درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان دل شکستن هنر نمی باشد!

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ب.ظ



نقله که منصورِ حلاج، ماه رمضانی میان، مسیرش بخورد به کوچه ای که جُذامیان، آن کوچه ای میان، زندگی میکردن.
خا میدانین که قدیمان، جُذام جزءِ بدترین مریضیان و یه بیماری لاعلاج محسوب میگردی و مردم مبتلایانه از اجتماع طرد میکردن، شبیه قرنطینه الان.

القصه، جذامیان دور نیشتی بیَن و ناهار میخوردن. اوشان، منصور حلاجِ تعارف کُردن و بفرما بزیَن...
حلاج دی بَش سفره شانی سر بنیشت و چند تا لقمه باخورد.

جذامیان اوره بگوتن: باقی مردم مای وَر نمیان و تو نَتَرسی و مایی سفره ای سر بنیشتی.

حلاج بگوت: مردم روزه هستن. اینی بابت که شمای وَر نمیان.
اینه بگوت و سفره دِ پایسا و بَش.

غروب دم افطاری موقع، حلاج بگوت: خدایا منی روزه ر قبول کن!
شاگردانش بگوتن: استاد ما بِدی یِیم که روزه ته بُشکتی...

حلاج بگوت: ما خداجانی مهمان بی ییم، روزه بشکتیم اما دلی نشکتیم!!!

آها عزیز جان مبادا که دلی بشکنی...

آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه نشستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

🌹🌹🌹

✍برگردان متن: ابوالفضل یزدانی - خسبان
🎤 با صدای: فرامرز آهنگری - گوران

لینک دریافت صوت

http://s8.picofile.com/file/8272160768/%D8%AD%D9%84%D8%A7%D8%AC_%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%B1%D8%B2%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%B1%DB%8C.mp3.html

عکس: محمد آقابراری – وشته
کاری از گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۷
درجی طالقانی

داسُتان غرغرو مَردا - حکایت صوتی قربانی

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ

مرد هر روز میش سرکار و میامه، شُلوخی، ازدحام، دردسر ارباب رجوع...
خودشی همرا میگوت: زُناکانی کار چَندی آسان هسته
زُنُشی بَ دی غُر میزی، که شما زناکان کار نمینین، هَمُش خانه ای میان درین!

یه روز که خیلی فکری گِردی بَ، یه فرشته بیامه اون بگوت: میخا جات زُنتی همرا عَوض دَکش کنی؟ یه هفته جاتان عوض کنین؟
بگوت: چی این دِ بهتر؟! خیر بهره نینی، زودتر این کار میکوردی، مُن گو بَموردوم...
خلاصه فرشته وِردی بُخواند و مردی یک هفته، شروع گردی
مردا زُن گردی با تمام خصوصیات زناکان
زُنُش دی مرد گردی، با تمام خصوصیات مرداکان

صُحب مردا پایسا، ذوقی د میخاس پر درآره
شوهر و وَچشی بَ صبحانه درست کورد، بعد وَچه ر ببرد مدرسه، بیامه لباسانِ بشورد، خانه ر جارو کورد
ظهرگردی، بَش وَچه ر بیارد مدرسه د، ناهار هادا
عصر شوهر بیامه، اویی ب چایی بیارد
پایسا شام درست کورد
شوکی گردی شام بیارد
وچه ر دی بعد از شام باخوتاند
خودش دی بَش تختی سر باخوت

چند روزی   به همین منوال بگذشت
یکی دو روز اول خوشحال ب، اما هر چی رد میگردی، خسته تر میگردی
روز پنجم  گردی، بنیشت یه چام بُرمه کورد که خدا... چندی زناکانی کار سخته! من دی قابل نیوم 

فرشته بیامه اونی ور بگوت چی گردیه؟
بگوت: من وگردان، من قابل نیوم زناکانی کار کونوم، خودومی نقش بهتر هسته، من میخا مرداکان باشوم

فرشته  بگوت: الان گو نمیگرده
بگوت: چه ب؟
بگوت یعنی میگرده ولی باید نُه ماه صبر کنی
بگوت چیی ب؟
بگوت: خیرناخورد تو حامله ای!!!

✍ برگردان: امیر اسلامی – بزج

 

 

حکایت قربانی با صدای جناب آقای فرامرز آهنگری از روستای گوران تقدیمتان

دریافت لینک صوتی

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۸
درجی طالقانی

گرگ

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ

سلام وچان. ایمرو میخوام یه نَقل بوگم.

یه پیرمردِ دامداری تعریف میکُرد گو، گُرگی مایی طِویله ای میان بُزاسته بَ و سه چهارتا تُوله کُرده بَ. اون اَوایلان به طرز مخفی مایی طویله ای میان امد و شُد میکُرد و ما رَ هیچ کار نُداشت. ما دی مِیدِیم گو مایی وَرانَ کار نُدارَ و ما رَ کوری هانمیدی، او رَ در نُکُردیم امّا یواشی او رَ زیرچشم داشتیم. ماده گرگ خودُشی وَن شکار میشّو و هر سِری کُرگی،وَره ای،خرگوشی شکار میکُرد و تولانشی وَن میورد ولی به مایی طویله و مایی مالان نظری نُداشت و ما دی آماره مالانمانَ داشتیم.
گُرگی تولّان دیگه پیلا گرسته بیَن و یه روز که ماده گرگ دَنبه و شکاری پِی بَشه بَ، توله گرگان مایی یه وَره رَ بیگیتُن!!
ما دی هیچ نُگوتیم و صبر کُردیم‌‌.
وقتی ماده گرگ شکار دَ وِگِردی و این وَضَع بیدی، تولانشی طرف حمله کُرد و اونانَ گاز میگیت و دست و پایی همراه اونانَ میکوتند. همان روز دی تولانشَ ویگیتُ مایی طویله د درشَ.
فردای اون روز باتعجب بیدیم ماده گرگ یه وَرَه زنده شکار کُردی و دَگ گیتی بیامَه مایی درجی طویله د جیر کُرد و بَش.

این یه گرگ هسته با خصلت های حیوان،وحشی،درنده اما اینَ میفهمه گو وقتی یکی ا‌و  رَ پناه بُدا نَباس خیانت کنه.
هر ذاتی رَ میشاست درست کُردُن اِلا خرابه ذات.

◀️ ارسالی از: احمد لهراسبی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
درجی طالقانی

قصه ی عشق: عباس و سلیمه

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سلام مینُم به شما همشهریای عزیز
همهٔ شما کم و زیاد در مورد نحوه ی ازدواج در زمان قدیم، یه چیزایی بشنواُستین.
همان طورکه می دانین، زمان قدیم در اکثر شهرها و ولایات ایران، از جمله طالقانِ خودمان، خانواده ها یه تفکراتی داشتن در مورد ازدواجِ وچانشان، مخصوصاً دُترکان که متأسفانه باعث خسارتهایی درزندگی میگردی.
اسه نه اینکه همه ی این ازدواجان ناموفق باشه، ولی خب همین نارضایتی با این سَبک، قابل تأمل هسته. مثلاً اگر خانواده ای، پسرشانیب میشیَن یکی از اهالی روستای خانه، تا اوشانی دُتر دَخواستگاری کنن، نظرِ دُترک معمولاً مهم نبی، هرچی پیَر بگوت همون. اگه دُترک از اون طرف، خوشش نمیابی، دی مجبور بی سکوت کنه و بدون میل خودُش، تن به این وصلت هادی.
اسه این داستانه👇👇بخوانین تا قشنگ متوجه قضیه گردین👇👇.

زمان قدیم دُترکان، حق انتخاب شوهرشانه نداشتن. بُرارم عباس، سلیمه رَ خِلی دوست داشت. مُن دی اوشانی پیغامانه ردّ و بَدَل میکُردم.
اون زمان حتی دُترکانی که عقدکرده بیَن، دی با نُمزدشان راحت گپ نمیزّیَن، چه برسه با خاطرخاهانشان❤️.
سلیمه خلی قشنگه دُتر بی. موآنش بلند و پرپشت بی، تا اینکه یه شو، متوجه گردیَم، کدخدای خانواده، سلیمه رَ پسرشانیب خواستگاری کُردُن.
سلیمهٔ بندهٔ خدا که بگوتُ بی من کدخدای پسرَ دوست ندارم، یه کتک حسابی پیَرشی دَس دَ باخورده بی.
طبق رسم، بدونِ نظرِ سلیمه، بله رَ بگوتُن.
فرداش سلیمه منه بَدی، بگوت: بشو عباسَ بگو خیالش راحت، نُمیَلُم کدخدای پسری دَس، منه برسَه. فقط یه کم وقت لازم دارُم.
ما نمیدانستیم سلیمه خودشی کلّه ای میان، چه نقشه ای داره. ویشترنگرانش بیِیم، تا اینکه اوشانی عروسیِی  شو برسی.💃
من و عباس دی کاملاً ناامید گرده بیِیم😔
تا اینکه یه خبر، روستای میان بَپیچی،🎺🎺شوِ عروسی، چند دیقه بعد از اینکه زاما میشو عروسی حجله ی میان، بلافاصله فرارمینه اتاق دَ دَرمیشو!!🏃🏃
فردای عروسی، سلیمه ومیگرده پیَرشی خانه، پچ پچ و شایعات خِلی زیادبی. من دی با هزار زحمت خودمه برسانیَم سلیمه ی وَر، بگوتم ماجرا چیَه؟؟
سلیمه بگوت: وَختی زاما بما اتاقی میان، اوره بگوتم: چیدانی تنها نمای!!؟
هرچی او اصرار کُردکه تنهایَه، من ویشتراصرارکردم که دو نفرهمراهش هستن، ما الان اتاقی میان تنها نیِیم.
خلاصه من بقدری پافشاری کُردم، خودمه دی از اون دو نفری که همراهش بیَن بَپوشانیَم که خیال کرد من دیوانه یُم، یا اینکه جنّیانی همراه ارتباط دارم😱😱
مُن دُرو نگوتم، قسم میخورم که دوتا فرشته مراقبش بیَن☺️☺️😁😁
اسه من بدون اینکه کدخدای پسری دس منه برسه وگردیَم☺️
الوعده وفـا
من بدو بدو این خجیرِ خبرَ برسانیَم عباسَ
سلیمه قبل از ازدواج با عباس، عشق و وفاداری و زیرکی خودشه ثابت کُرد،
عباس دی بعد ازعروسی، سلیمه رَ بَبُردشهر تا ازطرف کدخدای خانواده، سلیمه ایب مشکلی پیش نیا.
از اون تاریخ به بعد، عباس سلیمه رَ وفا صدامیزنه و هیچوقت دی ازعشق و علاقه شان به هم، کم نگردی ❤️❤️❤️❤️❤️


✍ سیدمصطفی افتخاری - پراچان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۳
درجی طالقانی

داستان خوک و گاو

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

📚  گپان نَغز و پر حکمت

یه روز، یه پول دارِ مردک، به کشیشی بگوت: نمیدانم چیبه مردم منه خسیس میدانن.
کشیش بگوت: بنیش منی پهلو تا تیبه یک نقلی از یک گُو و خوک  بگوم.
خوک یه روز به گُو بگوت: مردم از تی چُشمان که همیشاک آرامه خوششان میا و تو د تعریف مینُن و خیالشان تو خیلی بخشنده ای. چون هر روز شیر و قیماق هامیدیی. اما مُن و خوش نُدارُن با اینکه من هر چی دارم اونانه هامیدیم، از گوشت سر و دستم بگیر تا ران و لنگانم. حتی مینی پوست و  مو د دی استفاده مینُن و کفش و کیف میسازن. و خلاصه همه چیز مُن همش استفاده میبو. با این همه باز هیچکس من د خوشش نمیا، نمی دانم چرا؟
گُو بگوت: دلیلش اینه که مُن هرچی هامیدیمشان، در زمان زنده بودنم هسته، نه تی یی جور، وقت کلته در کُردن حاتم طایی می گردی...


◀️ برگردان: محمد آقابراری-وشته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
درجی طالقانی

داستان شک

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ب.ظ

 

 یه مردک، یه روز صُب خو ده راست گردی بدی، تبرش دنی. شک کُرد که همسایَش تبرِ بدزدیه. همینی دانی کار و زندگی ره انگار کُرد و بَش صب تا شو همسایَشه زیر نظر بگیت.

متوجه گردی که همسایه، خیلی دزدی یی میان مهارت داره.
دزدی جور راه میشو...
مثل دزدان که میخوان یه چی ره قایم کنن پچ پچ مینه..
و ...

اَندی شکش ده اطمینان پیدا کُرد که بَش لباس تَن کنه و  بشو قاضی وَر عریضه هادی و شکایت کنه.

اما همین که دَبه خانه ای میان، لباس رسمی تن کُنه، یخدانی پشت، تبرشه بدی. تازه حالیش گردی که زنش تبری جا ره عوض کُرده که بر و بچه ای دستی دم دنباشه.

فرداش دوباره بَش مردک زیر نظر بگیت. بدی مردک یه خجیر و شریف آدمی جور راه میشو.
یه عاقله مردی جور گب میزنه و رفتار مینه.

آها عزیز جان ما آدمان در هر موقعیتی از زندگی که دباشیم اون چیزی ره مینیم که خودمان خوش داریم بینیم.

پس بهتره لطف و کرم الهی و زیبایی دنیا ره دوست داشته باشیم و بینیم.

برگردان متن: ابوالفضل یزدانی - خسبان
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۰
درجی طالقانی

داستان بیژن و منیژه - قسمت سوم

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

داستانهای شاهنامه فردوسی
                                                 بیــژن و منیــژه

وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت سوم (آخر)


در قسمت قبل بگوتیم.که رستم و هفت تا  پهلوان دیگه در پوشش یه کاروان تجاری بشین توران زمین بیژن ی پی. منیژه دی وقتی بفهمست یه کاروان ایران ده بیامیه سریع خودش برساند به کاروان.و از احوالات گیو و رستم کاروانیان ده بپرسی و بگوت. رستم ده خبر ندارین آیا نوه شی پی نمیچرخه.رستم دی که تو بلاد دشمن دبه خیلی محتاطانه رفتار میکرد و با تندی منیژه ره پس بزی.رستم کیه نوه ش کیه.یعنی یعنی من نمیدانم داستان چیه.

اما وقتی از و التماس و شیون و زاری منیژه ره مینه دلش به رحم میا. و شروع مینه به پرس و جو.
منیژه دی داستانش تعریف مینه یه پهلوان جوان ایرانی بیامه و من دی عاشقش گردیم و الان دی حکایتمان اینجور گردی و بیژن یه چاهی میان گرفتاره.
رستم از روی احتیاط جوری رفتار مینه که مثلا من دلم تو بیژنی به بسوته.یه مرغ بریان کبابی ره میره و انگوشترش میندی مرغی میان و هامیدی منیژه ره میگو ببر هادین بیژن باخوره جان بیره.تا بینیم چه جور میتانیم کمکش کنیم.

منیژه دی یه کورسوی امیدی دلشی میان روشن میبو و سرآسیمه ومیگرده چاهی طرف که غذا ره برسانه به بیژن.

بیژن دی شروع مینه مرغی باخوردن که رستمی انگوشتر مینه و میشناسه.و منیژه ره میگو اون بازرگانان ایرانی که این مرغ تو ره هادان بیامین کمک.و بشو قافله سالاری ور بین رستم میشناسه یه نه.
منیژه باز خالی پا اما دوان دوان میشو کاروانسرا و قافله سالاری ور میگو بیژن بگوت رستم میشناسین یانه؟؟

رستم دی کو خیالش راحت گردی به خودش معرفی مینه میگو من خود رستمم.ما میدانیم بیژن اینجه دره و چاهی میان اسیره تو زحمت بکش.یه گته  تش چاهی سر روشن کن تا ماه راه گم نکنیم و شوکی بیایم بیژن در بریم..

شوکی رستم و پهلوانانی که همراش بین.وقتی تشی شحله ره دور ده مینن میشن چاهی لو .اما اون سنگ اکوان دیو اندی سنگین به همه پهلوانان ایرانی جمع میگردن نمیتانن جابجاش کنن و چاهی سر بیرن.

رستم دی مینیشه به دعا کردن به درگاه یزدان پاک و زور و بازو بیشتری خدا ده میخواه که بتانه اون سنگه جابجا کنه.خدا دی کمک مینه و یک زور و قوت فوق العاده ای رستم هامیده.رستم دی گته سنگ میره و الک هامیدی یه جای دور.بیشه چین...

رستم دی کمند مینگنه داخل چاه اما قبل از اینکه بیژن درآره.به رسم پهلوانی و آیین جوانمردی او ده میخواه که از گناه گرگین بگذره و گذشت کنه.بعد دی کمندی همراه بیژن چاه ده در میاره..
و منیژه ره دی همراه مینه و اوشانه توران ده در میبره و میاره خودمانی نازنین ایران...

بعد از اینکه خبر به کیخسرو شاه میرسه که رستم و بیژن بیامین.پیشا میشو و به رسم بزرگان او ده دلجویی مینه که این مدت سختی بکشیه.بیژن میگو همونطوری که منیژه تو ره عاشقه تو دی عاشق باش و این مدتی سختی ره به پای او ننویس و همراش مهروان باش.همراش عاروسی کن.
بعد دی کیخسرو شاه کلی هدیه منیژه ره هامیدی و میگو او ایرانی عروسه و خانواده و کشورش ده دور دکته باید اندی محبت کنیم که احساس غریبی و غربت نکنه...
پایان قسمت آخر چند بیت از این داستان دی تقدیم به شما خوبان.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بفرمود تا بیژن آمدش پیش💪سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
از آن تنگ زندان و رنج زوار💪فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد💪همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت💪ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم💪همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز💪پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته💪ببر سوی ترک روان‌کاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی💪نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار💪نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد به‌چرخ بلند💪ز تیمار و دردش کند بی‌گزند
وز انجاش گردان برد سوی خاک💪همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز💪بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه💪نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست💪کسی را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس💪ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنین‌ست کار سرای سپنج💪گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
ز بهر درم تا نباشی بدرد💪بی‌آزار بهتر دل رادمرد

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۱
درجی طالقانی

داستان بیژن و منیژه - قسمت دوم

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

داستانهای شاهنامه فردوسی
                                                 بیــژن و منیــژه

وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت دوم


قسمت اول داستان اینجه تمان گردی که منیژه بیژن بیهوش کرد و ببرد قصرش.
بیژن وقتی بهوش بیامه و بفهمست گرگینی گول باخورده و چه دامی میان بکته.
منیژه دلداریش میدا و میگوت غصه ناخور نمیل کسی بفهمه این کاخی میان دری.....
غافل از اینکه خیلی زود دربان کاخ شک کرد که چبه منیژه کاخ ده در نمیشو و هر روز کاخی میان یه بزم و جشنی برگزاره
شروع کرد تفحس و بفهمست یه غریبه مرداک کاخی میان دره.
دربان ترسش ده که خودش زیر سوال نشو بدو بدو بش افراسیاب خبر هادا.که یه ایرانی کاخی میان دره.

ناگفته نمانه که افراسیاب با ایران دشمن به و وقتی بفهمست یه پهلوان دشمن کاخی میان دره عصبانی گردی سرآسیمه بش کاخی میان و بدی بیژن منیژه لپ نیشته و تورانی دترکانی میان مشغول عیش و نوش هسته.
بیژن حالیش گردی و خنجرش درآرد تا دفاع کنه که افراسیابی برار به نام گریسوز بگوت در امانی و بیژن گول بزی و بیژن دی خنجر دستش ده الک کرد زمین.تا خنجر بنگت زمین تورانیان بریختن سرش و بیژنی دست دبستانو کت بسته ببردن افراسیابی ور.
افراسیاب او ده سوال کردی چبه بیامیی توران مای ملکی میان چکار دری؟؟؟
بیژن دی داستان ارمنستان و تار و مار کردن گرازان بگوت بعد برای اینکه منیژه ره نجات هادی یه خل خلی درو بگوت.که جن و پری منه الک کردن این کاخی میان

اما افراسیاب که منیژه دست ده ناراحت به و غیرتش ونمیگت.بیژن بگوت تو جاسوسی به بیامیی اینجه و میخوای بزرگان توران بکوشی...
و بگوت تی سزا بمردنه.و باید دارت بزنیم
قبل از اینکه بیژن بکوشن بزرگان دربار جمع گردین و افراسیاب نصیحت کردن که اینکار نکنه.که اگر این خبط کنه جنگ میبو..
شاه دی وختی بفهمست این رستمی نوه هسته بترسی و دستور هادا بیژنی دست و پاره زنجیر کردن و بنگتن یه چاهی میان.و یه گته سنگ که اکوان دیو الک کردی به تورانی طرف بندان چاهی سر.

منیژه ره دی سر لخت و پا لخت میارن چاهی بغل که معشوقشی خواری ره بینه.

شاهزاده خانمی که ناز و نحمتی همراه زندگی میکرد ایسه با بدبختی یه پاره نان جور میکرد و میبرد چاهی لو الک میکرد بیژنی به و شوکیان دی تا صبح برمه میکرد.

از اونور دی گرگین یه هفته ای صبر مینه و وقتی مینه بیژن نیامه و ازش خبری نگردی حالیش میبو که نقشه ش بگیته و بیژن اسیر گردیه.
ومیگرده ایران و به درو میگو بعد اینکه گرازانی کار یه سره کردیم.بیژن بش یه گور خری پی که شکار کنه که گوم گردی و خبری ازش نگردی..

کیخسرو شاه دانا به و حالیش میگرده گرگین درو میگو.یک کم دیگه او ده پرس و جو مینه و ثابتش میگرده که گرگین درو میگو دستور هامیدی گرگین زندانی کنن و آدمدمیرسانه بیژنی پی که پیداش کنه.


هرچی گروه جستجو بیژنی پی میچرخن پیداش نمینن.آخرین چاره این میبو که جام جهان بین بیارن تا اونی میان نگاه کنن بینن بیژن کجه دره.ناگفته نمانه یه جامی دبه اون ایام که کل دنیاره میشاست میانش بدی.

شاه بیژن با یه حال بد و کسل و ژولیده یه چاهی میان در سرزمین توران مینه.
میگو نجات هادان بیژن کار خطرناکیه و هرکی کار نی.پس گیو دستور هامیدی که بشو رستمی پی و رستم بشو بیژن نجات هادیه.

رستم دی میگو فقط باید خیلی مخفیانه بشم بیژن نجات هادیم و یواشی وگردانم ایران.
بهمین دلیل رستم با هفت تا پهلوان نامی دیگه همراه یه غافله بازرگانی میشو توران زمین.
منیژه دی باخبر میگرده که یه غافله ایران ده بیامیه توران....
قسمت دوم تمان......خجیر همشهریان.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۷
درجی طالقانی

داستان بیژن و منیژه - قسمت اول

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ق.ظ

داستانهای شاهنامه فردوسی
                                                 بیــژن و منیــژه

وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت اول


داستان اینجه ده شروع میبو که که یه بزمی میان که کیخسرو دبه.ارمنیان که سرحدات ایران و توران زتدگی میکردن میان دادخواهی به.
ارمنیان گریه زاری مینن که یه گله خوک و گراز صحراشانی میان دکتن  هرچی محصول داشتن و دام دبه صحرای میان نابود کردن.

کیخسرو شاه دستور هامیدی یه گته ظرف طلایی جنس بیاردن بندا مجلسی میان که میانش پر از طلا جواهر به.
بگوت کدام شیربچه ای میشو این گرازانی تکلیف یه سره کنه تا این ظرف طلا را جایزه هادیم اوره.
هیچ کس حرفی نزه و پا پیش نندا.
تا اینکه بیژن پیشا بش و بگوت من میشم.بیژن پسر گیو و نوه دختری رستم پهلوان به.
اما گیو بیژن ملامت مینه.و میگو پسرجان نکن این کاره تو جوانی هنوز تجربه نداری من دی برات آرزو ها دارم.

بیژن دی جوان به و جویای نام و غرور داشت و کله ش دی باد .
اصرار مینه شاه دی گرگین که یه سردار سپاه و جنگاوری باتجربه به همراش مینه.
وقتی که میرسن ارمنستانی بیشه ره .بیژن گرگین ده میخواه که در نابود کردن گرازان کمکش کنه.گرگین دی جواب هامیدی جایزه ره قراره تو بیری من چبه جانم در خطر بنگنم.منی وظیفه فقط راهنمایی کردنه که در خدمت درم.و خلاصه بیژن کمک نمینه.

بیژن دی این حرف گرگین ده ناراحت میبو و عصبانی.بش بیشیه میان و گرازانی دمار درآرد و  دندانانشان دی به نشانه پیروزی جدا میکرد که ببره دربار کیخسرو.
گرگین از شجاعت و دلاوری بیژن ترس ومیرش که نکنه بشیم دربار او شاه بگو من کمکش نکردم.
همین فکر و شایدم حسد باعث میبو بیژنی نفرت به دل بیره و به فکر نیرنگ حیله دمیکوه
بعد اینکه گرازانی کار یه سره گردی و یه کوچیکه جشن دی بیتن.گرگین بیژن میگو.حالا کو تا اینجه بیامیم خوب بشیم مرزی سر که تورانی دخترکان هرساله این روزانی میان اینجه جمع میبن و جشن میرن.این دخترکانی میان همه ده قشنگ تر  افراسیابی دختره    اچین پنجه آفتاب.

بیژن دی به اقتضای جوانی و جاهلی گرگین همراه میشو.و فریب میخوره.

اون دشتی میان بیژن  وختی اون همه قشنگ دترکان مینه اختیارش دستش ده درمیشو و بش یه سرو داری سایه بیخ بنیشت دترکان بینه.
بیژن تا منیژه ره بدی  درجا عاشقش گردی.
منیژه دی تا یه اینجور شالدار جوان بدی که اینجور عاشقانه اوره نگاه مینه.او دی دل دوست بیژنه.
منیژه کلفتش برساند  بیژنی طرف که پرس و جو کنه بینه کیه. و اینجه چی مینه.
بیژن دی ساده ساده داستانش تعریف مینه و میگو اون دترکی عاشق گردیم.
و کلفت میگو یه راه پیدا کن من بشم پیشا این دترک بینم .
کلفت دی که خبربر دو طرف به میشو منیژه ره میگو و منیژه دی بیژن دعوت مینه و سه روز و سه شو یک مفصل جشن برگزار مینه.
روز چهارم بیژن خبر هامیدین که وقت بشین و باید وگردن ایرانی طرف.

منیژه دی کو عجیب دل دوستایه این جوان رعنا و پهلوان ایرانی ره مکدر میگرده و میگو باید کاری کنم که او منی ور دباشه.
بیالاخره کنیزانش دستور هامیدی که دوای بیهوشی بریزن بیژنی جام ی میان و بیهوشش کنن و مخفیانه ببرن به کاخ منیژه.

قسمت اول همینجه تمان تا بعد....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۳
درجی طالقانی

داسُتان مردک کور و زُن زشت رو

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ب.ظ

 

یه مردک که نابینا بَ، با یه زُنَک که نه صورت قشنگی داشت و نه اخلاق خوبی، ازدواج مینه.
زُنک از نظر ظاهر،دیمُش سیاه، پر چیریک، کمرُش خمیده، چُشمانُش دی لوچ بَ اما همه اینان به کنار و بدتر از همه اینکه رفتارش خیلی زننده و زشت بَ.
القصه یه شو زنک به شوهرنابیناش بگوت: حیف که تویی کورِ چُشمان، نمیتانه مُنو بِینه که چندی قشنگم! صورتم از گل نرگس قشنگتر، قامتم دی از سرو بلندتر هسته.
مردک وقتی این گپه بشنواُست عصبانی گردی و بگوت: اگه تو اونجوری که تعریف مینی بی یِی، پَ چیب بیومی یِی مینی زُن گردی یی.
چون بقیه که کور نیَن، همه تُو رَ مینُن و ظاهرت دِ خبر دارن.
تو تا به حال بدیِی کوری پیش، آیینه بندیَن؟  نه،   چون میدانن که نمینه. پس اگه تو دی قشنگی داشتی، یه نفر بینا تیِی همراه ازدواج میکرد،نه مُن. اگه مُن دی میتانستم بینُم، تو نمیتانستی به دروغ ادعاکنی که قشنگی.
حلا قشنگیت به کنار و سرته باخوره، این گندِ اخلاق و آن زُبانِ تلِت مینی جانه هی نیش میزنه.

آها عزیزان، مصداقِ امروزیِ این حکایت، همین فضای مجازی هسته که هرکس میتانه خودشه پشت نقاب پنهان کنه و افراد دیگه رَ گمراه کنه.
وچَه حواستَه حسابی جمع کن نَکویی چاهی میان

تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۳
درجی طالقانی