و کهنه‌ها برایش یال می‌گذاشتند و رویِ دو پا راه می‌رفت... صورتش نقابی پارچه‌ای داشت با دو سوراخ روی چشم‌ها و لابد از زیرِ نقاب به سختی نفس می‌کشید و می‌غُرّید... آن زمان، لباس‌های فاخر، اکسسوارهای فانتزی، گریم و جلوه‌های ویژه وجود نداشت و با حداقل امکانات تعزیه را اجرا می‌کردند.

دقایقی بعد که تعزیه از شورِ ورودِ شیر افتاد و اکثراً به جای خود برگشتند، پری‌گل با گوشی موبایل به دست، نزدیکم آمد و با هیجان گفت: «ازش یه عکس بیگیتم، بیو نگا کن» (ازش یه عکس گرفتم، بیا نگاه کن) به عکس تویِ گوشی نگاه کردم. شیر تعزیه از این لباس‌های سرتاسری حیوانات که جلویِ رستوران‌ها تن می‌کنند، داشت، با نقابِ بی‌نقصی از یک شیر واقعی... اما نمی‌دانم چرا بسیار بیشتر از آن شیر تعزیه ساده پوشِ دوران کودکیم، غیرواقعی به نظر می‌رسید.

عمه دعوایش کرد که چرا در هجومِ شلوغی جلو رفته و به خاطر یک عکس، خودش را به خطر انداخته است. تازه یادم آمد جایِ نگرانی‌ها و تذکرات مادربزرگِ پری خالی‌ست. تا آنجا که می‌دانستم، دسته دهِ پایین در روز عاشورا برای زیارت امامزاده به روستایِ ما می‌آمد. از پری پرسیدم: «امروز دسته پایین برای زیارت نمی‌آد؟» فوری جواب داد: «دلت برای حمید تنگ شده؟» بعد که نگاهِ مبهوت و دلخورم را دید گفت: «میاد... فکر کنم بعدازظهر نزدیکیای عصر برسند.»

 

یک رسم: بعضی خانواده‌ها، به فراخور حال و حاجاتشان، به هنگامِ عبور دسته عزاداری، در جلویِ منزل خود، اقدام به قربانی یا پذیرایی از دسته عزاداران می‌کنند.

 

دم دمای اذانِ ظهر، تعزیه به پایان رسید و بلافاصله صف‌های نمازِ جماعت را تشکیل دادند. چون جمعیت زیاد بود، داخل حیاط مسجد و در میدانگاهی روبروی آن و حتی در حیاطِ خانه‌های پیرامون، فرش انداختند تا مردم نماز بخوانند. بعد از نماز با فضه پایین رفتم تا برای پذیرایی ناهار، کمک کنیم. اول به پیرترها، مریض احوال‌ها و زنانی که نوزاد یا بچه کوچک داشتند و نمی‌توانستند بیشتر از این در مسجد بمانند، غذا داخل ظرف‌های یک‌بار مصرف دادیم تا با خودشان ببرند. بعد نوبت به غذای بقیه رسید که به مانند دیروز، در بشقاب کشیده و پخش می‌شد. برکتی امام حسین، برای این جمعیت زیاد، هرچه غذا می‌کشیدند تمام نمی‌شد. عطرِ خوش قیمه، مدهوشم کرده بود اما مجبور بودم تا پایانِ پذیرایی از همه صبر کنم. بالاخره همه غذا گرفتند و نوبت سرپایی‌ها شد. چون داخل مسجد به شدت شلوغ بود، من و فضه به فضایِ پشتِ آشپزخانه مسجد که رو به کوچه پشتی باز می‌شد رفتیم و رویِ کنده‌ی درختی نشستیم و همانجا غذایمان را خوردیم. سیدعلی عمو هم برایمان ته‌دیگ و دوغ آورد و حسابی خوش به حالمان شد.

بعد از ناهار، جمعیتی جوان و تازه نفس برای شستن ظرف‌ها آمدند و ما دیگر کاری نداشتیم که انجام بدهیم. از فضه خداحافظی کردم و به اتفاق بقیه به سمت خانه راه افتادیم. در راه پری‌گل گفت: «خوب با فضه ناهارتان رِ خجیره هوایِ آزادی میان باخوردین... از پنجره نگاتان می‌کُردُم... چربِ چیله پوشتی‌یَم که داشتین!» (پوشتی = ته دیگ) (خوب با فضه ناهارتون رو تو هوایِ آزادِ خوب خوردینا... از پنجره نگاتون می کردم، ته دیگ چرب و چیلی هم که داشتید)

گفتم: «الهی بمیرم، دلت خواست؟» گفت: «حالا دلم خواسته باشه، چه کار مینی؟ میشی منیب پوشتی گیر میوری؟» بعد خندید و گفت: «حَلا کُفتت نگرده، خودمی بُشقابی میان دی پوشتی دبه! خواستم تی‌یِی همرا شوخی کنم.» (حالا دلم خواسته باشه چه کار میکنی؟ میری برام ته دیگ گیر میاری؟ ---- حالا کوفتت نشه، تو بشقاب خودم هم ته دیگ بود. خواستم باهات شوخی کنم)

به خانه که رسیدیم ننجان بلافاصله رویِ تختِ داخل حیاط نشست و گفت: «دی نمی‌تانُم جا دِ تُکان باخوروم... این لِنگان فُریادی گردیه!» (دیگه نمی تونم از جام تکون بخورم، این پاهام درد گرفتند)

بلند شدم و تشتی آب نمک درست کردم. کفشهاها و جورابهایش را در آوردم و پاهایش را داخل آب نمک گذاشتم. چشمانش را بست و به متکایِ پشتِ سرش تکیه داد. آرام پاها را ماساژ دادم و بعدِ نیم ساعت از آب درآوردم و دورِ حوله‌ای که مادرم داد پیچیدم. پاهای ننجان را روی تخت بردم و خودش را یک پهلو کردم و متکا را زیر سرش گذاشتم. خواب و بیدار بود و زیر لب گفت: «خِیر بِینی ببه.» (خیر ببینی فرزندم)

عصر، صدایِ بلندگویِ مسجد دوباره بلند شد. پری‌گل گفت: «حتمنی مای دِهی دسته بیومیه.» (حتماً دسته عزاداری ده ما اومده) گفتم: «نه فکر نکنم، بالاخره دسته از جلوی خونه ننجان (که بالای ده و نزدیکِ جاده بود) رد میشه ولی من که صدایی نشنیدم.» عمه گفت: «عزیز، دسته که از جاده ماشین‌رو نمیاد، از میانِ باغان که میان‌بُر و کوتاه تره میان و اینجوری از جیر مَح‌له (پایینِ ده) وارد می‌شن.» پری گفت: «میخواین حاضر بشیم بریم ببینیم چه خبره؟» مامان گفت: «من که خیلی خسته‌اَم، ننجانم خوابه، میخواین شما برین، ما شاید بعداً بیاییم.» عمه گفت: «من میام» و سه تایی با هم به مسجد رفتیم.

حدسمون درست بود، دسته ده پایین اومده بود و اول برای زیارت رفته بودند امامزاده. میدانگاهی جلویِ مسجد شلوغ بود و بیشتر، بچه‌ها ایستاده بودند و پسرهای جوان لذا ما داخل مسجد رفتیم که خیلی خلوت بود. پری‌گل یکی از صندلی‌های نماز رو کشید کنار پنجره و نشست رو به بیرون که میدانگاهی رو تماشا کنه. منم کنارش ایستادم ولی عمه برای صحبت کردن با چندتا از زنهای دِه، پیششون رفت و نشست. دیگه نزدیکی‌های غروب بود که دسته رسید و ردیفی از مردها و جوان‌های روستای ما هم به رسم میزبانی جلویِ در مسجد ایستادند و با نوحه‌های مهمانان، سینه‌زنی کردند. دور تا دورِ چشمه‌، جلویِ در و سکوی خانه‌ها و رویِ پرچین‌ها و سنگچین، شمع روشن بود که فضا را بسیار زیبا و محزون می‌کرد. ردیفِ اولِ دسته عزاداری، جوان‌های زنجیرزن بودند و پشت سرشان، مردهای مسن‌تر به آرامی سینه می‌زدند. هرچه در میان زنجیرزن‌ها چشم گرداندم، آشنایی را ندیدم. انتظار داشتم او را در حالِ زنجیر زدن در حالیکه موهایِ سیاهش روی پیشانی‌بند سرخش ریخته و صورتش خیس عرق است ببینم که نبود!

اهلِ عزای شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین                     اجرِ شما با شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین

همانطور که دسته مهمان عزاداری می‌کرد و میزبانان خوش آمد می‌گفتند، یکی یکی وارد مسجد شدند. ناگهان پری سقلمه‌ای به دستم زد و  گفت: «اوناهاش... حمید با عموم اونجان...» نگاه کردم به جایی که نشان می‌داد. حمید، محزون و با نگاهی به زیر افتاده، آرام روی سینه می‌زد. به پری گفتم: «پسر عموت هم پیر شده‌ها...» گفت: «چه طور؟» گفتم: «نگاه... دیگه زنجیر نمی‌زنه!»

مراسم شامِ غریبان، مختصر بود و بعد از سینه‌زنی کوتاهِ داخل مسجد و پذیرایی با چای و شربت و کلوچه و حلوا، دسته میهمان با خواندن شعر: «ما دعا کردیم و رفتیم زین عزا... اجرتان با پسرِ شیرِ خدا» عزمِ رفتن کرد. یه نیم ساعتِ بعد هم اذان بود و نماز جماعت. بعد از نماز، همه جوان‌ها در میدانگاهی مسجد جمع شدند و شمع روشن کردند. حال من عجیب بود و مدام توهم این را داشتم که چشمانی غریب و آشنا، در حال نگریستن به من است. اما آن غریب آشنایِ محزون، یک ساعتی می‌شد که روستایمان را ترک کرده بود.

 

 

بعدِ مراسم، به اتفاقِ پدرم که از خستگی، لِهِ لِه بود به خانه برگشتیم. مامان و ننجان خانه بودند و به علت خستگی و دردِ پای ننجان، به مسجد نیامده بودند. به علت همین خستگی، شامِ را سریع حاضر کردیم. سر سفره به پدرم گفتم: «شما فردا منو می‌رسونین شهرک که بعدش با مینی‌بوس‌ برگردم تهران؟» گفت: «مگه تا آخر هفته مرخصی نداری؟» گفتم: «نه... باید پس فردا سرِ کار باشم». گفت: «پس خودم باهات میام تهران» مامان گفت: «ولی پس فردا که ننجان، باید نذرِ نانِ مسجد رو ببنده! نوبت دادند بهش برای اون روز که سوم امامه و مسجد هم شام میده» گفتم: «ننجان... ببخش منو ولی مجبورم که برم...» گفت: «خا جان... می‌دانُم! بشو خدا به همرات... اینجان دی آدُم زیاد دره کمکمان مینُن. ولی ان‌شاءالله قول هادین خودتی توتک نذری‌ای واستان، دُواره بیای... آخرِ ماهِ صفر، چهل و هشتم...» (باشه عزیزم برو خدا به همراهت، اینجا آدم زیاده، کمکمون می کنند. ولی قول بده ان شاءالله برای نذری توتک خودت، دوباره بیای، آخرِ ماه صفر، بیست و هشتم صفر) گفتم: «چشم ننجان... میام به امید خدا».

فردا صبح زود، من و پدرم، روستا را ترک کردیم در حالیکه ننجان، پشتِ سرمان آب می‌ریخت و چهره‌های مامان، عمه و پری‌گل بُغ‌کرده و ناراحت بود. محرمِ طالقان، در همین چند روزِ کوتاه، ما را دوباره همچون یک خانواده صمیمی دورِ هم جمع کرده بود و حالا جدایی، ولو کوتاه و با وعده‌ی بازگشتی زود، غم‌انگیز به نظر می‌رسید.

پیچ در پیچِ جاده روستایی در تاریک روشن صبح و هوایِ خنکِ ابتدای پاییز، سکوت خلسه آوری را به میانِ من و پدرم تحمیل کرده بود. به سه راهی رسیدیم و ناخواسته نگاهم رفتم سمتِ روستای پایین دست. از دور، شیروانی‌های رنگی و نقره پاشیده بر روی برگانِ اِسپی‌دار چشم را نوازش می‌داد. بلبلی نشسته بر درختی زرد، با سوزی عاشقانه می‌خواند و صدایِ آمدن خزان، به گوش می‌رسید.

به شهرک رسیدیم و از پدرم خواستم نگه دارد برای خریدن سوغات. از تک و توک مغازه‌هایی که باز بودند، مقداری گردو، کولاس و یک جاجیم دستبافت کوچک خریدم. پدرم هم نانِ بربری و سرشیر خرید تا نزدیک گردنه، صبحانه بخوریم.

ظهر نشده به تهران رسیدیم. پدرم مرا به خانه رساند و هرچه اصرار کردم بالا نیامد. می‌دانستم می‌خواهد کمی خرید و بعد استراحت کند و صبح زود، دوباره برگردد طالقان. در برابر خنکی و آرامش طالقان، تفتیدگیِ پر دود و شلوغی سرسام آورِ تهران، بدجوری توی ذوق می‌زد.

به خانه که رسیدم اول زنگ زدم به مارال. بوق‌ تلفن به آخر رسید و قطع شد اما مارال جواب نداد. درست است که به ظاهر آرام بودم اما خدا می‌دانست چقدر برای وضعیت پیمان نگرانی داشتم. یک بار دیگر شماره را گرفتم و چون باز هم جواب نداد، گوشی را به شارژ زدم و رفتم تا دوش بگیرم. تازه از حمام درآمده بودم و داشتم موهایم را خشک می‌کردم، که تلفنم زنگ خورد. مامان بود که خبرگیری رسیدنمان را می‌کرد. بعد هم گوشی را داد به پری‌گل. پری جیغ کشید: «چبه نرفته دلم تیب تنگ گردیه؟» (چرا هنوز نرفته، دلم برات تنگ شده؟)

گفتم: «چی؟» گفت: «ها... مِینُم کو هَنو پاتان به تهران نرسیه طالقانی ر یادا کُردین! (میبینم که هنوز پاتون به تهران نرسیده، طالقانی رو فراموش کردید) میگم چرا تویِ کوفتی اینقدر خوبی که دلم واست زود زود تنگ میشه؟». خندیدم و گفتم: «خب حالا... تا چشم به هم بزنی میام.» گفت: «واسه اربعین میای؟» گفتم: «تو تا اربعین میخوای طالقان بمونی؟» گفت: «نه.... تو که نباشی یه روزم نمی‌خوام اینجا بمونم. نانِ ننجان رو که بستیم و سوم امام تموم شد، برمی‌گردم تهران، حالا تو اگه اربعین یا چهل و هشتم اومدی، منم باهات میام.»

یه خورده دیگه وراجی کردیم تا بالاخره به خداحافظی رضایت داد. گوشیو که قطع کرد، دوباره شماره مارال رو گرفتم که باز هم جواب نداد. وسوسه شدم شماره پیمان رو بگیرم. بعدِ یه کمی این پا اون پا کردن، زنگ زدم. گوشیش خاموش بود.

خدا می‌دونه دلم هزار راه رفت و شدم عین مرغِ سرکنده! آخر سر هم طاقت نیاوردم و زنگ زدم به یکی از خواهرزاده‌های پیمان که رابطه خوبی با من داشت. آراد گوشیشو با اولین بوق جواب داد. خودمو معرفی کردم که گفت: «زن‌دایی درسته شماره‌ات از گوشیم پاک شده ولی از رو صدات شناختمت!» جالب بود هنوز منو زن‌داداش و زن‌دایی صدا می‌کردند! بهش گفتم: «زنگ زدم مارال، جواب نمی‌ده، خواستم حالِ مادربزرگت رو بپرسم.» گفت: «خاله احتمالاً رفته خونه مادرشوهرش واسه همینه گوشیشو جواب نمیده» نمی‌دونستم مارال شوهر کرده! گفتم: «عه... به سلامتی کی عروسی کرد؟» گفت: «نه دیگه زن‌دایی هنوز تو عقدند. مامان بزرگم خوبه، یعنی بهتره، مرخصش کردند.» گفتم: «خب خدا رو شکر... بقیه چی؟ بقیه خوبند؟» گفت: «آره همه خوبند... ملالی نیست جز دوری شما.» گفتم: «باشه ممنون، به همه سلام برسون، ببخشید مزاحمت شدم، خدا نگهدار.»

لحنِ شادِ آراد که نشون نمی‌داد مشکلی وجود داشته باشه. شاید هم بچه (هیجده سالش بودا!) از چیزی خبر نداشت که البته با شناختی که من از خانواده پیمان داشتم، این فرضی محال بود. به هر حال، نگرانی تا حدودی دست از سرم برداشت و تونستم به کارهای خودم برسم.

بعدِ نماز و ناهاری حاضری، ساکمو باز کردم و لباس‌های چرک رو تو لباسشویی ریختم. بعدشم کاغذ کادو آوردم و جاجیم سوغاتی رو کادو کردم. اونو واسه مهندس گرفته بودم. گردوها هم برای دانشور بود که عاشق جوزهای طالقان بود و کولاس‌ها رو هم یکی یه دونه می‌دادم به بقیه همکارا.

اون شب زود خوابیدم تا برای اولین روزِ حضور در اداره بعد از تعطیلات، حسابی سرحال باشم.

 

 

صبح زود، بیدار شدم و مرتب‌ترین لباس اداری‌مو پوشیدم و بعد از صبحانه زدم بیرون. یک دعایی بود که مشتی عذرا به دیوار خانه‌اش چسبانده بود و از روی آن عکس گرفته بودم به نام «دعای ایمنی از آفات». گوشی را در آوردم و آن را خواندم و بعد ماشین را روشن کرده، به سمت اداره به راه افتادم. نیم ساعتی تا شروعِ کار اداری مانده بود و جز نگهبان‌ها کسی در اداره نبود. از فرصت استفاده کردم و ابتدا یک لیستی از کارهای عقب افتاده و اموری که باید انجام می‌دادم نوشتم. بعد کارها را اولویت بندی کردم و دست آخر برای هر کار، یک فرصت زمانی در نظر گرفتم. لیست را تایپ کردم و شد برنامه‌یِ ‌کاری روزهای آینده‌ام. یادم هم بود که اولش یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم.

دانشور اولین کسی بود که آمد و با تعجب از باز بودن درِ اتاق، به داخل سرک کشید. ناگهان چهره‌اش باز شد و گفت: «سلام، کِی اومدی خانوم حسینی؟ چشم ما روشن، عزاداری‌هاتون قبول باشه» گفتم: «سلام، و همچنین! دیروز رسیدم.» و در حالیکه بسته گردو رو به طرفش می‌گرفتم گفتم: «این سوغاتی ناقابل، هم مالِ شماست.»

تمامِ دو هفته آینده را بِکوب کار کردم و اجازه ندادم هیچ چیز دیگری، ذهن و توانِ مرا به خود مشغول کند. پاییز و ماهِ مهر از راه رسیده بود و تغییر چهره‌ی عاشقانه‌ی طبیعت، حسی خوشایند به جانم می‌ریخت و روحم را آرام و همزمان جسمم را پر از جنب و جوش می‌کرد.

آن روز، یک جلسه مهم کاری داشتیم که باید با نمایندگان یکی از سازمان‌های بزرگ برای اخذ موافقت‌نامه و انعقاد یک قرارداد بسیار مهم و تأثیرگذار مذاکره می‌کردیم. تقریباً از سه ماهِ گذشته، داشتیم رویِ طرح کار می‌کردیم و آن روز، آخرین فرصت ما برای قانع کردن نمایندگان مذکور و بردن یا باختن در این کارزارِ نفس‌گیر بود. از روزِ گذشته، تمامِ جزئیات طرح را با مهندس مرور کرده و همان شب، آخرین اصطلاحات لازم را انجام داده بودم و حالا فقط نیم ساعت تا شروع جلسه باقی مانده بود. یکبار دیگر به اتاق جلسات رفتم و جزئیات را شخصاً چک کردم. بعد هم رفتم تا ببینم دانشور که مسئولیت پذیرایی جلسه را برعهده داشت، در چه حالی‌ست که دیدم در آرامش نشسته، ‌قرآن کوچکش را باز کرده و می‌خواند. آرامش او به من هم سرایت کرد و به اتاقم برمی‌گشتم که گوشی‌اَم زنگ خورد. صفحه را نگاه کردم و دیدم نام مارال بر آن نقش بسته است.

چیزی درونم می‌گفت که جواب ندهم. اما زنگِ گوشی قطع نمی‌شد و با خودم فکر کردم اگر جواب ندهم، تمامِ مدتِ جلسه ذهنم درگیر آن خواهد بود که چه کارم داشته است. دستم رفت سمت دکمه سبز...

اما اگر جواب می‌دادم و او حرفی می‌زد که باز مرا به هم می‌ریخت چه؟ اگر خبر ناخوشایندی داشت یا حتی می‌خواست که پرچانگی کند و وقتم را بگیرد... نه... نباید اجازه می‌دادم زحمات این چند وقت گذشته‌اَم با یک تلفن از سویِ افرادی که دیگر با من غریبه بودند، به باد رود یا حتی مورد تهدید واقع شود. در آنی تصمیم گرفتم و گوشیم را خاموش کردم. دانشور از درِ آبدارخانه بیرون آمد و گفت: «بیا ببین قهوه‌ای که دم کردم خوبه؟»

جلسه شروع شد و تمامِ دو ساعت آن به مذاکراتی سخت، طولانی و نفس‌گیرگذشت. هرجا کم می‌آوردم یا احساس می‌کردم که مهندس و دیگر همکارانم کم آورده‌اند، یک یا حسین در دلم می‌گفتم و دوباره می‌زدم به کارزارِ نبرد! بالاخره در لحظاتِ آخری که همگی خسته بُریدیم و چهره‌های نمایندگان، حاکی از همان بی‌اعتمادی اولِ مذاکره بود، مدیرِ ارشد سازمان مقابل از جا برخواست و گفت: «با توضیحاتِ کاملی که جناب مهندس و خانم دکتر دادند، من یکی قانع شدم. با مسئولیت خودم قرارداد رو امضاء می‌کنیم و ان‌شاءالله که شما هم روسفید از این کار بیرون می‌آیید.» به مهندس نگاه کردم که با خوشحالی با نمایندگان دست داد و تفاهم نامه و قرارداد، فی‌المجلس امضاء شد.

خدا می‌داند که سرتا پایم شکرگزاری شد و در اولین فرصت، حمد و تسبیح و تقدیسش را که نصرتم بخشیده بود به جای آوردم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

 

یادداشت نویسنده:

علیرغم آنکه ابتدای داستان گفتم، انتخاب اسامی تصادفی و شخصیت‌ها خیالی است، باید اینجا یک اعترافی بکنم. شخصیت دانشور، از روی آبدارچی اداره‌ام مرحوم اسماعیل دانشفر گرفته شده که مردی نجیب، شریف و بسیار مهربان و آرام بود و متأسفانه در چهل و چند سالگی دار فانی را وداع کرد. ان‌شاءالله روحِ آن مرحوم غرق در رحمت و مغفرت الهی باشد. تقاضا دارم صلوات و فاتحه‌ای نثار همه درگذشتگان خود و بنده کنید.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۱۸
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- هشتمین قسمت

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۷ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

زیرِ بوته‌ی گلِ حیاطِ مشتی عذرا نشسته بودم به نبشِ قبرِ خاطراتِ گذشته مشغول، که صدای فریادِ پری‌گل مرا به خود آورد. بلند شدم و به داخلِ خانه رفتم. پری عین اسپندِ رویِ آتیش، بالا پایین می‌پرید و با فریاد، غُر می‌زد به جانِ آنهایی که بلایِ جانش شده بودند!

  • «آی خدا بگم چیکارتون کنه! الهی هرچی ماآهر دَره نیشتان بزنه، الهی هزارتا دُم سرگردانی دکوئه تُنبانتانی میان!! حالا من این شبِ تاسوعایی چه خاک سرم داکُنُم ننه!» (آی خدا بگم چی کارتون کنه، الهی هر چی مار هست نیشتون بزنه، الهی هزارتا عقرب بیوفته تو شلوارتون، حالا من تو این شبِ تاسوعا چه خاکی سرم کنم مادربزرگ)

با نگرانی پرسیدم: «ای بابا مگه چی شده؟ یه کلام حرف بزن ببینم....» پری در حالیکه درزِ شکافته‌ی پهلویِ شلوارش را نشان می‌داد گفت: «چی شده؟ بیا ببین! ما رو از خونَمون آواره کردند، یه دست لباس اضافه هم برنداشتیم عینِ داعش‌زده‌ها فقط جانِمان‌و ویگیتیم (= جونمونو برداشتیم) و فرار کردیم، حالا شبِ تاسوعایی از بی لباسی باس بمانیم خانه و کَک‌آنی بَ قصه بُخوانیم!» (= حالا تو این شب تاسوعا به خاطر بی لباسی باید بمونیم خونه و برای کک ها قصه بخونیم!)

از وضعیت یه درمیان طالقانی حرف زدن پری و آن لباسِ پاره‌اش، خنده‌اَم گرفته بود. مادربزرگ، عینِ بچه‌ای که کارِ خطایی کرده، هِی مدام لبه‌هایِ درزِ شکافته را رویِ هم می‌آورد و تندتند می‌گفت: «هیچی نی ببه! خودوم تیب میدوجوم! اندی داد و قال نکن، یالتی بِ ضرر داره!» (هیچی نی بچه جون، خودم برات میدوزمش، اینقدر داد بیداد نکن برای بچه ات ضرر داره)

همان موقع، مادرم و مشتی عذرا که در باغِ پشتِ خانه مشغولِ چیدنِ سیب بودند، از راه رسیده گفتند: «چیه صداتان تا میان مَح‌له دَر شیه؟» (چیه صداتون تا وسط ده رفته) گفتم: «تنبان پری پاره شده» و زدم زیر خنده. پری، که از عصبانیت در حالِ انفجار بود، با مگس کش به دنبالم افتاد. مادربزرگ هی استغفرالله می‌گفت و سعی می‌کرد تا دستِ پری را بگیرد و او را مهار کند.

پری که آرام گرفت، مادرم نشست به وارسی شلوار و گفت: «عجیبه، پارگی از کمر شروع شده تازه این از درزشم شکافته نشده، بلکه پارچه از کنارِ دوختِ درز، جِر خورده، چی کردی پری که اینجور پاره شد؟» پری با عصبانیت گفت: «از ننه بپرسین!» طفلک مادربزرگ، خجالت زده گفت: «من بگوتم این شلوار تنگه... یالت اذیت میبو بُدا یه پیلِشه تیب وا کُنُم گوشادتر گرده، نگو بیصحب بَپیسه تا دست بِزیَم جر باخورد و وَزرست!» (من گفتم این شلوار تنگه، بچه ات اذیت میشه بذار یه چینش رو وا کنم تا گشادتر بشه، نگو پارچه بیصاحاب پوسیده است، تا دست زدم جِر خورد و پاره شد)

پری به تندی گفت: «نخیرم ننه، هیچم بَپیس نبه، شمایی زور زیاده... تازه دو هفته پیش بخری بی‌یَم... خیر سرم شلوارِ بارداری! ایسه ایمشو چی کفن تن کُنُم مچد بشینی بَ؟» (هیچ هم پوسیده نبود، تازه دو هفته است خریدمش، خیر سرم شلوار بارداری، حالا امشب چی تن کنم برای رفتن به مسجد)

و واقعاً به گریه افتاد.

مادرم که به سختی خنده خود را کنترل می‌کرد گفت: «عیب نداره، من خودم برات راست و ریستش می‌کنم، نهایت یه تیکه پارچه از مشتی عذرا می‌گیرم و برات وصله می‌کنم.» من هم که شیطنتم گل کرده بود ادامه دادم: «حالا وصله‌اش گلدار هم بود بود.. زیر مانتوئه دیگه، کسی نمی‌بینه که!» و همین باعث شد تا پری دوباره عصبانی شده و به طرفم حمله کند تا با حرص نیشگونی ازم بگیرد.

همان موقع مشتی عذرا به دادم رسید و با دامنی گلدار و تکه پارچه‌ای مشکی وارد شد. خواستم باز شوخی کنم که «ها ببین... پارچه گلداره هم رسید!» ولی دلم به حالِ پری سوخت و زبان به دهان گرفتم. مشتی عذرا او را وادار کرد که دامن را بپوشد و منتظر بماند تا مادرم شلوار را رفو و وصله کند. به دستانِ هنرمندِ مامان نگاه می‌کردم که با نخ و سوزن، تندتند کوک‌های ریز و یک‌دستی به شلوار می‌زد و بعد به پری که متفکرانه گوشه‌ای نشسته و زانو به بغل گرفته بود، لبخند زدم. پری‌گل بعد از یک سکوت طولانی گفت: «چقدر این هورمون‌های کوفتی آدمو به هم می‌ریزه‌ها... من کسی بودم که از ریز و درشتِ زمین و زمان، اسبابِ طنز و خنده میساختم! حالا خودم با یه چیزِ کوچک اینقدر به هم می‌ریزم که تحملِ خنده کسیو ندارم.»

مامان با مهربانی گفت: «کوچیک نیست عزیزم... خیلی هم عظیمه. آخه قوم الظالمین اینجان! و این اون چیزیه که تو رو به هم ریخته، نه مادر شدنت» پری به آنی بلند شد و سرش رو تو بغل مامان گذاشت و های‌های گریه کرد. از این چرخش لحظه به لحظه‌ی احساساتش متعجب و مبهوت شدم و دلم گرفت که بختِ تجربه کردنش رو نداشتم و همزمان به اون نوازش‌های صمیمانه مادرم و بوسه‌هایی که رویِ صورت و موهایِ پری می‌گذاشت، عمیقاً غبطه خوردم.

 

 

عمه انگاری که هزارساله ما رو ندیده. هر کداممان را طولانی در آغوش گرفت و بوسید. زن‌عمو پشتِ پلکی نازک کرد و گفت: «خوب همگی در رفتین و مارو دست تنها گذاشتین!»

پری حرص می‌خورد و زیر لب می‌گفت:

  • «نه که شمام خیلی کار می‌کردین، حالا دست تنها موندین، نزدیکه که کمرتان بیوسه!» (= کمرتون سوا بشه! بشکنه)

زن‌عمو ادامه داد: «شماها که طاقت مهمون ندارین واسه چی مهمون دعوت می‌کنین!»

پری دوباره غرید:

  • «ما مهمون دعوت کردیم؟  ما؟   ما غلط کنیم! به هفت پشت و طایفه شما بخندیم! یه شابدولعظیمی تارُف دی نِزی‌یِیم خانه خراب!» (= ما یه تعارف شاه عبدالعظیمی هم نزدیم خونه خراب)

در حالیکه سعی می‌کردم آرومش کنم گفتم: «پری... تو رو خدا ساکت، صداتو میشنوه‌هاا...»

  • «اون... اون صدامونو بشنوه؟ نه خیالت راحت، شکرِ خدا کَره! این مادر تو هم که اصلاً نمی‌تونه جوابشو بده... بذار خودم برم...»

که همون لحظه مامان با احترام جوابِ زن عمو رو داد: «چون جمعیت‌ زیادی بودیم و مرد و زنِ نامحرم داشتیم، برای راحتی بیشتر شما خونه رو خلوت کردیم و اِلا که ما هم دلمون می‌خواست پیش شما و ننجان باشیم. الآنم که تو این ماهِ عزا، همگی مهمانِ حضرتِ اباعبدالله‌یم و کسی صاحبخونه و مهمون نیست!»

به پری نگاه کردم و گفتم: «دیدی؟ دیدی مامانم چه قشنگ جوابشو داد... حالام اینقدر حرص نخور، به قول مادربزرگت برات بَده... بیا و این یه امشبو دل بده به دعا و نیایش... هر وقتم دلت شکست، منو حسابی دعا کن!»

پری ابرویی بالا داد و گفت: «باشه اسپی خانوم... خودت خواستیا... یه دعایی در حقت کنم که هر وقت منو ببینی بگی پری دمت گرم، از دعای تو بود که من به این جا رسیدم... حالا اون کتابچه دعا رو بده بیاد که زیارت عاشورا شروع شد.»

مداح، داشت صلوت‌های قبلِ زیارت رو می‌گرفت که فضه، از اون سرِ مسجد اشاره کرد و ما به بهانه اینکه هوایِ اینجا خوب نیست و پری گرمش شده، رفتیم پیشش. دیگه آرامش برقرار بود و دل‌های ما آماده سلام و زیارت بود. دل‌هایی که خدا می‌دونست تو هر کدوم چه غصه‌ها و نگرانی‌هایی لونه داشتند.

اون شب، شبِ پریشون احوالی پری بود. اون قدر گریه کرد که هق هقش پیوسته شد. هرچی آب و شربت بهش می‌دادیم آروم نمی‌گرفت و با هر «سقایِ دشتِ کربلا....» که مداح می‌خوند و سینه‌زن‌ها واگویه می‌کردند، یک اباالفضلِ بلند می‌گفت.

غمِ تاسوعا در میانِ غم‌های محرم، از نوعِ دیگری است. همزمان که دلت قرص است هنوز قرصِ رویِ قمرِ عباس بر خیمه‌ها می‌تابد و شیر یلِ ام‌البنین از اهل حرم، حراست و پاسداری می‌کند، با یادآوری آن لحظه‌ی «انکسرَ ظهری» در یک چنین فردا روزی، زودتر از اتفاق، به پیشواز گریه‌ی مصیبتِ بی‌کسی و تنهایی می‌روی و دلت آنچنان دلتنگ رویِ عباس می‌شود که همنوا با مرد و زن و در و دیوارِ وجود، به ناله و فغان و زاری می‌اُفتی. ماتم، آنچنان کوبنده به زمینت می‌زند که چاره‌ای نمی‌ماند جز آنکه بگویی: «بی دستِ کربلا... دستِ مرا بگیر!»

معمول این طور است که وقتی شور و حالِ مراسم به اوج می‌رسد و صدای گریه و ناله، کل جمعیت را فرا می‌گیرد، ریتمِ مداحی عوض می‌شود و مداحان خوش‌ذوقِ طالقانی یکی از زیباترین و خاطره‌انگیزترین مرثیه‌ها را در وصفِ حضرت اباالفضل می‌خوانند. شعری سنگین با ضرباهنگ کوبشی وزین، که سینه‌ها را بار دیگر فراخ می‌کند و تو از حضیضِ ناامیدی به آرامِ شکیبایی می‌رسی تا به فرجامِ آنچه خدا خواست و قافله‌عشق صبورانه و شاکرانه به آن تن دادند، امیدوار شوی...

آن شب هم، دست‌ها سنگین، آهنگین و منظم به سینه‌ها می‌خورد و صدایِ مداح در مسجدِ روستا می‌پیچید:

شیر سرخِ عربستان و وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان... که بُدی صاحبِ طبل و علم و بیرق و سیف و حشم

با رقم و با رمق اندر عقبش....لقبش ماه بنی هاشم و عباس

علمدار اباالفضل، سپه دار اباالفضل جهانگیر اباالفضل، جهاندار اباالفضل

 

 

از در مسجد که بیرون آمدیم، پدرم با عمو ایستاده بودند در کنار چشمه. جلو رفتیم و سلام کردیم. عمو، من و پری‌گل را در آغوش گرفت و بوسید. انگاری اینکه از صبح فرصت نکرده بود در حضورِ لشکر اقوامِ سببی! با ما صمیمانه احوالپرسی کند، روی دلش مانده بود. لحظاتی بعد، عمه هم به برادرها پیوست و مشغول گفت و گو شدند. پری را نزدیک چشمه بردم تا آبی به صورت بزند و حالش که هنوز از گریه‌ی بسیار، منقلب بود، جا بیاید. همان زمان زن‌عمو و فامیلهایش به اتفاق مادرم و ننجان بیرون آمدند و دیدنِ جمعِ صمیمی خواهر برادری انگار به مذاق زن‌عمو خوش نیامد که چشم غره‌ای رفت و بدون گفتن هیچ حرفی، راهِ خانه را در پیش گرفتند. ننجان هم سراسیمه به دنبالشان روان شد ولی عمه ترجیح داد بیشتر بماند و با برادرهایش حرف بزند. دو تا از پسرعموهایم (منصور و منوچهر) هم پیش ما آمدند و از حالِ برادرم و اینکه چرا به طالقان نیامده، سوال کردند.

پدرم توضیح داد که سپهر، با اردوی جهادی دانشگاه رفته‌اند سمت روستاهای کرمان. سپهر جان که الهی خواهرش به قربانش، دانشجویِ پزشکی بود و از همان ترم اول، بین بچه‌های جهادی بُر خورد و هر از گاهی برای اردو به مناطق محروم می‌رفتند.

بالاخره ما هم بعدِ آمدن مشتی عذرا، به سمت خانه حرکت کردیم. پدر و عمو آن شب را در مسجد می‌ماندند تا تدارکات باقیمانده برای مراسم فردا را انجام دهند. البته به نظرم این رسم مسجد ماندن مردها در شبهای تاسوعا عاشورا، بیشتر برای آن بود که جوان‌های قدیم، یک دو شبی را دور هم باشند و از مصاحبت رفقای دورافتاده، بهره‌مند شوند.

در سکوتِ شبانگاهی، زیر نورِ مهتابی که هنوز کامل نشده و گِردی آن ناقص بود، از سربالایی کوچه بالا می‌رفتیم که ناگهان مادرم گفت:

  • «ای وای... دیدین چی شد؟ یادم رفت به ننجان بگم که برام شیر بگیره. آخه برای روزِ عاشورا می‌خوام از دسته عزاداری که جلویِ درِ خونه میاد، با شیر و خرما پذیرایی کنم. خرما رو از تهران خریدیم ولی شیر رو باید همینجا تو دِه بگیریم ولی نمی‌دونم از کی.»

مشتی عذرا گفت: «نگران نباش، بتول (ننجان) به سِدحلیمه (سیده حلیمه) بگوت فردا غروب، گوآنشانی شیرِ بعدِ بدوشتن بیوره خانُتان. فقط بایستی بشی بجوشانی‌شان تا ترش نگرده.» (نگران نباش، بتول به سیده حلیمه گفت تا فردا غروب، شیرِ گاوشونو که دوشیدند بیارند خونه تون. فقط باید بری و شیرها رو بجوشونی تا ترش نشه)

مامان گفت: «خب خیالم راحت شد. همون آخر شب با نبات تخته‌ای می‌جوشونم و می‌ریزم تو کتری‌های بزرگ که آماده باشه. می‌دونم اینجا دسته عزاداری، صبح خیلی زود میاد بیرون، ان‌شاءالله نماز صبح رو که خونه شما خوندم، میام خونه ننجان.» گفتم: «و این یعنی که فردا از ساعت چاهار صبح بیدار باشه!» و سقلمه‌ای به پهلویِ پری زدم که چون تو حال خودش بود از جا پرید و گفت: «ها؟ چی؟» گفتم: «شیر... کله سحر» گفت: «آها.. خوبه! شیرم خوبه!» گفتم: «کدوم شیر خوبه؟» گفت: «مگه نگوتی شیر تعزیه عاشورا» گفتم: «نه عزیزم... پذیرایی شیر با خرما رو گفتم. راستی مشتی عذرا، هنوز اینجا برای تعزیه، شیر بیرون میارن؟» گفت: «آها جان... میورُن... بعدِ فخرالله خدا بیامرز، اویی گِتین نوه، فرهاد، شیر میبو. حلا فردا مِی‌نیش» (آره عزیزم، میارن، بعد از فخرالله خدابیامرز، نوه بزرگش به اسم فرهاد، شیر تعزیه میشه.. حالا فردا میبینیش)

و خیالم رفت تا روزهای کودکی که در عاشوراهایش، با بقیه بچه‌های ده که تعدادمان هم کم نبود، ساعت‌ها جلویِ چشمه‌ی مسجد منتظر می‌نشستیم تا شیرِ تعزیه، از خونه روبرویی مسجد، آذین‌شده و آماده، بیرون بیاید و ما فرصت کنیم، دقایقی تماشایش کنیم. شیری که فاصله خانه تا مسجد را رویِ دوپا طی می‌کرد و بعد چهاردست و پا، وارد صحنه‌ی تعزیه می‌شد و یکبار چنان با سرعت از خانه بیرون آمد که سر راه به کودکی برخورد کرد و کودک داخلِ حوضچه‌ی چشمه افتاد و خیس شد.

 

 

خسته به خانه رسیدیم و رویِ تشک‌هایی که مشتی عذرا از غروب، قبلِ بیرون رفتنمان، در خانه پهن کرده بود، آرام گرفتیم. به رغم بقیه که سریع خوابشان برد، من چون هنوز در میانِ خاطرات خود معلق بودم و ذهن مشغولی داشتم، خوابم نبرد. تازه چشمانم سنگین می‌شد که صدایِ ناله‌ی کوتاه پری‌گل را شنیدم. بلند شدم و در زیرِ نورِ مهتاب نگاهش کردم. صورتش خیس اشک بود و آهسته نامِ «امیر عباس» را صدا می‌کرد. بی‌آنکه بیدارش کنم، در آغوشش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. لحظاتی بعد، آرام شد و من هم بالاخره به خواب رفتم.

رویِ تپه پشتِ امامزاده، با فضه و پری بازی می‌کردیم. آباجان هم داشت پایِ همان تپه، مزرعه‌ای را آب می‌داد. پری‌گل عروسکِ سنگی‌اش را پیشِ آباجان برد و گفت: «آباجان... بِین یالُم چندی قشنگه!» (آباجان ببین بچه ام چقدر قشنگه)

آباجان جواب داد: «قشنگه ولی لوخته که دترجان، بیو با این برگ و گلان اویی تنِ بپوشان» (قشنگه ولی لخته که دخترجون، بیا با این برگ و گلها تنشون رو بپوشون) و دسته‌ای گل به او داد. رنگشان زرد بود.. از همان گل‌های زرد روغنی!

من هم پیشِ آباجان رفتم و گفتم: «برای عروسک منم لباس می‌دی؟» گفت: «آها دترکم... هامیدیم، فقط یه شرط داره!» گفتم: «چه شرطی آباجان؟» گفت: «این که تو دی عینِ پری‌گل طالقانی گپ بزنی!» گفتم: «آخه آباجان من که بلد نیستم.» گفت: «یاد می‌ری عزیزکم، سفارش کُردی‌یَم تیِب یه معلم بیورون.» (یاد میگیری عزیز کوچولوی من، سفارش کردم برات یه معلم بیارن)

گفتم: «آبا، حالا به عروسکم لباس می‌دی؟»

آباجان یه دسته دیگه از گل‌های زرد چید و به من داد. داشتم گلها را دورِ سنگ می‌پیچیدم که فضه دوان دوان پیش آمد و گفت: «اینه دی هسته... یالانش دو گُلن» (اینم هست، بچه هاش دوقلو هستند)

آبا، نگاهی به سنگِ دوم کرد و از سینه‌کشِ کوهِ روبرو بالا رفت. بعد با دسته‌ای گلِ صورتی برگشت. با خوشحالی گلها را گرفتم و تنِ عروسکِ (سنگِ) دوم کردم.

آباجان نگاهی به پری کرد که همچنان با عروسک سنگی خود مشغول بود و پرسید: «یالتی اُسم چیه ببه جان؟» (فرزندم اسم بچه ات چیه؟)

پری گفت: «هنو هیچی!»

آبا دوباره گفت: «مینی اسمِ مینگنی یالتی سر؟» (اسم منو میذاری رویِ بچه ات؟)

وسط حرفشان پریدم و گفتم: «آباجان، اسم شما چیه؟» گفت: «آقا سید صدرالدین». پری بدون آنکه نگاه کند گفت: «نه آباجان... مُن یه اسمِ دیگه‌ای رو دوست دارُم!»

آباجان دیگر چیزی نگفت و از تپه پایین رفت تا به مزرعه برسد. وقتی حسابی دور شد، بلند شدم و صدایش کردم.

  • «آبــــاجــــــــــــــآن. آی آبـاجــــــــــــان... ناراحت نباش... من خودم اسمِ تو رو میذارم رویِ بچه‌ام»

آبا برگشت و برایم دست تکان داد. فضه گفت: «ولی تی‌یِی یالان، دو گُلن!» (ولی بچه های تو که دوقلو هستند!)

بعد زمزمه صدای مادرم را شنیدم. چشم باز کردم و دیدم رویِ سجاده نشسته، نماز می‌خواند. سلام نماز را که داد به من گفت: «پاشو عزیزم تا نمازت قضا نشده بخون» آروم پری رو تکان دادم و بیدارش کردم. هووووومی گفت و دوباره خوابید. بعد برای گرفتن وضو بیرون رفتم. آسمان، به کبودی تیره رنگی می‌زد. هنوز ماه در آن بود و نسیمِ خنکِ سحرگاه، تا عمقِ جانت را قلقلک می‌داد. یادِ خوابم افتادم و زیر لب گفتم: «خدا بیامرزدت آباجان».

بعدِ نماز دوباره خوابیدیم و از خیرِ صبحانه خوردن گذشتیم. ساعتِ نُه و خورده‌‌ای بود که با صدایِ حرف زدنی که از حیاط می‌آمد، بیدار شدم. هیچکس داخل اتاق نبود. تا رویِ ایوان آمدم و پری‌گل را دیدم که با حمید، در حال صحبت بود. با چه طالقانیِ غلیظی هم صحبت می‌کردند. تا حمید چشمش به من افتاد، سکوت کرد. پری برگشت و مرا دید. با شیطنت یک تایِ ابرو را بالا داد و خندید. تازه یادم افتاد حجاب ندارم و به سرعت به اتاق برگشتم و اجازه دادم تا تپشِ تندِ قلبم، آرام گیرد.

چند لحظه بعد، پری‌گل بالا آمد و دست به کمر زده مرا مخاطب قرار داد: «به به، بالاخره خانوم از خوابِ ناز بیدار شدند.... حالا تا لِنگِ ظهر خوابیدی،... دَبّه در نیارا ساعت نُه تو طالقان لِنگِ ظهره... دیگه چرا زلف بر باد می‌دی جانم؟»

گفتم: «مثل شما یک کله از شب نخوابیدم و نماز صبحمم قضا نشد که خستگیم در رفته باشه و بتونم زود بیدار شم!»

گفت: «می‌بینم که در غیابِ ننجان، خوب وظیفه کنترل اموراتِ شرعی ما رو برعهده داری دختر دایی جان، منتهایِ مراتب تو اون شرع و آیین شما، اینکه دلِ یه جوونِ عاشق رو با زلفای پریشون ببرن و بعد با بی‌محلی بشکونن، احیاناً گناه نی؟»

اخم کردم و به جای جواب دادن، ازش پرسیدم: «آقا حمید اینجا چی کار می‌کنه؟ نکنه ایشونم قراره به مهمونایِ ننجان اضافه بشه؟»

پری خندید و گفت: «چیه جایِ تو رو تنگ کرده؟ چهار تا از پسرعموهای تو اینجا اومدند ما چیزی گفتیم که شما تحمل این یه دونه پسرعمویِ ما رو نداری؟ تازشم اسپی خانوم، به مهمونا که قرار نی کسی اضافه بشه، ولی ایشون قراره که اگه خدا بخواد به اعضایِ خونواده ننجان اضافه بشه!... ها؟؟؟ چته؟؟؟ بیا منو بخور!»

خنده مو کنترل کردم و گفتم: «راستی چقدر غلیظ طالقانی حرف می‌زنین شما! دلم می‌خواد یاد بگیرم، آباجان همیشه آرزو داشت ما طالقانی حرف بزنیم»

پری گفت: «خب تو دِه ما همه از دم کانال شیشَن! ولی شماها نه که یه کم باکلاسین و دِه‌تان جواَرتر دَره، عارتان میبو دهاتی گپ بزنین! (= شماها نه که یه کم باکلاس هستید و دهتون هم بالاتر هست، عارتون میاد دهاتی حرف بزنید) ولی غمت نباشه دختر دایی، خودم یه معلم خوب برات سراغ دارم که نه فقط طالقانی که درسِ عشــــق بهت یاد بده خواهر!»

دیگه خنده‌ام گرفت و گفتم: «پس خوابم داره تعبیر میشه!» و در جوابِ پری‌گل که می‌پرسید: «چه خوابی؟» گفتم: «پری، تو اسمِ بچه‌تو چی می‌خوای بذاری؟» گفت: «نمی‌گم تا یاد بگیری جوابِ سوال رو با سوال ندی!» و از اتاق بیرون رفت.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۷
درجی طالقانی

مَرجو خورشتی خاطُره

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۷ ق.ظ

مَرجو خورِشتِ مِینُوم یادِ مَچِّدِ روستامان می‌کوئُوم!

بعضی قَتلی روزان، ناهار مَرجو خورشت هامیدان، با بادیه مِسی و روحی کاسه، خورشتانِ میوردُون و زُناکان، یِگ‌ضَرب خالی میکُردُن پِلُوشانی سَر!! بَعد هَنو یه قاشق ناخوردیه، خالی کاسه رِ دست میگیتُن و بلند داد می‌زی‌یَن: خــوررِشـت! خــوررِشـت!

یعنی زود باشین خورشت بیورین.

این جور وقتان، دلُم می‌خواست بَگوئَم: آخه دَله خیک! هامون پِلویی که آش کوردی (با آن همه خورِشت بریتَن) رِ باخور، بعد هُول بَزَن برا کاسه دُویـُّم!!!

خلاصه که فیلمی بَ... به قول پیرزُناکان گُناه بَ که قَتلی روز، ما رِ خنده‌ میگیت.

هَمُوش دی آخَرُش خورشتی میان، سِنگ دَبَه!

یادُش بخیر

نقل از همراه درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۷
درجی طالقانی

خاطره مایی مَچـّد در روز جهانی مَـچّـدان

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ق.ظ

إِنَّمَا یَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلاَةَ وَآتَى الزَّکَاةَ وَلَمْ یَخْشَ إِلاَّ اللّهَ فَعَسَى أُوْلَـئِکَ أَن یَکُونُواْ مِنَ الْمُهْتَدِینَ  سوره توبه - آیه 18

 

مینی خاطره مربوطه به قِدیمی مَچّدِ اُِورازان.

 

 

خیلی کیشکه یال بی‌یَم، تابُستان و مُحرم بَ، شوکیان می‌شی‌یِیم مَچـُّد.

روضه‌خوانان می‌خواندُن و هَرکی خودشی حالی میان دَبَه.

پیرزُنُکان گیریه می‌کُردُن، نَناکان ناله و بُرمه.

جوانِ دُترکان دی زُل می‌زی‌یَن به روبروشان، بَلکَم از پسِ آن ضُمُخته پرده‌ای که مابینِ زُناکان و مرداکان اوزان بَ، نُمزه‌شانِ بِینُن که دَره سینه می‌زنه.

ما یالان دی فقط شیطنت می‌کُوردیم و تا میتانستیم شربت هامیگیتیم و از بالایِ ایوانِ طبقه دویُّم دِمی‌ریتیم پُسرکانی کَلّه‌ای میان و قَییم می‌گردی‌یِیم!!

 

یادُوش بخیر..

الآن آن قدیمی مچّدِ باصفا دِ فقط هِمین خاطُره‌هان بُومانده و بَس...

 

نقل از: بانو سیمرغ

 

الآن دی خُجیرِ مَچد بُساتیَن اورازانی بَ

عکسها از منابع اصلی برداشت و برچسبهای آن حفظ شده‌اند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۰
درجی طالقانی

محرم 1396 در اورازانِ طالقان

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ق.ظ

آستان مقدس امامزادگان (سید علاءالدین و سیدشرف الدین) اورازان🔻





عَلَم کشی و حرکت دسته عزاداری عاشورا در کوچه های اورازان🔻








اجرای تعزیه در مسجد سادات اورازان🔻




با سپاس از کانون فرهنگی اورازان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۸:۵۹
درجی طالقانی

شعر آب را گل نکنیم...

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ق.ظ

آب را گل نکنید
شاید از دور علمدار حسین
مَشکِ طفلان بر دوش
زخم و خون بر اندام
میرسد تا که از این آب روان
پُر کند مَشک تُهى
بِبَرَد جرعه اى آبى برساند به حرم
تا على اصغر بى شیرِ رُباب
نفسش تازه شود و بخوابد آرام
آب را گل نکنید
تا که شرمنده نگردد عباس
تا که پژمرده نگردد گل یاس

آب و گل پیشکشتان نامَردان...
مشکِ عباس، پُر از خون نکنید...


این مطلب در کانال طالقانیها منتشر شده است.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۱
درجی طالقانی



♦️ امام زین العابدین علیه السلام فرمودند: قبل از آنکه بی هوشی بر من عارض شود به میدان مقاتله ی پدرم نگاه می کردم، پس دیدم مردی را که نیزه بر پهلوی پدرم زد و پدرم او را نکشت،

♦️و چون امامت به من منتقل شد دانستم که در صلب این کافر مردی بود که قائل به ولایت ما می شود (شیعه می شود) پس در این هنگام راز خودداری پدرم حسین علیه السلام از قتل او را با اینکه توان کشتن آن کافر لعین را داشت دانستم.


📚 تذکرة الشهداء، ج۲، ص۱۱۱، معالی السبطین، ج۲، ص۲۹

ارسال مطلب از: حاج اصغر یزدانی، خُسبان

شهادت جان سوز  امام علی بن الحسین السجاد تسلیت باد.


فایل صوتی شهادت امام سجاد علیه السلام با صدای خانم سیمین مصلحی از کرکبود

دریافت فایل صوتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۱
درجی طالقانی