نقش ماندگار روستا
گاهی تصویری قدیمی، چون شولایی پشمین به دوشم می افتد، تا خستگی دویدن های رزومره و سردی ایام را به یاد دوران زلال کودکی التیام بخشد.
عطر مادربزرگ آن دمی که از سر سجاده برخواسته و بوی مشک ناب بنشسته بر پیراهن اش؛ رایحه ای بود که به روانم، طعم آرامش می بخشید.
بوسه ی گرم او بر صورت یخ گرفته ام، از تشویش تمام شدن تابستان را خوب به یاد دارم.. اوئی که دامن امنیت اش به گستردگی دامنه ی دماوند جولانگه خیالم بود...
شاخ و بال آرزوها کوتاه بود و سقف دلخوشی ها بلند بلند؛ انقدر بلند که هیچوقت گمان نمی کردم، که سرم از سایش سقفی آزرده شود!
رفته رفته بدنبال هویت اجتماعی؛ سایه ها گسترده شدند و وزن گرفتند، سایه هایی ساختگی از تعاریف اجتماعی؛ انقدر بدوشم سنگینی کرد که سالهاست در دخمه ی ذهن، دولا دولا قدم بر میدارم..
با گذر عمر در جایگاه بزرگترها قرار گرفتم و حال و هوای کوچه پس کوچه های خیال، سرد و تاریک و ترسناک شد..
نگران باید بود در جامعه ای که، نامرئی های درون انسان همچو صداقت و نجابت و مهربانی، از برایمان ارزش گذاری نمی شود و همه با اشیاء بی جان طبقه بندی و قیاس میآبیم.. در چنین محیطی سخن از عشق ، محبت ، آزادگی و تعالی انسانی هذیانی محض است و شعاری بیش نیست!!
زندگی میدان مسابقه ای نیست که بی امان بدویم و وسواسانه قدم هایمان را بشماریم ..
باید بال بگشود و همزمان با موسیقی منظم هستی رقص موزن رفت و پرواز نمود..
این نقش ماندگار که در دل وطن نمود شولای خاطرات چو حریری به تن نمود
آن سوتک خیال که قرار از دلم ربود آوای کودکی چه غریبانه می سرود
این کاروان عمر به رهم ساربان نداشت افسوس که رهروی بجز آن اشتران نداشت
معنای زندگی ز حقیقت کناره کرد آنکس که جای جهد به دعا استخاره کرد
رونق گرفت نقاب به بازار پر فروش برلب چه های وهوی و زدل سینه ها خموش
هر کس به بند خویش گرفتار و درهم است در بند بی حصار در افکار مبهم است
پیغام رستگار به منادی نهان رسید از گوش جان شنو که چه ها درخفا شنید
بیهوده سر مپیچ به گریبان روزگار در خود فرو کشان تب بی تاب انحصار
از سینه پر گشا به فرا سوی آسمان حیف از مقام دل که نشیند در آشیان
متن و شعر از: آقای قاسم رستگاری (روستای هرنج)
عکس از: زنده یاد مسعود رستگاری
این مطلب در کانال طالقانیها منتشر شده است.