امروز صبح زود، به مانند همیشه، از خانه بیرون زده، راهی محل کار شدم. گوشهی خیابان، منتظر رسیدن تاکسی بودم، که یک اتوبوسِ قَرَم قُزمیتِ درب و داغان، با سرعت از کنارم رد شد و حجم عظیمی از دودِ کثیفِ خود را به سرتا پایم پاشید. همانطور که ریه فلک زدهاَم را با سرفههای پیاپی از دودِ ناخوانده! خالی میکردم و گوشم از ناسزاهای پیرمردی عصبانی که راننده اتوبوس را به فحش و نفرین بسته بود، پُر میشد، نگاهم به انتهای خیابان افتاد که اتوبوس، بی اعتنا به حضور پلیس، قرمزی چراغِ راهنمایی را رد کرد و مأمورِ جوان را مبهوتِ در دودِ خلاف خود باقی گذاشت.
نیم ساعت بعد، در تاکسی بودم و با پلکهای نیمه بسته، چرت میان راهی خود را میزدم که ناگهان روبه رویم را دودِ غلیظ دیگری فرا گرفت. اندکی که جلو رفتیم، سر و کله مردی پیدا شد که کُپه برگهای خشک و آشغالهای کنارِ جاده را به آتش کشیده و این بزمِ دودِ صبحگاهی را به راه انداخته بود.
بالاخره به محل کارم رسیدم و در حالِ عبور از کنار دکهی نگهبانی بودم که صدای همکارم مرا میخکوب کرد: «یا حضرت عباس... اون دود رو نیگا... کجا آتیش گرفته!»
و چشمم به افق افتاد که انوارِ بیجانِ خورشید، در خاکستری اولِ صبحی دودآلود، دست و پا میزد و از دوردستها، صدایِ آژیر آتشنشانی میآمد.
صبحِ زود از خانه بیرون زدیم، با کولههایی نیمه خالی و دلهایی پر از امید. هنوز کوچه تازه آب و جارو شده را تمام نکرده بودیم که از خانه همسایه، دودِ رقیق و رقصانی به استقبالمان آمد. مادرم گفت: «ماشاءالله به مَشتی صِد دیقه که صبحِ به این زودی نان دِمیبَنده!» و بعد، صدای سلام و علیک و اُغور به خیر بود و کولههایی که از گرمایِ خوشایندِ نانِ تازه، پُر میشد.
نیم ساعتِ بعد، از سینه کشِ کوه بالا میرفتیم و صدای گامهایمان، خوابِ شیرینِ زمین را میپراکند. پدر که دستانِ خود را سایهبانِ انوارِ طلایی آفتابِ تازه کرده بود، به همواریِ بالایِ شیبِ دره اشارهای کرد و گفت: «اونجه رِ بِین... دود دَره! حتماً یکی از ما سحرخیزتر یا یکی از چوپانانه که چایِ ناشتاییشه دَم کُردیه! بیایین بِشیم آن وَر که یکی یک پیاله، میهمان او باشیم!»
عصر، خسته اما پر نشاط از سخاوتِ کوه، به ده بر میگشتیم و کَلهی همهی خانههای روستا روشن و دودِ خوشِ زندگی از پس چینههای کوتاهشان، همچون دستانی شکرگزار به آسمانِ خدا بلند بود.
کَلِه: اُجاق سنگی
_______________________
هیچ فکر کردهاید که یک پدیده یا اتفاقِ مشابه، چقدر بار معنایی و احساسی متفاوتی میتواند در مکانهای مختلف داشته باشد؟ مثلاً همین دود... که دیدن آن در شهر، احساسی متفاوت و متضاد را نسبت به روستا ایجاد میکند. تفاوت دیدن دود در زندگی شهری و روستایی در متن بالا به خوبی به نمایش گذاشته شده است. دودی که در شهرها، نمادِ کثیفی، بیماری، حالِ ناخوش، ویرانی و پیامآور مرگ و اضطراب است، در روستا، نمادِ زندگی و زنده بودن است و گرمایِ بودن و امیدبخشی را به دلها میرساند.
آری، وقتی ما در شهرها، دیدن دود را به عبورِ ماشینی فرسوده، سوختنِ کپههای آشغال و آتشِ ویرانی مربوط میکنیم، در روستا آن را به روشن شدنِ اجاقِ زندگی و تنورِ شادی و سلامتی مردم، تعبیر میکنند.
تنورِ دلهاتان گرم
به قلم: بانو سیده مریم قادری – عکس از: بانو ناهید