#طالقانی_گل
گل حسرت...
گلی زیبا و در عین زیبایی، متفاوت
متفاوت چون در پاییز درمیا
نسّامه جا رشد مینه
برگ دی نُداره، فقط گل و یه کیشکه ساقه
#پیغامآور_پاییز
ایسه الآنان باغانی میان که راه میشی، کافیه سر به جیر باشی و نگاه منتظر حسرتانِ با لبخندی جواب هادی یِی
آها عزیزجان
با این گلی که حسرت بُهار را داره، مهربان باشیم.
متن و عکس از: سیمرغ
آقای ابوالفضل یزدانی برایمان نوشتهاند:
گل حسرت برای من ارمغانآور حسرت و اندوه بسیار بود. حسرت و عبور سه ماه تعطیلات و ییلاق گذرانی.
متاسفانه هم ابتدا در دو مکان دوست داشتنی و خاطره انگیز برای من رویت میشد.
ابتدا اطراف چشمهی پرده لو در خسبان. در کولج هم دقیقاً باغ کوچه پشت کارگاه پدر مرحوم استاد فرشید فلاحی به سمت «شناکن جا» تا این گلها را میدیدم، دلم هری میریخت. یک جور تنفر خاص و عمیق داشتم. اصلاً عمداً گل حسرت را لگدکوب و پرپر میکردم.
گل حسرت به روایتی دیگر
سرمای اسفندماه در کوه و دشت و رودخانهها خودنمایی میکرد. سوز سرمای دی را نداشت و از سرمای بهمن ماه گرمتر مینمود. برفها و یخها داشتند کمکم آب میشدند. گلها و گیاهان اسفندماه برای خودنمایی آماده میشدند. بوی دلاویز بهار از دوردست به مشام میرسید. عمونوروز در راه بود، ولی هنوز دشت و دمن خودش را برای پذیرایی از او آماده نکرده بود.
گل حسرت سر از خاک بیرون آورد. نفسی تازه کرد و به اطراف نگریست. خبری از بهار نبود.
شقایقهای رنگارنگ با نسیم نمیرقصیدند. و شکوفهها، باغ را روشن نکرده بودند. پرستوها هنوز خطهای مارپیچی خود را در آسمان ایجاد نکرده بودند. بلبل برگ گلی خوشرنگ در منقار نداشت.
گل حسرت به آسمان آبی نگاه کرد. پرندههای مهاجری را دید که درآسمان بالهایشان را گشوده و پرواز میکردند.
گل حسرت فریاد زند: پرندهها، پرنده ها، بهار نیامده است؟
اما پرندهها پروازکنان رفتند. گل حسرت نا امید شده بود. ناگهان دستهای از پرندگان مهاجر بالهای خودشان را جمع کردند
و اطراف گل حسرت روی زمین نشستند و به جمعآوری دانههای خشکیده گیاهان پرداختند.
گل حسرت با شادی از پرندهای پرسید: بهار نیامده است؟
آنها گفتند: نه نیامده است. ما به سرزمینی میرویم که بهار آمده است.
گل حسرت گفت: به سلامت! من هم در آرزوی بهار شکوفا شدهام اما نمی توانم همراه شما بیایم. سلام مرا به شکوفهها برسانید.
گل حسرت چند روزی در انتظار بهار ماند، اما بهارش نیامد. گلبرگهایش را پرپر کرد و در زیر زمین به خواب رفت.
مدتها گذشت... بهار آمد و دستی به شاخهها و گلها کشید. سری به قلهها زد و برفهای نقرهای را به جویهای درخشانی تبدیل کرد. نگاهی هم به چشمه رساند و اطرافش را فرشی از گل وسبزه گسترد. همه جا بهاری شد ولی گل حسرت سر از خاک بیرون نیاورد.
مدتی دیگر گذشت... بهار از دشت و صحرا رخت بربست و تابستان جای او را گرفت.
خورشید به تاخت و تاز پرداخت. میوهها روی شاخههای درختان، بر زیبایی طبیعت میافزودند. صیفیجات زینتبخش جالیزها شدند. تابستان هم خداحافظی کرد ولی گل حسرت بیدار نشد که نشد.
بالاخره پاییز فرا رسید و طبیعت رنگین شد. گل حسرت ناگهان از خواب بیدار شد و صحرا را فرا گرفت. گلبرگهای سپیدش همه جارا سپیدپوش کرد.
گل حسرت از پرندگان، از درختان، از باد پرسید: بهار نیامده است؟
همه گفته: بهار آمد و رفت. تابستان هم هنرنمایی کرد و رفت. اکنون پاییز رسیده است.
و اینگونه گل حسرت درحسرت بهار ماند و ماند.
متن (با اندکی تغییرات و ویرایش): ل، بهرامیان - کانال گردش قلم
ارسالی از استاد فرشید فلاحی