از ما خسته ام!
یک نفر دارد صدایم می زند
"او" "تویی" اما "من" از "ما" خسته ام
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
🔻 شعر از: عبدالناصر میرچی طالقانی
یک نفر دارد صدایم می زند
"او" "تویی" اما "من" از "ما" خسته ام
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
🔻 شعر از: عبدالناصر میرچی طالقانی
تبسم می کند ؟ آن هم به پنهان در شباهنگام ؟
جراحت از تبسم؟ پس مگو دیگر ازین اوهام
به زیر نور مهتاب و کنار شاهرود و خلوتی حاصل،
اگر دامی ت در راهست ، خود را می فکن در دام
.
💫 شب خوش همراهان جان💫
شعر: کیومرث خزایی_طالقان
عکس: فردین غرقی_ زیدشت
به یاد رفیق
پیشکش به خون جاودانه ی شهید ولی محمد صفاری
دلتنگ از گرفتاری یی بودم.
یادم آمد با بسیاری از رفقایم که در کاروان شهیدان، به دیدار خداوند بزرگ شتافته اند، پیمانی بسته بودیم. پیمانی که هرگاه یکی از ما، از کاروان جاماند و شایستگی سفر را نداشت، هر جا گرفتار آمدیم، دستگیر یکدیگر باشیم.
در اوج نگرانی، فریاد برآوردم: آیا شایستگی آن را دارم تا دستم را بگیرید؟!
گویی بر پایه ی همان میثاق و پیمان که بسته بودیم، به یکباره، شهید گرانقدر ''ولی محمد صفاری'' به امر خداوند به فریادم رسید.
من باور دارم و این یک توهم نیست. شهدا حواسشان به پذیرفته نشدگان و جاماندگانی چون من هست. خودشان می دانند که کجا، کی و چگونه با شفاعت نزد خداوند، به داد رفقا برسند.
جسمشان که زنده بود، قهرمان بودند و دلاورانه جنگیدند و جان در راه ایمان و میهن خود تقدیم خداوند کردند.
پس از شهادت هم، آی جوانمردند و غریب نواز و بزرگوار.
پس به یادش می سرایم:
گذر، چونم به روز خواری افتاد
مرا یاد رخ صفاری افتاد
به یادم آمد از اردیبهشتی
که چون نوح آمد و دریا و کشتی
جوانانی برومند و جوانمرد
همه بی باک اندر روز آورد
به کشتی ها به روی موج ها خون
به خرمشهر عهدی بسته با خون
به بیشه روبهان اندر نشسته
درخت و برج و بارو را شکسته
دمان چون آذرخش آتش افروز
به سوی بیشه شیران جهان سوز
یلان بی همانند و هم آورد
ز هیبتشان روان بر دشمنان، درد
گدازیدند پس آتشفشان وار
به بعثی روبهان آدمی خوار
یلان هر سو، رها و دشمن افکن
روان بر شهر خرمشهر و دشمن
عجب مردانه جنگیدند شیران
رها شد شهر با دست دلیران
بسی زان نوجوانان جان نهادند
چرا؟ چون شیر شرزه ایستادند
یکی زان نوجوانان جهاندار
صفاری، آن محمد، شیر پیکار
دل دریاوشان و یادشان شاد
از ایشان گشت خرمشهر آزاد
چنین بودی جهان بی وفا کیش
شهیدان رفته، من وامانده از خویش
درون دردمندم ناله سرکرد
مرا کو دوستان روز آورد؟
چرا باید چنینم زار و بیمار
مرا جا مانده باید جانم از یار؟
که دیدم از کنار جوی زیدشت
جوانی شیر وش، آزاده بگذشت
مرا تا دید سویم آمد از راه
برای همرهی، یار دل آگاه
به چشمک پرسشی کرد و چنین گفت:
الا مهمان، دل تو از چه آشفت؟
سرافکنده ز درد و شرم و آزرم
سلامی دادمش چون خون او گرم
نه یارایی که در چشمش نگاهی
نه آنکه گویم از رنج و تباهی
کنارم آمد آن مرد دلاور
مرا فرمود برخیز ای برادر
تنم زخمی ست، وقتم نیز بس کم
بباید زود زینجا باز گردم
به پاخیز و به سوی حق نظر کن
تو که اهل خطر هستی، خطر کن
بمان، من می سپارم آنچه دانم
کنم کاری که آن را می توانم
چواین فرمود، آن شیر سبک بار
به ره شد آن یل دردانه سردار
چو راهی شد، چنین گفتم محمد
کجا ای شرزه پیکر، شیر سرمد؟
به لبخندی نوازش کرد و فرمود
تو هم خواهی رسید و خواهی آسود
✍ کیومرث خزایی - 1395/9/26
سلام ای معبر نور و هوای زندگانی
تو پیوند میان نگاهم با آسمانی
تو آن غزل دل انگیز بارانی
هر شبانگاه ساقی بین نگاهم با آسمانی
تو وصل میان من و آن بید مجنون
و آن گیسوی پریشانی
می نهم هر شبانه از تو سر
بر شانه ی آن ماه سیمین
می رسد دستان من از تو
بر خوشه ی پر نور پروین
سلام ای معبر نور و هوای زندگانی
تو عطر دلکش خاک و بارانی
تو فانوس آویخته در شب تار
تو لالایی خوش برای چشم بیدار
سلام ای معبر نور و هوای زندگانی...
متن و خواندن آن: بانو شیوا فلاحی - کولج
عکس: آقای ابوالفضل یزدانی - خسبان
گپ گپ:
تنهایی
یَوان آشه ، که خوشمُزَه کشک نُدارَ
تَش آیته باغه ، که دُورش تمشک نُدارَ.
ز بور باغ کسی ، انتظار سیف نُدارَ
بَسوته خرمنمان دی ، کُلُشک، نُدارَ.
زمین بسوتیه ، از بس که خشکسالی بیه.
زُرُشک کو، گله جاران ، دیه زُرُشک، نُدارَ.
قشنگ چُشمُتی قُربان ،که عین دریایه.
ز برمه زاری ایام ، آه و اشک، نُدارَ.
کسی که هفته به هفته ، حَمامَ راه دَرَ.
هزار شکر، که گال و زگیل و رُشک، نُدارَ.
عُبا به دوش و شلیته به پا، رَ، غُصه نیه.
که در ولایتشان ، گرم شور و خشک ،نُدارَ.
میان گله ، که پیدایه، تاک و تک چَرَ بُز.
حساب کار درسه ، که یار و پُشک ،نُدارَ
کسی که بیم سَران، دسه ی، بُرو بُر، نی.
نیاز به مرره یو، سنگ و خُلُشک، نُدارَ.
اونی که، صبح و شووش ، با گُل و گلستانَ.
نیاز به غمزیو، ناز و قمیش مُشک، نُدارَ.
شعر: مسلم_آهنگری _گوران
طالقان را گفتمت، پاییز زیباست، بیا تا برویم
می و معشوقه و مهتاب، مهیاست، بیا تا برویم
یکسره رنگ به رنگ است به آبان و به مهر
چون بهشتیست که درگوشه دنیاست، بیا تا برویم
هرطرف جنگل و هرسوی به رنگیست قشنگ
جادوی رنگ، به هر باغچه برپاست، بیا تا برویم
زندگی می گذرد از برِ ما، بی می و معشوق چرا؟
عاشقی هر نفسش گوهر بی تاست، بیا تا برویم.
حالم از رنگِ دگرگونه ی گل ها، خوش گشت
دل مردم همه در حسرت آنجاست، بیا تا برویم
به طلب می کشدم، سوی خود از عرش برین
طالقان، گوهر دردانه و تنهاست، بیا تا برویم
دارم آن گوشه زِ حکمت، وجبی جا، منِ گوشه نشین
مشت خاکی که درآن میل خداراست، بیا تا برویم
طاقتم نیست زِ دوریش بمانم به سر ملک دگر
تا مرا دیده بدان کنج دل آراست، بیا تا برویم
حالم از رنگ دگرگونه گل ها خوش گشت
رنگ در رنگ و در آن شوق تماشاست، بیا تا برویم
✍ شعر از: آقای کیومرث خزائی
چشم در ره که تو، کی از درآیی، مستِ مست؟
تشنه ام، کی می شود با ساغر آیی، مستِ مست؟
ره نشینی توشه بر بادم، مگر سخت است که
زین گذرگه بگذری و در برآیی، مستِ مست؟
خسته ام، خسته دلان را تو شکیبی و سکون
می شود تا بگذری، یک بار دیگر مستِ مست؟
عربده جویند با نام تو، ای چون پرنیان
تیغ بر نامردمان نِه، ای دلاور، مستِ مست
رود خون گویند بر پا می کنی، از خون خلق
من بدین ناباورم، بر تو به باور مستِ مست
خوانده اندت یوسف زهرا، چه تعبیریست سست
یوسف از حسن تو گردیده هنرور، مستِ مست
بغض در نای خزایی، چون نگوید از تو شعر؟
شاعرت گاهِ سرودن، جان سراسر مستِ مست
🍃 پیشکش به عاشقان راستین و منتظران آگاه و موحد حضرت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف
دو سه روزی بود یک چیزی چون غده یی در گلو، آزارم می داد. در چنین مواقعی می دانم غزل یا شعری عاشقانه در پی خواهد آمد. دست آخر زایش پیش آمد. بامداد ، یکباره چشمه راهی برای برون رفتِ آب گوارایش، باز کرد. پس به نوشتن و سرودن پرداختم و دستاوردم این غزل شد. ❤️
1395/9/20 اربیل
✍ شعر از آقای کیومرث خزایی
زخمی تر از آنم که بنالم مهدی 🌸
فریاد، خدا، .ان به سرم یا مهدی🌸
ای داد از این جور زمانه، صد بار 🌸
ای منجی ما، آب حیات، یا مهدی 🌸
بر چشم منِ غمزده پایت بگذار 🌸
مست قدمت، .لعجلَ یا مهدی .... 🌸
شاعر: خانم افتخاری
دوش دوباره آمدی باز به خواب و خلوتم
آمدی و خوش آمدی ای شه و شاه و دولتم
روز سیه، عمر تبه ز دوری و فراق تو
بیا بیا تا که رود از شب و روز ظلمتم
من به خیال تو خوشم به خواب با تو سر خوشم
پای بنه به خواب من، مایه عیش و عشرتم
دوش تو بودی و وفا، من بُدم و مهر و صفا
هیچ نشانه ای نبود از غم و رنج و محنتم
این لب بسته باز شد، با تو به صد نیاز شد
تا دم صبح باز بود با تو هزار صحبتم
گرچه غریب مانده دل، زورق دل مانده به گل
نسیم آن خاطره ها برد مرا ز غربتم
هر که کنار یار خود، با صنم و نگار خود
از صنم و نگار شد خواب و خیال قسمتم
شعر و عکس از: آقای فرشاد فلاحی – کولج