چپاک 7: آقاجان
چپاک تعریف میکرد: خدا آقاجان رو رحمت کنه. اون سال آقاجان از طــالقان تشریف بیوردیبه تهران و قرار بــود سه روز مایی خانه رحل اقامت بنگنــه...
همــان تنها سه روزی که در کل زندگیم نخوابیدم و زوزه خواب میکشیدم.
شب اول آقاجان بَنـُشت و کلی گپ و خنده و خاطره و شام و میوه و چاییشو که باخورد و همین نوبت به صحبت کردن ما بَـرِسی یهو راس گِردی بِـشی اتاقی دل و یه متکا دست گیت بیورد بَنگت وسط پذیرایی و بگت :عروووووس مونی لک و لا رو بیور ... پایسین ...شما صغیران پدر شِو رو دروردین... عقربه های ساعت شهادت میداد ساعت هشت نشده.
آقاجان هَله ساعت هشت نگردیه ..
پایَس...پایَس کمتر ود ود کن ، شما هیچی یتان آدومی پی نشیه
دقیقا حس مرغی رو داشتم که شبانگاهان بهش میگن : جا جا جا و دِمینونش طویله یی دل
از اراده آقاجان برای باخوتون تا خاموشی کامل ، کلا سه دقیقه طول بکشی . خانه گردی بَه اچینی سرباز خانه و حالا مایی دوشوک رو دی بنگتون آقاجانی کُناره
آخه کی ساعت هشت میخوسه؟ یقین الان طالقانی کرگان دی هنوز ناخوتی ینه. اون زمانان موبال و این چیان دی دنِـبه آدوم سرش گرم گرده و جغدی جور بموردوم اندی سقف و در و دیفال رو ظلماتی دل ، ذل بِـزی یم.
هی پرپتی بزی یَم.. هی این لَپ اون لَپ کوردوم ...هی جان بکنسوم .. خِو مگه میا؟
حالا آقاجان همین سرش برسی متکایی سر باخوت...
به چه مکافات و جانکنش همین چشمم گرم شده بود که یهو آقایی خُر و پوووف درومه... نه از این سوسولی خُر و پووفان بلکم که زمین مونی کینی بیخ میلِـــرزی...
دست به دعا جَــروردوم که ای خداوند رحمان و ممنان ، آخر چه گناه کبیره یی کردم که اینطور آزمون الهــی مونی سر نازل کوردی...
یه دو ساعتی اُپــرا بزی و یه تِکِیم باخورد و خر و پوف قطع شد.
خب الحمدالله
یک ربع بعد یهو راس گردی به سمت مستــــراح
حالا نصف شب انگار خبرنگار واحد مرکزی خبر او دِ سوال کوردیه لطفا دلیل دستشویی رفتنتون رو اعلام کنید
با صدای بلند خودوشی پیش داد میزی : اِنـــــدی این بیصاحابه چایی رو هــادان ما باخوردیم حالا تا صحب راه دریـــم ...
انگار نه انگار ما آدومیم و اون کنار کَپــه مرگی گذاشتیم
حالا تاریکی دل خانه رو فُــرمان نیه و مختصات رو اشتباه کرد و بجای مستراح در رو واز کورد بدی حمام هسه... داد بزی مرتضـــــــی....
جــــانم آقاجان... نوکرتم ، غلام پدرتم .. تورو خدا داد نزن نصفه شبه ، همه خِـــو درون آقاجان.. دوازده واحد آپارتمان بیدار گردی ین ،بلات مونــی سر بیو اینطروف بشی یم لامپ آنه روشون کوردوم و اسکورتش کردم تا عملیات تمان گرده...
تقریبا ساعت دو نیمه شب بود و خوابم برده بود که یگهو لوستر پذیرایی با هجده تا لامپ پنجاه وات روشن شد.
وحشت زده از خواب پریدم و قلب صنوبری چونان مرغی کین میتپید.
آقاجان با عینک ته استکانی به ساعت ذل زده بــود.
ساعتی که اعدادش به حروف یونانی بود و هرچی آقاجان تقلا میکورد حالی یُش نیمیگردی ساعت چنده!!!
داد بزی مرتــــــضی ، این بیصحابه ساعت چنده؟ اذان گـــردیه؟
--- نه آقاجان... ساعت دو هست... داد نزن تورو خدا ، همــه خِــو درون ، من نوکرتم بیا بخواب من خودم برای اذان بیدارت میکنم
به چه گیریفتاری و مکافات بردمش سر جاش و لوستر رو خاموش کردم.
به این فکر میکردم که واقعا من با اشیا داخل اتاق فرق فارقــی ندارم .
یک ساعت نگذشته بود که آقاجان دوباره بیدار شد و بشی مستـــراح، دوباره لوستر رو روشن کرد و ساعت رو نگاه کرد و غرولندی بــِزی و این وضعیت تا اذان صبح چند بار تکرار گـِردی.
حس میکردم نیاز شدیدی دارم که گریه کنم. گاهی مردها دوست دارند گریه کنند واقعا دلیل موجهی برای گریه نکردن نمیدیدم ، واقعا چرا مردها نباید گریه کنند؟
اذان شد و آقاجان حبشی جانم اذان جانانی زد و دو رکعت نماز نود دقیقه یی با وقت اضافه و صدای رسا بخوانست و قرآن دست گیت یه ختم انعام دی کورد و دیگه آفتاب بزی بَ که بیگیت باخوت..
ای خدا. من چجوری دو ساعت دیگه باید بشوم کاری سر ؟!
فردا شب و پس فردا شب رو چیکار کنم ؟
بگتوم شاید بِشا ، بشی ین انباری یا خر پشته،
سه روز و سه شب نخوابیدم و زندانیان گوانتانامویی جور شکنجه یی بَکِشی یم که اعتراف به عملیات تروریستی یازده سپتامبر دی میکوردوم اگه بجاش یک ساعت خِـــو من رو می دان
هر وقت میشوم آقاجانی خاکی سر اندی سُنگی همرا میزنم رو سنگ مزار که تُلافیش درایه و نتانه باخوسه...
اینکه خِـــــو د راسا کنمش و بگم : آقاجان نـــــوکرتم...
دلم برات یــــــه ذره شـــــــــده
کجـــــایی که بیای و تویی ورخُسب گردوم آقاجـــان
روح جمیع رفتگان این آب و خاک شاد
به قلم: آقای حامد نجاری