انسان در عصر صنعت
«این جهان جولانگه غارت بدست ابلهان عاقلان در کار و تدبیر و فریب مردمان»
تا آنجا گفتیم، که انسان به واسطه ماشین آلات کشاورزی وقت زیادی پیدا کرده بود، محصول زیادی به دست میآورد، دیگر وقت زیادی را در طبیعت و کنار زمین سپری نمیکرد، در عوض، بلاتکلیف، و سرگردان بود و دنبال پر کردن اوقات فراغت میگشت. از این رو؛ (نابغه ها، باهوشها)، دست به کار شدند، و برای آدمها برنامهریزی کردند. ابتدا جایی برای دور هم جمع شدن طراحی شد، قهوهخانه، کلوپ ها، و...
اول، همه چیز عادی و خوب به نظر میرسید، اما رفته، رفته حوصله آدمها سر رفت، و باید کاری جدید میکردند. برای سرگرمی و لذت و هیجان شروع به شرطبندی، مسابقات مختلف، و... کردند. حالا انسان از وضع موجود، تا حدودی لذت می برد اما بشنویم از زمین!
زمین تنهاتر شده بود و همچنان غرق در افکار خود، دنبال دلیل این همه بی وفایی، و بیمهری آدمها می گشت. اما به نتیجه نمیرسید.
زمین شده بود محل تاخت و تاز آهن و فولاد. به جای کشت و کار، ساختمانهای بزرگ از دل خاک سر درآورده بودند، همه چیز سرد بود؛ آدمها با ولع زیاد زمین را شکافته و ساختمان میساختند، آهنها و بتُن به روی هم، که زمین را آزار میداد و جز سردی چیزی به زمین منتقل نمیشد، زمین اینها را میدید و از عمق نهاد خود آه میکشید، ولی گوش کسی بدهکار نبود.
انسانها زمین را نادیده گرفتند. اندک مردمانی را هم که هنوز روی زمین کشت و کار میکردند، توقعشان از زمین بالا رفته بود و با انواع ابزار و وسایلی که انسان طراحی کرده بود، مانند: ماشین آلات کشاورزی به جانش افتاده بودند و انواع کودها و سموم را به خورد زمین میدادند، و بهره وری زمین را بالا میخواستند. آنها یا بهتر است بگوییم ما بیش از توان زمین از او انتظار داشتیم، «زمینمان» را آزار میدادیم؛ چون محصول بیشتری میخواستیم.
از آن طرف، آدمها را وارد یک چرخه رقابت کردند. هر کس میخواست از دیگری «بالاتر» باشد، «خوشبختتر» باشد «بهتر» باشد، و این «بلای» جان آدمهای عصر صنعت شد.
هیچکس به وضع موجود خود راضی نبود.
«لذت» و «شادی» را با هم عوض کردند و کسی مفهوم شادی را، دیگر درک نمیکرد. انسان فقط به لذت میاندیشید، و به گمان خود با لذت بردن از زندگی میخواست خوشبختی را به دست آورد، در صورتی که هر چقدر انسان بیشتر غرق لذت میشد، شادی کمتری را تجربه میکرد.
در واقع شادی از انسانها قهر کرده بود و انسان به لذت بردن از زندگی دلخوش بود؛ و این امر باعث خیانتها، جنایتها و خلاصه فریبکاریها، در جامعه گشته بود.
کسی هم به دنبال ریشه آن نبود، هر کس خوشبخت بود که ویلای بزرگتر، ساختمان بزرگتر، ماشین بهتر، داشته باشد و این چیزی بود که کمپانیهای بزرگ و آدمهای باهوش برای ما، برنامهریزی کرده بودند.
دیگر دستها «پینه» نداشت؛ اما دلها پر از «کینه» شده بود.
دیگر «پاهای» کسی تاول نداشت، خسته نبود، اما درست کردن «پاپوش» برای دیگران اولویت خیلیها شده بود.
دیگر تجارت «پایاپای» وجود نداشت، اما به جایش، برای فروش کالاهایشان، «پشت پا» به هم میزدند.
پیشانی ها صاف بودند، اما قلبها چین و چروک داشتند.
زمین، سنگلاخ نبود، صاف شده بود، اما آسمان، دیگر آبی و صاف نبود.
سرما دیگر بیداد نمیکرد ولی گرمای خانه و خانواده هم دیگر نبود.
و آدمهایی که در کنار هم «بدون رنج» شاد نبودند.
به قلم: میراحمدی – انشاءالله ادامه دارد...