دو راهی عشق...
خداجان
من یه خواهشی از تو دارم
التماست مینم، به حق آقای این روز
و این قشنگه صبح
هرچی دو راهی منی راهی سر درَه بِیر
من همین یه راهه دی اشتباه میشُم 🙏🍃
خجیر همشهریان
ان شاءالله سر هیچ دوراهی نمانین
به جز دو راهی قزوین طالقان 😂😜😜

خداجان
من یه خواهشی از تو دارم
التماست مینم، به حق آقای این روز
و این قشنگه صبح
هرچی دو راهی منی راهی سر درَه بِیر
من همین یه راهه دی اشتباه میشُم 🙏🍃
خجیر همشهریان
ان شاءالله سر هیچ دوراهی نمانین
به جز دو راهی قزوین طالقان 😂😜😜


☑️ جاده 🔙 وطن 🔜 و دیگر هیچ!
جاده طالقان و گردنه اون،
مثل یک قسمت از وجود و شخصیت یک فرد میمونه
که اگه بلدش باشی،
با یَخش
با بَرفش
با پیچش
با تمامِ فراز و نشیبهاش، آشنایی
و باهاش هماهنگ میشی
میپیچه... میپیچی
بالا میره... بالا میری
پایین میاد... پایین میای
اونقدر با ناز و غمزه هاش راه میایی تا که بالاخره، تو رو میرسونه به یه جایی که آروم بگیری
اونجایی که اسمش "وطنه"
♡°♡°♡
🙏🏻 با سپاس از آقای فرشاد فلاحی (از کولج) برای متن
🙏🏻 و از آقای محمد گل محمدی (از گلینک) برای عکس
📸 عکس: جاده طالقان

نمایی زیبا از چشم انداز گردنه طالقان

طالقانم تو چقدر زیبایی مهد یارانی و روح افزایی
چشمها خیره به زیبایی توست دل ما محو دلآرایی توست
مظهر لطف و صفایی طالقان مایه فخر دلایی طالقان
زنده رودت بود از بسکه زلال شوید از چهره ی جان.گرد ملال
بزدند سد بروی شهرودت همه کس منتفعند از سودت
جالب اینجاست همه بهره برند حتمن از صاحب آن صاحبترند
ساکنینت همگی رنج برند صاحب علم وکمال و هنرند
مرکز مهد هنرمندانی مایه ی فخری و در ایرانی
از پی دیدنت ای شهر قشنگ خلق آیند ز صدها فرسنگ
آسمان تو ز بس صاف بود همچو آیینه شفاف بود
گشته تاریخی و پر قدر و بها هربنایی که شده درتو بنا
گویم از وصف تو هر چند کم است وصف. افزون ز بیان و قلم است
شهر من وه که چقدر دلشادم که به دامان تو مادر زادم
هست صفار از آنرو سرشار کز هوای تو بود برخوردار
شاعر: علی صفاری زیدشتی
عکس از: بانو مهناز فلاحی_حسنجون

زندگی اِچینه این لوبییانِ میمانه
هر روزُش یه رِنگه
یه شُکله
هَـمُّـش یه جور نی
اما هرکدام از روزانُش، به تنهایی قشنگه
و کنار هم دی که مینگنی، باز قشنگه ~♡













عزیزِ طالقان جانم، تی قربان ♡~♡ نگاری پی نُشو کوهان به کوهان
نگارجانت بَنیشتی دار سایه ♡~♡ می کشه گل و بوته او به سوهان
خوشا سوهان وآب خوشگوارش ♡~♡ همان، البرزکوهِ با وقارش
درخت بید لرزان سایه افکن ♡~♡ نشسته حوریان اندرکنارش
نوای بلبلان با مرغِ شب خوان ♡~♡ به گوش دل رسد ازآن چنارش
الهوچال چاله و آلاله بسیار ♡~♡ فرح افزا بُوَد بوی بهارش
فرخ نو بنگر و هفت چشمه آبش ♡~♡ نمی یابی تو مثلی در جوارش
چشمه حیدر بنوش آبی گوارا ♡~♡ بسان کوثر است آن آبشارش
مسلمانان رسیدم دانخانی ♡~♡ یادم آمد عزیز با آن نگارش
نگارچشمه نشین در مالیخانی ♡~♡ سنگ سامان نهاد از بهرِ یارش
چله مارخانه و بلغور سوویش ♡~♡ بود در خاطرات میادگارش
عزیزا کت بزن برعمر رفته ♡~♡ دمی خوش باش با شیر و شکارش
هوای آب خوش با نغمه ی حور ♡~♡ جوانان وطن در انتظارش
ز صنعا صالحی گوید به آوا ♡~♡ نموده میل سوهان بیقرارش
✍ شعر: طالقانی سرود ص 54- محمد علی صالحی
◀️ ارسال شعر (و خواندن آن) از خانم بهناز علیمحمدی - شهراسر
دریافت فایل صوتی
از دور چه پیدایی، پیداست که می آیی
مهمان به چه زیبایی! من هم به چه شیدایی!
من خسته ز تنهایی، تو شهره به هر جایی
من ذره ی رسوایی، تو آن همه بالایی
من قطره ی جویایی، تو چون خود دریایی
من ریگ کف پایی، تو کوه هویدایی
من بسته به هر مایی، تو فردی و بی تایی
من هویم و گه هایی، اما تو چه گویایی
هر پرده که بگشایی، یادآور موسایی
من گرم خودآرایی، تو خوشگل و رعنایی
چون چهره که بنمایی، انگار مسیحایی
من هستم و شبهایی، هر لحظه به نجوایی
در سینه چه غوغایی، غوغایی و سودایی
شاید که به فردایی ، تو آن چه بفرمایی
✍ شاعر:
استاد عبدالناصر میرچی طالقانی

خاطُره ی "طالقانی اتوبوس" آقای مجید آهنگری، مُنو بَبُرد به پِنجاه سال پیشان...
بَعله، از اتاق فرمان دِرجی، اشاره مینُن که سره خورِ صغیر! تو پِنجاه سال پیش کُوجه دِبی یِی که بخوای آن موقع دِ خاطُره داشته باشی! 🙄
خُب گپشان صحیحه، آن سالان، گمان مینُم آقامی ریش و سیبلیان تازه سبز گِردی بَ
پَس تصحیح مینُم: خاطُره ی مذکور، مُنو بَبُرد به حدود بیست سال قبل. 🤗
آن موقعان، طالقان بشیَن ما، یه سفر تمام عیار بَ. اوُل کو باید خودمانه میرساندیم ترمینال، که گمان مینُم اگه درست یادم باشه، سر کسریِ کرج، روبه رو جایی که الآنان، تالار نژاد فلاح، بُسات گردیه، آنجه اتوبوس میامی، مردم جمع میگردین و میاردشان تا منگلان. بعد ما منگلان دِ قاطُّر کُرایی میکردیم و یا علی، دربند سَر دِ جواَر میشی یِیم تا اورازان.
ایسه مینی خاطُره مربوط به همین اتوبوس هسته. آن موقعان، مُن هنوز مدرسه نشی بیَم، اما از آنجا که آقام همیشاک برای باسواد گردین ما عجله داشت! یه کور سویی از بُخواندُن و بنوشتین، ما ر یاد هادا بَ. به طوریکه مُن با اکثر حروف الفبا آشنایی داشتُم و شوق زیادی در بُخواندن متنها، علی الخصوص تابلوها و سردر مغازه هان و اطلاعیه هایی که اینجا آنجا نصب بَ.
خلاصه یگ روز که ما با همان اتوبوس کذایی، در حال بشیَن به دیارِ نازنینِ چون جان عزیزمان، بی یِیم، این صندلیهانی روکشی سر، عَسک یه قشنگه اَرابه بَ و مُن دی که شیطان وچه بیَم، به جای اینکه قشنگ و معقول، صندلی یی سر بنیشُم و از مناظر جاده، لذت ببرُم، کَلُمه وگردانده بیَم و پَسِ کَله می، مناظر! و تجسس میکُردُم که چُشمانم به این قشنگه اَرابه بَکت.
ایسه یه ارابه ی تنها نَبه، بلکه یه چند کلمه ای دی، بالای آن بنوشت بَ. ما دی کور سوی علمِ_مانه به خدمت بیگیتیم و چُشم و ذهن و سواد و کلام! دست به دست هم هادا تا ما آن دو کلمه حرفه بُخوانیم.
عرضم به حضورتان که بنوشته بیَن: سُفره بخرید!
بعد آن همه جانکَنش و تلاش در بخواندن مطلب، حَلا این سوال مینی ذهنی میان تولید گردی که خُب حَلا این سفره بَخریَن، چه کاربرد و بقولی صنمی در این جا داره؟
اتوبوسی میان، سُفره به چه کار میا؟
نکنه این راننده، تولید سفره داره و دَره خودشی ب تبلیغ مینه؟
شاید دی غیر مستقیم اشاره مینه به اینکه وختی میخواین اتوبوسی میان چیزی باخورین، حتماً سفره پهن کنین تا اتوبوس کثیف نگرده
شاید دل خوشی از ایزار پارچه ای طالقانیان که همیشاک میانُش نان و پندیر دره و سفری میان، جزء محالاته که از غذاخوریانِ بین راهی غذا هاگیرُن، نُداره و با این جمله میخوا طعنه بزنه و بگوئه: سفره (ترجیحاً مُشمایی) بَخرین و از رستورانی غذا استفاده کنین!
خلاصه که این کیشکه مغزمی میان، تا برسیم منگلان، هزار و یک جور تحلیل و تفسیر برای این جمله بیامی و آخُرُش دی به جواب قانع کننده ای نرسیَم.
ایسه ننه دی باخوتیه و آقام دی شُش تا ردیف صندلی آن وَرتر دَره و با مردایی که کنارش بنشتیه غرق گپ بزینه و نمیشا اوشان دِ سوال کنم که منظور این پیام بالای ارابه چی هسته؟
چند باری بیومیم موضوعه فراموش کُنمُم، بیصحاب این کُنجکاوی عظیم وَچگی نمیَشت دو دِیقه آرام گردُم. تا بالاخره دَم دمایِ برسین، آنجا که تابلویِ خوشایندِ اورازان: زادگاه جلال آل احمد ❤️ هویدا گِردی، یک بار دیگه وگردیَم و مَتن و عکسه با هم مرور کُردُم.
مینی ناقصه عقل، اخطار میدا: یالُک جان، بِین این پیام و عَسک، قطع به یقین یه ارتباط معنایی وجود داره، سفره رو چُه به کارِ ارابه و اتوبوس!
بعد دی که خوب دقت کُردُم بِیدیم این کلماتی میان یه چیزانی انگار کَمه...
باز کیشکه مغزمی دُل، آشوب گردی...
همین میانه، شاگُرد راننده داد بِزی: آقایون خانوما رسیدیم! به سلامت!
تازه همان موقع بَ که پیام کَشف رمز گِردی. ارابه ای سَر بَنوشت بَ: سفر بخیر! ☺️
و به این ترتیب، مایی سفر و نوسوادی تمرین، به خیر گردی ☺️😌
ایسه این روزان که مترویی میان، مردک دَسفروش میا و سُفره میروشه، مُنه این خاطُره یاد میا و خنده م، مِیره! مسافران در حال چُرت مترو دی تعجب مینُن و دلشانی میان میگون: این توره دُترک چبه نیشش وایه؟! 😅😆😁
✍ نوشته و اجرا: سیده مریم قادری - اورازان

داستانُک:
اتوبوسِ طالقان
سُوار گردی ییم به هزار زحمت
اَندی منگلانی جاده ای خاکِ باخوردیم، بموردیم تا اتوبوس بیا .. بیخود نَبَه بعضی میگوتون: اُتول پُس... بس که داستان داشت بیصاحاب
هنوز این سیاه پسروک که تازه نِسائیانی زوما گردیه، دَره داد میزَنه: مسافرای علی سیبیل سوار شن !! جا نَمونی!!!
اتوبوسی جعبه بغلان پُر...
سقفی باربندی پُر
گونی و جعبه ... سیف و جوز
بنشتیم.
قبلاَ درودی یی پیش ،اسم بنویشتی بی یَم، مُون و نَناکُم. سرپایی نَبَه اینبار!!
پُشتی صندلی، دو نفر گپ میزنُون و میخندون! لهجه شان دِ معلومه نسائیجون.
تا اتوبوس راه کوعه، گرما د خفه میگردی!! معمولاً همینه. جُرهت داری علی سیبیله حرف بزنی؟! همینیه که هسه!!
هنوز خنده ای صدا و پچ پچِ پشتی صندلی، آزار میدیه!
گردن میکشوم و شیشه ای پشت د میدانه نگاه مینوم. حوصله نوداروم. خسته یوم. دستانوم سیاهَه. تا آبان پاک نیمیبو!!
هنوز پشتی آدومان حرف میزنون
یکهو نسائی مردوک، پشت د رفیقشه دو تا صندلی اونورتر پیدا مینه، بلند بلند حرف میزنه،! اما مودب
-سلام احمد جان خوبی؟! وَچه هات خوبن؟! مشتاق دیدار
-ممنون خدا رو شکر شما خوبی؟
(غیظُم جَر اُومبه)
کانالی لهجه عوُض میبو
- خوب بُرارانوت؟ همه ی خواخورانت؟! همه خوبون؟
- الحمدلله .. نساء همه خوبون؟!
- آقات؟ ننه اُت ؟ خوبون؟! مرجان درون؟!
- ها خوبون خدا رو شکر
(میخوام راست گردوم یک چی بَگم)
نسائی مردوک کمی سکوت کورد و یکهو صدا کورد:
-احمد جان نگوتی!! آقا ننه اُت اولادشان گردی؟!!!!
مُون= خنده د غش!! 😆😆😆
اتوبوس= در حال چپ کوردون!! 😁😁😁
مردوم = ضعف!! 😂😂😂
درجی یی اعضاء = ریسه!!!! 😃😃😃
✍ به قلم: آقای مجید آهنگری - گوران


ورودی روستای زیدشت
آخرین ایستگاه خودروها
دهه ۱۳۴۰
ارسالی آقای فردین غرقی_زیدشت
از اتوبان که تابلوی طالقان را می بینی، حس غریب ولی خوشایند با دلت کلنجار می رود.
هر چه بیشتر گردنه های را دوره میکنی، خاطرات تو را در خود می پیچاند.
گاهی لبخند بر لبهایت می نشاند و گاهی چشمهایت را تر می کند.
فکر می کنم برای هر شخصی، در هر نقطه ای، خاطره ای آمیخته به حضور شخصی سنجاق شده...
خاطره ها مثل حکاکی روی سنگ و مس و طلا است و از آنها هیچ گریزی نیست.
هر چه در دل کوه پیش می روی، رنگهای گرم و زیبای پاییزی چشمهایت را بیشتر محصور می کند.
معجزه هستی تکرار می شود .
عظمت قدرت الهی رخ می نماید.
تپه باغهایی که یکدست زرد شده اند و تک درختانی که چون نگین یاقوت قرمز، در آن میانه طنازی می کنند.
چشمه ها اما همچنان جاری و بخشنده اند.
از درختهای سپیدار و تبریزی چه بگویم، همچنان قامت افراشته و مغرور.
حتی مغرور عریانی بی برگهای روزهای پاییزی اند.
و امان از وزش باد پاییزی.
سمفنونی برگهای باقی مانده در شاخه های بلند درختان را رهبری می کنند.
در سکوت کوهستان، صدای حیات بخش آب، همنوا با پیچش باد و برگهای تبریزی، رقصندگان فصل بهار و تابستان و پاییزند.
و آسمانی که همچنان آبی است.
آسمانی زیبا و پر نقش و نگار از ابرهای باران زا، خالق نقشهای بهشتی چشمهایت را می نوازد و تو را حیران می کند.
پاییز و باز پاییز و باز خالق رنگ و موسیقی و عشق...
و آسمانی که همچنان آبی است...
پاییز طلایی، آبی آسمان، زاغ های سیاه بی برگی باغها، عریانی درختان و لاجورد و غروب و پایان روز...
و پاییز سخت دلت را می لرزاند و عاشق می کند.
و پاییز سخت تو را دلتنگ عزیزانت می کند که دیگر نداریشان.
و پاییز تو را به میهمانی رنگها می کشاند، چه بخواهی چه نه!!
نوشته: بانو مصی مهرانی_روستای مهران
آبان ماه 1395
با صدای: بانو سارا شیرجی_روستای مرجان
عکس: مرتضی اله یاری
