درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۹۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

یه خُجیرِ روز برای...

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ق.ظ

تقویم نجومی یی میان بنوشته، ایمروز یه خجیره روزه برای:

خواستگاری و عقد و عروسی، آغاز بنایی و خشت بنا نهادن، تجارت و داد و ستد، شروع به کسب و کار، نقل و انتقالات دی خُجیره!
👼زایمان مناسب و نوزادش صبور و فاضل خواهد شد ان شاء الله
✈ مسافرت خوب و سودمند و خیر دارد.
✳ خرید حیوان
✳ آغاز معالجه
✳ عهد نامه نوشتن با رقیب
✳ خرید جواهرات
✳ ختنه نوزاد نیک است
✳ اصلاح مو موجب ایمنی از بلا است
✳ حجامت و فصد و زالو موجب صحت بدن است.

🗓منبع: تقویم حبیب الله تقیان

اما مینی نظر باشه ایمروز بهترین روزه برای یه چایی باخوردون از تی یِی دستان زیر این نوایِ باران ☕🌦

سلام_عاقبتتان_بخیر
🍃☔ روز دانشجو مبارک

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۳
درجی طالقانی

خاطُرخواهی با آتُک پلوجان

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ق.ظ

گته ننه بگوتی بَ هر کی بُتانه یه خُجیرِ غذا بَپُچه، خودمی عروس می‌گرده!

نَکه ما دی خیلی تُحفه بی‌یِیم، وُلوُله‌ای دَکَت میانِ زُناکانِ فامیل!

هامون شِو خالُک دُترم هرچی هنر در اَنبون داشت رو کُرد و وَختی این دوریِ رِ تزئین کُرد، بیارد ایزاری سَر

آقاجانُم یه «این آتُک پلو از دسِ عاروسُم باخوردُن داره» بگوت و ننه دی با «مُبارکا باشه» موافقت حاصله رِ تأیید کُرد!

البت اینکه مُن و خالُک دُترجان، چند سالی بَ که غیررسمی نُمزه‌ بی‌یِیم و دیر یا زود، عروسیمان سَر میگیت، یک حقیقتِ محض بَ

امبا مینی نظر باشه، آن آتُک پلو دی در سَر بیگیتُنِ این وصلتِ میمون، بی‌تأثیر نَبَه!

 

به قلم: سیمرغ - عکس از: بانو رویا ملک محمدی

 

 

آتُک = والَک، نوعی سبزی کوهی خوراکی که با آن پلو درست می‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۰۸:۱۷
درجی طالقانی

سلام دوستان، صبحتان بخیر

روزتان مهمان به این خرمالوهای نه گس... که شیرین و آن چایی داغ... ☕

خورمالو دوس نوداری! دی چایی که دوس داری 😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۳
درجی طالقانی

شعر گردو (جوز)

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۲۲ ق.ظ

 

حالا که فصل جِوز هست و موسم سیاهی حنایی دستان، این شعر تقدیمتان:

گردوى سبز و تازه، چیدم من از درختى                     در جستجوى مغزش، رفتم ولى به سختى

با سنگ و دست و ناخن، بعد از سه مرحله پوست         معلوم شد چه رازى، پنهان میان گردوست

مغزى سفید و جالب، خوشمزه و کمى تُرد                  البته باید آن را، یک کم نمک زد و خورد

انگشت و دست اگر شد، رنگش سیاه حنایى                دل بد نکن که دارد، هر لذتى بهایى

شعر از: آقای ناصر کشاورز             عکس از: خانم مهرنوش میرزائی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۰:۲۲
درجی طالقانی

دلخوشی‌ بودنِ تو

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۲۵ ق.ظ

آرزو می‌نُم یه نَفُر دَباشه تی‌یِی بَ

که وَختی نُگاش می‌نی، نه اینکه غُصُّهانُت یادُت دَرشو

که یادُت بیا یه گَته دلیل داری، خوشحالی یِی واستان

 

سلام عزیزانی که دلیل خوشحالی مایید

جانتان ساق

 

عکس از بانو سمیه گیلانی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۰۹:۲۵
درجی طالقانی

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

مهندس برای این بُردِ شیرین، همه همکارانِ درگیر در طرح را به شام دعوت کرد. چون تا دیروقت در اداره بودیم و فرصت رفتن به خانه و تعویض لباس را نداشتیم، با همانِ سر و تیپ اداری، خسته‌ اما پرامید و خوشحال، به یکی از بهترین رستوران‌های تهران رفتیم. وقتی همکاران در پشت میزها جا گرفتند، مهندس رو به من، آهسته گفت: «می‌خوام یه پاداش خوب برای همه‌تون بنویسم، به نظرت نقدی باشه یا غیرنقدی؟» گفتم: «والا طبق اونچه که ما تو کتابها خوندیم، ترکیبیش بهتره.» گفت: «راست میگی... مثلاً یه کارت هدیه با یک سری بلیتِ سالن‌های ورزشی و استخر! چه طوره؟» گفتم: «من اگه بودم، یه پاداش نقدی می‌دادم با یک هفته مرخصی تشویقی.» گفت: «آهان... این شد یه پیشنهاد عالی! ضمن اینکه من قبلاً تأثیر شگرف مرخصی تشویقی رو تو روحیه و عملکرد کارکنانم دیدم!» گفتم: «پس برم چمدون ببندم؟» گفت: «آره... منتها فقط خواهشاً برای هفته بعد، چون این یک هفته رو برای ارائه پروپوزال طرح نهایی باید کنارم باشی.» گفتم: «چشم، اصلاً میخوایید بذاریم دو هفته دیگه، که منم بتونم واسه نذری آخر صفرِ مادربزرگم طالقان باشم.»

بعد از شام و دورهمی عالی با همکاران، که به خونه رسیدم، با اینکه تقریباً دیروقت بود، اما گوشی‌مو روشن کردم و زنگ زدم به مارال. می‌دونستم خانوادگی طوری هستند که شب تا دیروقت بیدارند و از اون ور زودتر از اذان ظهر بیدار نمی‌شن. حالا دیگه از لحاظ روحی و موقعیت زمانی، این ظرفیت رو داشتم که هر خبری رو بشنوم. مارال سریع جواب داد. بعدِ سلام و ‌حال و احوال پرسیدم: «کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید تو جلسه بودم» گفت: «آره، می‌خواستم شماره دکتر رستمی رو ازت بگیرم.» (دکتر رستمی یک وکیلِ مجرب از دوستان خانوادگی‌مون بود که کارهای حقوقی برون مرزی انجام می‌داد.)

گفتم: «چرا از پیمان نمی‌گیری، اون شماره همراه و دفترش رو داره.» گفت: «پیمان؟ مگه بهت نگفتم چه اتفاقی واسش افتاده؟»

دوباره دلشوره و نگرانی هجوم آورد به قلبم. خدایا چرا اینا دست از سر من برنمی‌داشتند؟

گفتم: «نه... یعنی نمی‌دونم، شاید گفتی ولی اون روز که زنگ زدی، تماست هی قطع و وصل می‌شد و من چیز زیادی از حرفات نفهمیدم.»

  • «پیمان تو زندانه. اصلاً شماره وکیل رو هم واسه اونه که می‌خواییم.»
  • «زندان؟؟ واسه چی آخه؟ فکر کردم گفتی مریضه!»
  • «مریض هم هست... یعنی چه جوری بگم... معتاده! با شهره که بعدِ مرزِ *** گرفتنشون، یه مقداری مواد باهاش بود، به خاطر همونم انداختنش زندان!»

سرم دایره وار می‌چرخید و درکِ حرف‌های مارال از توانم خارج بود. یعنی واقعاً پیمان معتاد بود؟ بعد اون وقت با شهره چی کار داشت؟ اونم تویِ یک کشور غریب!

اینجا لازمه یه توضیحی بدم. شهره دختر خاله پیمان بود، درست همسن و سالِ خودش. می‌دونستم که تو نوجوانی، خاطرِ همدیگه رو می‌خواستند، خودِ پیمان بهم گفته بود. اما شهره تو شونزده سالگی شوهر می‌کنه و پیمان که تو اون سن و سال، امکانِ ازدواج نداشته، نمی‌تونه برای نگه داشتن عشقش کاری بکنه. بعد هم که شهره دو تا بچه‌ میاره و زندگی خوبی داشته، پیمان کلاً بیخیالِ عشق میشه و میچسبه به درس خوندن. بعدش هم که ما با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

توضیح: *** نام کشوری همسایه که برای جلوگیری از ایجاد شبهات بعدی، به صورت ناشناس آورده شده است.

 

 

  • «الو زن‌داداش... گوش می‌دی؟ صدامو داری؟»

گفتم: «فقط بگو ببینم پیمان با شهره، لبِ مرزِ *** چی کار می‌کرد؟»

  • «اِی بابا، تو هم که انگار از همه چی بی‌خبری! خب شهره یه مدتی بود با شوهرش ناسازگاری داشت. چند باری هم دعوایِ بدی کردند که زنگ زد پیمان از تهران اومد و یه گوشمالی حسابی به شوهره داد. آخر سرم طلاقشو گرفت و پیمان هم...»

یادم افتاد به روزی که مراسم سالگرد آباجان بود و به پیمان التماس کردم که سفرش رو کنسل کنه اما قبول نکرد. پس می‌خواست بره شهرشون و کارِ واجبش، گوشمالی دادنِ شوهرِ شهره بود!

  • «و پیمان هم فیلش یادِ هندستونِ قدیم کرد و یه تیپا زد به زندگی مشترکمون! پس به خاطر شهره بود که درخواست طلاق داد!»
  • «زن‌داداش به خدا که ما همگی مخالف بودیم. ما یه تارِ مویِ تو رو با هزارتا شهره عوض نمی‌کردیم. درسته فامیل‌مونه اما ما می‌دونیم چه جونوریه! مادرم می‌گفت این زنی که تو داری از هر چی که بگی از خودت و این شهره سَرتره. ولی چه کنیم، حرفِ ما رو گوش نکرد که نکرد. آخرشم افتاد توی این چاهی که خدا می‌دونه اصلاً بتونه ازش دربیاد یا نه!»

نمی‌خواستم دیگه به حرفایِ مارال گوش کنم و خوشحالی اون شبم رو به خاطرش خراب کنم. اما تربیتِ خانوادگی من این اجازه رو نمی‌داد تسلیم خشم بشم و تلفنِ کسی که دستِ کمک به طرفم دراز کرده بود رو قطع کنم.

مارال ادامه داد: «وقتی شهره گفت که الان بهترین موقعیت برایِ کار تو کشور *** هست و دلش می‌خواد که آرایشگاهشو منتقل کنه به اونجا و به قول خودش پول پارو کنه، پیمان هم وسوسه شد و به آب و آتیش زد تا زودتر بِرَن اونور و مستقر بشن. اما بدبختی درست بعدِ مرز گرفتنش با اون همه مواد کوفتی که به قول خودش مصرف یکی دو ماهش بود»

گفتم: «یک لحظه گوشی...» و بعد از میان لیستِ مخاطبانم شماره دفتر دکتر رستمی را پیدا کردم و رویِ کاغذی نوشتم.

  • «این شماره‌ای که میگم رو یادداشت کن... فقط قبلش به من بگو، پیمان دقیقاً از کی معتاد شد؟»
  • «والا زن‌داداش، دروغ چرا؟ پسرای ما تقریباً همگی تفننی مواد مصرف می‌کنند. پیمان هم همینطور. منتها دانشگاه که رفت و بعدشم با شما ازدواج کرد، واقعاً مصرفش خیلی کم شد. در حد همون چند وقت یک باری که در سال با فامیل دور هم جمع می‌شدند. ولی از وقتی پیش شهره برگشت، هر روز پا به پای هم می‌نشستند و مصرف می‌کردند. این موادای جدید کوفتی هم که می‌دونی...»

حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره می‌دونم، آدمو سریع خِرِفت می‌کنه! یادداشت کن... صفر بیست و یک، هشتصد و ******* و خواهش می‌کنم دیگه بعد از این به هیچ عنوان، به من زنگ نزن.»

بعد از قطعِ تماس، هرچی شماره از پیمان، دوستاش، خانواده و فامیلهاش داشتم انداختم تویِ لیستِ سیاه گوشی و در تمامی پیام‌رسان‌ها و اَپ‌های داخلی و خارجی، بلاکشون کردم.

بعد هم بلند شدم و با اینکه آخرِ شب بود، برای خودم یک چایی دم کردم. چون فردا پنجشنبه بود و تعطیل بودیم، لذا می‌تونستم تا خیلی دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که دلم می‌خواست و بهم آرامش می‌داد را انجام بدهم. برنامه‌ریزی کردم فردا حتماً سری به باشگاه بزنم و ثبت نام کنم. چای را که ریختم، نشستم پایِ لپ‌تاپم تا لیستِ خرید اینترنتی کتاب‌هایم را نهایی کنم. پاداشِ نقدی مهندس، این اجازه را می‌داد که همه خوشی‌هایی که به خاطر مسائل مالی مُعلق شده بودند را از سر بگیرم.

 

 

به پری‌گل زنگ زدم که جدی جدی موندگار شده بود طالقان. پشت تلفن جیغ کشید: «پس کِی میای؟» گفتم: «ان شاءالله آخر صفر». گفت: «اربعین جات خیلی خالی بود.» گفتم: «جای تو هم همینطور، با دوتا از دوستام رفتیم شاه‌عبدالعظیم، اونم پیاده.» گفت: «زودتر بیا اِسپی... دلِمان تِنگ گردیه!» (زودتر بیا سپید، دلمون تنگ شده) گفتم: «باز زدی کانال شیش!» گفت: «عشقولانه گپانه فقط باس به طالقانی گفت.» (حرفهای عاشقونه رو فقط باید به طالقانی گفت) گفتم: «وا... تو نبودی می‌گفتی فقط دعوا و اخم و تخم باید به طالقانی باشه و حرفِ عاشقانه رو نمیشه طالقانی زد؟» گفت: «اون برا وقتی بَ که نفسُم گرمِ جا دِ جواَر میامه... نه عین حالا که دِل تِنگی گَلُمِ بیگیتیه... اصلاً مِن‌بعد، همه گپان باستی طالقانی باشه!» (اون مال وقتی بود که نفسم از جای گرم در میومد، نه عین حالا که دلتنگی گلومو گرفته، اصلا از این به بعد، همه حرفها باید به طالقانی باشه)

گفتم: «چشم... فقط باید بهم یاد بدی.» گفت: «تو فقط بیا... معلم زیاد دَره اینجه!» (تو فقط بیا، اینجا معلم زیاد هست)

شب محمود زنگ زد که اگه می‌خوای طالقان بری، منم دارم میرم و می‌تونم برسونمت. گفتم: «دستت درد نکنه، یه جا دیگه داری؟ سپهر هم هست.» گفت: «قدمتان سر چشم.» قطع که کرد، زنگ زدم به سپهر. گفتم: «فردا صبح مسافر طالقانیم. ولی به خاطر راحتی محمود که یک جا بیاد دنبالمون، یا تو بیا اینجا... یا من بیام اونجا.» برادر غیرتی و نجیبم که الهی خواهرش به قربانش رود گفت: «نه آبجی، واسه شما سخته، من با اجازه میام خونه شما.» گفتم: «بیا عزیزِ دلم، قدمت سرِ چشم.»

این سفر، جاده قشنگتر از قبل شده بود. عجیب اینکه در طی یک ماه و نیم گذشته، این همه طبیعت، رنگ عوض کرده و شوریدگی عاشقانه پاییز در همه جا دیده می‌شد. مثلِ سفرِ قبل، من صندلی عقب نشسته بودم و سر بر پشتی صندلی گذاشته، مناظرِ کنارِ جاده را با نگاه، می‌بلعیدم. محمود و سپهر هم مدام در حالِ گفتگو بودند و یک لحظه صحبتشان قطع نمی‌شد. این در حالی است که جفتشان در ارتباطات با دیگران، کم حرف بودند اما شاید به دلیل آنکه در اخلاقیات و روحیه، بسیار شبیه هم هستند، حرفهای بسیاری برای گفتن داشتند و از مصاحبت یکدیگر لذت می‌بردند.

خیلی زود به طالقان رسیدیم. چون هم جاده خلوت بود و هم ما زودتر حرکت کرده بودیم و در بین راه هم استراحتی نداشتیم. اینبار مستقیم به دهِ خودمان رفتیم چون عمه و پری‌گل هم خانه ننجان بودند. هرچند دروغ نیست اگر بگویم در سر سه راهی جاده روستا، واقعاً دلم مردد بود بین روستای پایین و بالا و نمی‌توانست انتخاب کند که به کدام سمتِ برویم.

آری شاید پاییز واقعاً آمده بود تا مرا دچار کند...!

چقدر ننجان خوشحال شد وقتی دید ماشینی که گُرگُرش به گوش می‌رسید، نوه‌های عزیزش را برای او آورده است. عمارتِ یادگارِ آباجان پر بود از شور و حرارت زندگی. یک یک عزیزانم را در آغوش گرفتم و چهره آفتاب سوخته و روستایی شده‌شان را بوسیدم. پری‌گل را که بغل کردم، زودتر از خودش، شکمش به آغوشم رسید! دستی به آن گردی قلمبه شده کشیدم و گفتم: «عمه قربونت بره... چقدر بزرگ شدی شما!»

فردا ننجان چند تایی از زنان روستا را خبر کرد تا برای کمک به پختن توتک‌ها بیایند. مادرم هم قبلش حلوا درست کرده بود تا در کنارِ توتک‌های نذری، چند کولاسِ حلوا دار هم ببندیم. آخر پری‌گل هوسشان را کرده بود. (دله خیک همش هوس چیزهای خوشمزه مینه!)

زن‌ها آمدند و پختن نان آغاز شد. ننجان به یکی از پیرزنها که تقریباً نابینا بود و گوشه‌ی اتاق نشسته بود، دَشتی داد تا برایشان روضه بخواند. پیرزن صدایِ محزون و پر سوزی داشت و آنقدر قشنگ به طالقانی نوحه می‌خواند که اشک را از چشمان همگی جاری کرد.

مادرم هم به او دشتِ دیگری داد تا روضه‌ی امام حسن مجتبی را بخواند. او با مطلعِ «غریبِ مادر...» نوحه خود را شروع کرد. یادم افتاد به سفر حجی که در ایام دانشجویی رفته بودم و کنارِ پنجره‌های بقیع، دیدنِ مزارِ خاکی امامِ غریبم، قلبم را مالامال از غم کرده بود. حالا انگار داشتم کنارِ همان قبرِ خاکی، اشک می‌ریختم و زمین از اشکهایم خیس و گِل شده بود.

آخرِ سر پیرزن که به او آمنه آبجی می‌گفتند، روضه‌ی امام رضا را خواند. به آنجا رسید که امام سر بر دامانِ نوجوانش جوادالائمه علیهمالسلام، شربت شهادت نوشید و گریزی زد به کربلا و شهادت حضرت علی اکبر. آنقدر این روضه سوزناک بود که خودش زودتر از همه به ناله و هق هق افتاد. در پایان تنها توانست این بیت را بخواند:

به طوس رفتم و ناله زدم غریب.. غریب                   ندا رسید زِ سویِ رضا حسین... حسین

چقدر دلم هوایِ امام رضا را کرده بود و نگاهم رفت سمتِ قابِ عکس مشهد. همان جا از امام رئوف زیارتش را خواستم، بعد عهد کردم که اگر طلبیده شدم ننجان و پدر مادرم را هم با خود به پابوسی ببرم.

 

 

دو سال بعد

روی صندلی عقب ماشین، به حالت لمیده نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. ماشین در سایه درختِ چنار تنومندی پارک بود اما گرمایِ هوا در آن روزِ تابستان به طرز عجیبی بالا رفته و من احساس می‌کردم که دیگر نفسم بالا نمی‌آید. چقدر دلم می‌خواست الان طالقان بودم و دوری از خانه ننجان، آبِ خنکِ چشمه و دیگر زیبایی‌های روستا جانم را بیشتر آتش می‌زد.

به خانه‌ی سفید و حیاط دارِ آن طرفِ خیابان نگاه کردم که صفی طولانی از آدمها، در دو طرف درِ ورودی‌اش جای گرفته بودند. در صفِ سمتِ چپی که متعلق به خانم‌ها بود، مادرم را که ایستاده بود، می‌دیدم. صفِ مردها در سمتِ راست، بعد از چند نفر ابتدایِ صف، به پیچِ کوچه‌ای می‌رسد و پیدا نبود. بویِ خوشِ نذری با بویِ اسفند در آمیخته بود.

ناشکیبا و خسته از انتظار، گوشی را دست گرفتم و صفحاتِ مجازی را بالا پایین کردم. به پیجِ پری‌گل رسیدم که دیدم عکس جدیدی گذاشته است: عکس «امیرعباس» بود، در لباسِ عربی و با سربند «یاابالفضل» رویِ دستهای عمه، انگاری به مراسم شیرخوارگان حسینی رفته بودند.

کلی قربان صدقه بچه رفتم که دقیقاً شبیه محمود بود و البته چشم‌های سیاهِ وِرِنگ وِرِنگش به پری‌گل رفته بود.

از خیابانِ روبرو دسته می‌آمد. دو نفر مرد، دو کُتل بزرگِ مخمل پوش را در ابتدایِ دسته حرکت می‌دادند. بعد چند نفر دیگر، پرچم بزرگِ حاوی اسامی چهارده معصوم و نامِ هیأت را در پشتِ سرِ کتلها در دست داشتند. سپس نوبت به عده‌ای از ریش‌سفیدان و مردان پا به سن گذاشته می‌رسد که با آرامش سینه می‌زدند. پشت سر آنها، عَلَم بزرگی بود با چند نفر عَلَم‌کِشِ تنومند که کمربندهای ویژه چرمی بسته بودند و کمک می‌کردند تا عَلَم جابه جا شود. بعد نوبت زنجیرزنها بود که اکثراً جوان یا نوجوان بودند و سربندهای سرخ و سیاه داشتند. در انتها ماشینِ وانت کوچکی بود با باندها و لوازم صوتی و چند نفر طبل و سنج زن و مداحی که بلندگو به دست و با پای پیاده مرثیه می‌خواند. مرثیه‌ای که انگار حرفِ دل من بود:

آقا طردم نکنی    منو سردم نکنی     خانه‌زادِ خونه‌تم     یه وقت ردم نکنی

ای که کشتی نجاتی، تو مثل آب حیاتی، بده اربعینِ امسال، واسه کربلا براتی

ای جونم حسین، درمونم حسین، کشتی نجات، سامونم حسین

دسته که رد شد، دوباره نگاهم رفتِ سمت خانه. درِ سفید باز شده بود و به ترتیب و منظم داشتند ظرف‌های نذری را توزیع می‌کردند. نوبت به مادرم که رسید، به زنِ صاحبخانه گفت: «قبول باشه... میشه لطفاً یک غذای دیگه هم بدید واسه دخترم که اونجا تویِ ماشین نشسته، آخه بارداره، نمی‌تونه بیاد تو صف!»

زن صاحبخونه با خوشرویی گفت: «بله که میشه، اونم نه یه دونه که دوتا... یکی هم واسه اون نی نیِ تو دلیش!»

مامان لبخندی زد و گفت: «اگه بخوای تو دِلی‌هاشو حساب کنی که باید سه تا بدی حاج خانوم! آخه دوقلو بارداره.»

چند لحظه بعد، مامان درِ ماشین رو باز کرد و گفت: «بیا... اینم سه تا غذای نذری، یکی واسه آقا صدرا، یکی واسه دینا خانوم، یکی هم واسه مامانِ تنبلشون که لمیده رو صندلی و نمیاد پایین نذری بگیره!»

به چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم: «از سالِ دیگه، خودمونم ان‌شاءالله نذری می‌پزیم، منتها تو طالقان، اونجایی که انگار دعاها زودتر به اجابت می‌رسه!»

  • «اون وقت صدرا و دینا هم فرصت می‌کنند که برن دیدنِ مزارِ آباجان تا بفهمند اسمِ قشنگشون از کجا اومده»

خویشِ همیشه آشنایِ من، ظرف غذایِ خود را به دستم داد!

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedپایان

 

 

سخن پایانی:

دوستان و مخاطبان ارجمندم

چنان‌چه این داستان را دوست داشتید و حالِ خوبی به دلتان آمد، ما را در دعایِ خیرتان یاد کنید.

   یا علی   

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۹
درجی طالقانی

 

پایست ببه جان، هر صُبحی که از عمرِ ما میا

خودشی همرا امّیدواری میوره

پایست و این امید رِ سرمایه بُساتن زندگانی کن

عکس از: بانو روشنا

 

 

بُفَرمایْن زُمُستانی مرهم، هَمَه دردی دُوا

از سینه پهلو تا سرما بُخوردُن

از بُچّاستون تا سردی کُردُن

از چَکَن لَرز تا هُوا به هُوا گردیَن

از فُر فُر تا زُکام، از سُلفَه تا عَطُسَه

از چُشمَ پی تا خُس خُس کوردون

از سیم بَکوشونَ دُندان تا کوروک درآردون

خلاصه که به قول گَته ننه، فقط مَرگی دوا نیه!

 

با سپاس فراوان از: آقای شهرام صادقیان - کانال اصیل طالقانیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۱
درجی طالقانی

ذکر دعای ایمنی از آفات و نجات از بلاها

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۶ ق.ظ

 

دعای «ایمنی از آفات و نجات از بلاها» که در داستان مسافر کشتی نجات به آن اشاره شد و مَشتی عذرا به دیوارش زده بود، این دعاست.

جانتانی قربان، هر روز صُبح بُخوانین تا ان‌شاءالله از بُلاهایِ جور واجورِ این دوره زمانه، به دور باشین.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۹:۰۶
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- دهمین قسمت

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

صبح، مستِ خواب بودم که بیدارم کردند. اول نماز خواندیم و بعد شیرها را گرم کردیم. پدرم زودتر از دسته آمده بود خانه، تا پذیرایی را شخصاً به عهده بگیرد. البته چند تایی از جوانان که حکمِ تدارکاتِ دسته را داشتند هم کمکش می‌کردند. دسته عزاداری با ذوالجناحی در میان، به نزدیکی خانه رسید. همسایه‌ها همه بیرون آمده بودند و همهمه‌ی حزن و نوا برپا بود. در جلویِ خانه‌ای گوسفندی را پیشِ پایِ دسته، قربانی کردند. بعد رسیدند دمِ خانه‌ی ننجان. تندتند سینی‌های شیر و خرما را بیرون می‌دادیم و سینی‌های خالی را پس می‌گرفتیم. بعد اسمِ آباجان را آوردند. مرحوم کربلایی آقا سید صدرالدین... دعا و فاتحه‌ای خواندند و بابت نذر و پذیرایی تشکر کرده و دوباره به راه افتادند.

بعدِ رفتن دسته، ننجان، انگاری که تمامِ توانش ته کشیده باشد، همانجا نشست رویِ زمین و به استکان‌های خالی شیر، خیره شد. مامان دستش را گرفت و به سمت خانه برد و گفت: «شما یه کمی استراحت کن، بقیه‌شو دیگه خودمون انجام می‌دیم.» با عمه نشستیم به شستن ظرف‌ها و مامان سبدِ استکان‌های شسته شده را به مطبخ می‌برد و جابه جا می‌کرد. بعد با هم حیاط را شستیم و جارو کردیم و وقتی همه جا مرتب شد و خودمان هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و ضعفِ دل گرفتیم، هرکدام یه گوشه افتادیم تا خستگی در کنیم. تازه آن موقع، پری‌گل بیدار شد و طلبکار که چرا برای آمدن دسته صدایش نکرده‌ایم. گفتم: «جانِ پری بذار یه کم بخوابم.» تازه ساعت هشتِ صبح بود و تا پری آمد چیزِ دیگری بگوید، به خواب رفتم.

  • «بلند شو... بلند شو لِنگِ ظهره!»

از جا پریدم و دیدم ساعت، ده صبح را نشان می‌دهد. لنگِ ظهر نبود اما برایِ روزِ عاشورا، دیر بود. سریع آماده شدیم و به مسجد رفتیم. زیارت عاشورا و دعایِ علقمه را خوانده بودند و تعزیه شروع شده بود. کتابِ دعایی دست گرفتم تا خودم زیارت عاشورا را بخوانم. پری هم رفت کنار فضه نشست. جمع کثیری از زن‌‌ها و بچه‌ها دور لبه‌ی بالکن ایستاده، تعزیه را تماشا می‌کردند. مسجد کم کم شلوغ می‌شد. تازه دعا را تمام کرده بودم که همهمه‌ای در گرفت. عمه گفت: «شیر رو آوردند!» بچه‌ها هجوم بردند به سمت دیواره بالکن، آنقدر شلوغ بود که حتی اگر نزدیک می‌رفتی باز چیزی نمی‌دیدی. من همانجا سرِ جایم نشستم و سعی کردم تجسم کنم عاشوراهای کودکیم را. شیری که لباسِ رنگ و رو رفته می‌پوشید و با کَت و کهنه‌ها برایش یال می‌گذاشتند و رویِ دو پا راه می‌رفت... صورتش نقابی پارچه‌ای داشت با دو سوراخ روی چشم‌ها و لابد از زیرِ نقاب به سختی نفس می‌کشید و می‌غُرّید... آن زمان، لباس‌های فاخر، اکسسوارهای فانتزی، گریم و جلوه‌های ویژه وجود نداشت و با حداقل امکانات تعزیه را اجرا می‌کردند.

دقایقی بعد که تعزیه از شورِ ورودِ شیر افتاد و اکثراً به جای خود برگشتند، پری‌گل با گوشی موبایل به دست، نزدیکم آمد و با هیجان گفت: «ازش یه عکس بیگیتم، بیو نگا کن» (ازش یه عکس گرفتم، بیا نگاه کن) به عکس تویِ گوشی نگاه کردم. شیر تعزیه از این لباس‌های سرتاسری حیوانات که جلویِ رستوران‌ها تن می‌کنند، داشت، با نقابِ بی‌نقصی از یک شیر واقعی... اما نمی‌دانم چرا بسیار بیشتر از آن شیر تعزیه ساده پوشِ دوران کودکیم، غیرواقعی به نظر می‌رسید.

عمه دعوایش کرد که چرا در هجومِ شلوغی جلو رفته و به خاطر یک عکس، خودش را به خطر انداخته است. تازه یادم آمد جایِ نگرانی‌ها و تذکرات مادربزرگِ پری خالی‌ست. تا آنجا که می‌دانستم، دسته دهِ پایین در روز عاشورا برای زیارت امامزاده به روستایِ ما می‌آمد. از پری پرسیدم: «امروز دسته پایین برای زیارت نمی‌آد؟» فوری جواب داد: «دلت برای حمید تنگ شده؟» بعد که نگاهِ مبهوت و دلخورم را دید گفت: «میاد... فکر کنم بعدازظهر نزدیکیای عصر برسند.»

 

یک رسم: بعضی خانواده‌ها، به فراخور حال و حاجاتشان، به هنگامِ عبور دسته عزاداری، در جلویِ منزل خود، اقدام به قربانی یا پذیرایی از دسته عزاداران می‌کنند.

 

دم دمای اذانِ ظهر، تعزیه به پایان رسید و بلافاصله صف‌های نمازِ جماعت را تشکیل دادند. چون جمعیت زیاد بود، داخل حیاط مسجد و در میدانگاهی روبروی آن و حتی در حیاطِ خانه‌های پیرامون، فرش انداختند تا مردم نماز بخوانند. بعد از نماز با فضه پایین رفتم تا برای پذیرایی ناهار، کمک کنیم. اول به پیرترها، مریض احوال‌ها و زنانی که نوزاد یا بچه کوچک داشتند و نمی‌توانستند بیشتر از این در مسجد بمانند، غذا داخل ظرف‌های یک‌بار مصرف دادیم تا با خودشان ببرند. بعد نوبت به غذای بقیه رسید که به مانند دیروز، در بشقاب کشیده و پخش می‌شد. برکتی امام حسین، برای این جمعیت زیاد، هرچه غذا می‌کشیدند تمام نمی‌شد. عطرِ خوش قیمه، مدهوشم کرده بود اما مجبور بودم تا پایانِ پذیرایی از همه صبر کنم. بالاخره همه غذا گرفتند و نوبت سرپایی‌ها شد. چون داخل مسجد به شدت شلوغ بود، من و فضه به فضایِ پشتِ آشپزخانه مسجد که رو به کوچه پشتی باز می‌شد رفتیم و رویِ کنده‌ی درختی نشستیم و همانجا غذایمان را خوردیم. سیدعلی عمو هم برایمان ته‌دیگ و دوغ آورد و حسابی خوش به حالمان شد.

بعد از ناهار، جمعیتی جوان و تازه نفس برای شستن ظرف‌ها آمدند و ما دیگر کاری نداشتیم که انجام بدهیم. از فضه خداحافظی کردم و به اتفاق بقیه به سمت خانه راه افتادیم. در راه پری‌گل گفت: «خوب با فضه ناهارتان رِ خجیره هوایِ آزادی میان باخوردین... از پنجره نگاتان می‌کُردُم... چربِ چیله پوشتی‌یَم که داشتین!» (پوشتی = ته دیگ) (خوب با فضه ناهارتون رو تو هوایِ آزادِ خوب خوردینا... از پنجره نگاتون می کردم، ته دیگ چرب و چیلی هم که داشتید)

گفتم: «الهی بمیرم، دلت خواست؟» گفت: «حالا دلم خواسته باشه، چه کار مینی؟ میشی منیب پوشتی گیر میوری؟» بعد خندید و گفت: «حَلا کُفتت نگرده، خودمی بُشقابی میان دی پوشتی دبه! خواستم تی‌یِی همرا شوخی کنم.» (حالا دلم خواسته باشه چه کار میکنی؟ میری برام ته دیگ گیر میاری؟ ---- حالا کوفتت نشه، تو بشقاب خودم هم ته دیگ بود. خواستم باهات شوخی کنم)

به خانه که رسیدیم ننجان بلافاصله رویِ تختِ داخل حیاط نشست و گفت: «دی نمی‌تانُم جا دِ تُکان باخوروم... این لِنگان فُریادی گردیه!» (دیگه نمی تونم از جام تکون بخورم، این پاهام درد گرفتند)

بلند شدم و تشتی آب نمک درست کردم. کفشهاها و جورابهایش را در آوردم و پاهایش را داخل آب نمک گذاشتم. چشمانش را بست و به متکایِ پشتِ سرش تکیه داد. آرام پاها را ماساژ دادم و بعدِ نیم ساعت از آب درآوردم و دورِ حوله‌ای که مادرم داد پیچیدم. پاهای ننجان را روی تخت بردم و خودش را یک پهلو کردم و متکا را زیر سرش گذاشتم. خواب و بیدار بود و زیر لب گفت: «خِیر بِینی ببه.» (خیر ببینی فرزندم)

عصر، صدایِ بلندگویِ مسجد دوباره بلند شد. پری‌گل گفت: «حتمنی مای دِهی دسته بیومیه.» (حتماً دسته عزاداری ده ما اومده) گفتم: «نه فکر نکنم، بالاخره دسته از جلوی خونه ننجان (که بالای ده و نزدیکِ جاده بود) رد میشه ولی من که صدایی نشنیدم.» عمه گفت: «عزیز، دسته که از جاده ماشین‌رو نمیاد، از میانِ باغان که میان‌بُر و کوتاه تره میان و اینجوری از جیر مَح‌له (پایینِ ده) وارد می‌شن.» پری گفت: «میخواین حاضر بشیم بریم ببینیم چه خبره؟» مامان گفت: «من که خیلی خسته‌اَم، ننجانم خوابه، میخواین شما برین، ما شاید بعداً بیاییم.» عمه گفت: «من میام» و سه تایی با هم به مسجد رفتیم.

حدسمون درست بود، دسته ده پایین اومده بود و اول برای زیارت رفته بودند امامزاده. میدانگاهی جلویِ مسجد شلوغ بود و بیشتر، بچه‌ها ایستاده بودند و پسرهای جوان لذا ما داخل مسجد رفتیم که خیلی خلوت بود. پری‌گل یکی از صندلی‌های نماز رو کشید کنار پنجره و نشست رو به بیرون که میدانگاهی رو تماشا کنه. منم کنارش ایستادم ولی عمه برای صحبت کردن با چندتا از زنهای دِه، پیششون رفت و نشست. دیگه نزدیکی‌های غروب بود که دسته رسید و ردیفی از مردها و جوان‌های روستای ما هم به رسم میزبانی جلویِ در مسجد ایستادند و با نوحه‌های مهمانان، سینه‌زنی کردند. دور تا دورِ چشمه‌، جلویِ در و سکوی خانه‌ها و رویِ پرچین‌ها و سنگچین، شمع روشن بود که فضا را بسیار زیبا و محزون می‌کرد. ردیفِ اولِ دسته عزاداری، جوان‌های زنجیرزن بودند و پشت سرشان، مردهای مسن‌تر به آرامی سینه می‌زدند. هرچه در میان زنجیرزن‌ها چشم گرداندم، آشنایی را ندیدم. انتظار داشتم او را در حالِ زنجیر زدن در حالیکه موهایِ سیاهش روی پیشانی‌بند سرخش ریخته و صورتش خیس عرق است ببینم که نبود!

اهلِ عزای شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین                     اجرِ شما با شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین

همانطور که دسته مهمان عزاداری می‌کرد و میزبانان خوش آمد می‌گفتند، یکی یکی وارد مسجد شدند. ناگهان پری سقلمه‌ای به دستم زد و  گفت: «اوناهاش... حمید با عموم اونجان...» نگاه کردم به جایی که نشان می‌داد. حمید، محزون و با نگاهی به زیر افتاده، آرام روی سینه می‌زد. به پری گفتم: «پسر عموت هم پیر شده‌ها...» گفت: «چه طور؟» گفتم: «نگاه... دیگه زنجیر نمی‌زنه!»

مراسم شامِ غریبان، مختصر بود و بعد از سینه‌زنی کوتاهِ داخل مسجد و پذیرایی با چای و شربت و کلوچه و حلوا، دسته میهمان با خواندن شعر: «ما دعا کردیم و رفتیم زین عزا... اجرتان با پسرِ شیرِ خدا» عزمِ رفتن کرد. یه نیم ساعتِ بعد هم اذان بود و نماز جماعت. بعد از نماز، همه جوان‌ها در میدانگاهی مسجد جمع شدند و شمع روشن کردند. حال من عجیب بود و مدام توهم این را داشتم که چشمانی غریب و آشنا، در حال نگریستن به من است. اما آن غریب آشنایِ محزون، یک ساعتی می‌شد که روستایمان را ترک کرده بود.

 

 

بعدِ مراسم، به اتفاقِ پدرم که از خستگی، لِهِ لِه بود به خانه برگشتیم. مامان و ننجان خانه بودند و به علت خستگی و دردِ پای ننجان، به مسجد نیامده بودند. به علت همین خستگی، شامِ را سریع حاضر کردیم. سر سفره به پدرم گفتم: «شما فردا منو می‌رسونین شهرک که بعدش با مینی‌بوس‌ برگردم تهران؟» گفت: «مگه تا آخر هفته مرخصی نداری؟» گفتم: «نه... باید پس فردا سرِ کار باشم». گفت: «پس خودم باهات میام تهران» مامان گفت: «ولی پس فردا که ننجان، باید نذرِ نانِ مسجد رو ببنده! نوبت دادند بهش برای اون روز که سوم امامه و مسجد هم شام میده» گفتم: «ننجان... ببخش منو ولی مجبورم که برم...» گفت: «خا جان... می‌دانُم! بشو خدا به همرات... اینجان دی آدُم زیاد دره کمکمان مینُن. ولی ان‌شاءالله قول هادین خودتی توتک نذری‌ای واستان، دُواره بیای... آخرِ ماهِ صفر، چهل و هشتم...» (باشه عزیزم برو خدا به همراهت، اینجا آدم زیاده، کمکمون می کنند. ولی قول بده ان شاءالله برای نذری توتک خودت، دوباره بیای، آخرِ ماه صفر، بیست و هشتم صفر) گفتم: «چشم ننجان... میام به امید خدا».

فردا صبح زود، من و پدرم، روستا را ترک کردیم در حالیکه ننجان، پشتِ سرمان آب می‌ریخت و چهره‌های مامان، عمه و پری‌گل بُغ‌کرده و ناراحت بود. محرمِ طالقان، در همین چند روزِ کوتاه، ما را دوباره همچون یک خانواده صمیمی دورِ هم جمع کرده بود و حالا جدایی، ولو کوتاه و با وعده‌ی بازگشتی زود، غم‌انگیز به نظر می‌رسید.

پیچ در پیچِ جاده روستایی در تاریک روشن صبح و هوایِ خنکِ ابتدای پاییز، سکوت خلسه آوری را به میانِ من و پدرم تحمیل کرده بود. به سه راهی رسیدیم و ناخواسته نگاهم رفتم سمتِ روستای پایین دست. از دور، شیروانی‌های رنگی و نقره پاشیده بر روی برگانِ اِسپی‌دار چشم را نوازش می‌داد. بلبلی نشسته بر درختی زرد، با سوزی عاشقانه می‌خواند و صدایِ آمدن خزان، به گوش می‌رسید.

به شهرک رسیدیم و از پدرم خواستم نگه دارد برای خریدن سوغات. از تک و توک مغازه‌هایی که باز بودند، مقداری گردو، کولاس و یک جاجیم دستبافت کوچک خریدم. پدرم هم نانِ بربری و سرشیر خرید تا نزدیک گردنه، صبحانه بخوریم.

ظهر نشده به تهران رسیدیم. پدرم مرا به خانه رساند و هرچه اصرار کردم بالا نیامد. می‌دانستم می‌خواهد کمی خرید و بعد استراحت کند و صبح زود، دوباره برگردد طالقان. در برابر خنکی و آرامش طالقان، تفتیدگیِ پر دود و شلوغی سرسام آورِ تهران، بدجوری توی ذوق می‌زد.

به خانه که رسیدم اول زنگ زدم به مارال. بوق‌ تلفن به آخر رسید و قطع شد اما مارال جواب نداد. درست است که به ظاهر آرام بودم اما خدا می‌دانست چقدر برای وضعیت پیمان نگرانی داشتم. یک بار دیگر شماره را گرفتم و چون باز هم جواب نداد، گوشی را به شارژ زدم و رفتم تا دوش بگیرم. تازه از حمام درآمده بودم و داشتم موهایم را خشک می‌کردم، که تلفنم زنگ خورد. مامان بود که خبرگیری رسیدنمان را می‌کرد. بعد هم گوشی را داد به پری‌گل. پری جیغ کشید: «چبه نرفته دلم تیب تنگ گردیه؟» (چرا هنوز نرفته، دلم برات تنگ شده؟)

گفتم: «چی؟» گفت: «ها... مِینُم کو هَنو پاتان به تهران نرسیه طالقانی ر یادا کُردین! (میبینم که هنوز پاتون به تهران نرسیده، طالقانی رو فراموش کردید) میگم چرا تویِ کوفتی اینقدر خوبی که دلم واست زود زود تنگ میشه؟». خندیدم و گفتم: «خب حالا... تا چشم به هم بزنی میام.» گفت: «واسه اربعین میای؟» گفتم: «تو تا اربعین میخوای طالقان بمونی؟» گفت: «نه.... تو که نباشی یه روزم نمی‌خوام اینجا بمونم. نانِ ننجان رو که بستیم و سوم امام تموم شد، برمی‌گردم تهران، حالا تو اگه اربعین یا چهل و هشتم اومدی، منم باهات میام.»

یه خورده دیگه وراجی کردیم تا بالاخره به خداحافظی رضایت داد. گوشیو که قطع کرد، دوباره شماره مارال رو گرفتم که باز هم جواب نداد. وسوسه شدم شماره پیمان رو بگیرم. بعدِ یه کمی این پا اون پا کردن، زنگ زدم. گوشیش خاموش بود.

خدا می‌دونه دلم هزار راه رفت و شدم عین مرغِ سرکنده! آخر سر هم طاقت نیاوردم و زنگ زدم به یکی از خواهرزاده‌های پیمان که رابطه خوبی با من داشت. آراد گوشیشو با اولین بوق جواب داد. خودمو معرفی کردم که گفت: «زن‌دایی درسته شماره‌ات از گوشیم پاک شده ولی از رو صدات شناختمت!» جالب بود هنوز منو زن‌داداش و زن‌دایی صدا می‌کردند! بهش گفتم: «زنگ زدم مارال، جواب نمی‌ده، خواستم حالِ مادربزرگت رو بپرسم.» گفت: «خاله احتمالاً رفته خونه مادرشوهرش واسه همینه گوشیشو جواب نمیده» نمی‌دونستم مارال شوهر کرده! گفتم: «عه... به سلامتی کی عروسی کرد؟» گفت: «نه دیگه زن‌دایی هنوز تو عقدند. مامان بزرگم خوبه، یعنی بهتره، مرخصش کردند.» گفتم: «خب خدا رو شکر... بقیه چی؟ بقیه خوبند؟» گفت: «آره همه خوبند... ملالی نیست جز دوری شما.» گفتم: «باشه ممنون، به همه سلام برسون، ببخشید مزاحمت شدم، خدا نگهدار.»

لحنِ شادِ آراد که نشون نمی‌داد مشکلی وجود داشته باشه. شاید هم بچه (هیجده سالش بودا!) از چیزی خبر نداشت که البته با شناختی که من از خانواده پیمان داشتم، این فرضی محال بود. به هر حال، نگرانی تا حدودی دست از سرم برداشت و تونستم به کارهای خودم برسم.

بعدِ نماز و ناهاری حاضری، ساکمو باز کردم و لباس‌های چرک رو تو لباسشویی ریختم. بعدشم کاغذ کادو آوردم و جاجیم سوغاتی رو کادو کردم. اونو واسه مهندس گرفته بودم. گردوها هم برای دانشور بود که عاشق جوزهای طالقان بود و کولاس‌ها رو هم یکی یه دونه می‌دادم به بقیه همکارا.

اون شب زود خوابیدم تا برای اولین روزِ حضور در اداره بعد از تعطیلات، حسابی سرحال باشم.

 

 

صبح زود، بیدار شدم و مرتب‌ترین لباس اداری‌مو پوشیدم و بعد از صبحانه زدم بیرون. یک دعایی بود که مشتی عذرا به دیوار خانه‌اش چسبانده بود و از روی آن عکس گرفته بودم به نام «دعای ایمنی از آفات». گوشی را در آوردم و آن را خواندم و بعد ماشین را روشن کرده، به سمت اداره به راه افتادم. نیم ساعتی تا شروعِ کار اداری مانده بود و جز نگهبان‌ها کسی در اداره نبود. از فرصت استفاده کردم و ابتدا یک لیستی از کارهای عقب افتاده و اموری که باید انجام می‌دادم نوشتم. بعد کارها را اولویت بندی کردم و دست آخر برای هر کار، یک فرصت زمانی در نظر گرفتم. لیست را تایپ کردم و شد برنامه‌یِ ‌کاری روزهای آینده‌ام. یادم هم بود که اولش یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم.

دانشور اولین کسی بود که آمد و با تعجب از باز بودن درِ اتاق، به داخل سرک کشید. ناگهان چهره‌اش باز شد و گفت: «سلام، کِی اومدی خانوم حسینی؟ چشم ما روشن، عزاداری‌هاتون قبول باشه» گفتم: «سلام، و همچنین! دیروز رسیدم.» و در حالیکه بسته گردو رو به طرفش می‌گرفتم گفتم: «این سوغاتی ناقابل، هم مالِ شماست.»

تمامِ دو هفته آینده را بِکوب کار کردم و اجازه ندادم هیچ چیز دیگری، ذهن و توانِ مرا به خود مشغول کند. پاییز و ماهِ مهر از راه رسیده بود و تغییر چهره‌ی عاشقانه‌ی طبیعت، حسی خوشایند به جانم می‌ریخت و روحم را آرام و همزمان جسمم را پر از جنب و جوش می‌کرد.

آن روز، یک جلسه مهم کاری داشتیم که باید با نمایندگان یکی از سازمان‌های بزرگ برای اخذ موافقت‌نامه و انعقاد یک قرارداد بسیار مهم و تأثیرگذار مذاکره می‌کردیم. تقریباً از سه ماهِ گذشته، داشتیم رویِ طرح کار می‌کردیم و آن روز، آخرین فرصت ما برای قانع کردن نمایندگان مذکور و بردن یا باختن در این کارزارِ نفس‌گیر بود. از روزِ گذشته، تمامِ جزئیات طرح را با مهندس مرور کرده و همان شب، آخرین اصطلاحات لازم را انجام داده بودم و حالا فقط نیم ساعت تا شروع جلسه باقی مانده بود. یکبار دیگر به اتاق جلسات رفتم و جزئیات را شخصاً چک کردم. بعد هم رفتم تا ببینم دانشور که مسئولیت پذیرایی جلسه را برعهده داشت، در چه حالی‌ست که دیدم در آرامش نشسته، ‌قرآن کوچکش را باز کرده و می‌خواند. آرامش او به من هم سرایت کرد و به اتاقم برمی‌گشتم که گوشی‌اَم زنگ خورد. صفحه را نگاه کردم و دیدم نام مارال بر آن نقش بسته است.

چیزی درونم می‌گفت که جواب ندهم. اما زنگِ گوشی قطع نمی‌شد و با خودم فکر کردم اگر جواب ندهم، تمامِ مدتِ جلسه ذهنم درگیر آن خواهد بود که چه کارم داشته است. دستم رفت سمت دکمه سبز...

اما اگر جواب می‌دادم و او حرفی می‌زد که باز مرا به هم می‌ریخت چه؟ اگر خبر ناخوشایندی داشت یا حتی می‌خواست که پرچانگی کند و وقتم را بگیرد... نه... نباید اجازه می‌دادم زحمات این چند وقت گذشته‌اَم با یک تلفن از سویِ افرادی که دیگر با من غریبه بودند، به باد رود یا حتی مورد تهدید واقع شود. در آنی تصمیم گرفتم و گوشیم را خاموش کردم. دانشور از درِ آبدارخانه بیرون آمد و گفت: «بیا ببین قهوه‌ای که دم کردم خوبه؟»

جلسه شروع شد و تمامِ دو ساعت آن به مذاکراتی سخت، طولانی و نفس‌گیرگذشت. هرجا کم می‌آوردم یا احساس می‌کردم که مهندس و دیگر همکارانم کم آورده‌اند، یک یا حسین در دلم می‌گفتم و دوباره می‌زدم به کارزارِ نبرد! بالاخره در لحظاتِ آخری که همگی خسته بُریدیم و چهره‌های نمایندگان، حاکی از همان بی‌اعتمادی اولِ مذاکره بود، مدیرِ ارشد سازمان مقابل از جا برخواست و گفت: «با توضیحاتِ کاملی که جناب مهندس و خانم دکتر دادند، من یکی قانع شدم. با مسئولیت خودم قرارداد رو امضاء می‌کنیم و ان‌شاءالله که شما هم روسفید از این کار بیرون می‌آیید.» به مهندس نگاه کردم که با خوشحالی با نمایندگان دست داد و تفاهم نامه و قرارداد، فی‌المجلس امضاء شد.

خدا می‌داند که سرتا پایم شکرگزاری شد و در اولین فرصت، حمد و تسبیح و تقدیسش را که نصرتم بخشیده بود به جای آوردم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

 

یادداشت نویسنده:

علیرغم آنکه ابتدای داستان گفتم، انتخاب اسامی تصادفی و شخصیت‌ها خیالی است، باید اینجا یک اعترافی بکنم. شخصیت دانشور، از روی آبدارچی اداره‌ام مرحوم اسماعیل دانشفر گرفته شده که مردی نجیب، شریف و بسیار مهربان و آرام بود و متأسفانه در چهل و چند سالگی دار فانی را وداع کرد. ان‌شاءالله روحِ آن مرحوم غرق در رحمت و مغفرت الهی باشد. تقاضا دارم صلوات و فاتحه‌ای نثار همه درگذشتگان خود و بنده کنید.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۱۸
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- نهمین قسمت

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

حمید آمده بود تا مادربزرگش را برای مراسم عاشورا، به ده خودشان برگرداند. البته به خوبی مشخص بود که این را بهانه کرده و الا که مادربزرگ پیش ما هم می‌توانست در عزاداری‌ها شرکت کند و از این بابت خوشحال هم بود. اما چون مادربزرگ با مامان و مشتی عذرا به زیارت امامزاده رفته بودند، مجبور شد روی پله در حیاط بنشیند و منتظر بماند تا برگردند.

داشتم لباس می‌پوشیدم و برای رفتنِ به مسجد آماده می‌شدم که تلفن همراهم زنگ خورد. این مدتی که طالقان بودم، گوشی خاموش بود ولی از دیروز برای گرفتن عکس‌های مراسم عزاداری، روشنش کرده بودم. تلفن را جواب دادم اما چون روستا، آنتن درست حسابی نداشت مجبور شدم برای صحبت کردن به ایوان بیایم. مارال بود، خواهر کوچک پیمان! تا صدای تماس برقرار شد گفت: «سلام زن‌داداش! خوبی؟ حاج خانومشون خوبند؟»

گفتم: «ممنون مارال جان، شما خوبین؟ خانم بزرگ و بقیه چطورند؟»

  • «ای زن‌داداش چی بگم؟ اصلاً خوب نیستند... واسه همین مزاحمت شدم، تو رو خدا ما رو تو این ایام دعا کن. مامان حالش بد شده و بردیمش بیمارستان...»
  • «بلا به دور باشه، چی شده مگه؟ چرا بیمارستان؟»
  • «والا راستش سرِ قضیه شما که خیلی ناراحت بود، بعدشم که اون اتفاق برای پیمان افتاد، نگرانی و غصه کلاً از پا انداختش!»
  • «چه قضیه‌ای؟.... الو... الو مارال... بگو ببینم واسه پیمان چه اتفاقی افتاده؟»

بعد سراسیمه پله‌ها را پایین آمدم و از کنار حمید گذشتم، بلکه در حیاط گوشی بیشتر آنتن بدهد. مارال با صدایی که مدام قطع و وصل می‌شد می‌گفت: «زن‌دادا... پیما ... خوب نی... کلاً قطع امید... اگه بمیره... مریض...»

داد زدم: «مارال چی داری میگی؟ تو رو خدا بگو پیمان الان کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟»

که فقط کلام آخرش اومد: «مامان میگه نفرین تو... حلالمون کن» و بعد تماس قطع شد.

همانجا رویِ زمینِ سردِ حیاط نشستم و سرم را در میان دست گرفتم و زدم زیر گریه... خدای من، چه بلایی سر پیمان آمده بود؟ یعنی این مدت مریض بود و من از اون، که تنها عشق زندگیم بود، بی‌خبر بودم؟ آیا ناعادلانه نفرینش کرده بودم در حالیکه بی‌گناه بود؟ شاید دلیل اصرارش بر جدایی به خاطر همین بود که نمی‌خواست با حال و روزِ بیمارش، سربارِ من و زندگیم باشد؟ آری حتماً اینگونه بود و مردِ عاشق من، با ایثار و از خودگذشتگی سعی داشت تا مرا از مصیبت‌هایش دور نگه دارد و به این خاطر، انگِ بی‌وفایی و نامردی را به خود خرید تا من پیِ زندگی بهتری باشم!

دانستن این حقایق دردناک، در این لحظاتی که دیگر نمی‌شد برای جبران مافات کاری کرد، قلبم را به آتش می‌کشید و بارش چشم‌هایم را تندتر می‌کرد. ناگهان سر بلند کردم و دیدم حمید، با حالتی توأمان نگران و غمگین ایستاده و نگاهم می‌کند. حال او بهتر از من نبود، گویا آنچه را می‌دید و نام‌هایی را که از زبانم شنیده بود، عمارت رویاپردازی‌شده‌ی آینده‌اش را بر سرش آوار می‌کرد. بلند شدم و از خانه زدم بیرون. دیگر تحملِ هیچ چیز را نداشتم... حتی محرم، حتی طالقان!

در راهِ خاکی به پیش می‌رفتم و هق هق می‌کردم که کسی از پشت سر صدایم زد. پری‌گل بود، سراسیمه به دنبالم آمده بود. گفت: «الهی بمیرم...» و بغلم کرد. های های زدم زیر گریه... نمی‌دانم چه مدت وسطِ راه در آغوشش ماندم و اشک ریختم. اما بعد آرام گرفتم و دوتایی بی گفتن هیچ کلامی به سمت پایینِ ده، به راه افتادیم. سرِ راه و دمِ درِ خانه ننجان، با مامان و مادربزرگ روبرو شدیم که روی سکویِ جلویِ در نشسته بودند و خستگی در می‌کردند. مامان با دیدن چشم‌های قرمز و اشک آلودم پرسید: «چی شده؟»

پری جواب داد: «هیچی زن دایی، داشتیم با گوشی، روضه گوش می‌کردیم». مامان انگاری که قانع نشده باشد، با نگرانی، نگاه عمیقی کرد و چهره‌اش در هم رفت. عمه از حیاط بیرون آمد و بعدِ سلام گفت: «صبر کنین ما دی آماده شیم همگی با هم بریم مسجد.» پری جواب داد: «نه ما می‌ریم تا امامزاده و بعدش خودمون میاییم مسجد.» و دوتایی راه افتادیم سمت امامزاده.

 

 

امامزاده شلوغ بود و ما رفتیم سمتِ مزارِ آباجان. پدرم در کنار مزار، دو سکوی سیمانی درست کرده بود که درخت تنومندِ امامزاده، روی قبر و سکوها را سایه می‌کرد. نشستیم و همه چیز را برای پری‌گل تعریف کردم. با لحنی که سعی می‌کرد دلداری دهنده باشد گفت: «خب حالا که چی... این همه آدم مریض می‌شن، میرن دکتر، دوا درمون می‌کنند، خوب میشن برمیگردن سر زندگیشون. تو که نباید بابت این مسأله خودتو سرزنش کنی! تازشم اون نخواست که تو در کنارش باشی، و اِلا که تو خودتو ازش دریغ نکردی.»

گفتم: «مثلاً خواسته از خودگذشتگی کنه تا مزاحم زندگی من نباشه!» پری گفت: «این تصمیمیه که خودش گرفته و مسئولیتش پایِ خودشه» گفتم: «اگه بمیره...!» گفت: «ببین، مرگ و زندگی دست خداست. بعدشم اون دیگه هیچیِ تو نیست! به خودت بیا دختر، ببین چه حال و روزی به خودت گرفتی! اونا مثلاً خواستند تو آرامش داشته باشی که زدند اینجور داغونت کردند؟»

گفتم: «فکر می‌کنند از نفرینِ منه که اینجوری شده!» گفت: «ساده نباش... اگه پیمان قبل از طلاقتون مریض شده که دیگه تو نفرینش نکرده بودی! اگه هم مریضیش مالِ بعدِ طلاقه که پس مسأله از خودگذشتگی منتفیه... اصلاً از من می‌پرسی این قضیه مشکوکه! راست میگم به خدا... اونجوریم نگام نکن... چرا باید درست وسطِ روزایی که تو داری به سمتِ ساختن یک زندگی تازه پیش می‌ری، اونا یه‌هویی زنگ بزنند و این اتفاقا بیوفته؟ اصلاً بعد از طلاقت... چند وقته طلاق گرفتی؟»

  • «نزدیکِ شیش ماه!»
  • «خب این مدت یه بار شده بود زنگ بزنند و حالی از تو بپرسند یا مثلاً به قول خودشون حلالیت طلبی کنند؟»

گفتم: «نه». گفت: «خب عزیز من، منم همینو میگم دیگه که قضیه مشکوکه! بر فرض محالم که همه حرفهای اونا درست باشه، بازم دلیل نمیشه تو بشینی اینجا خودتو داغون کنی.. که چی بشه؟! پاشو.. پاشو خودتو جمع و جور کن که به قول آباجان، این چرخِ عجوزه هر روزش یه رِنگ دامان تن مینه! از خودخوری و غصه الکی هم کسی به جایی نرسیده! بریم که مراسم مسجد شروع میشه و جا گیرمون نمیادا.»

دستی کشیدم رویِ مزار آباجان و بعد نگاهی به شیروانی سبزِ امامزاده انداختم که در آبی آسمانِ بالا سر سرفرازی می‌کرد. عاجزانه از خدا خواستم کمکم کند... خیلی سخت بود در این اوضاعِ پیش اومده، تصمیم درستی بگیری و صحیح رفتار کنی.

به درِ مسجد که رسیدیم،‌ عَلَم بزرگ و تزئین شده با پرهای سرخ و سفید رو بیرون آورده بودند و در میدانگاهی جلویِ مسجد، مردم در حالِ دست کشیدن و بوسیدن پارچه‎‌های سبز و سیاهش بودند. انگاری عَلَم، نمادی است از ضریحِ حرم‌های شریف و مردمِ مشتاق و دل‌سوخته به زیارتش می‌رفتند. جلو رفتیم و ما هم زیارتی کردیم و پری‌گل چند اسکناس را به پارچه عَلَم سنجاق کرد. شنیدم که زیر لب می‌گفت: «‌یکی برای کار محمود، یکی بچه‌اَم، یکی خوشبختی اِسپی...»

مراسم روزِ تاسوعا، ابتدا تعزیه بود که از صبح آغاز می‌شد و بعد یک سخنرانی مختصر، دعا و آخر هم پذیرایی ناهار. مراسمِ مفصل‌تر همراه با سینه‌زنی موکول می‌شد به برنامه شب. آشیخ عمو، دعاهای پایانی را کرد و سفره ناهار را انداختند. غذای نذری تاسوعا، مرجو خورشت بود. (مرجو = عدس، مرجو خورشت = غذایی شبیه فسنجان که در آن عدس هم ریخته می شود و از غذاهای محلی طالقان است) بشقاب‌های کَل و کوت پُر از برنج را که سرش خورشت ریخته بودند، با مجمع‌های بزرگ می‌آوردند و دست به دست می‌شد. فضه که نیرویِ سرپایی بود، اولین بشقاب را جلویِ پری‌گل گذاشت و چشمک زد. پری‌گل گفت: «یادش بخیر خورشت‌ها رو با بادیه می‌آوردند و پیرزن‌ها یک ضَرب خالی می‌کردند رویِ پلوشان.» ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم: «یاد اون قاشق‌های سبک روحی هم بخیر که یک در میون توی دهن می‌شکستند!» پری گفت: «آخ گفتی... خوب یادته‌ها... بذار ببینم... (به قاشقش نگاه کرد)... نه این یکی استیله نمیشکنه» و اولین قاشق غذا را در دهان گذاشت. وقتی همه غذا گرفتند، سرپایی‌ها هم مشغول خوردن شدند. فضه هم پیش ما آمد و گفت: «پری... گُمانُم یه سِنگ بَش شومارتی دُندانی بیخ!» (پری فکر کنم یه سنگِ تویِ غذا رفت زیر دندون مادر شوهرت) پری سر بلند کرد و گفت: «وایی... کو؟» و با دیدن چهره عصبانی زن‌عمو که دست رویِ دهانش گذاشته بود ادامه داد: «بدبخت شدیم که، حالا میخوا تا عُمر داره بزنجه که خورشت‌ِتانی میان سِنگ دَبه!» (بدبخت شدیم، حالا میخواد تا آخر عمرش هی بگه که تو خورشتتون سنگ بود)  فضه گفت: «شاید دی این سبب خیر گرده دی این وَرا پیداش نگرده» (شاید هم سبب خیر بشه و دیگه این ورا پیداش نشه) پری‌گل گفت: «خدا از دُهانت بشنوئه» و باز مشغول خوردن شد.

 

یک رسم: اهدای نذورات در پایِ عَلَمِ امام حسین، عملی مرسوم است. بعضی‌ها نذورات نقدی خود را به پارچه‌های عَلَم، سنجاق می‌کنند. این نذورات، صرفِ مخارجِ مراسم عزاداری می‌شود.

توضیح: عَلَم‌های طالقان، کوچک و سبک هستند تا در کوچه‌ها و معابر تنگ و باریک روستایی، قابل حمل باشند.

 

ناهار که تمام شد، مردم به یکباره مسجد را ترک کردند و خلوت شد. خواستم برای شستن ظرف‌ها به نیروهای کمکی بپیوندم که گفتند تعدادشان زیاد است و نیازی به ما نیست. شیردختران روستا به یک چشم به هم زدنی، مسجد را تمیز و مرتب کردند و ما به سمت خانه به راه افتادیم. ابتدا رفتیم خانه ننجان که با دیدن زن‌عمو که در حالِ غر زدن و جمع کردن وسایلش بود، با تعجب فهمیدیم می‌خواهند بروند و زحمت را کم کنند! سنگِ مرجو خورشت کار خود را کرده بود. ننجان با ناراحتی این ور و آن ور می‌رفت و سعی می‌کرد نگذارد مهمان‌ها با اوقاتی تلخ آنجا را ترک کنند. سفارش هم کرده بود از دوکّانِ کبلایی حکمت، که تنها مغازه دار روستا بود چند دَبه ماست و پنیر و یک گونی جِوز (= گردو) بیاورند تا به عنوانِ سوغاتی همراهشان کند.

بعدِ خداحافظی و راهی کردن مهمان‌ها، آرامش به خانه برگشت. هرچند سیمایِ عمارت، هنوز به خانه‌های جنگ‌زده شباهت داشت. یکی یک بالش برداشتیم و گوشه‌ای دراز کشیدیم. در خستگی مفرط آن روزِ پر آشوب و مشغله، سریع به خواب رفتم و اجازه دادم تا مُسکن خواب در رگ‌هایم جریان یابد. عصر، در آرامشی که نمی‌دانم ماحصل اجابت کدام دعا در حقم بود، بیدار شدم. بقیه هنوز در چرت بودند، به همین خاطر آهسته و پاورچین به حیاط رفتم و کتری سیاه ننجان را پرِ آب کرده، رویِ کله کنجِ دیوار، گذاشتم تا به جوش بیاید.

روی کُنده‌ای در حیاط نشسته بودم و به آتشِ کوچکِ بیخِ کتری نگاه می‌کردم که صدایِ همهمه‌ای از کوچه آمد. بلند شدم و از لایِ درِ نیمه لا، بیرون را نگاه کردم. تعدادی از جوانان روستا آمده بودند تا از همسایه روبرویی، اسب سفیدش را بگیرند و برای مراسم و تعزیه ببرند. اسب سفید که قرار بود ذوالجناح باشد، موقرانه ایستاده بود و جنب و جوش جوانان را پیرامون خود، با چشمهای نجیبش تماشا می‌کرد. یکی با مقداری آب و پودری قرمز، رنگِ سرخی درست کرد و به روی یالها و بدن اسب کشید. یکی دیگر با تعدادی پارچه سبز و سیاه، زین اسب را تزئین کرد. آخر سر مگس‌پرانی با مهره‌های شیشه‌ای و زنجیرک‌های برنجی آوردند و رویِ پیشانی اسب گذاشتند و باقیمانده رنگِ سرخ را روی پاهایش پاشیدند. (مگس پران = پیشانی بندی تزئینی که روی پیشانی اسب می بندند)

ذوالجناح که آماده شد، همگی دور اسب را گرفتند و جوانی با سوز، مرثیه‌ای خواند.

چهره از خون خدا کردی خضاب ای ذوالجناح            چون شرار افتاده‌ای در پیچ و تاب ای ذوالجناح

صیحه‌هات نوحه هست و شیهه‌هایت یا حسین           هر نفس داری هزاران التهاب ای ذوالجناح

ای بُراقِ تیر باران گشته در معراج خون                    از چه بر تن زخم داری بی حساب ای ذوالجناح

فاش بَرگو ماه زینب را کجا انداختی                       در یَمِ خون یا میانِ آفتاب ای ذوالجناح

من زِ سوز سینه‌ی خود با تو می‌گویم سخن               تو به اشک دیده می‌گویی جواب ای ذوالجناح

قلب ما را سوختی این گونه سقّایی مکن                   کم بریز از چشم گریانت گلاب ای ذوالجناح

 

درست عین تصویرِ نقاشی عصر عاشورا بود با این تفاوت که این بار، پسرانی دورِ اسبِ خون آلود را گرفته بودند. سر به چارچوب در گذاشتم و آرام گریه کردم. حالا منشاء دردِ بی امانِ دلتنگی که از شب اول محرم به سینه‌ام ریخته بود را می‌شناختم. دلم به دلِ بی‌بی‌‌جانم زینب سلام الله گره خورده بود و پا به پایِ دلتنگی او بر شهادتِ غریبانه حسینش، دلتنگ، اشک‌بار و محزون بودم.

به خود که آمدم دیدم ننجان و بقیه هم تویِ حیاط نشسته‌اند و همراه با مرثیه جوان‌ها گریه می‌کنند. عمه قوری گل سرخی را آورد و چای را دَم کرد و گفت: «دستت درد نکنه آب جوش گذاشتی.» مامان گفت: «قبول باشه... پشت بندِ این سوز و آه، چایِ دودی روضه می‌چسبه.»

 

عکس: ذوالجناحِ تعزیه در حسینیه جوستانِ طالقان است.

یک رسم: مرسوم است اسبی را به شکل ذوالجناحِ خون‌آلود (اسب امام حسین علیه السلام) درآورده و برای تعزیه می‌برند. همچنین اسب در جلویِ دسته‌های عزاداری روزهای تاسوعا و عاشورا در میانِ ده، گردانده می‌شود و به نیت تبرک، برخی کودکان خود را برای لحظاتی سوارِ اسب می‌کنند.

 

نزدیک غروب بود که سِدحلیمه با دختر بزرگش که فقط ده دوازده سال بیشتر نداشت، شیر آوردند. مادرم تندی داخل اتاق دوید تا کیفش را بیاورد و پول شیر را حساب کند. اما وقتی برگشت ننجان با چشم و ابرو اشاره کرد که چیزی نگوید. سِدحلیمه و دخترش یک چایی خوردند و بعد رفتند. مامان به ننجان گفت: «پس پولِ شیر؟» ننجان گفت: «مگه نمی‌دانی اینجه مردم در روز تاسوعا و عاشورا شیرِ مالانِ‌شانِ نمی‌روشون.» (شیر دامهاشون رو نمی فروشند) گفتم: «چطور؟ یعنی شیر به کسی نمی‌دَن؟ یا اینکه رایگانه؟» جواب داد: «آها رایگانه.. هرکی بخوا می‌تانه هر خانه‌ای دِ شیر طلب کنه. مخصوصاً اگه شیر برای نذری باشه، مصرفِ خودشانِ دی لب نمی‌زنُن و تو رِ هامی‌دیَن.» (آره رایگانه، هرکس بخواد میتونه از هر خونه ای شیر درخواست کنه. مخصوصاً اگه شیر برای نذری باشه، حتی به مصرف روزانه خودشونم لب نمی زنند و همه شو به تو میدهند.)

مامان گفت: «چه جالب، ولی آخه این بنده خدا سه تا دختر یتیم داره و منبع درآمدشون همین شیر و لبنیاتیه که تولید می‌کنند.» ننجان گفت: «به هر حال این یه رسمه و اگه اوشانه پول تاعارُف کنی نه فقط قبول نمی‌نُن، که به‌شان دی بَر می‌خوره. اما خودُم فکرشانِ کُردی‌یَم.» بعد به گونی برنجی که کنارِ درِ مطبخ بود اشاره کرد و گفت: «از برنجانی که برای نذری و مصرف خودمان بیوردی‌یِیم این یه گونی اضاف بیامیه. پس فردا هامیدی‌یَم یکی اوشانی بِ بَبُره.» (به هرحال این یک رسم هست و اگه به اونها پول تعارف کنی، نه فقط قبول نمی کنند که حتی بهشون بر میخوره، اما خودم فکرشون رو کردم--- از برنج هایی که برای نذری و مصرف خودمون آوردیم، این یه گونی اضافه اومده. پس فردا میدم یکی برای اونها ببره.)

شبِ عاشورا، مسجد از همیشه شلوغ‌تر بود. پری مدام گُر می‌گرفت و ما مجبور شدیم برای راحتی او نزدیک در ورودی که همزمان زیر پنجره‌ای هم بود بشینیم. آن شب مسجد یک سخنران ویژه ترک زبان هم داشت که به زیبایی هر چه تمامتر و با لهجه‌ای شیرین، در بابِ معرفتِ حسین علیه السلام و لزومِ معاشرت با ایشان در تمامی روزهای عمر (و نه فقط در ایام عزاداری محرم) صحبت کرد و در آخر روضه‌ی وداع حضرت ابی عبدالله را خواند. بعد نوبت به مداحی و سینه‌زنی رسید. آن شب تعداد زیادی از مداحان روستا، از پیرغلامان گرفته تا نوجوانانِ تازه کار، در صف ایستاده بودند تا اشعار پر شور خود را خدمت ارباب و عزادارانش تقدیم کنند. جوان‌ها حلقه دسته‌های سینه‌زنی را تشکیل دادند و زن‌ها و دخترهایی ایستاده کناره دیواره‌ی بالکن طبقه بالا، آنها را تماشا می‌کردند. همین باعث شده بود که جوان‌ها در میان سینه‌زنی گاهی نیز سر و نگاهی به بالا داشته باشند.

فضه با اشاره به دخترهای جوانِ ایستاده گفت: «یادتانه زمانِ ما اگه کنارِ پرده مابین زناکان و مرداکان مینشتی‌یِی، چقدر پیرزناکان دَهوات می‌کُردُن. ایسه الان هیشکی رِ کار نُدارُن، چه خودشانی بِ راحت وای‌میستُن و مردانِ نُگا مینُن!» (یادتونه زمانِ ما اگه کنار پرده مابین زنونه و مردونه مینشستی چقدر پیرزنها دعوات می کردند. حالا الان به هیشکی کار ندارند (به دخترهای جوان) چقدر راحت واسه خودشون می ایستند و مردها رو نگاه می کنند.)

پری‌گل گفت: «والا زمانِ ما حتی به لباسی که زیرِ چادر تنت دبه دی کار داشتُن. خدا به دور اگه بولیز شلوار تُن می‌کُردی، تو ر می‌گوتُن عیبه عیبه مردانه لباس تُن کردی‌یِی!» (والا زمان ما حتی به لباسی که زیر چادر تنت کرده بودی هم کار داشتند. وای به حالت اگه بلوز و شلوار تنت بود، بهت میگفتند که زشته، عین مردها لباس پوشیدی!) توضیح: قدیمی‌های طالقان خیلی بد می دونستند که زن یا دختری، بلوز و شلوار یا به قول خودشون لباس مردونه تن کنه. حتماً باید لباس زنانه مثل بلوز و دامن یا پیراهن یا اقلاً مانتو شلوار می پوشیدند.)

گفتم: «ولی با همه‌ی اون سخت‌گیری‌ها به نظر من زمان ما بهتر بود.» فضه تصدیق کرد: «آها.. اقلکاً از میانِ همین دترکانی که جُرحَتِ یه خالی نگاه رِ نُوداشتُن، سالی هفت هشت نفر عروس می‌گردی‌یَن، نه الانی جور، هیشکی نه زُن میبَره، نه عروس میگَرده!» (آره، دست کم از میون همین دخترهایی که جرأت یه نگاهِ معمولی رو هم نداشتند، سالی هفت هشت نفر عروس می شدند نه مثل الان که هیشکی نه زن میگیره نه عروس میشه!)

در میان ذکرِ خاطرات ما از گذشته و مرورِ قدیم‌، بالاخره سینه‌زنی به اوجِ خودش رسید و چراغ‌ها خاموش شد و با صدای تذکر برخی، زنان و دخترانِ ایستاده مجبور به نشستن شدند.

در مداحی‌های طالقان، معمولاً اشعار قدیمی و شیوه عزاداری سنتی خوانده و اجرا می‌شود. به عبارتی، عزاداری طالقان از هجوم سبک‌های جدید، دور مانده هرچند کاملاً از آن مصون نیست. گرچه نمی‌توان گفت که اشعار و سبک جدید، خدای نکرده ایرادی دارد ولی سلیقه اکثر طالقانیان در حفظِ همان شیوه سنتی است. آخرین نوحه‌ای که در شب عاشورا خوانده شد، «امشب شهادت‌نامهی عشّاق امضاء می‌شود.... فردا زِ خونِ عاشقان، این دشت، دریا می‌شود» مراسم عزاداری با پذیراییِ شام که خیراتِ دسته‌جمعی اهالی روستا برای اموات و درگذشتگان‌شان بود، به پایان رسید.

در هنگام برگشت به خانه، بار دیگر نگرانی و دلشوره بابت وضعیت پیمان به جانم نشست اما جرأت نداشتم با کسی راجع به آن حرفی بزنم. جلویِ مسجد که منتظر بیرون آمدن عمه، مادرم و ننجان بودیم، رفتم کنارِ چشمه و دست‌هایم را داخلِ خنکایِ آب گذاشتم. آب، موج می‌زد و موج می‌زد و از حوضچه خارج می‌شد. ناگهان، آب برایم شد روضه‌ی مجسم. در هر موج زدنش، دلم خون می‌شد و خون می‌شد و اشک به حوضچه‌ی چشمانم می‌رسید. نمی‌دانم چقدر در آن حال مانده بودم که پری‌گل صدایم زد. مشتی آب به صورت زدم و بلند شدم و همراه بقیه به خانه رفتم.

به خانه که رسیدیم، پری‌گل خوابید اما ما بایستی برای پذیرایی از دسته عزاداری فردا صبح، آماده می‌شدیم. مامان با کمک عمه، شیرها را جوشانده و در کتری ریختند. چند سینی بزرگ پر از استکان و لیوان‌های کوچکِ دمر شده، رویِ تختِ داخل حیاط بود. من و ننجان، خرماها را هسته می‌گرفتیم و جایِ هسته‌شان، گردو می‌گذاشتیم. سینی خرماها که آماده شد، با کنجد، خلال پسته و غنچه‌های گل محمدی تزئینشان کردم و رویشان را سلفون کشیدم. حالا وقت داشتیم دو سه ساعتی استراحت کنیم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

یک رسم: شیر گاو و گوسفند و بز در روز عاشورا فروشی نیست. یعنی به مانندِ آب، رایگان است و هرکس آن را طلب کند، به او تقدیم می‌کنند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۵۹
درجی طالقانی