سرکار خانم زری مهرانی نوشتند:
(مطلب دود) عالی بود. حس بودن در روستا و صبحهایی که میرفتم خونه مامان جان و وقتی میدیدم از پشت خونه، دود تنور و عطر نون پیچیده، حالم خوب میشد و قدمهامو تند میکردم و مامان جونم رو مشغول پختن نان میدیدم، برام تداعی شد. قلمتون توانا دوست عزیزم.
درجی: سپاس بانوجان خوش ذوق و مهربانم
استاد فرشید فلاحی نیز شعر «باید بروم...» خود را فرستادند:
باید بروم، شهـــرِ شـما دود گرفته است هرکسکه دلیداد به کس، زود، گرفته است
راهی شدهام ســوی دیـاری که نشانش تصویرِ بهشتــی که زِ معبــــود گرفته است
از شهـرِ شـما پُــل زدهام تا دهِ زیــبا دل عاقبــت اینجـا رهِ مقصـود گرفته است
باید بــروم عطـر علـف میکِشَـدم تا آنـجا که دلـم آینــه از رود گرفتــه است
فانوسِ شب و راهِ سکوت است و به من یار بخشیده دل و هرچه که غم بود گرفته است
چشمانِ من از شعــر رسیدن شده لبریز دستـانِ تو را واژهی بــدرود گرفتــه است
درجی: سپاس استاد و سایهی سَرِ درجی