داستانک: مترو صبح یک روز پاییزی ~🍁
آورده اند، در یک صبح پاییزی، تیغه ی آفتاب عالمتاب، بر پهنه ی ایستگاه مترو تابیدن گرفته بود.
در وجنات خلق منتظر، آژنگ نگرانی و تعجیل رفتن، نقشها بسته و کله ها همگی، به یک سو متمایل گشته بود
و درد انتظار متحمل می شدند.!!
اخم های هولناکی در جبین ها پدیدار گشته که اگر شرم و حیایی حادث نمی بود ، خرخره ها بود که زیر دندان ها و آرواره های لرزان از سرما ، خرد می شد.
هر لحظه ، جماعت به زیادت می رفت و چون روز رستاخیز
، فوج فوج ، از سر و کول همدیگر بالا می رفتند.
ولی چیز غریبی که از این جمعیت خواب زده ی نا منتظر می نمود، همبستگی آنها بود.!
هدف همگی، درهای واگن بود که خیز برداشته و نشانه
رفته بودند!
خلاصه ، از انبوه این مردمان
سخت کوش ، ولوله ای شنیده نمی شد.
در این میان ، مردی میانسال و راست قامت ، با دک و پوزی فرنگی با کراوات و البسه ای وزین و عینکی دودی ، با سری جنبان به آدمها ، عجیب و غریبانه نظاره ها می کرد...
گویی دانشمندیست که اندر احوالات عنصری کمیاب ، سخت تفحص و موشکافی می نمود. 🕵
این حضرت اجل، به آن تجسس، بسنده نانموده و زیر لب های دائم الجنبان خود ، گویی بلغور می نمود.
عجالتا با همتی استوار، در حال جذب مستمعین، تلاشی غریب، آغازیدن می نمود.
او همچنان ؛ نگاه های خسته ی شهود را به سمت خویش طلب
می نمود .
خرده فرمایش ها بود که از مدخل دهان ، تولید می نموده که مزید بر احوالات گشته و شکرها پاره می گشت.
در لحظاتی اندک ، همانند
سفرنامه ی ناصری ، شرح ماوقع و مخاطرات خویش ، در بلاد
گونه گون فرنگستان ، به تفصیل، شرح می دادند . به این مضمون که:
__ در ایستگاه متروی شهر شانگهای بودم.. که جمعیت فوق کثیری ورود و خروج میکنند و به سان اجتماع صدها آشیانه ی مور، در یکدیگر می لولند
و حتی به غایت کف دست، زمین هم به چشم نمی خورد.
انظباط و نظم، بیشتر از پایتخت ما، رعایت می گردد.
همگی، پشت گردن ایستاده، سکوت نموده و تلنگری به هم حواله نمی نمایند . سپس؛
آهی سرد و طویل از حلقوم کشیدند و متصل به نشخوار قبل، فرمودند:
___آه چرا نگفتم؟؟
در لندن و رم هم که سکنی گزیده بودیم، نیز، مخلوقات با مناعت طبع فزون تری، مهربانانه، با هم سلوک می نمودند. با اینکه صدها نفسکش، به طور قائم و ساکن، ایستاده بودند، لیک همگی به آهستگی سوار مرکب آهنین می گشتند و دریغ از اندکی هول و سایش.
و همچنان بدون وقفه، خاطراتش با طیرانی
بلند از ممالک باختر به مشرق زمین فرود آمد و اندر رفتار و احوالات هندو ها و چین و ماچین به فوریت، افسانه ها تولید نموده و به جماعت متحیر حاضر، نقل گردید.
غریب تر از هر چیز، دهان ایشان بود که بسان آسیاب، مدام، باز و بسته می شد و خروار خروار، آردِ شرح حالِ مترو های فرنگستان، بیرون می ریخت و دم به دم، آه می کشید به برودتِ خزان.
بازار خاطره گویی داغ گشته و افرادِ حاضر که سرها از گریبان به در آورده، موبایلها از خجلت در کنج مشتها پنهان نموده بودند
و با دقتی وافر، گوش جان، به آوای مرد مجهول سپرده می شد!
و همچون تشنگانی که مدت ها حسرت کشیده ی جرعه ای آب بودند، به نوای خردمندانه ی حضرت اجل، گوشها فرا می دادند.
بازار وعظ و خطا به ی مردک، داغ گشته بود و جماعت با دهانی نیمه باز، در مخیله ی خویش، انبوه مسافران متروسوار دیار فرنگ را در صبحگاهان، متصور می شدند
که همه با ناز و لطافتی بدیع، پا بر رکاب مرکب آهنی می گذاشته اند و با برداشتن کلاه، تعارفاتی نغز برای همدیگر، تکه پاره می کرده اند و برای داخل شدن، از هم اجازه ها می ستاندند.
لاجرم، در این مکان، رفاقت های گرمابه و گلستان طویل مدتی بود که به نسیان دچار گشته بود.
در این آوردگاه، به محض رسیدن مرکب راهوار آهنی در مصافی جمعی و گاه جنگ تن به تن استخوانها خرد می شد، البسه ها یی نابود می گشت، تا نشستن گاهی فتح گردد.
راهیان مترو حال باشنیدن این سفر نامه مصمم گشته بودند قلندروار معرفتها خرج نموده، این بار آرنج ها و مشتهای گره کرده، غلاف نمایند. تا کهنسالان و کهتران و بانوان، در صفوف مقدم بتوانند اندکی مرکب به کمند ها اسیر نمایند.
در گرماگرم این دگرگونی اندیشه و تزکیه ی نفس سرکش، به ناگه صدایی نحیف از گلوگاهی نامعلوم شنیده شد که: ای جماعت، قطار ..قطار...
و لختی بعد، شیهه ی رعدآسا و پر طمطراق از اعماق وجود این اژدهای غران شنیده شد.
در همان هنگام که خلقِ منتظر، شنیده ها و آموزه های ناشناس را در عمق جان خویش هضم می نمودند، فردی درشت اندام و مجهولی که سرو شکلش معلوم نمی گشت، همچون پهلوانی دلیر، اژدرآسا، با یاری ضربات آرنج و مشت های سنگین، جمعیت صبور را می شکافت و حریفان خرد را چون برگهای خزان درو نموده و به زیر دست و پاها می افکند.
پهلوان غافله سالار در این میدان به قدرت خویش اکتفا ننموده و کیف غول آسا بر فرق این و آن نیز می نواخت.
سر انجام او پیروز میدان گشته و اولین نفری بود که پا بر مرکب می گذاشت.
خیل مجروحان زمین خورده و سایر مسافران مغلوب، در دل دشنامها به ایشان دادند و متعجب بودند، که آخر این پهلوان قدرتمند کیست که آن همه نصایح و سفر نامه ی ناشناسِ فرنگ رفته را به کار نبسته است و مشتاقانه پس از سوار شدن بر مرکب، به دنبال پهلوان می گشتند.
ولی هر مسافر، به محض پا نهادن در آستانه رکاب قطار، پهلوان فاتح را که نظاره می کرد آه از نهادش بلند می گشت و جبینها مکدر آن یل میدان کسی نبود به جز همان راویِ سفر نامه که در حین ستردن غبار از گیسوان و البسه ی گران سنگ خویش، تبسمی نموده و دانه دانه هر مسافر بی نوا را با لبخند بی نمکی استقبال می کرد.
✍ نویسنده: آقای ایوب مهرانی طالقانی