درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

لنگِ آدمیت در دُهان سگ

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۹ ب.ظ

🔻 مقدمه:

همین تهطیلی گذشته بَ که بِشی بیِیم طالقان... هوای خوش و آسُمان فیروزه ای پوش با آن چند تکه ابرک سیفید که بیم و امیدِ همزمانی در دلهامان مینگَت، با دشتی که قبایِ بلندِ اخضر نشان، تَن کُوردی بَ و دامانُش یه عالمه قُرمزه لاله و صورتی شکوفه و سیفید و زرده گُل داشت، تنمانِ از خستگی شهرنشینی بیهوده ای که دُچارش گردیِیم رها میکُرد.

قرارمان کوه بَ... همانجایی که میشیِیم تا در پستی بلندیهای بی امانش، نفسی چاق کنیم و هواری از دل بکشیم و روح و تن را جلای دُواره ای هادیِیم.
قرارمان کوه بَ و قرار بَ کوه باشیم... محکم... سرفراز... سخی و بی ریا... و آن دستی که قرار بَ به یاری و محبت به سوی هم دراز گَرده...

🔻 شرح خاطُره کَمی تَل اَمبا پُر درس مُن از سگِ گله

روز نیمه شعبان بَ.. اکیپ چهار نفره مان راهی گردی به سمت کوه و دشت... اینبار جاده زیبای بالاطالقان و دشتها و کوههای مهران، دیزان، ناریان مقصدمان گِردی. سر راه برسیِیم به چراگاه چند گله... به عادت همه ی طالقانیان که تا مال مینُن، دست و بالشان به لرزه میکوعه و تا دبه ای که همیشاک ماشینشانی میان دَره ر از شیر تازه لبالب نِینُن، حالشان خوب نمی گرده، ما دی دبه به دست، دَکتیم دشتی میان...

چوپانان: فرمانروایان دشت! در حال شیردوشی بیَن. هفت هشت تا سگ دی دور گله، واق واق میکُرد که با نهیب چوپان، دُواره دسی سر باخُتُن و با چُشمانِ نیمه لا، ما، غریبه آدُمانِ نُگا میکُردُن...

گله چموشی میکُرد و مالبانانِ، برای جمع و جور کردنشان به زحمت مینگت... مُن نظاره گر بیَم که ناگاه، یه میشِ کلافه از صفِ دادنِ شیر! رم کُرد و چوپانی دست دِ فُرار کُرد.. مردا سوت بِزی و یک آن، چهار سگی که به ظاهر خُتّی بیَن، همزمان و با سرعتِ نزدیکیایِ سرعتِ نور! شروع کُردُن به دوییدن، آن دی نه به طرف آن گُرگ باخورده میش!  که به سمت مُنی که از همه دورتر اُستا بیَم و سرتا پا دی سیاه تَنم دَبه و انگاری اوشانی چشمی پیش، هیبت گرگه میداشتم مُنِ بخت برگشته...
یک آن فقط بتانستم جیغ بکشم و تنها اخطاری که مینی ناقصه عقل هادا این بَ کو: بدووووووووووو

اما خدا و صاحب آن روز شریف مینی همراه بَ.. هنوز قدمی ندوستی بیَم، کو انگار کسی بِزی مینی لنگی میان و بکتم زمینی سر....
یک آخخخخخ
و سگی که مینی سر دِ بپری و همزمان سنگی دی نوش جانش گِردی...
چند لحظه فقط منتظر سوزش و درد گاز بیگیتن بیم... ولی بعد فقط آسمان فیروزی ای پوش بَ و آن چند تکه ابرک و دیمی که بارانی گردی بَ... و یک انتظار بی پایان... برای آن بالی که تو ر زیمین دِ بلند کنه و با مهربانی، اشکانته بتکانه...
یادُم کَت روز میلاد مهدی مُنتَظَر است .... سوزش بَ در بال و کمر و انتظاری سوزان...

 چند لحظه بعد، دوستانی که دورتر بیَن برسین و با تمام محبتی که در وجودشان بَ به تیمارم مشغول گردین....
و آن زمان، تنها اشک مُنو آرام میکُرد... اشک بر درد.. دردِ بی پناهی.. بودن اما نبودن یک مرد.. اشکِ شوق داشتن و بودنِ عزیزترانی چون فاطمه و امین...

🔻 درسانی که مُن از این اتفاق یاد گیتم:
1- هیچ وقت در حمله سگ، ندو.. تو فُرار کُنی او جَری تر میبو... بنیش زیمینی سر و سنگ وگیر.. او رِ سنگباران کن.
2- مشکی رنگ مزخرفی هسته... جز در عزای سید الشهداء پوشیدنش اکراه داره.. کوهی میان، رنگی تن کن... اچین لاله های سرخ و زرد و شکوفه هانِ صورتی و سیفید... یا که یک دست سبز، خودِ کوهی جور.
3- درسته شیر برای سلامتی خیلی مفیده ولی گاهی شیر باخُوردُن بهای جان داره... احتیاط کن عزیزجان.
4- همیشاک با کسانی در کوه همراه باش که علاوه بر دانش و قدرت و جُربزه ی کوه بشین، مرام کوه دی داشته باشن. امین و فاطمه، اسطوره های کوه بشین مُن گردین.
5- گاهی زندگی، یک تَلی به دهانت میریزه تا تو ر از زهرِمارِ گَت تری نجات هادیه. مثل آن تله دوا که دوگتر هامیده. وقتی اول صبح خودتی همراه زمزمه مینی: و افوض امری الی الله... در آخر روز، هر چی سرت بیامه، حتی اگه تو ر وادار به تحمل بدترین دردها کُرد، تیی وظیفه اینه که آرام بگویی: خدایا شُکرت.
6- نامردی شاخ و دُم نداره، با سگِ هار طرف گرد اما با نامرد، ولو به حد یک دست دادن، نزدیک نگرد... راستی بگوتم دست، یادم کَت اینه ر دی بگوئم که وقتی کسی کنارت زیمین باخُورد، وظیفه شرعی و انسانی تو اینه اویی دسته بگیری و راست کنی، درسته طالقانیان به نجابت، حجب و حیا و تشرع مشهورُن ولی نامردی در مرامشان نی. در کوه آدُمانو "آدُم" بِین، نه زُن یا مرد!
خلاصه که به قول دوستی، آدُمانو میشا تو دو جا خوب شناخت، یکی سفر، یکی کوه.

🔻 سالم و شاد و چون کوه باشین 🔻 

📝 نویسنده: سیده مریم قادری
سوم خردادماه 1395
(مینی گته ننه ای سالگرد دی هسته، شادی روح همه ی عزیزان خفته در خاک صلوات یا فاتحه ای هدیه کنیم.)



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۹
درجی طالقانی

تَنو (سینو)

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

❇️  طالقانی خاطرات  ❇️
 🏊 تنو (سینو)


سلام، یه خاطره شمایب تعریف کُنُم از دورانِ وَچگی
ما طالقان دبی یِیم، وچان بگوتُن بشیم دره ای گَل تنو بزنیم (تَنو = سینو = شنا)
دره دی یه جایی بی که مردم اون اطرافش باغ زیاد داشتن، همون دره ای اُوی همراه، باغشانه اُو میداشتُن. ما بشی یِیم یه خوبه جا پیدا کُردیم و سنگ و چو بیاردیم، اُوی دَمه دَوستایم که اُو جمع گَرده و به قولی استخر دُرُس کُنیم خودمانیب. بِدی یِیم با این اُوی کم، تا صد سال دیگه دی، استخر درست نمیبو، بگوتیم بِشیم اُون جویی دَمه که میشو باغانی میان، دَوستیم.
خلاصه ما این کاره کُردیم، اُو حسابی جمع گِردی، ما دی لباسانه دراردیم و بشی یُیم اُوی میان. همینطور که ما مشغولِ تنو بی یِیم، یگ دَفه بدیِیم یه نفر با بیل دَره میا مای طرف، یک سره دی فاش میدی.
آقا ما از ترسمان دِ وقت نکردیم، لباسانمانه تن کنیم. همون جور لُوختِ عور، فُرار کُردیم کوه کتلی میان. آقا این نامرد دی مای لباسانه بیت و خودشی همراه بَبُرد.
اون روز ما تا چهار، پنج بعدازظهر، همون جور لُوخت دبیِ یم کوهی میان، نمیدانستیم چطور وَگردیم خانمان. اِسه آفتاب دی چارنعل میتزانه و مایی تن و پوستُ بسوزاند.
تا اینکه یه پیرمردی ر بدیِیم، خرشی همراه دبی میابی مای سمت. داستان اویب تعریف کُردیم. بنده ی خدا، خرشی سرِ کج کُرد و بما محله، مای خانه خبرکُرد، مایب لباس بیاردن. تن دکردیم وگردییِیم خانه.
آخر دی مَلوم نگردی مای لباسانه چا کُرد. ما دی از ترسمان، هیچ وقت اوی دور و بر آفتابی نمیگردی یِیم. تا الان که چند سال از اون ماجرا میگذره، او ره میگیم: مای لباسانه چه کُردی؟ نمیگو😂😂 گمانم تَش بکشی باشه😂


✍ نقل خاطُره: محمد کیان، گراب
🎤 با صدای: سیدمصطفی افتخاری، پراچان
📝 ویرایش و تنظیم: مریم قادری، اورازان
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

هرگونه کپی برداری، تنها با ذکر منبع مجاز است.

این خاطره طنز با صدای سیدمصطفی افتخاری تقدیم به شما (دریافت کنید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۷
درجی طالقانی

داستان مای خر

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ق.ظ

❇️  طالقانی خاطرات  ❇️
🐴 داستان مای خر


ما یه خر داشتیم، که واقعا" خر به،  خرکمان زبانزد اهالی ده به، مثلا موقع اذان صبح همه میگوتن: ذوالفقاری خر دادش درآمی، وقت نمازه!
یادمه یه روز - خدا امواتتان را بیامرزه - مای ننه، صحبان که می شه طویله تا مالان بدوشه، مینه که برق روشنه! پیش خودش فکر مینه که شاید دیشو برقه خاموش نکردی.
خلاصه چند روزی با این موضوع مواجه میبو، یه روز که دبه گو می دوشی، یه دفعه بدی برق خاموش گردی، آول فکر کورد که برق بشی ولی دوباره روشن گردی. صلوات بفرستا بگوت برق بیامی.
تا اینکه چند مرتبه این کار تکرار گردی، بلند گردی که بینه چی گرستی.
یهو متوجه میبو که افسار خر یه کم بلنده و آن خر با تکش، برقه خاموش روشن مینه. 😳😄😄😄
یه موضوع دیگه اینکه مای ده، یه چوشمه داره. مای خر اگه از تشنگی میمرد فقط باید از آن چوشمه او می خورد.
خلاصه که یادوش بخیر....

✍ ارسالی از نویسنده: رضا گرشاسبی، لهران
🎤 با صدای: محمدحسین رضایی، سنگبن


هرگونه کپی برداری، تنها با ذکر منبع مجاز است.

این خاطره زیبا با صدای محمدحسین رضایی تقدیم به شما (دریافت کنید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۴
درجی طالقانی

خاطره دستفروش دوره گرد

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ق.ظ

یادومه که قدیما، یه فروشنده دوره گرد، به نام علی موتوری، میامه مایی ده، گراب و هر دفعه دو سه تا کیسه لباس میارد که بَروشه.

این پیرمردکانُ و پیرزنکان، که اوی ور دِ رد میگردیَن، میگوتُن: سلام علی آقــــــا، بازار رواج !

اون دی بلند میگوت: سلام، دیــــــــــــنِ محمد رواج !♡!


✅ این خاطره از طرف جناب آقای محمد کیان از روستای گراب، به مناسبت مبعث پیغُمبَر اسلام تقدیمتان گردید.


حاج محمود مقیمی، دستفروش دوره گرد 93 ساله که نماز اول وقتش ترک نمی شود...
عکس از: پایگاه خبری شیرازه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۴
درجی طالقانی

خاطره مدرسه 2

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ب.ظ

خاطُره مدرسه 2

آن زمان که ما درس میخواندیم، مدرسمان سرویس داشت. ما دی مختلط بیِیم ولی تا میرسیم سرویسی دم، راننده فقط دُترکانِ سُوار میکُرد و میشه. یا اگر دی ما رِ سُوار میکُرد، صندلیانه هامیدا دُترکان و ما هَمُش سرپا بیِیم. موقعیکه دیر میشیم، دیگه راه نمیدان وِمیگردیم پیاده تا خانه.
خلاصه یه روز  نقشه بَکشیم که یک موش بگیریم و زودتر بیایم سُوار گردیم. بعد دی موشه ویل کنیم سرویسی میان.
آقا هِمینطور دی گردی، موشه رِ نِزدیک مدرسه، ویل کُردیم اتوبوسی میان. جاتان خالی، جیزوله بَ که میشه هُوا.  آی بَخندییم. 
از فردای آن روز، ما را سُوار میکُردُن که هیچ، جای خالی دی مایبه میندان😂

✍ خاطُره از: محمد آقابراری، وشته ای شیطان وچه
🎤 با صدای: علیرضا قادری، اورازانی یال

خاطُره مدرسه 2 با صدای علیرضا قادری تقدیم به شما (دریافت کنید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۷
درجی طالقانی

خاطُره مدرسه 1

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ



ایسه امروز که معلمای عزیزی روزه، یه خاطره دی شمایب میگم:
ما دورهٔ دانش آموزیمان، خیلی این معلمانی دَس دِ کتک باخوردیم. دوران راهنمایی کم، دبستان ویشتر اما دبیرستان کتک ناخوردیم، شاید یکم میترسیَن والّا میزّیَن😂و اما دوران ابتدایی که تَلِ خاطراتش هنوزم  مای چُشمی جلو، عین جُنّ و پری، ترس ایجاد مینه.
مای مدرسه ای وچان، دی اندی شیطان بیَن که حد و حساب نُداشت. کمتر درسی خاطر کتک میخوردُن، ویشتر کتکشان، شیطانیشانی واستان بَ. یکی دی پیدا نمیگردی این معلمانَ بگو: خا دی وسته، بزّی یی بکوشتی مردمی وَچِه رَ، الانی ابتدایی وچانه آدم نگاه مینه، نمیتانه فکرشم کنه که ایان کتک باخورن، چه کلفته پوستی داشیم ما.
یه دفتر حضورغیاب داشتن یادتانَه؟ اون گته دفتران. مای معلم یه چو داشت یک متر و نیم الی دو متر اویی بلندی بَ. میندا همان دفتری لا. خدا شاهُده وقتی کلاسی درِ واز میکُرد،قبل چهرهٔ نورانی معلم، یک متر اوُّلِ چو میامی کلاسی دُل،😢😢😢ایسه خنده دارش اینجه هسته که همین که وارد کلاس میگردی، همه پامیَستایم یک صدامیگوتیم: سُلام برمعلّم خوبَم.
به قول ننُم: آخه خدا تی عقل بَبُرَه، اندی کتک میخورین درین بَمیرین، تا میا کلاسی سر، این "معلم خوبم" کجاتان دِ در میا😂😂
بعضی از مای معلمانی بزّیَن، کتکِ نمیمانی ویشتر به "نوازش" شبیه بَ. شاید بعضی مواقع باید کتک میخوردیم، مادی همهٔ کتکانَ فراموش کُردیم. همه شانه دی دوست داریم. برای همین آرزو داریم یک بار دیگه اوشانه بینیم. همهٔ معلمای زحمتکشَی روز مبارُک باشه. ان شاءالله که هرجا دَرُن موفق باشُن

🌹خلاصه که معلمی چو، گُله _____ هرکی ناخوُرده خُله 😁

نقل خاطره از: سید مصطفی افتخاری، پراچانی شیطان وچه

نقاشی عکس از: رضا باقری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۸
درجی طالقانی

خاطرات کیش تُفنگ 2

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ


سُلام، کیشتُفنگی خاطره ر درجی یی میان بُخواندُم، یادُم کَت به خودمی کیشتُفنگان.
مُن هر وقت کیش تُفنگ دُرُس میکُردم، کلاً یه روز ویشتر دوام نمی یورد، هر جا قَییم میکُردُم، صُحب (صبح) از خواب بیدار میگردیَم، میدیَم دنیه. بعد بُفهمستُم، نَنُم میسوزانَه.
آخه قبلاً داداشم بِزی بَ مردُمی شیشُ رَ بُشکستی ب.َ
البت شاید بخاطر ترس از آهِ چُوچُکان دی بَ
چون قِدیمیان عقیده داشتُن، چُوچُکی آه میگیره و هرکی اونانِه شکار کنه، در آینده سیاه بخت میبو.
خا خدا رِ شُکر که مایی بخت، سیاه نَگردی

نقل از خاطره از اورازانی یال
عکس از حسنجونی یال
ویرایش از درجی یی یال!!


یادش بخیر
یه لاستیکی دستکشو یه دوگله چو و یه تیکه برزنت میگرستی مایی کیش تفنگ، آه چوچکان بیگیت اینطور غریب دکتیم شهرانی میان

خاطُره کیشتُفنگ (کَشتُفنگ) با صدای محمدحسین رضایی تقدیم به شما (دریافت کنید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۳
درجی طالقانی

خاطرات کیش تُفنگ

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ


⛳️ افتخاراتی نقل شده از چند قدیمی شیطان وَچه ی پراچانی

اون موقهان که وَچه بی یِم، معمولاً رزینِمانَ (کیشتفنگمانَ) هَمش برای اینکه آماده باشه، دَمیکُردیم قُرتّمان
یه دَفه، مدرسه ی حیاطی میان، ناظم یکی از وَچانی قرتْ دَ رزینَ بَدی
اورَ بگوت: پُسر جان این چیه تو قرتته؟
بگوت: آقا اجازه!! آقا اجازه!! رزینه
بعد دو تا چَک باخوردو، رزینَکه شَ تقدیم کُرد

🏆 نقل از سیدعباس افتخاری، پراچان

_________________

منی بابا چندبار این دسکشانَ بخری، سیمان کاری یِب، مُن یواشک بشییم زیرزمینمان، دَبیتم پاره کُردم، رزّین رچاکُردم، هرچی بگوت منی دستکشان چگردی، من لو نُدام. تا پارسال دبی ییم خانه ای میان، مُن جمعی میان این داستانَ بگوتم، بابام مُنَ یه اخم بزّی که اگه مهمان دنه بی، گمان مینم منه میزّی

🏆 نقل از سیدمصطفی افتخاری، پراچان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۶
درجی طالقانی

آرامش دیروز یا آسایش امروز؟!

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ق.ظ


چند شو پیش، پای صحبت بابام نیشتِ بیَم، میگوت: شما خوب دوره ای زندگی مینین.
بگوتُم: نه بابا ما اَندی کار مینیم، دریم بَترکیم. بگوت: مای زمان، طالقانی جاده تا صمغ آباد ویشتر نَبی، بار میامی صمغ آباد، ما با قاطر میامی یِیم تا صمغ آباد، بار ِمیبَردیم تاجوستان، دوباره وِمیگردی یِیم صمغ آباد، بار بَبُریم.
ینی کلِ روزَ راه دبی یِیم. هزار جورخطر دی راهی سر، مارِ تهدید میکُرد. تازه باید تمام این بارانَ از جوستان میبردیم پراچان، از طرفی زندگیمان باید میچرخی، قاطرانَ نمک بارمیکُردیم از راه پراچان میبردیم شمال.
عوضش کیسه های برنج میاردیم طالقان. شمالیان مای برنج کیسه ای میان، یکی دو تا پرتقال میندان، میاردیم پراچان. وقتی کیسه ای سرِ واز میکُردیم، پرتقالی عطرِ بو، خانه رِ پُر میکُرد.
کُلِّ سالمانه این کوه کتلانی میان دبی ییم. زنکان دی هم کار خانه رَ انجام میدان، هم اوداری و باغداری و مالداری.
تازَه وَچه دی گو تا دلت بخوا داشتیم.  وچانه دی باید رسیدگی میکُردُن. بعد وگردی رو به مُن کُرد و بگوت:
اِسه تو از خودتی دوران که الان باشه، بگو بینُم چه سختیهایی دری تحمل مینی؟
هر چی فکر کردم نُتانستم یه چی پیداکنم که اوشانی سختی یِی همرا برابری کنه. دستانمَ ببردُم جوَر و بگوتم: بَباجان مُن تسلیمم!

ویراستار اضافه کُرد: سختیهای آن دوران زیاد بَه و آسایش و رفاهشان کَم. این دوره اما دوره رفاهه، آسایش زیاد، نعمت وفور اما چیزی که دِنی آرامشه.. قحطیِ فکر راحت و دل خوش...
دایی مصطفی جان، کاش اینانه به بَباجان میگوتی تا او بُدانه، آن روزگار رفته، از این روزگار بی هویت و شعبده بازِ ما، خیلی بهتر هسته.
روز مردان مرد، پدرانِ مهربان و تکیه گاهها محکم مبارک.

✍ متن: سید مصطفی افتخاری، پراچان
📝 ویرایش و تنظیم: سیده مریم قادری، اورازان
🎤 با صدای: سیدعباس افتخاری، پراچان

این متن/خاطره ی زیبا با صدای سیدعباس افتخاری تقدیم به شما (دریافت کنید)


تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی (هر گونه درج یا کپی برداری، تنها با ذکر منبع _کانال تلگرامی درجی_مجاز می باشد.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۸
درجی طالقانی

چپاک 7: آقاجان

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

 

چپاک تعریف میکرد: خدا آقاجان رو رحمت کنه. اون سال آقاجان از طــالقان تشریف بیوردیبه تهران و قرار بــود  سه روز مایی خانه رحل اقامت بنگنــه...
همــان تنها سه روزی که در کل زندگیم نخوابیدم و زوزه خواب میکشیدم.

شب اول آقاجان بَنـُشت و کلی گپ و خنده و خاطره و شام و میوه و چاییشو که باخورد و  همین نوبت به صحبت کردن ما بَـرِسی  یهو راس گِردی بِـشی اتاقی دل و یه متکا دست گیت بیورد بَنگت وسط پذیرایی و بگت :عروووووس مونی لک و لا رو بیور ... پایسین ...شما صغیران پدر شِو رو دروردین... عقربه های ساعت شهادت میداد ساعت  هشت نشده.
آقاجان  هَله ساعت هشت نگردیه ..
پایَس...پایَس کمتر ود ود کن ، شما هیچی یتان آدومی پی نشیه
دقیقا حس مرغی رو داشتم که شبانگاهان بهش میگن : جا جا جا و دِمینونش طویله یی دل
از اراده آقاجان برای باخوتون تا خاموشی کامل ، کلا سه دقیقه طول بکشی . خانه گردی بَه اچینی سرباز خانه و حالا مایی دوشوک رو دی بنگتون آقاجانی کُناره
آخه کی ساعت هشت میخوسه؟ یقین الان طالقانی کرگان دی هنوز ناخوتی ینه. اون زمانان موبال و این چیان دی دنِـبه آدوم سرش گرم گرده و جغدی جور بموردوم اندی سقف و در و دیفال رو ظلماتی دل ، ذل بِـزی یم.
هی پرپتی بزی یَم.. هی این لَپ اون لَپ کوردوم  ...هی جان بکنسوم .. خِو مگه میا؟
حالا آقاجان همین سرش برسی متکایی سر باخوت...
به چه مکافات و جانکنش همین چشمم گرم شده بود  که یهو آقایی خُر و پوووف درومه... نه از این سوسولی خُر و پووفان بلکم که زمین مونی کینی بیخ میلِـــرزی...
دست به دعا جَــروردوم  که ای خداوند رحمان و ممنان ، آخر چه گناه کبیره یی کردم که اینطور آزمون الهــی مونی سر نازل کوردی...
یه دو ساعتی اُپــرا بزی و یه تِکِیم باخورد و خر و پوف قطع شد.
خب الحمدالله
یک ربع بعد یهو  راس گردی به سمت مستــــراح
حالا نصف شب انگار خبرنگار واحد مرکزی خبر  او دِ سوال کوردیه لطفا دلیل دستشویی رفتنتون رو اعلام کنید
با صدای بلند  خودوشی پیش داد میزی : اِنـــــدی این بیصاحابه چایی رو هــادان ما باخوردیم حالا تا صحب راه دریـــم ...
انگار نه انگار ما آدومیم و اون کنار کَپــه مرگی گذاشتیم
حالا تاریکی دل خانه رو فُــرمان نیه و مختصات رو اشتباه کرد و  بجای مستراح در رو واز کورد بدی حمام هسه... داد بزی مرتضـــــــی....
جــــانم آقاجان... نوکرتم ، غلام پدرتم .. تورو خدا داد نزن نصفه شبه ، همه خِـــو درون آقاجان.. دوازده واحد آپارتمان بیدار گردی ین ،بلات مونــی سر بیو اینطروف بشی یم لامپ آنه روشون کوردوم و اسکورتش کردم تا عملیات تمان گرده...
تقریبا ساعت دو نیمه شب بود و خوابم برده بود که یگهو لوستر پذیرایی با هجده تا لامپ پنجاه وات روشن شد.
وحشت زده از خواب پریدم و قلب صنوبری چونان مرغی کین میتپید.
آقاجان با عینک ته استکانی به ساعت ذل زده بــود.
ساعتی که اعدادش به حروف یونانی بود و هرچی آقاجان تقلا میکورد حالی یُش نیمیگردی ساعت چنده!!!
داد بزی مرتــــــضی  ، این بیصحابه ساعت چنده؟ اذان گـــردیه؟
--- نه آقاجان... ساعت دو هست... داد نزن تورو خدا ، همــه خِــو درون ، من نوکرتم بیا بخواب من خودم برای اذان بیدارت میکنم
به چه گیریفتاری و مکافات بردمش سر جاش و لوستر رو خاموش کردم.
به این فکر میکردم که واقعا من با اشیا داخل اتاق فرق فارقــی ندارم .
یک ساعت نگذشته بود که آقاجان دوباره بیدار شد و بشی مستـــراح، دوباره لوستر رو روشن کرد و ساعت رو نگاه کرد و غرولندی بــِزی و این وضعیت تا اذان صبح چند بار تکرار گـِردی.
حس میکردم نیاز شدیدی دارم که گریه کنم. گاهی مردها دوست دارند گریه کنند واقعا دلیل موجهی برای گریه نکردن نمیدیدم ، واقعا چرا مردها نباید گریه کنند؟
اذان شد و آقاجان حبشی جانم اذان جانانی زد و دو رکعت نماز نود دقیقه یی با وقت اضافه و صدای رسا بخوانست و قرآن دست گیت یه ختم انعام دی کورد و دیگه آفتاب بزی بَ که بیگیت باخوت..
ای خدا. من چجوری دو ساعت دیگه باید  بشوم کاری سر ؟!
فردا شب و پس فردا شب رو  چیکار کنم ؟
بگتوم شاید بِشا ، بشی ین انباری یا خر پشته،
سه روز و سه شب نخوابیدم و زندانیان گوانتانامویی جور شکنجه یی بَکِشی یم که اعتراف به عملیات تروریستی یازده سپتامبر دی میکوردوم اگه بجاش یک ساعت خِـــو من رو می دان
هر وقت میشوم آقاجانی خاکی سر اندی سُنگی همرا میزنم رو سنگ مزار که تُلافیش درایه و نتانه باخوسه...
اینکه خِـــــو د راسا کنمش و بگم : آقاجان نـــــوکرتم...
دلم برات یــــــه ذره شـــــــــده
کجـــــایی که بیای و تویی ورخُسب گردوم آقاجـــان
روح جمیع رفتگان این آب و خاک شاد
به قلم: آقای حامد نجاری

این داستان با صدای حامد نجاری تقدیم به شما (دریافت کنید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۱۴
درجی طالقانی