درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اورازان» ثبت شده است

اتوبان جلال

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۵ ق.ظ

#مقاله
#اتوبان_جلال!

هر گاه از بزرگراه #شیخ_فضل_الله_نوری وارد اتوبان جلال می شوم بی اختیار یاد خطای تاریخی #جلال_آل_احمد می افتم!
جلال آل احمد در کتاب غرب زدگی خود راجع به اعدام شیخ فضل الله نوری چنین نوشته است: "به هر صورت از آن روز بود که نقش غرب زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند. و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام سرای این مملکت افراشته شد."
این نتیجه گیری غلط جلال را با آب و تاب در کتاب های درسی به خورد دانش آموزان این مملکت می دهند و گناه بردار کردن شیخ فضل الله را به گردن غرب زدگان می اندازند بگذریم که خود واژه غرب زدگی نیز اصطلاحی "من در آوردی" و تعریف نشده است که می توان آن را همچون برچسبی بر پیشانی هر شخص و جریانی چسباند. این واژه من در آوردی از ابداعات سید احمد مهینی یزدی معروف به احمد فردید بود که خود، شیفته ی مارتین هایدگر فیلسوف نازی آلمان هیتلری بود. فردید بین فلسفه پدیدار شناختی هایدگر و عرفان ابن عربی وجه مشترک پیدا می کرد!
داستان شیخ فضل الله نوری اما داستان دیگری است. شیخ فضل الله که در ابتدای انقلاب #مشروطه در کنار سید عبدالله بهبهانی و سید کاظم طباطبایی قرار داشت بعدأ با سید عبدالله بهبهانی اختلاف پیدا کرد و مشروطه را ضد دین تلقی کرد و مشروطه خواهان را مهدورالدم خواند!
#محمدعلی_شاه قاجار هم که با برقراری مشروطه حکومت بی قید و شرط پادشاهی خود را در محدودیت می دید از فتوای شیخ فضل الله و چند تن از امام جمعه های همگام با وی استقبال کرد و کودتایی را سازماندهی کرد که حاصل آن به توپ بستن مجلس و اعدام بسیاری از مشروطه خواهان بود که شیخ آنها را مهدورالدم خوانده بود.
کودتای محمدعلی شاه که شکست خورد شیخ فضل الله به عنوان تئوریسین شرعی کودتا محاکمه و اعدام شد اما نکته مهم این است که در این محاکمه و اعدام هم "غرب زده ها" نقش اصلی را نداشتند بلکه این ماجرا توسط خود روحانیون کارگردانی می شد!
۱ - مکاتبات بین سید عبدالله طباطبایی و سید کاظم طباطبایی با علمای نجف باعث شد که مراجع تقلید نجف (معروف به آیات ثلاث) در تلگرافی که در تاریخ ۲۹ ذیقعده ۱۳۲۵ هجری قمری فرستادند شیخ فضل الله نوری را "مفسد" اعلام کنند! حکم مفسد بودن شیخ فضل الله امضای آیت الله العظمی محمد حسین نجل میرزا خلیل، آیت الله العظمی محمد کاظم خراسانی و آیت الله العظمی عبدالله مازندرانی را دارد!
۲- قاضی دادگاهی که شیخ فضل الله را محاکمه و به اعدام محکوم کرد "شیخ ابراهیم زنجانی" بود. این مرد ۲۰ سال در حوزه علمیه نجف علوم دینی خوانده بود و شاگرد آخوند خراسانی، شیخ محمد لاهیجی و حاجی میرزا خلیل بود!
             *                *                 *
این که اعدام شیخ فضل الله نوری اقدامی غلط بوده یک مسأله است و این که این کار غلط را به گردن کسانی غیر از آمرین و عاملین آن بیاندازیم امر دیگری است. بحث درست و غلط بودن این اقدام یک بحث تحلیلی و حقوقی است که هر فرد و جریانی بسته به گرایش سیاسی و فلسفی خود می تواند رأیی متفاوت داشته باشد اما این که این اقدام را از دوش کارگردانان اصلی آن برداریم و به دوش دیگران بیاندازیم تحریف تاریخ است و تحریف تاریخ در سطح کلان و اجتماعی باعث افکار بیمارگونه، تصمیمات غلط و حرکت های اجتماعی بیمار می شود.
چندی پیش دیدم که "نهاد کتابخانه های عمومی کشور" کتابی با عنوان "سر دار" به قلم نوه شیخ فضل الله نوری در تیراژ یکصد و پنجاه هزار نسخه چاپ کرده است. گرچه زیر عنوان کتاب آمده است که این کتاب "گزارش تحلیلی از بر دار رفتن آیت الله شیخ فضل الله نوری" است اما کتابی است برگرفته از خاطرات نزدیکان و مریدان شیخ که توسط نوه ایشان نوشته و در سال ۱۳۵۵ منتشر شده است. این که چنین کتابی با این شدت یکسونگری پس از گذشت حدود ۴۰ سال در تیراژی صد برابر تیراژ متعارف کتاب در ایران توسط یک نهاد دولتی چاپ شود و به رایگان در کتابخانه های کشور توزیع شود دیگر خطای فردی مرحوم جلال آل احمد نیست بلکه یک حرکت سازماندهی شده است.
جالب اینجاست که با وجود این که در دو جای این کتاب اشاره شده که عکسی از صحنه بردار شدن شیخ فضل الله موجود نیست و عکس های موجود جعلی هستند باز هم طرح این کتاب منقوش به عکس جعلی صحنه بردار کشیده شدن شیخ فضل الله است!
چگونه انتظار داریم ملتی که تاریخ خود را نمی داند تصمیمات درست بگیرد؟!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت ها:
۱- برای شناخت بیشتر افکار احمد فردید و جلال آل احمد پیشنهاد می کنم کتاب "هویت اندیشان و میراث فکری احمد فردید" به قلم محمد منصور هاشمی از انتشارات کویر را بخوانید.
۲- شرح تحلیلی ماجرای بردار شدن شیخ فضل الله نوری را از کتاب "تاریخ انقلاب مشروطیت ایران" به قلم دکتر مهدی ملک زاده - انتشارات علمی
 بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۳۵
درجی طالقانی

حکایت سیمین دانشور از مرگ جلال

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۲ ق.ظ

بالاخره پس از سال ها سیمین دانشور در کتاب "غروب جلال " لب به سخن گشود و رمز و رازهای مرگ جلال را بر ملا کرد. از خواندن این کتاب لذت بردم چون متوجه شدم که نوشابه، قاتل یکی از نویسندگان نامدار این مملکت بوده. قاتلی که هیچ کسی زندانی اش نکرده است. ومن چقدر شانس آوردم که فهمیدم  نوشابه قاتل است و می تواند هر آدم گردن کلفتی را از پای بیندازد .این سطرهای پایین را از کتاب غروب جلال نوشته سیمین دانشور نقل می کنم تا متوجه شوید که نوشابه همین نوشابه های شیشه ای به ویژه خانواده چه موجودات کثیف و نامردی هستند.

 "من جلال را پیش عمویم بردم که رییس بهداری ارتش وقت بود. او معاینات فراوان کرد و دستور آزمایش های فراوان تر داد و به این نتیجه رسید که جلال سل ندارد اما برونشیت مزمن دارد و قلبش هم نسبت به اندامش کوچک است و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه را مطلقن ممنوع کرد .پدرش حضرت آیت الله سید احمد طالقانی ،جلال را به شاه آباد پیش آقای عباس آل احمد برد که متخصص عکسبرداری از ریه بود و او هم تشخیص عمویم را تایید کرد.حاج آقا با تعدادی جوجه که خریده بودند با جلال از شاه آباد بر گشتند .تصور می فرمودند بیماری جلال از بی قوتی است از نوشابه و سیگار اطلاع نداشتند.

هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد.یک پاکت سیگار همای اتو کشیده در یک جاسیگاری زیبا و یک فندک قرمز برایم هدیه آورد و گفت پس از تدریس و یا ترجمه ، یک عدد بکش ،خستگی ات رفع می شود. من ابله هم رطب را خوردم و از آن  به بعد منع رطب خوردن نتوانستم. جلال نوشابه خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم ،هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم .می گفت مگذار شیطان هم پیاله ی من شود.

وقتی به اسالم می رفتیم یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش،جسد بی جانش را به تهران بیاوریم ،در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزونیکا خرید. در نوشابه هایش آب جوشیده می ریختم ،اما آدم تا سرشار نشود دست از بطری که برنمی دارد،آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزونیکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد .

بیشتر هم پالگی های جلال،از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه شدند . ملکی و ساعدی ازسیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی."




درختکاری بانو سیمین دانشور و همسرش جلال آل احمد اورازانی
سال هزاروسیصدو چهل و شش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۳۲
درجی طالقانی

سالروز پر کشیدن جلال

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۲ ق.ظ

زندگی نامه

جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.

پدرش در کسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد.

جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمی پسندید و پیش بینی می کرد که آن درسها، فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف می کند، با او مخالفت کرد:

« دبستان را که تمام کردم، دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من رفتم بازار. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. »

پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت.

در «کارنامه سه ساله» ماجرای رفتن به عراق را این گونه شرح می دهد:

«تابستان 1322 بود، در بحبوحه جنگ، با حضور سربازان بیگانه و رفت و آمد وحشت انگیز U.K.C.C و قرقی که در تمام جاده ها کرده بودند تا مهمات جنگی از خرمشهر به استالینگراد برسد. به قصد تحصیل به بیروت می رفتم که آخرین حد نوک دماغ ذهن جوانی ام بود و از راه خرمشهر به بصره و نجف می رفتم که سپس به بغداد والخ .... اما در نجف ماندگار شدم. میهمان سفره برادرم. تا سه ماه بعد به چیزی در حدود گریزی، از راه خانقین و کرمانشاه برگردم. کله خورده و کلافه و از برادر و پدر.»

پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده می شود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت.

«شخص من که نویسنده این کلمات است، در خانواده روحانی خود همان وقت لامذهب اعلام شد ه دیگر مهر نماز زیرپیشانی نمی گذاشت. در نظر خود من که چنین می کردم، بر مهر گلی نماز خواندن نوعی بت پرستی بود که اسلام هر نوعش را نهی کرده، ولی در نظر پدرم آغاز لا مذهبی بود. و تصدیق می کنید که وقتی لا مذهبی به این آسانی به چنگ آمد، به خاطر آزمایش هم شده، آدمیزاد به خود حق می دهد که تا به آخر براندش.»

آل احمد در سال 1323 به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. دوران پر حرارت بلوغ که شک و تردید لازمه آن دوره از زندگی بود، اوج گیری حرکت های چپ گرایانه حزب توده ایران و توجه جوانان پرشور آن زمان به شعارهای تند وانقلابی آن حزب و درگیری جنگ جهانی دوم عواملی بودند که باعث تغییر مسیر فکری آن احد شدند.

همه این عوامل دست به دست هم داد تا جوانکی با انگشتری عقیق با دست و سر تراشیده، تبدیل شد به جوانی مرتب و منظم با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی شود.

در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه "دید و بازدید" به چاپ رسید. آل احمد در نوروز سال 1324 برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته به حزب به آبادان سفر کرد:

«در آبادان اطراق کردم. پانزده روزی. سال 1324 بود، ایام نوروز و من به مأموریتی برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته اش به آن ولایت می رفتم و اولین میتینگ در اهواز از بالای بالکونی کنار خیابان".

آل احمد که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شده بود، او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن دوری جست و به قول خودش «از آن بیماری (دکتر شدن) شفا یافت».

به علت فعالیت مداومش در حزب توده، مسؤولیتهای چندی را پذیرفت. خود در این باره می گوید:

«در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره.... و از اوایل 25 مأمور شدم زیر نظر طبری «ماهنامه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را درآوردم حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم

در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در همان سال، به رهبری خلیل ملکی و 10 تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد می کردند و نمی توانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد. در این سال با همراهی گروهی از همفکرانش طرح استعفای دسته جمعی خود را نوشتند.

آل احمد با نثر عصیانگرش اینگونه می گوید:

«روزگاری بود و حزب توده ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می نمود و ضد استعمار حرف می زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی دانستیم سر نخ دست کیست و جوانی مان را می فرسودیم و تجربه می آموختیم. برای خود من «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودیم (سال 23 یا 24؟) از در حزب خیابان فردوسی تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم، اما اول شاه آباد چشمم افتاد به کامیون های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سید هاشم و ....."

در سال 1326 کتاب «از رنجی که می بریم» چاپ شد که مجموعه 10 قصه کوتاه بود و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این سالها آل احمد به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و«کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد.

«زن زیادی» نیز به این سال تعلق دارد.

در طی سالهای 1333 و 1334 «اورازان»، «تات نشینهای بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائده های زمینی را منتشر کرد و در سال 1337 «مدیر مدرسه» «سرگذشت کندوها» را به چاپ سپرد. دو سال بعد «جزیره خارک- در یتیم خلیج» را چاپ کرد. سپس از سال 40 تا 43 «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غرب زدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال 45 «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامه ای از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» و ترجمه «عبور از خط» از آخرین آثار اوست.

آل احمد در صحنه مطبوعات نیز حضور فعالانه مستمری داشت و در این مجلات و روزنامه ها فعالیت می کرد.

نکته ای که در زندگی آل احمد جالب توجه است، زندگی مستمر ادبی او است. اگر حیات ادبی این نویسنده با دیگر نویسندگان همعصرش مقایسه شود این موضوع به خوبی مشخص می شود.

جلال در سالهای فرجامین زندگی، با روحی خسته و دلزده از تفکرات مادی به تعمق در خویشتن خویش پرداخت تا آنجا که در نهایت، پلی روحانی و معنوی بین او و خدایش ارتباط برقرار کرد.

او در کتاب "خسی در میقات" که سفرنامه ی حج اوست به این تحول روحی اشاره می کند و می گوید: "دیدم که کسی نیستم که به میعاد آمده باشد که خسی به میقات آمده است. . ."

این نویسنده پر توان که همواره به حقیقت می اندیشید و از مصلحت اندیشی می گریخت، در اواخر عمر پر بارش، به کلبه ای در میان جنگلهای اسالم کوچ کرد.

جلال آل احمد، نویسنده توانا و هنرمند دلیر به ناگاه در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال 1348 در چهل و شش سالگی زندگی را بدرود گفت.


ویژگی های آثار

به طور کلی نثر آل احمد نثری است شتابزده، کوتاه، تاثیر گذار و در نهایت کوتاهی و ایجاز .

آل احمد در شکستن برخی از سنت های ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کم نظیر داشت و این ویژگی در نامه های او به اوج می رسد.

اغلب نوشته هایش به گونه ای است که خواننده می تواند بپندارد نویسنده هم اکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را بیان می کند و خواننده، اگر با نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات ، آغاز و انجام آنها را دریابد، سر در گم خواهد شد.
از این رو ناآشنایان با سبک آل احمد گاهی ناگریز می شوند عباراتی را بیش از چند بار بخوانند.

آثار


آثار جلال آل احمد را به طور کلی می توان در پنج مقوله یا موضوع طبقه بندی کرد:

الف- قصه و داستان. ب- مشاهدات و سفرنامه. ج- مقالات. د- ترجمه. هـ- خاطرات و نامه ها.

الف- قصه و داستان

1- دید و بازدید 1324:
نخست شامل ده داستان کوتاه بود، در چاپ هفتم دوازده داستان کوتاه را در بردارد. جلال جوان در این مجموعه با دیدی سطحی و نثری طنز آلود اما خام که آن هم سطحی است، زبان به انتقاد از مسایل اجتماعی و باورهای قومی می گشاید.

2- از رنجی که می بریم 1326:
مجموعه هفت داستان کوتاه است که در این دو سال زبان و نثر داستانهای جلال به انسجام و پختگی می گراید. در این مجموعه تشبیهات تازه، زبان آل احمد را تصویری کرده است.

3- سه تار 1327:
مجموعه سیزده داستان کوتاه است. فضای داستانهای سه تار لبریز از شکست و ناکامی قشرهای فرو دست جامعه است.

4- زن زیادی 1331:
حاوی یک مقدمه و نه داستان کوتاه است. قبل از جلال، صادق چوبک و بزرگ علوی به تصویر شخصیت زنان در داستانهای خود پرداخته اند.
زنان مجموعه زن زیادی را قشرهای مختلف و متضاد مرفه، سنت زده و تباه شده تشکیل می دهند.

5- سرگذشت کندوها 1337:
نخستین داستان نسبتاً بلند جلال است با شروعی به سبک قصه های سنتی ایرانی، "یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود" این داستان به بیان شکست مبارزات سیاسی سالهای 29 تا 31 حزبی پرداخته است.

6- مدیر مدرسه 1337:
این داستان نسبتاً بلند به نوعی میان خاطرات فرهنگی آل احمد است. خود او در این مورد گفته است:

"حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه"

مدیر مدرسه، گزارش گونه ای است از روابط افراد یک مدرسه با هم و روابط مدرسه با جامعه.

" آل احمد در مدیر مدرسه به نثر خود اعتماد کامل دارد.

قلم دیگر در دستش نمی لرزد و چنین می نماید که اندیشه هایش نیز، در چارچوبی خاص، شکل نهایی خود را یافته است.

به رغم این تکوین اندیشه، جلال شکست را باور کرده است، لذا به دنبال گوشه ای خلوت می گردد.

7- نون والقلم 1340:
یک داستان بلند تاریخی که حوادث آن مربوط به اویل حکومت صفویان است. زبان نون والقلم به اقتضای زمان آن نسبتاً کهنه است.

8- نفرین زمین 1346:
رمانی روستایی است که بازتابی از جریانهای مربوط به "اصلاحات ارضی" در آن بیان شده است.

9- پنج داستان 1350:
دو سال پس از مرگ آل احمد چاپ شده است.

10- چهل طوطی اصل (با سیمین دانشور) 1351:
مجموعه شش قصه کوتاه قدیمی از "طوطی نامه" که با تحریری نو نگاشته شده است.

آل احمد در نامه ای خطاب به حبیب یغمایی، مدیر مجله ادبی یغما می نویسد: " و من که جلال باشم وقتی خیال دکتر شدن و ادبیات را در سر داشتم به اینها دسترسی یافتم. قرار بود درباره "هزار و یک شب" و ریشه های هندی و ایرانی قصه هایش چیزی درست کنم به رسم رساله، که نشد. . ."

11- سنگی بر گوری 1360:
رمانی است کوتاه و آخرین اثر داستانی آل احمد محسوب می شود. موضوع آن فرزند نداشتن اوست. 

در حالی که از قمارخانه بیرون می آمدم،حس کردم که یک فلورین در جیب کوچکم تکان می خورد،به خودم گفتم:"خوب، با آن می توانم شام بخورم."
ولی پس از این که صد قدم رفتم تفییر رای دادم وراهم را برگرداندم و همان فلورین را روی "مانک " گذاشتم.(این بار نوبت "مانک" بود).راستی انسان وقتی تنها در مملکت بیگانه،دور از وطن و دوستان خود و بی ایت که بداند ازکجا برای زندگی همان روز خود پولی به دست آورد،آخرین، درست آخرین فلورین خودرابه مخاطره می اندازدوبه قمار می گذارد، راستی احساس عجیبی سراپای وجودش را فرا می گیرد!
من بردم و وقتی بیست دقیقه ی بعد،قمارخانه را ترک کردم،صدوهفتادفلورین داشتم.
گاهی،آخرین فلورین آدم،می تواند این معنی را بدهدواگر همان وقت جرات خودراازدست داده بودم؟اگرنتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟!
------------------------------------------------------------------
#قمار_باز/#فئودورداستایوسکی/جلال آل احمد/موسسه انتشارات نگاه


خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
مولانا


به تعظیم مردم این
زمانه اعتماد نکن!

تعظیم آنان
همانند خم شدن دو
سر کمان است
که هر چه بهم نزدیکتر شوند
تیرش کشنده تر است...!

جلال آل احمد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۲۲
درجی طالقانی

ایلجار (ایلِ جار)

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ب.ظ

در ادامه بررسی آداب و رسوم طالقانیان به یک رسم دیگر می رسیم به نام ایلجار

در فرهنگ لغات آمده: ایلجار (الجار) به معنای گردهمایی رعایا برای انجام کاری است.

در طالقان هم به هنگام انجام کاری بزرگ که معمولاً از عهده یک یا چند تن برنمی آمد، مانند جُو دَرکُنی یا جاده درست کردن، اهالی به دور هم جمع شده و یکدیگر را خبر می کردند. تا پس از مشورت با بزرگان و خبرگان و تصمیم گیری و برنامه ریزی و نقشه چینی، به یاری یکدیگر آن کار بزرگ را به سرانجام برسانند.

در عکس، نمونه یک کار دسته جمعی (ایلجار) در درست کردن مسیر آبیاری در روستای اورازانِ طالقان را مشاهده می کنید.



با تشکر از آقای فرشید فلاحی

و کانون فرهنگی اورازان

تهیه شده در گروه طالقانی درجی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۹
درجی طالقانی

غیرت آقاجان

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۸ ب.ظ

ماشاءالله به همت و غیرتت آقاجان
عصایی همرا دَره میشو اویاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۸
درجی طالقانی

سردار سرافراز اسلام: سید حمزه میرتقی

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ب.ظ

در روز میلاد حضرت اباالفضل العباس و بزرگداشت مقام جانباز، دوربین شبکه البرز مهمان خانه سردار سرافزار اسلام، سید حمزه میرتقی (طالقانی اورازانی) بود.

در این برنامه با سردار که هم از جانبازان دفاع مقدس و هم از جانبازان دفاع از حرم اهل بیت می باشند، همسر و فرزندان ایشان گفتگو شد و در نهایت، بانو میرتقی، همسر سردار، با طبخ غذایی محلی از دیار طالقان، به نام مرجو خورشت یا خورشت عدس، از اهالی شبکه البرز پذیرایی کردند.

 

 

 

طرز تهیه مرجو خورش اینجا

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۱
درجی طالقانی

آهنگ قوز بالاقوز

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

◀️ 🇮🇷👈قوز بالا قوز👈🇮🇷

آهنگ و تنظیم:
آوش قادری
#نقالی
#اورازان

شعر:ارسالی
برگردان:آوش قادری

👈جوان عروسی گیره
👈شو داماده صب پیره


دریافت کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۳
درجی طالقانی

داستان پیغام بهار - قسمت سوم

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ


عقلم ناتریک میزه: گلبهار، حواست باشه، به این زودیان خو دِ راست نگردیا... بیداری، هرگز قشنگتر از این لحظه نی گلبهار.. این دمِ غنیمت دان...

- دُختر عمو جان.. چه خبران از کار و بارت؟ اینجه تنهایی چا مینی؟ چیب عیدی بَ نشی یِی طالُقان؟

-- تی یِی چُشم اُنتظار بی یَم رضاجان!

یه قشنگه خنده کُرد... از همان خنده هان که مینی دِلِه دمیپاشه حلقمی میان!

- مگه میدانستی میام؟

-- آها... میدانستُم... میدانستُم خدا به حرمت ایمام رضا مینی حاجته هامیدیه!  سمنویی میان یه دانه نُشکُسته بادام بَ... اون مینی نصیب گِردی... امبا نیت کُردُم تی یی همراه باخورُم!

- خا پ حلا بشو یه چایی بیور... اونه ر دی بیور...

-- نه.. نه رضاجان... میترسُم تا بشُم چایی بیورُم تو بِشی... بُدا همینجا بُمانُم... خیلی دلُم تیب تنگه رضا...

- مینی دلی اَندا؟

-- نه.. ویشتر...    تو بِشی یِی زندگیتی پِی... مُن بُماندوم با این کوهِ غم!

- نگو گُلبهارم... ایلاهی بمیرُم تی یی غمه نِینُم... مُن دیه اینجه درُم... بُخدا مینی وضع تو د بهتر نَبَه... ایسه بیومیَم بُمانُم...

صدای زنگ تیلیفُن رضاجانمی گپانه قطع کُرد...

ای خدا... یعنی کی هسته این نصفه شبی؟...!
 نمیَلُن اقلاً خواب و رویایی میان، عزیزمی همرا گپ بزنوم و جختی آسوده باشُم...!!!


تیلیفُن یه بند زنگ میزی...
رضا بگوت: نمیخوای جوابشه هادی یِی؟

بگوتُم: نه... میترسُم پایستام، خو دِ بَپُرُم... این قشنگه رویا تُمان گرده!!

رضا باز خنده کُرد... از همان خنده هان...
مُنه بگوت:
گُلبُهار جان، پایست گوشی ر جواب هادین...
این دیه خواب نی...
بِین...
مُن حی و حاضر چُشمتی پیش دَرُم...
اینه خواب نی.. حقیقته... یک حقیقت شیرین...

آن ور خط، گُلابتون، خوآرُم دبَه...
صُداش از هیجان میلَرزی...
درحالیکه سعی میکُرد یواشتَرَک گَپ بَزنه مُنه بگوت:
گُلبهار... مشتُلُق هادین..
ایمشو عمو اسماعیل زنگ بِزی، عیده تبریک بگوت...
بعد دی یه خبر خوش هادا...
میدانی گلبهار... رضا وگردیه ایران... الان تهران دَره...
امبا میخوان بیان طالُقان...
آقا میگوت عمو حرف تی یی خواستُگاری ری دی پیش بَکشیه...
هوووی کُجه دری دُختر...؟
پایَست چمدانته دَبَند بیو طالقان...
رضاجانت دره میا طالقان......

رضا ر نُگاه کُردُم که با شوق تماشام میکُرد...
یه قطره اشک، قشنگه تصویرشه تار کُرد...
تُندی پلک بِزی یَم تا جیر کوئه...

- رضا...؟ عمو اسماعیلی رضا... او.. الان... همینجه... مینی... روبرو... مینی... وَر دَره...
خدا بُخواه... با هم میاییم طالُقان...

گلابتونی جیغ، هوا بَش...

***


اتوبوس زوزه کشان، سر جوعَری منتهی به گردنه ر پیش میشی...
از وقتی یادومه، هربار این راهه میامیم، بیقرار و بیتاب بیم!
کلا هرکی این اتوبوس و این راهی میان دبه، بیقرار ب.
اینبار اما برای رسیدن به طالُقان جانم، بی تابتر بی یَم..
با اینکه عزیزمی وَر نُشتی بی یَم و او با یه قشنگه لبخند، نُگام میکُرد...

بَرسی یِیم به شُرشُرُک...
همانجه که همیشاک ماشینان میستن تا اولین خجیره اوی طالقانه مهمان وجود کنن.

تا گردنه فقط چند پیچ دیه باقی بُماندی بَ...
این گردنه ر که رد مینی... دیه هرجای طالُقان که باشی.. هر دِه و روستایی... فَرقی نمینه.. دیه خانه ای میان دِری...

رضا بگوت:
چار ساله طالقان جانُمه نِیدی یَم.. خدا میدانه چقدر شما دو تاییب دلُم تنگ بَ...
آنقدری که اگه تا آخُر عمرم دی نگاتان کُنُم دلُم سیر نمیبو...
میدانی قشنگترین تصویر دنیا کدامانه گُلبهارجان؟
تی یی عَسک... این سبزه زاران طالُقانی میان...
کنار همین بوته هانی که قُرمُزه گُل لاله داره و مُن هیچ جای دُنیا و ایران، نظیرشه نِی دیَم....
با لباسان محلی...
با همان خنده شرمین که یادوم نمیا کی مینی دله تاراج کورد!
اینه قشنگترین تابلو نقاشی خدایه که منیب بُساتیه...

گردنه ای پیچ، به سرجیری بَرسی...
یواشک بگوتُم: به خانه خوش بیومی یِی عموپُسرجان...

رضا با نگاه گرم و مشتاقُش نُگاه کُرد...
- آها عمودُتر جان، تو دی..
اینجه برای همیشاک مایی خانه یه... بیومیَم بُمانُم تی یی وَر... این قشنگه خاکمی میان....

بوی خاک واران خورده ی دیار، مستم کورد.
تا ته ریه این مشک آگین بو ر جا بدام.

رضا بگوت: راستی نمیخوای بُدانی دیشو چُطو تی یی خانه ر پیدا کُردُم؟

دیشویی اتفاقان، دواره ذهنمی میان بیومی...
شب بَ... اولین شب بُهار...
مُن خانه تنها بیَم، زِنگ بِزیَن...
رضا بَ.. آها... مینی رضاجان، دری پشت دَبه...

بعد زنگ بِزی عموم بیامی، چمدان بستیم و تاریک صُبح، راه کِتیم سمت طالقان...

ولی راستی رضا چُطو مُنه پیدا کُردی بَ؟

گلابتون بگوت عمو زنگ بزیه طالقان، با آقام گپ بِزی بَ..
حُکماً او مینی آدرسه هادا بَ به عموم.. او دی به رضا...

رضا بگوت:
نه گُلبُهارجان...
مُن قبل سال تحویل، خانه د بیرون بیامیَم...
با ننه ام حرفُم گِردی و برای اینکه خدای نکرده گپی سخنی از رو عصبانیت نگواَم، بیومیَم میدان...
همینطور خیابانانی میان سرگردان بیَم تا غروب گِردی...
چون از صُحب هیچی ناخورده بی یَم، یه رستوران پیدا کُردُم و دُلا شیَم...
انگاری افتتاحش بَ...
منیب منوی غذا بیوردُن...
باقالی پلو با گوشت... تا اینه ر بُخواندُم اشکُم درامه...
بعدی زرشک پلو با مرغ...
همینطور لیسته بُخواندُم تا ته...
به تَه که برسی یَم، یقین کُردُم این لیسته تو بنوشتی یِی....
بدو بیومیَم صاب رستوران د سوال کُردُم کی این لیسته تایپ کُردیه...
خوآرُش بگوت: مینی رفیق..
او دِ تی یی آدرسه بیگیتُم و تا تی یی خانه، پرواز کُردُم...

چُشمانُم تعجب د گرد گردی...
بگوتم: آخه رضا جان، تو کُجه د بُفهمُستی آن لیستی تایپ، مینی کاره؟ مگه عین دستخط، دستتایپ دی داریم که منحصر به هر فرد باشه؟

رضا خنده کُرد و بگوت: ای تی یی دستخط و دستتایپه با هم قربان...
 آها داریم... بیو خودُت بِین...

و جیفشی میان د یه تا کُرده کاغُذ بیورد و هادا مینی دست...

لیست غذاهان بَ...
از باقالی پلو و زرشک پلو تا انواع کُبابان...
خُب اینان که چیز خاصی نَبه و ثابت نمیکُرد تایپش مینی کاره..
تا برسی یَم ته لیست...
آن ته لیست، بنوشتی بَ: رضا.. رضاجان.. تو ر خوش دارُم!...
آآآآآآه... گلبُهارتی دل، این بُهاری میان خیلی بیگیته...
پَ کُجه دری رضا جان؟

❤️❤️❤️

دُواره نگاهُمان به هم قفل گردی و دوتاکی بلند خنده کُردیم...

آسمانه نگاه کوردوم و زیر لب بگوتم:
خداجان شُکرت، همان موقع هم که خودمان حواسمان به کارانمان نی، باز تو هوامانه داری...♡



🔚 پایان
      سرخوش و بهاری باشید 🔺


📝 نوشته: سیده مریم قادری
      #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۳
درجی طالقانی

داستان پیغام بهار - قسمت دوم

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ


آخرین سال دانشسرا که بُهار بیومی، یک عالُمه کار داشتُم که وَهانه کُنُم و برای عید، طالقان نَشُم...
میدانی همه چی این قشنگه دیار، مُنه یاد رضا مینگَت و این از توانُم خارُج بَ که باز اویی جای خالی ر بِینُم.

چندتا ندُوته لباس داشتُم و کنکور دی وَهانه خوبی بَ.

زهرا که همیشاک عیدان، مینی همرا میامی طالقان، اون سال قرار بَ چند روزی با کاروان بَشوئه مشهد. مُنه بگوت چند روزی بشو طالقان و اینجه تنها نُمان تا مُن وگردُم دواره بیا، اما مُن قبول نُکُردُم و بگوتم:
چند روزی تنها بُماندُن دی تجربه خوبیه.

خلاصه پیغام برساندُوم که ایمسال عید، شهر میمانُم و طالقان نمیام.

ننه آقام هرچی اصرار کُردُن، مُن وهانهانه قطار کُردُم و بگوتُم نمیام...
مینی مرغ یه پا داشت..
بُهار طالقان با همه قشنگیانش، بی رضا منیب جهندم بَ.

سال تحویل تنهاییام بَرسی. زهرا از میان صحن جامع رضوی، منیب زنگ بِزی و بگوت:
گلبهار، الان روبروی گنبَز آقام، گوشی ر میگیرُم هرچی دلت میخوا بگو....

دلُم مُچاله گِردی، ابر بهاری جور، اشکانُم جیرامه.... با یه دل شکسته نجوا کوردوم:
خداجان... امام رضا جان... شما خودتان مینی درد و غمه میدانین... مُن دیه چی دارُم که بگوئَم... یا ایمام رضا... جانِ آن جوادِ شهیدت... جانِ آن بابایِ باب الحواجت موسی بن جعفر... جانِ مادر جانت فاطمه زهرا... مینی رضا ر به مُن برسان...

دیه نفهمستُم چی گردی...
کف اتاق ولو گردیَم و اولاد بَمُرده ننه هانی جور، زار زار بُرمه کُردُم تا همانجه، خُوم بَبُرد.

خُویی میان، رضا ر می دیَم...
جلو گُنبز آقا بنشتی بی یِیم و با هم زیارت نامه میخواندیم...
یه لحظه دیه، طالقان بی یِیم، کوه کتلانی میان، بدو بدو میکُردُم و رضا مُنه دُمبال میکُرد... سرچُشمه به هم می رسی یِیم و مینی دسته میگیت و میگوت:
گُلبهار... مُن تو ر خوش دارُم... مُن تو ر دوست دارُم!    
صُداش، کوهی میان اِکو میگردی:
تو ر خوش دارُم...
تو ر دوست دارُم...

زنگی صدا مُنه بیدار کُرد. یکی دَبه دَره جاش د بَکنه...
- کیه؟  بیومیَم...


چادرمه سرم کُردُم و بشیَم حیاطی میان.
صابخانمی زُن، منیب سمنو بیوردی بَ.
چند روز قبل عید، بِشی بیَن ولایتشان، نذری سمنو داشتُن. مُنه بگوت:
دُتر جان، این نذری حضرت زهرایه... بی مُراد لب نزن.. حتماً یه دعایی قبلش کن... مرادته هامیدیه ان شاءالله...

او د تشکر کُردُم و بیومیَم اتاقی میان...
باز بُرمه ام بیگیت... یه قاشُق بیوردُم و سمنو ر ایمتحان کُردُم...
تو اولین قاشق، یه بادام بَ...
زُن صابخانه میگوت:
هرکی بادام سمنو گیرش بیا، حاجت روا میگرده...
اشکُم جیرامه... یا فاطمه زهرا...

تا بعدِ ظهر، دوبار ننه زنگ بزی و یه بار دی زهرا. چهارمین بارش یکی از همکلاسیانم بَ.
هروقت کار تایپی داشت، منیب میورد. آن روز دی بگوت:
گلبهارجان، مینی برار یه رستوران بِزیه، ایمشو افتتاحشه. میتانی چندتا منوی غذا اوییب تایپ کنی تا غروب برسانی؟
بگوتُم: آها... منیب بخوان تا بنویسُم، عصری بیا بَبُر...

کامپیوتره روشُن کُردُم و مشغول گردی یَم...
کار دی سرگرمی خوبیه برای فراموش کُردُن غم و غصه هان...
فقط بدیش اینه گاهی غرق کار که میگردی، همزمان غرق رویا دی میگردی...

همانطور کو تایپ میکُردُم، خاطره هان مینی چُشمی پیش، رژه میشی یَن:

باقالی پلو با گوشت...   چَندی رضا این غذا ر خوش داشت...
مُنه میگوت: برای سور عروسی، باقالی پلو با گوشت هادی یِیم...
میگوتُم: عوووو رضاجان سخته این همه سبزی و باقلی پاک کُردُن...
میگوت: غصه ات چیه عمودُتر جان، تو که نمیخوای پاک کنی، تو عروسی.. مینی عروس!

زرشک پلو با مُرغ...    هر وقت میامی یِیم تهران، عمزُن این غذا ر دُرُست میکُرد... یه جورایی تنها غذاهانی که بلد بَ یکی زرشک پلو با مُرغ بَ، یکی استامبولی، یکی بی گوشته ماکارونی و املت که گته ننه خدا بیامرز میگوتش: اُمبُلِت!....
 
عَمزُنی آخرین کلام یادوم بیامَه:
 کورُوشه فراموش کُن دُترجان، او دیه ایران ونمیگرده... ما دی عموت بازنشست گرده میشیم اویی وَر... تو خودتی بَ یه طالقانی شووَر پیدا کُن....!   
   
انگار رضا طالقانی نَبه!
او که اولین نفسهاشه طالقانی میان بکشی و قشنگه چوشمانوشه اونجه به دنیا وا کورد...
او که جانُش در میشا طالقانی بَ...
مخصوصاً بُهاران... وَختی این کوهانی سَر، خداجان یه قشنگه مخمله سَبزه فرش، پهن مینه...
آسُمان، فیروزه ای دامانشه تَن مینه که چندتایی سیفیده مُروارید اویی سر بَدوتیَن.
اینجا اونجان گل مُلان در میا...
پَرپَروکان بازیگوشی مینُن و چوچُکان و بُلبُلان قشنگه چَهچَه میزَنُن...
بعد مُن اویی دستان مِیرُم و برا اولین بار، شرمِ دُترانه ی طالقانی خودمه کنار مینگَنُم و میگوم: رضا.. رضاجان.. تو ر خوش دارُم!...
آآآآآآه... گلبُهارتی دل، این بُهاری میان خیلی بیگیته...
پَ کُجه دری رضا جان؟

***


یه قطره اشک بریت کاغُذی سَر...
تایپی کاران تُمام گردی...
کاغُذانه دسته کُردُم و بنگیم یه پوشه ای میان تا عصری بیان بَبُرُن...
از این اولین روز ساله اَندی بُرمه کُردُن.. خدا رحم کنه به بقیه سال...

نیم ساعت بعد، رفیقم بیومی کاغذانه بَبُرد. هرچی او ر اصرار کُردُم دُل آیه و عیددیدنی کنه، قبول نُکُرد و بگوت: عجله داره.

مُن دی تنهایی، یه مرغانه نیمرو کُردُم و بنشتُم تلویزیونی پیش...
یه هندی فیلم داشت و دُواره داسُتان عشق و هجران...
باز بُرمُم بیگیت...
تلویزیونه خاموش کُردُم و قرآنه بیوردُم...
هروختی به بن بست می رسی یَم، کلام خدا آرامم میکُرد..
الا بذکر الله تطمئن القلوب...

نیم ساعتی قرآن بخواندُم و جانُم آرام گیت..
بعد پایستام تا ظرفانه بشورُم... یگهو بِیدی یَم دری صدا درامه... جالُب بَ آنی که دری پشت دَبه، مُهل نمیکورد و پشت هم در میزی...

چادرمه سر کُردُم و بشی یَم حیاطی میان و دره وا کوردُم...

زهرا همیشاک میگوت: دُتر! قبل اینکه دره وا کنی سوال کن، کی دری پشت دره!    شاید نااهلی دزدی چیزی باشه!

مُن دی همیشاک یادا میکُردُم...
بدون سوال دره وا کوردُم!
تاریک بَ...
کوچه مانی تیری چُراغه یالان بُشکُستی بی یَن...
سایه یه مَرد در قاب در دَبه...
دلُم هُرّی بریت...
نُصمه شبی... یه مرد غریبه... مُن دی یه دُتر تنها...

نگاهم به صابخانه ای پنجره بَکَت که چُراغشان روشُن بَ... یادُوم بیامه اوشان سفر د بیامیَن.. دلُم قُرص گِردی...
جُرأت کُردُم سوال کُنُم: بفرماین، شما؟



انگاری طالقانی بُلبلان، دسته جمع شروع کُردُن به بخواندُن...
صُدایی چون دلنوازی شهروی نجیب و آرام، مُنه صدا کُرد:
گُلبُهار... گُلبُهار جانُم... مُنه نشناختی؟

لازُم نَبه تیربرقی چُراغ بسوجه...
یا صابخانه ای کورسو از پنجره بیا...
سُتاره گان دی اگه سوسو میکُردُن یا پس پرده ی اَبر ما ر دید می زیَن، باز مهم نَبه...
مینی خورشید آسُمانی میان دَبه...
نه!      دِری قابی میان دَبه...

باید میگوتم: رضا جان... خوش بیامی یِی...
اما بگوتم: یا ایمام رضا.. قُربانُت گَردُم... چه زود حاجتمه هادای...

قشنگه رویامی میان بنشتی بیَم و رضا ر نُگاه میکُردُم...
میدانستُم خوابه.. خیاله... امبا به همین خواب و خیالش دی دلخوش بی یَم...

فقط نُگاه میکُردُم و لبخند می زیَم...
اشک شوق میامی تا تصویر قشنگِ رضاجانمه تار کنه... او ر دِسی همرا پاک میکوردُم و دُواره نُگاه میکُردُم...

رضایی حال و روز، بهتر از مُن نَبَه...

چَندی بزرگ و جا اُفتاده گِردی بَ...
یعنی رویامی میان، اینطور می دیَم یا واقعاً اینطوری بَ؟
یه قشنگه پُرفُسوری ریش بُندا بَ....
عَمزُن میگوت: پزشکی میخوانه...
خودمی همرا فکر کوردوم: پزشکان پُرفُسوری ریش دارُن یا مُهندسان؟ یا دانشمندان؟ هنرمندان؟ شاید دی عاشقان؟

اصلاً هرچی... مینی رضا با پُرفُسوری ریش، مینی روبرو نشتی... این مهمه... این مهمه گلبهار...


🔻 ان شاء الله ادامه دارد 🔜


📝 نوشته: سیده مریم قادری
      #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۰
درجی طالقانی

داستان پیغام بهار - قسمت اول

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ


عمو اسماعیل، صحیح و سالُم بَش اِجباری و واله و عاشُق و شیدا وَگُردی.
یه تهرانی دُتر، اویی دُل و دینو بَبُردی بَ. دُتری که به شیوه آن روزیان، نه حجاب مجاب دُرُست درمانی داشت، نه آقا ننه و تَک و تیلش به گَت آقام و خانُدان اصیل و مومن و روستاییش میخورد!

اَمبا اوشانی خاطرخواهی، سُمبه ی پُر زور داشت و عمو، بالاخره تهرانی دُتره بَبُرد و برای زندگی، راهی تهران گردی. قیمت این ازدواج، بُریدن از خانه و خاندان طالقانی بَ که عمو آنه ر پرداخت کُرد.

دیه کسی او د خبر نُداشت تا زمان بُمباران جنگ، که سرو کله عمو و خانُوادُش پیدا گردی.
به لُطف انقلاب، مشکل بی حجابی اویی زُن تقریباً حل گِردی بَ و با پادرمیانی گته ننه خدابیامرز، آبّا عمو ر به جمع خانواده راه بُدا.
عَمزُن دی پا به ماه بَ و اولین پُسرش، طالقانی میان دنیا بیومی...
گته آقا اویی نامه، رُضا بنگی اما عَمزُن او ر کوروش صُدا میکُرد.
به این ترتیب، عمو پسرُم صاحب دو تا نام گِردی، ''رضا'' برای طالقانیان و ''کوروش'' برای تهرانیان.

چند سال بعد، مُن دی به دنیا پیوستُم و رضا دی صاحب دو تا خوآر گِردی.

از آن پس، عیدان، ما میشی یِیم تهران و تابُستانان، عمو اینان میومیَن طالُقان.
همه چی در امن و امان بَ.

تا اینکه اولین بار، چُشمه ای سَر که مُنو رضا بِشی بی یِیم خُنُک او بیوریم، یه جمله که با لهجه دست و پا بُشکسته طالقانی اَدا گِردی، همه دنیا ر تُکان بُدا...
حَلا نه همه دنیا... فقط مینی دنیا.
البت هیشکی خبردار نگردی، اما مینی دنیا... مینی کیشکه دنیا... دنیای یه دُتر تازه به نوجوانی برسیه ر کُون فَیَکون کُورد:
- گُلبُهار... میدانی... مُن تو ر خیلی دوست دارُوم!

***

از آن روز، دُنیای مُن، آرامشی رنگه هانیگیت که هانیگیت...
بی قراریان و چُشم اُنتظاریان شُرو گردی...
فکر کُن یه دُتر چَندی باس چُشم چُشم کنه تا این سیاه زُمُستان بُگذره و بُهار بیا تا او بُتانه عزیزشه بِینه... 
ایام دیداری که به دو هفته نمی کشی، به هجرانی دُواره میرسی و باز اُنتظار چندماهه بَ تا بَرسیَن تابُستان...
آن قشنگه سه ماه دی، به چُشم بهم زدنی تُمام می گردی و باز شُش ماه آزگار بَ و یه دل بیتاب...

شاید به همین خاطر ب که من عاشق بهار و تابستان بیم و بیزار از شش ماهه دوم سال...

دو سال این یواشکی خاطُرخواهیان و روزگار عاشُقی که ویشتَرُش غم هجران بَ ادامه داشت.
 تا اینکه رضا دیپلمشه هاگیت و وقت اجباری بشیَنش برسی.
رضا بالاخره تُکش وا گردی و به ننه آقاش بگوت که مینی خاطره میخوا...
 اوشان د درخواست کُرد مُنه خواستگاری و نُمزه کُنن تا او با خیال راحت بَشوئه اجباری..
میگوت گلبهار خواهان زیاد داره، او ر نُشان کُنین تا مَردم او د ناامید گردُن.

عمو موافق بَ.. هم موافق هم خوشحال اما عَمزُن به یکباره تمام آن سختیانی که خودُش بکشی بَ تا مایی عروس گَرده، یادُش بیومی و به صرافت تلافی بَکَت.
 شاید دی مُنه در شأن خودُش و رضا (کوروش!) نمیدی، پس همه کار کُرد تا مُن و رضا به هم نرسیم.

***


خلاصه که سرتانه درد نیارم، رضایی سربازی ر بَخری یَن و او ر برای ادامه تحصیل، برساندن خارُج.

یک ماه تمام تبی میان میسوتُم و چند ماه بعد دی فقط بُرمه بَ و اشک و تنهایی.
اونسال برای اولین بار در عمرم، تجدید بیوردُم و تابُستانی سخت و بی رضا بیومی...

میگوان آدُم به همه چی عادُت مینه... مُن دی نبودن رضا عادُتُم گردی اما او ر هیچوخت یادا نُکُردُم.

اونسال شهریور، به ضرب و زور قبول گردیَم و پَییز، به پیشنهاد خالُکُم که خودُش معلم بَ، برای دانشسرا ثبت نام کُردُم و بیومیَم شهر.

کم کم، غرق درس و زندگی گردیَم.

یک سالی که بُگذشت، چندتا شاگُرد خصوصی بیگیتُم و کُلاس خیاطی دی ثبت نام کُردُم. کلاس خیاطی تُمان گردی، بشی یَم سروقت تایپ و کامپیوتر و این چیزان.
دیه یه عالُمه کار داشتُم که منی فکره مشغول کنه. درس... خیاطی... کار...

آقام یه دوتا اتاق منیب اجاره کُرد. یه هم خانه دی پیدا کُردُم...


مینی هم خانه، یه جنوبی دُختر بَ. چند سالی من د گت تر.
خنده لبانش د جدا نمیگردی.
همیشاک یه عالُمه انرژی و توان داشت. او ر می دی یِی فُکر می کُردی او د خوشبخت تر دنیایی میان دِنی اما طفلکی زهرا، همان خندهاشی اَندا، غم و غصه و گیریفتاری داشت.

وچگیش با سختیهای جنگ و بمباران و بیخانمانی شرو گردی ب.
 نَنُش دی چندسال پیشان به رحمت خدا بِشی بَ و یه اُژدها بیومی بَ اویی جا.
 آنقدر این زن بابا، زهرا ر اذیت کُرد که دُترک برای فُرار از اویی اذیت آزار، بیومی بَ تهران و خودُش هم درس میخواند هم کار میکُرد.

آشُنایی با زهرا و هم خانه گردیَن با او، منیب نعمت بزرگی بَ.
او ر می دیَم، خودمی غم و غصه ر یادا میکُردُم.
مُنو به هر تیتالی بَ میخنداند و عقلش دی مُن د ویشتر بَ.
خیلی جاهان مُنه نصیحت میکُرد که دو روز دنیا ارزش این همه غمه نُداره.

مینی خاطرخواهیی داستانه میدانست. گاهی که در فراق یار برمه میکوردوم، منه میگوت:
اگه او دی تی یی جور خاطُرخواه بَ، یه راهی پیدا میکُرد برای راضی کُردن خانُواده اش، نه اینکه فرار کنه و بشوئه زندگیشی پی!!!

مُن زهرا ر نُگاه میکُردُم و دُواره خیالُم پر میکشی تا رضا...
یه کمرنگه خنده میامی لبانمی سَر و زهرا دی عاقُلتر از آن بَ که این خنده ای گوله باخوره و مُنه میگوت:
سره خور! باز که دری به رضا فکر مینی! مینی حرفان دی باد هوا...

و یه بالش، پرت میکُرد مینی سَمت و قاه قاه میخندی...


🔻 ان شاء الله ادامه دارد 🔜


📝 نوشته: سیده مریم قادری
      #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۹
درجی طالقانی