عصر صنعت و امید زمین
سخنی از چارلی چاپلین: «قرار بود کار کنیم، برای زندگی نه اینکه زندگی کنیم برای کار.
گفتیم؛ نابغهها، باهوشها، فرصت طلبها، که برای کمپانیهای بزرگ کار میکردند؛ انسان را درگیر رقابت با یکدیگر کردند، و انسان روز به روز در این رقابت، غرقتر میشد بدون آنکه بداند چه میکند، و چه میخواهد.
تولیدات رنگارنگ، ماشینها با آپشنهای جدید، روز به روز وارد زندگی انسان میشد دیگر انسان کاری برای خود باقی نگذاشته بود، همه را به ماشین واگذار کرده بود. ماشین لباسشویی، ماشین ظرفشویی، خردکن، مخلوط کن، و از این بابت به خود میبالید، و مایه فخرفروشی، برتری، نسبت به بقیه، سعی در لذت بردن از وضع موجود را داشت. هیچ چیز راضیش نمیکرد، هیچکس به خود و زندگی خود قانع نبود، همه با وجود داشتن خیلی چیزها، خوشبختی را در خانه و حیات همسایه میجستند.
زمین هم حال روز خوبی نداشت؛ از اینکه انسان این گونه به جانش افتاده بود ناراضی بود، و دلش میخواست انتقام سختی از آنها بگیرد. اما زمین است، مادر است، دلش نمیآید، و به گذر زمان امیدوار بود.
انسان به واسطه زیاده خواهی؛ به کوهها هم رحم نکرد، و برای «استخراج معادن» کوهها را شکافت، به بهانه راه، «تونل» کوه راهم سوراخ کرد و ماشین آلات دل کوه را جولانگاه خود کردند.
رودخانهها هم از آسیب انسانها در امان نبودند، رودی که راه و هدف خود را، از روز اول میدانست، در کار او دخالت کردیم و برای او برنامهریزی کردیم، و گفتیم آنچه ما میگوییم باید انجام شود.
خلاصه هر چقدر انسان در طبیعت؛ به «طبیعت» تجاوز کرد!!؛ و او را تسلیم خواسته خود کرد خود از زندگی «طبیعی» فاصله گرفت!
فصلها را گم کردیم، رودخانه، کوهها، دشتها، مزارع، مراتع، و ... همه و همه را در «خواستههای» خود گُم کردیم.
و در گردابی که خود به وجود آوردهایم؛ حیرانیم، نه پایین میرویم، نه جلو، نه بالا قط به دور خود میگردیم و گفته چارلی چاپلین را در زندگی به روشنی میبینیم که: انسان قرار بود کار کند، برای زندگی، نه اینکه زندگی کند، برای کار.
روزگاری انسان، «هشت» ساعت کار و تلاش میکرد؛ و «هشت» ساعت را به خانواده و استراحت و تفریح میپرداخت؛ و «هشت» ساعت هم میخوابید و این چرخه، تا زمانی که با طبیعت رفیق بودیم؛ طبیعی بود. اما از زمانی که به طبیعت پشت کردیم و او را ابزاری، برای خواستههای غیر ضروری خود قرار دادیم؛ ما هم از گردش طبیعی، باز ماندیم که: اکنون مشاهده میکنیم. لطف «خدا» از زندگیها رفت، دیگر هیچ بندهای «الهی شکر» بلد نیست. به خود وعده میدهیم؛ بگذار بازنشسته شوم. بگذار این ماشین را بخرم. بگذار خانه را عوض کنم.و بگذار... و در این بگذارها؛ زندگی را میگذاریم.
غافل از اینکه زندگی همین لحظه ایست که؛ من دارم واگذار میکنم... به آینده...
چه انتقامی از این سختتر...
چه عذابی از این بالاتر...
که «دلخوش» به زندگی باشی و هیچ «دلخوشی» از زندگی نداشته باشی...
خانههای بزرگ، اتاق خوابهای مجلل، لوازم لوکس، پردههای آنچنانی، اما زندگی جریان ندارد...
خواب به چشم نداریم... ذوب شدهایم در گردونه رقابت...
نابغههای هر صنعت، برای ما برنامهریزی کردند:
نابغههای پزشکی: حمله ور شدند به: صورت، دهان، لب، و دندان ما...
نابغههای لوازم لوکس: ما را در گردونه «فوتهای» یخچال درگیر کردند...
در شعلههای اجاق گاز «فرهایی» که هرگز در آنها چیزی «فر» نخورد...
ولی در آشپزخانههای من و شما جا خوش کردند...
شیرآلاتی که هر روز به شکلی خود را به «رخ» ما میکشیدند و ما آن را به «رخ» دیگران...
و چه آسیبها دیدند خانوادههایی؛ بابت همین «فوت» یخچال، شعله گاز، و ...
که درگیرشان بودیم.
اما زمین همچنان امیدوار...
به قلم: میراحمدی – انشاءالله ادامه دارد...