درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیمرغ» ثبت شده است

داستان مسافر کشتی نجات --- پنجمین قسمت

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

صبح، بعد از ناشتایی، ننجان بشقابِ گودی را پر از آردِ گندم کرد و درحالیکه چادر نمازِ تیره رنگش را روی سر می‌انداخت صدایم زد: «اِسپی گُلَکَم آماده‌ای؟ ما زودترک بشیم بِیتره، قول بُدام تو کو وَردنه کُردُنُت حرف نُداره، ایمروز کنیزِ نان دَبُندِ حضرتِ زهرا باشی» (گل سپیدم آماده هستی؟ ما بهتره زودتر بریم، قول دادم تو که خوب وردنه میکنی، امروز کنیزِ نونوایِ حضرت زهرا باشی)

مادرم، اخم کرده و نگران، نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: «مگه نمی‌خوای پایِ تنور وَردنه کنی؟ این مانتو مشکی چیه پوشیدی؟ یه چی تن کن که وقتی آردی میشه، تو ذوق نزنه!» او شبِ قبل به ننجان گفته بود که با توجه به وضعیت جدید من! که ممکن است با طعن و کنایه‌هایی از سویِ اطرافیان مواجه شوم، بهتر است که تا حدِ ممکن از حضور در جمع، خودداری کنم. اما ننجان اعتقاد داشت که اولاً قایم شدن در پستویِ خانه، درمانِ این دردِ به جان نشسته ما نیست. ثانیاً اکثریت فامیل و همشهری‌ها، آنقدر از درک و شعورِ بالایی برخوردار هستند که طلاق یک دختر جوان را به رویِ او نیاورند و به قولی «چَکّـُوش زُوانی» نکنند. (چکوش زوانی = زبانی مثل چکش، تند، گزنده و نامهربان داشتند) 

البته مادرم همچنان عقیده داشت تا با او خانه بمانم و در تمیزکاری عمارتی که سه سال به فراموشی رها شده بود، کمک حالش باشم. اما خودم دوست داشتم تا در کنار ننجان، در این دسته جمعی کار کردن‌های روستایی شریک شوم و در فرصت کوتاهِ روضه‌های خانگی، غم‌های خود را به آبِ اشک، بشویم. شاید هم امید داشتم دوستان و همبازی‌های کودکی خود را بیابم و با آنها، همسفرِ خاطراتِ خوش گذشته‌های دور شوم.

به توصیه مامان، به جایِ مانتویِ مشکی، سارافون و شلوار طوسی پوشیدم و برایِ داشتنِ نشانِ سیاهپوشی محرم، به بلوزِ مشکی زیر آن و شال نخی خاکستری، بسنده کردم. ننجان، بشقابِ آرد را که برایِ شریک شدن در نذری همسایه، به خانه او می‌برد (و این یک رسمِ مرسوم در روستاست) به دستم داد و گفت: «بِشیم بَبه جان... خدایا به امید تو!» (بریم فرزندم... خدایا به امید تو)

خاله گلابتون، همسایه، همشهری و فامیلِ دورِ ما بود. با خوشرویی، در آغوشمان گرفت و دیده بوسی کرد. به اتفاق هم به تنورستانِ واقع در ضلعِ جنوبی حیاطِ خانه با دیوارهای دودگرفته و بویِ تازه نانی که در کاهگل‌هایش لانه کرده بود، رفتیم. زن جوانی که نگاهِ آشنایی داشت، کنارتر مشغول پهن کردن سفره‌ای بزرگ، احتمالاً برای گذاشتن چانه‌های نان در آن، بود. سلام علیک که کردیم، خاله گلابتون او را با عنوانِ مُحسُنی زُن (= زنِ محسن) معرفی کرد. دختر، عروسِ بزرگِ خاله بود. تازه یادم آمد که چرا نگاهش آشناست. زیر لب گفتم: «فِضّه؟!» که با نجابتی روستایی خندید و گفت: «خوبه یادا نُکردی‌یِی!» (خوبه یادت نرفته)

ننجان، خمیرِ داخل تشتها را چنگی زد و گفت: «گلابتون، اگه تَندورتی تَش مهیایه، شُرو کنین.» (گلابتون اگه آتیش تنورت آماده است، شروع کنین به نون بستن)

فضّه پایِ تشت نشست و در حالیکه زیرچشمی مرا می‌پایید، شروع به چانه گرفتن کرد. منم نشستم کنارِ خوان (تخته چوبی برای پهن کردن خمیر) و وردنه را برداشتم. زیر لب گفتم: «نمی‌دونستم زنِ محسن شدی، پس پسرِ خاله گلابتون، پایِ عهد و پیمانِ عاشقیش موند.» بعد انگاری یادم افتاد فضه، دختر حاضرجواب و رُک‌گویی‌ بود که همیشه سرِ نعش چوب را می‌زد! پس می‌توانست اینجور جوابم را بدهد که:

«پس فکر کُردی‌یِی همه، شهری پسرانی جور غدار و بی‌وفان!» (پس فکر کردی همه مثل پسرهای شهری نامرد و بی وفا هستند)

و در ادامه اضافه کند: «تو کِی برای خبرهایِ ما وقت داشتی که بدانی کِی شووَر کوردیم و کِی یال دار گردی‌یِیم... اما تی یِی خبران همیشاک تند تند به ما میرسی رفیق جان!!» (تو کی برای خبرهای ما وقت داشتی که بدونی کی شوهر کردیم و کی بچه دار شدیم... اما خبرهای تو همیشه تند تند به ما میرسید رفیق جان)

اما در عوضِ فضه‌ی حاضر جواب و نیش زنِ درونِ ذهنم، فضه‌ی واقعی محجوبانه لبخندی زد و گفت: «جوان نمرد آنقدر مغرور بَ که آن چنان عشق و عاشقی نُداشتیم. ایسه الان دی ریز و درشتِ گیریفتاریا عشق و عاشقی نمی‌یَله آدُمی بَ» (جوان نمرد اینقدر مغرور بود که به اون صورت عشق و عاشقی هم نداشتیم، الان هم این گرفتاریهای ریز و درشت واسه آدم عشق و عاشقی نمی ذاره)

و فکر کردم که چقدر مهربان و نجیب است این رفیق کودکی‌هایم که هیچ چیز را به رویم نمی‌آورد و زخمِ زبان نمی‌زند و خوشبختی‌ای را که آرامش چشمانش داد می‌زد از آن برخوردار است، به رخ نمی‌کشد و همان دم، دلم پر کشید برای در آغوش کشیدنش.

تا ساعت ده که پختن نان‌ها تمام شد، من و فضه یک دورِ تمام، خاطرات گذشته را مرور کرده بودیم. بعد محمدباقر، پسر آشیخ میرزا که در حوزه درس می‌خواند و از کودکی، دستی هم بر آتشِ مداحی و روضه خوانی داشت آمد و روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) را خواند. به خلافِ ننجان که هق هقش آمیخته با ناله بلند بود، من در آرامش، اشک می‌ریختم و در دل برایِ حاجاتِ همه عزیزانم دعا می‌کردم.

دعایِ برای خودم هم مانده بود رویِ دوشِ کسانی که دوستم داشتند. ننجان... مادرم که لحظه‌های آخر خودش را به روضه رساند... فضه‌ای که از بچگی محبتش نسبت به خودم را حس می‌کردم و خاله گلابتون که بلند بلند، خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوان‌ها را از درگاه الهی مسئلت می‌کرد.

آخر من هم هنوز جوان بودم... و امیدوار به اینکه سوزِ دلِ زهرایی شده‌اَم، جوانی‌اَم را برکت ببخشد.

 

یک رسم: مردم در نذور یکدیگر (به صورت نقدی یا غیرنقدی) شریک می‌شوند و برای تهیه آن نذر با هم همکاری می‌کنند.

 

از آن به بعد، تقریباً هر روزه بساط روضه و اشک در یکی از خانه‌های روستا مهیا بود. غروب هم که می‌شد، به اتفاق ننجان و پدر و مادرم می‌رفتیم مسجد و من همیشه فضه را پیدا می‌کردم که کنار هم بنشینیم و از هر دری صحبت کنیم. یک بار مادر فضه گفت: «عوووو مگه شمایی گپان چندی درازه که هیچ تمام نیمیبو؟» (اووو... مگه حرفای شما چقدر درازه که هیچ تموم نمیشه)

خاله گلابتون، که همیشه از اینکه عروس و پسرش تصمیم گرفته بودند، بعد از دو تا فرزند پسری که خدا  شیر به شیری به آنها داده بود، دیگر بچه دار نشوند، ناراضی بود، فرصت را مغتنم شمرد و جواب داد: «اینان برایِ اینه که دترت هم صحبتِ غمخوار نداره! اگه می‌یَشت تا باز یال‌دار گرده، اینبار خدا او رِ یه دتر هامیدا که اندی گپانش باد نکنه تا مچدی میان درد و دل کنه» (اینا برای اینه که دخترت، همصحبت و غمخوار نداره. اگه میذاشت تا باز بچه دار بشه، اینبار خدا بهش یه دختر میداد که اینقدر حرفاش تلنبار نشه که مجبور بشه بیاد تو مسجد، درد و دل کنه (کنایه به اینکه دختر، غمخوار و همصحبت مادره))

من و فضه، زیرزیرکی دست هم را گرفته و مثلِ کودکی‌هایمان به نشانه علامت دادن مخفی می‌فشردیم که مادرم بحث را تمام کرد: «این دوتا از بچگی همینجوری بودند، اگه ولشون میکردی از صبح تا شب هم گَلِ هم می‌نشستند و زیر گوشِ هم حرف می‌زدند و تازه برای روزِ بعد، بازم کلی حرفِ تازه داشتند که به هم بگن.»

مامان راست می‌گفت، من و فضه هیچوقت حرف برای زدن، کم نمی‌آوردیم. در تابستان‌های بچگی که ساکن روستا می‌شدیم، صبح‌ها بدون برداشتن عروسک یا توشه راه، از خانه می‌زدیم بیرون تا تپه پشتِ امامزاده و ساعتها رویِ کنده چوبی می‌نشستیم و از مصاحبت هم، لذت می‌بردیم. گاهی که پری‌گل، از روستای پدری‌اش به روستای خودمان می‌آمد، همراه ما می‌شد اما از آنجا که حوصله یک جا نشینی و گپ و گفت نداشت، وادارمان می‌کرد تا خاله بازی کنیم. ما هم تکه سنگ‌هایی را برمی‌داشتیم و با برگهای درختان می‌پوشاندیم و به جای عروسک! در آغوش می‌گرفتیم. فضه که بزرگتر و قوی‌تر از ما بود، شوهرمان می‌شد! و من و پری‌گل، دو هوویی که در آرامش کنار هم زندگی می‌کردیم. یادم می‌آمد فضه، با گلهای وحشی زرد و بنفش، برایم انگشتر درست می‌کرد و دور انگشتانم می‌پیچید و می‌گفت: «مُن تو رِ بیشتر دوست دارُم!» و یک سنگِ برگ پوشِ دیگر در آغوشم می‌گذاشت و می‌گفت: «تازه تی یِی یالان، دو گُلَن!» (دو گُل = دو قلو) (تازه، بچه های تو دوقلو هستند)

بعدها که بزرگتر شدیم و خاله بازی بالکل بساطش را از رفاقت ما برچید، اتفاقات شیرین‌تری بر ما می‌گذشت که حرف زدن از آن، دیگر نه از رویِ تفنن که از بابِ نیازی واجب بود. آن وقتی که در بهارِ نوجوانی، عشق به سراغمان آمد و در دلهره‌ها و اشتیاق‌ها، گوش‌هایمان محرم اسرارِ هم شد. بزرگتر بودیم و اجازه داشتیم تا کنارِ رودخانه برویم و دورِ از همه اغیارِ عالم، برای هم درد و دل کنیم. همان روزهایی که فضه، دل دل کنان از محسن گفت و من از اشارات پیدا و پنهانی که برخی پسران فامیل می‌دادند، صحبت می‌کردم. آن محرمی را که در دسته‌ی عزاداری دهِ پایین، حمید، پسرعموی پری‌گل را به او نشان دادم و گفتم: «همونه که گفت نُمزه خودمی!» خوب به یاد دارم. فضه، نگاهی کوتاه به حمید، که با شور و حرارت در میان دسته، زنجیر می‌زد و عرق از روی موهای پریشانش به رویِ سربندِ سرخِ یا حسین می‌چکید، کرد و در سکوت، سری تکان داد. بعد به من گفت: «اِسپی... تو عروس گِردی خیلی جالب می‌بی... منظورم قَشِنگ و چُشم گیره!» (سپید تو عروس بشی خیلی جالب میشی، منظورم اینه خوشگل میشی و به چشم میایی)

فقط چهارده ساله‌مان بود و دوستِ دورانِ کودکی‌اَم شاید به این می‌اندیشید که دوره خوشِ بی‌خیالی‌های بچگانه، گپ و گفت‌های دخترانه و عمرِ کوتاهِ نوجوانی پر شورِ ما در حالِ اتمام است!

این را هم بگویم که دوستِ دوران کودکی‌اَم، در تمام این ده شبی که مهمان روستا بودم، و ساعتها با هم به حرف زدن گذراندیم، هیچ به رویم نیاورد که زندگی زناشویی‌ام از چه رو بر باد رفته... نه سرزنشی، نه سوالی، نه کنجکاوی... نه حتی سخنی از این باب...!

 

 

روز ششم محرم بود. بنا بر رسم، زنان روستا حجله کوچکی درست کرده بودند و جلویِ چشمه مسجد، ظرف حنایی خیس خورده گذاشته بودند. (حجله و حنایِ حضرتِ قاسم علیه السلام) حجله نمادین و ظرف حنا، با گل‌های سرخِ محمدی که عطرش در فضا می‌پیچید، تزئین شده بود.

دلم پر کشید تا قدیم‌ها...

آن روزها که با دیگر دخترکان روستا نقشه می‌کشیدیم تا برای چیدن گلِ حجله، به باغات برویم و پی‌ِ صبحِ زود بیدار شدن را به تنِ خود می‌مالیدیم. اما همیشه، من و پری‌گل -دخترانِ لوسِ شهری!- خواب می‌ماندیم و وقتی بُغ کرده گوشه ایوان می‌نشستیم، ننجان برای دلداری ما می‌گفت: «عیب نداره ببه‌کانم... شما بشین خودمانی باغ دِ گل مَمدی بیچینین و گَل‌بَند کنین دورِ قابِ عکسِ مشهد، تا فردا که خودمان روضه داریم، خانه‌مان خوشبو گَرده» (اشکال نداره فرزندانم، شما برین از باغِ خودمون گل محمدی بچینین و مثل گلوبند، ریسه کنید و دورِ قابلِ عکس مشهد بذارید تا فردا که خودمون روضه داریم، خونه مون خوشبو بشه)

بعد آباجان ما را به باغ می‌برد و صبورانه، شیطنت‌ها و داد و قالِ ما را تحمل می‌کرد تا بالاخره دامنی از گل‌های سرخِ محمدی، برای ننجان می‌آوردیم.

کنارِ حجله حضرت قاسم نشستم و گلهای سرخش را بو کشیدم. دو دختر جوان، که من نمی‌شناختم ولی احتمالاً از فامیلهای دور بودند، جلو آمدند و دو دسته گلِ وحشیِ، داخلِ حجله انداختند. سرخِ دیمشان خبر از سِرِّ درونشان می‌داد. از قدیم، نذر گل برای حجله حضرت قاسم، به نیت بخت گشایی بود.

با صدایِ مادرم، به خود آمدم و به طرفش رفتم. با پدرم آمده بودیم تا برای نذری فردایِ ننجان، از مسجد، دیگ و آبکش بگیریم. با کمک هم وسایل را بیرون آوردیم که اخمِ مادر و تذکر بعدش حالم را دگرگون کرد.

  • « زانو زدی جلویِ حجله تا برات حرف درست کنند؟!»

یعنی اگر عالم و آدم هم دهان می‌بستند از حرف و سخن و شماتت، این خودمان بودیم که جابه‌جا نیشِ کلمات را به جانِ خودمان می‌نشاندیم. بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد و برای اینکه باز حرفی نشنوم و اشکم را نبینند، قدم تند کردم و با فاصله زیاد از پدر و مادر، جلو افتادم.

سنگینی بارِ دستانم از یک طرف و سنگینیِ غمِ درونم از طرف دیگر، بارشِ چشمانم را بیشتر کرد. همانطور که سراشیبی تندِ روستا را بالا می‌آمدم و اشک، تصویرِ دمِ خانه ننجان را تار کرده بود، صدایی شنیدم که «بـِدینـِش به من...» و همزمان حس کردم که بار دستانم سبکتر شد. پلک زدم و اشکانم فرو ریخت. چهره غریب و آشنایی که آبکشها را از دستم می‌گرفت دنبال کردم و پشت بندِ آن، صدایِ جیغ پری‌گل را شنیدم.

  • «بی معرفت من آوردمت اینجا که همدمِ خودم بشی، تو پا شدی اومدی بالا (دهِ بالا) وردستِ ننجون؟!»

بعد دستم را کشید و داخلِ حیاط برد. آنجا تازه با دیدن عمه و مادربزرگ پری، هوش و حواسم سرجا آمد و پرسیدم: «عِه سلام... عمه جان کی اومدین؟»

عمه، ظاهراً دلخورانه اما با یک خوشی پنهان در صدایش که من آن را خوب تشخیص می‌دادم، از جنس آن خوشی‌ای که هر دختری در خانه پدری‌اَش دارد، گفت: «والا خودمون که نمیخواستیم بیاییم ولی این پری ما رو آسی کرد از بس بهانه گرفت. ما هم دیدیدم که بالاخره باید برای نذرِ ننجان بیاییم، این شد که زودتر راه افتادیم تا یه کمکی هم کرده باشیم و دستش درد نکنه آقا حمید هم زحمت رسوندن ما رو کشید.»

با شنیدن اسمِ حمید، نگاهم رفت سمتِ غریبِ آشنایی که در حالِ گذاشتن آبکشها در کنارِ مطبخ ننجان بود. همان زمان، او برگشت و نگاهش قفلِ نگاهِ همچنان خیسم شد. سر که برگرداندم، صورتِ مادربزرگ پری را دیدم که یک تایِ ابرویِ بالا داده‌اش، نشان می‌داد این صحنه از چشمِ تیزبینش پنهان نمانده. آن موقع بود که پدرم رسید و حمید برای سلام و دست دادن به او جلو رفت. پری‌گل هم که دست زیر بازویم انداخته بود و به طرف خانه می‌کشاند، سرخوشانه زمزمه کرد: «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است!... مگه نه ننه؟»

 

یک رسم: در روزی‌که متعلق است به حضرت قاسم بن الحسن (علیهما السلام) مردم عزادار برای این شهیدِ نوجوان و ناکام، حجله درست کرده و حنا و شاخه‌های گل هدیه می‌آورند.

برای حاجات مخصوصه جوانان، نظیر ازدواج و اشتغال، توسل و نذر به این بزرگوار، مرسوم است.

نکته مهم: مردم طالقان این عقیده را ندارند که این روز، روزِ ازدواج حضرت قاسم است! بلکه از جهت آنکه ایشان بسیار جوان و ناکام بوده‌اند، به رسمِ حجله‌ای که برای جوانان ناکامِ درگذشته می‌گذارند، برای ایشان هم حجله آذین می‌بندند.

 

پری‌گل اصرار می‌کرد: «دایی تو رو خدا ما رو ببر باغ تا گل بچینیم». مادر بزرگ عصبانی داد زد: «دتر اندی بی‌عقلی ناکُن؟ یادت درشیه بارِ شیشه داری؟ باز میخوا همه ر پِش‌مانی بِنگَنی؟» (دختر اینقدر بی عقلی نکن، مگه یادت رفته بار شیشه داری؟ باز میخوایی همه رو به پشیمونی بندازی؟)

این بار ننجان و عمه هم به طرفداری از مادر بزرگ، زبان به نصیحت پری گشودند. آخر سر او که حریف هیچ کدام نشد، عین دختربچه‌های لجباز، قهر کرد و یک گوشه‌ی ایوان نشست. رفتم کنارش و گفتم: «پری جان، خب راست می‌گن. تو خودت نگران نیستی یه وقت خدای نکرده تو این بالا پایین کردن‌ها بلایی سرت بیاد؟ تو الان باید خیلی بیشتر از اینا مراقبت کنی عزیزم.» عصبانی گفت: «نه ... نگران نیستم! من که می‌دونم اینم موندنی نی... فقط یه درد و مصیبتِ سقط میمونه واسه من و بعدشم همه چی تموم! آخه چرا همه چی رو جدی گرفتید و نمی‌ذارید زندگی‌مو کنم؟». بعد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. سرش رو به بغل گرفتم و آروم نوازشش کردم. هیچی بلد نبودم بگم تا کمی از درد و غصه‌هاش کم کنم.

همون موقع، حمید از تویِ حیاط صدامون زد: «پاشید لباس بپوشید سرِ راه که دارم برمی‌گردم (دهِ پایین) شما رو برسونم جایی که می‌خوایید گل بچینین!»

پری با عصبانیت گفت: «اونجا که ما می‌ریم برای گل چیدن، باغه آی کیو! راهِ ماشین رو که نداره!» حمید خندید و گفت: «باغ نمی‌ریم، اولِ روستا یه خونه بود که گل‌های محمدیِ تویِ حیاطش از سرِ دیوار دیده می‌شد. می‌ریم اونجا، حتماً فامیلتونه دیگه... اجازه می‌ده از گلاش بچینین.»

عمه خوشحال گفت: «آره... راست میگه، خونه مشتی عذراست... پاشید پاشید معطل نکنین». و مادر بزرگ با یه لحنی گفت: «عه جانِ پُسر... ایلاهی که خیر بِینی، ایشالا که یه بختِ اقبالِ بلند تی‌یِی نصیب گرده» (اِی پسرِ عزیزم، الهی که خیر ببینی، ان شاءالله که یه بخت و اقبال بلند، نصیبت بشه) که انگار داشت به من کنایه می‌زد: «خاکان سر اونانی که تی یِی قدرِ نُدانستن و تو رِ جوابِ رد هادان! آخُر و عاقبتشان دی این گِردی که مِینی!» (خاک تو سر اونهایی که قدرت رو ندونستند و بهت جواب رد دادند، آخر و عاقبتشون هم اینی شد که داری میبینی)

با پری، و مامان تو ماشین حمید سوار شده و به منزل مشتی عذرا رفتیم. مشتی عذرا، دخترعمویِ مادربزرگِ مادری‌اَم بود و به همین خاطر مادرم هم با ما آمد. مشتی عذرا از آن پیرزنهای خوش قلب و مهربانی بود که چون جواهری بی‌همتا در روستا می‌درخشید. زن ساده دل روستایی که عمری در کنار همسرِ معلول خود مانده و علیرغم آنکه می‌توانست با ترکِ آن مرد و اختیار کردن همسری دیگر، به آرزوی مادر شدن خود دست یابد، اجاق کوری را به جان خریده بود تا بی‌وفا و نامرد نباشد! حالا با فوت همسر، مشتی عذرای تنها مانده، مادرِ گربه‌های بی‌صاحب، پرندگان پرشکسته و بوته‌های گل محمدی بود که خانه‌اش را به بهشتی دیدنی مبدل کرده بودند. او با خوشرویی به استقبال ما آمد. مادرم را با گفتن «خوآرزا جان» (خواهرزاده عزیزم) در آغوش گرفت و صورت تک تکمان را بوسید. به حمید تعارف کرد «جانِ زاما بیو دُل‌آ» (داماد گرامی بیا داخل) و در مقابل خنده پری‌گل که می‌گفت: «مشتی عذرا این محمود نیست ها» گفت: «ها جان، می‌دانُم، آقا، قشنگِ اسپی جانُمی خویشه». (خویش = همسر) (آره عزیزم، میدونم، این آقا، همسرِ سپید جانم هست.)

از کنار صورت‌های خندان‌شان گذشتم و به بوته‌های گل سرخ پناه بردم. بی توجه به خارهایی که به دستم می‌رفت، تند تند گل‌های نیمه باز را از سر شاخه جدا می‌کردم. مشتی عذرا صدایم زد: «اسپی جانُم بُدا تیِب کارد بیوروم، دَس بالت زخمی نگرده» (سپید جانم بذار برات چاقو بیارم که دستت زخمی نشه) و پری‌گل داد زد: «آهای خویش! صبر کن منم بیام... تمومشون نکنیا!». لحظاتی بعد، سه نفری، دخلِ گل‌های مشتی عذرا را درآوردیم.

نمی‌دانم چرا آن روز گل‌ها سرخ‌تر و عطرشان از همیشه قوی‌تر بود و در مقابل، سوزشِ سرانگشتانِ خارنشسته‌ام به هیچ نمی‌آمد!

فردا صبح، با یه حالِ بهتری از خواب بیدار شدم. کلی کار داشتیم. پری‌گل راضی به نظر می‌رسید و پسرعمویش به ده پایین برگشته و علیرغم جنب و جوشِ خانه، آرامش حکمفرما بود. کار پختن نذری که مقدمات آن از شبِ قبل آغاز شده بود، از ابتدای صبح، ادامه پیدا می‌کرد. حیاط ننجان شلوغ بود و من گاهی از پسِ بخارِ دیگهای رویِ آتش، چشمانم را ریز می‌کردم تا قامت آشپز میان‌سال را به شکلِ آباجان ببینم. آباجان آردن (کفگیر بزرگ) و آبگردان به دست، با آن عرقچینِ سفیدش که یادگارِ سفر مکه‌ بود و این روزها به سر می‌گذاشت، دیگ خورشت را نگاه می‌کرد و خطاب به ننجان می‌گفت: «بتول جان، عجب خورشتی گِردی، یه وجب روغون سَرُش بِزی... الحق که ایمسالی جوزمان نظیر نُداره.» (بتول جان، عجب خورشتی شده، یک وجب روغن روش زده، خداییش گردویِ امسالمون خیلی عالیه)

و هر سال همین بود... جوزِ بی‌نظیر درختانِ آباجان، در خورشت نذری ننجان، شاهکار می‌کرد.

به خودم آمدم و دیدم که همه چیز، تقریباً مانند قدیم‌ها است به جز نبودن آباجان و صدای مداحیِ ضبط شده که به یُمن برق رسانی به روستا در حیاط پخش می‌شد.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۸:۰۰
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- چهارمین قسمت

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

شب به اندازه ظهر، غمگین نبودم اما سردرگمی و حسی مبهم که به شدت سعی داشتم از آن فرار کنم، آزارم می‌داد. پری کنارم خوابیده بود و احساس کردم سعی دارد تا کدورتی که در صمیمیت‌مان شکاف انداخته بود را کنار بزند. لحظاتی بعد شروع کرد به حرف زدن. اما اینبار برخلاف همیشه، لودگی و طنز در کلامش جاری نبود. از زندگی مشترکش گفت. از اینکه زن عمو (مادر شوهرش) بارها و بارها او را چِزانده و چون از اول هم موافق ازدواج‌شان نبوده، برخلاف دیگر فرزندانش که همه گونه امکاناتی در اختیارشان گذاشته بود، هیچ کمکی به آنها نمی‌کرد. بعد کم کم رسید به جریان بارداری و مطلبی را به من گفت که از شنیدنش شوکه شدم. پری در آن زندگی هفت ساله‌اش با محمود، تا به حال شش بار حامله شده که هر بار به سقط، در ماه‌های ابتدایی منجر شده بود. وقتی به من گفت معنی «حاملگی پوک» را می‌دانم یا نه، احساس کردم چقدر این دخترِ به ظاهر شاد و خوشبخت، غصه‌هایِ عظیمی در دل دارد و من هم که خیرِ سرم، فامیل و دوستِ صمیمی او بودم، هیچ کدام از این دردها و غصه‌هایش را نمی‌دانستم.

و چقدر زود قضاوت کرده بودم.

اینکه پری بارداری‌اش را پنهان می‌کرد از ترسِ شومی من و چشم زخمِ دیگران نبود. بلکه از به بار نشستن این نهال در آشیانه دلش، ناامید بود! می‌دانست که این کودک هم برایش نمی‌ماند و از زخم زبان‌ها می‌ترسید.

او را در آغوش گرفتم و پا به پایِ هق هقش که سعی داشت آن را در پهنایِ آغوش من و سِتر کلفتِ لحاف پنهان کند، اشک ریختم و نوازشش کردم. پری گفت: «بیشتر دلم برای مامان میسوزه که فکر می‌کنه چون این دفعه به ماه چهارم رسیدم، حتمنی بچه موندنیه، و اِلا که من و محمود دیگه عادت کردیم و اگه این بارم نذر مامان نگیره و بچه بیفته، خودم میرم براش زن می‌گیرم!»

بعد هم دوباره تو نقابِ سرخوشی فرو رفت و با خنده گفت: «خَره اگه تو بچگیت نذاشته بودی محمود، شیر مادرت رو بخوره و خواهر شیرخوردَش محسوب نمیشدی، همین تو رو می‌گرفتم واسه محمود، بعد هم سه تایی با هم به خیر و خوشی کنار هم زندگی می‌کردیم، البته بگما همه کارها گردن تو بود، از زاییدن بگیر تا پخت و پز و بشور بساب و دلبری با تعارف چایی و اینا....». کنایه آخر حرفشو نشنیده گرفتم و برای تکمیلِ طنزِ تلخِ بینمون گفتم: «نه که منم خیلی هنر زاییدن دارم، بگیر بخواب ببینم کلِ لباسمو مُفی کردی دختره‌یِ دماغویِ بُرمه جن». پری خندید و گفت: «بُرمه جن رو کِی یاد گیتی جوان نَمُرد؟» (بُرمه جن رو کِی یاد گرفتی جوان نمرد) (بُرمه جن = کنایه به بچه نق نقو و زِر زِو که زیاد گریه می‌کند، جوان نمرد = بد و بیراهی که در اصل یک دعاست، یعنی الهی که جوان نمیری)

اون شب خوابِ آباجان رو دیدم که تویِ مزرعه سراشیبی کوه، خسته از درو، نشسته بود و به داسش تکیه داشت. کنارِ دستش هم یه دسته گل بنفش بود. عادت داشت، مزرعه که می‌رفت برامون گل می‌چید، باغ که می‌رفت برامون سردرختی میاورد.

تا رسیدم بهش گفتم: «آباجان بیو ایزارِ چاشت بیوردیَم» (آباجان بیا برات سفره غذا آوردم) (جالب بود که من هیچوقت طالقانی حرف نمی‌زدم اما تو خوابم داشتم با آباجان، به لهجه طالقانی تکلم می‌کردم).

آباجان که چهره آفتاب سوخته‌اش درخواب، جوان و حدوداً چهل ساله، خالی از هرگونه چروک یا سپیدی در ریش و مو بود، لبخندی زد و گفت: «دستکتی قربان دترجان، این دسته گلم بَبُر هادین پری‌گل». (قربون دستانِ کوچیکت دخترجان، این دسته گل رو هم ببر بده به پری گل)

اخم کردم و با ناز گفتم: «آباجان، پس مُن چی؟»

آبا گفت: «تی‌یِی بِ بَهداً میچینُم... عِیها نُگا... آن کَشی دیمی گُلان، تی‌یِی شین» (برای تو بعداً میچینم، اوناهاش نگاه کن... اون گلهایِ سراشیبی کوه، برای تو هست)

نگاهم رفت تا سمت جایی که آباجان نشان می‌داد و زمینی صورتی رنگ دیدم پُر از گلهای وحشی.

صبح با حسِ دیگری از خواب بلند شدم. پر بودم از حسِ دلتنگی... دلتنگی برای آباجان و سینه‌کَشِ کوه‌هایی که در شیب آن، انبوهِ گلهای وحشی غوغا می‌کرد. به عمه گفتم: «میخوام برم دهِ خودمون، سرِ خاکِ آباجان». عمه که انتظار داشتم اعتراض کند با آهی گفت: «منم میام همرات... چند هفته است سرِ خاک نِشی‌یَم.» (نِشی‌یَم = نرفتم)

همون دَم، پری‌گل ظاهر شد و با خنده گفت: «بابا یه بارَکی تکلیف رو روشن کنین، یا طالقانی گپ بزنین یا فارسی نطق کنین، آدم تکلیفش معلوم نی» بعد هم اضافه کرد: «منم میاما» و محمود گفت: «خودم میبرمتون، زود صبحانه رو بدین که تیز بریم برگردیم، من امروز مسافرم‌ها».

شوق دیدن روستا با دلتنگی آباجان، آتش زد به جانم....!

 

عکس: گل‌های وحشی طالقان.

هر خانه‌ای دختر داشت، طاقچه‌اش پُر بود از این گل‌های زیبا.

 

عمه تند تند در حال آماده کردن سفره صبحانه بود که مادربزرگِ پری صدایش زد: «پروین، کُجه به سلامتی؟» (کُجه = کجا)

عمه در حالیکه سرش پایین و مشغول ریختن خامه در کاسه بود گفت: «یه سر تا مزارِ بالا و زیارت امامزاده با اهلِ قبور».

مادربزرگ اخمی کرد و گفت: «این دتر رِ با این حال و روز اَندی جیر و جواَر نَبُر، اصلاً این نغافلی زیارت بشین چه معنی داره؟» (این دختر رو با این حال و روزش، اینقدر بالا پایین نبر. اصلاً این زیارت رفتنِ یه‌هویی چه معنی داره؟)

عمه که معلوم بود از ادامه این صحبتها در حضور ما راضی نیست جواب داد: «یه ماهه اینجه دَروم، به غیرِ اون روز اول، دی نشیَم آباجانی وَر، امیروز دی جمعه‌یه زیارت اهل قبور ثواب داره» (یک ماهه که من اینجام و به غیر از روز اول، دیگه نرفتم پیش پدرم، امروز هم جمعه است و زیارت اهل قبور ثواب داره)

مادربزرگ گفت: «خا ایسه.... سه هفته نشی یِی، یه هفته دی روش، بالاخره که تاسوعا عاشورا دسته میشو تا ایمامزاده، تو دی میشی آقاتی زیارت، به فکر این دترک باش که بارِ شیشه داره» (خب حالا، سه هفته نرفتی یه هفته دیگه هم تحمل کن، بالاخره که روز تاسوعا یا عاشور دسته عزاداری میره تا امامزاده، تو هم برو زیارت پدرت. فکر این دختر باش که بارِ شیشه داره)

عمه عصبانی بود و این را می‌شد از صورت قرمز و تند تند کار کردنش فهمید. سکوتش طولانی شد و این وسط هِی محمود تأکید می‌کرد که باید زودتر راه بیفتیم چون او ظهر نشده باید می‌زد به دل جاده تا خود را برای پروازِ شب، به تهران می‌رساند. عمه آخر سر طاقت نیاورد و گفت: «شما بِشین، مِینین کو مُن بایستی بُمانُم خانه تا نهارِ آماده کنم» (شما برین، من که میبینید باید بمونم خونه و نهار درست کنم.)

مادر بزرگ که انگاری نیشِ حرفِ عمه را به سمت خود حس کرده بود، با لحنِ دلخورانه‌ای گفت: «پروین خانُوم نقلِ ناهار و غذا نی، مُن حرفم اینه زُنی کو بارِ شیشه داره، دنکوئه کوه و کتلی میان! و اِلا که خود دانین!» (پروین خانم، مسأله ناهار و غذا نیست، من حرفم اینه که زنِ باردار نره کوه و دشت، و اِلا که به من مربوط نیست و خودتون میدونین!)

و بعد عصا زنان رفت و سرِ پوست تختِ تویِ ایوانش نشست و شروع کرد به تسبیح زدن.

کلاف سردرگمی و عصبانیت عمه در هم می‌پیچید. می‌خواستم بروم جلو و بگویم: «اصلاً بیخیال، یک روزِ دیگر می‌رویم» اما شوقِ دیدنِ روستا از یک طرف و نداشتنِ ماشین برای رفتن به آن، پس از برگشتن محمود، از طرفی دیگر، دهانم را وادار به بسته بودن می‌کرد.

سفره صبحانه که مهیا شد، پری‌گل، دست و رو شسته، اول از همه سر آن نشست و کاسه خامه را به طرف خود کشید. مادربزرگ از رویِ ایوان داد زد: «آن کالتوکِ خالی ناخور بَبه، زیانت مینه، یه عسلی شَکَری شیرینی قاطیش کن جان» (کالتوک = خامه)

محمود از شیشه عسل، چند قاشقی رویِ خامه ریخت و با یه «دَله خیک» گفتن، پری را به خنده واداشت. خنده پری، اخم و سکوت بقیه را آب کرد و همگی دورِ سفره جمع شدیم.

هنوز سفره جمع نشده بود که صدایِ گُرگُرِ ماشین و متعاقب آن در زدن آمد. «یاالله صابخانه... میهمان نمیخواین؟» صدای مادرم بود. از خوشحالی تا دمِ در را پایِ برهنه رفتم. مامان چارچوب در را که نیمه لا بود در دست گرفته و لنگه دیگر را باز می‌کرد. خوشحالیم وقتی کامل شد که دیدم ننجان دست در دستِ مامان در حالِ داخل شدن است. عمه و پری‌گل به استقبال آمدند و صدای ماچ و بوسه فضا را پر کرد. از لایِ در سرک کشیدم و پدرم را دیدم که داشت درهای ماشین را می‌بست. این چند مدت گذشته، رابطه دختر پدری ما، با کمترین تماس و حرفی گذشته بود. پدرم انگار که از طلاق من دلگیر بود. اما مادرم اعتقاد داشت که بیشتر از دستِ سرنوشت ناراحت است و شاید هم عذاب وجدان داشت که چرا دختر دسته گلش را به پیمان‌شکنی همچون پیمان سپرده بود. پریدم و پدرم را در آغوش گرفتم و اجازه دادم تا اشک‌هایِ نم نَمَم، همه دلخوری‌ها را بشوید. چند لحظه بعد، بابا که به سختی بغضش را فرو می‌خورد دستم را گرفت و گفت: «بریم تو، اینجا بده» و تازه یادم افتاد پا و سر برهنه جلویِ در هستم. با هم داخل رفتیم.

نَنجان گفت که بالاخره دل را به دریا زده و برای پختن نذری خود آمده است. این اولین بار بود که در طی سه سال گذشته، ننجان به خانه برمی‌گشت، انگاری که خانه بدون آباجان، برایش زندانی تاریک و بی صفا بود. مادر بزرگِ پری اصرار کرد که اول ناهار را بخورید و بعد بروید. عمه هم سریع مشغول تدارک ناهار شد.

به این ترتیب بعد از ناهار که ابتدا محمود را راهی کردیم، به سمتِ دهِ بالا، زادگاه اجدادی به راه افتادیم. البته چون ماشین جا نداشت و مادر بزرگِ پری هم تنها بود، عمه گفت که با ما نمی‌آید و در مقابلِ اصرارهای پری‌گل برای همراهی با ما کوتاه نیامد و پری هم بالاجبار، در خانه پدری ماندگار شد.

 

یک نوستالژی: صدایِ گُرگُرِ ماشین در قدیم، آن زمان که در روستاهای ساکت و آرام، کوچکترین صدا هم از دوردست‌ها به گوش می‌رسید، پیام‌آورِ خبرهای خوش بود. چون نویدِ آمدن مهمان یا عزیزی سفرکرده را می‌رساند.

 

جاده با مهربانیِ مادری چشم به راه، ما را به سینه خود فشرد. طبیعت در انتهایِ تابستان، تحفه‌های فقیرانه‌ای برای عرضه داشت اما باز هم سخاوتمندانه چشم را به زیبایی خود خیره می‌کرد. تیغ‌های گل آبی، پروانه‌های زرد و سفید در پس زمینه خاکِ آجری و علفهایِ زردِ خشک شده، قشنگترین تصویرِ خوشامدگویِ روستا برای اهالی به وطن بازگشته‌اش بود. کمتر از نیم ساعت دیگر در «خانه» بودیم. خانه‌ای که از همه چاردیواری‌های دنیا برایم بیشتر حکمِ مأمن را داشت. فشار آرامِ دستانِ مخملی نَنجان که در دستانم بود، نشان می‌داد که او هم مشتاق و دلتنگ رسیدن است. آخرین پیچ را که رد کردیم، قامت بلند آباجان را در قالب تک درختِ ایستاده بر ورودی روستا دیدم و صدای ننجان به گوشم رسید که می‌گفت: «این اِسپیدار یادگار آباجانه، خودُش آنه رِ اینجه بُکاشت... هیــع خدا بیامرزدت مرد». (اِسپیدار = درخت سپیدار یا همان تبریزی، خودش آنه رِ اینجه بُکاشت = خودش اونو اینجا کاشت)

سرازیری ماشین رو تا دمِ در خانه ادامه داشت. درِ ماشین که با چِختی بسته شد، درِ خانه، قیژی کرد و باز شد. ننجان، توأمان مبهوت و با عشق، به نمایِ خانه نگاهی کرد و با حسرت گفت: «گُلدانانُم خُشک گِردیَن! میداری خودُم که دَرُم خُشک میبُم!» (گُلدونهام خشک شدند، مثل خودم که دارم خشک میشم)

دستش را گرفتم تا داخل شود. صدایِ بادِ پیچیده در شاخ و برگ درختانِ حیاط می‌گفت: «اسپی خوش آمدی به خانه!».

تمیزکاری و جارو پارویِ خانه، با وسواسی که ننجان داشت، تا شب هم تمام نمی‌شد و ننجان وقتی خستگی ما را دید، رضایت داد که بقیه کار را به فردا محول کند.

غروب روستا را با نارنجی پررنگ خورشید نشسته بر کوهسارانش، با صدایِ بع بعِ گله‌های سیر و خسته‌ی از چرا برگشته و جنب و جوشِ آخرِ روستاییان برای بستن پرونده یک روزِ پرکارِ دیگر را دوست دارم. آن شب اما انگار، شورِ دیگری در رگهای روستا جاری بود. مردم با سرعت بیشتری به خانه برمی‌گشتند تا مهیایِ رفتنِ به مسجد شوند. در سرمه‌ای آسمانِ اولِ شب، هلال باریک ماهی نمایان می‌شد. آن شب اول محرم بود و به قولِ ننجان، روزیِ دو ماه عزاداری و اشک بر حضرت ارباب، قسمت می‌شد.

ننجان، با پرچمی سیاه که یادگارِ سفر کربلایش با آباجان بود به دمِ در آمد و از پدرم خواست تا پرچم را بالایِ دروازه نصب کند. بعد همگی وضو گرفتیم و برای اقامه نماز به مسجد رفتیم. انتظارم این بود همان مسجد قدیمی و تاریک را ببینم اما با دیدنِ مسجدِ نونوار و زیبای روستا، جا خوردم. همه جا از تمیزی برق می‌زد. فرش‌های یک دست سبزِ تیره با پرده‌های سبز روشن، چلچلراغها و دستگاه‌های معطرکننده فضا، شکوهی شهری به مسجد داده بود. اگر بگویم دلتنگ سادگی قدیم نشدم، دروغ گفتم اما در این مدرنیته و تجدد هم چیز خوشایندی بود که دلم به آن رضا می‌داد.

چهره‌هایی کم و بیش آشنا، صف‌های نماز را پر می‌کرد و من در زیر سنگینی نگاه‌هایی که رویِ خود حس می‌کردم، عجیب آرام بودم. انگار از کاشی‌های خوش طرح و لعابدار مسجد این زمزمه را می‌شنیدم که «آرام باش... و با شکوه و استوار، آن گونه که شایسته دتر آباجان و ننجان است».

آن شب قرار بود بعدِ نماز، هماهنگی‌های لازم برای شروع عزاداری محرم در مسجد صورت بگیرد و برنامه روضه‌های خانگی و عمومی اعلام شود. روضه‌های عمومی در مسجد، یک ساعت بعد از نمازِ جماعت شروع می‌شد و تا قبل از نیمه شب، به اتمام می‌رسید. برنامه‌ای مختصر و مفید تا در زندگی پر از کار و مشغله روستایی، قابل اجرا باشد. از شب هشتم به بعد که مسجد بانی شام و خیرات و نذری داشت، مراسم بلافاصله بعد از نماز شروع می‌شد و در انتها شام می‌دادند. برخی خانمها هم مجالس روضه زنانه داشتند که اکثراَ در بعد از ظهرها برگزار می‌شد مگر آنکه ناهارِ نذری می‌دادند. ننجان برای روز هفتم که متعلق بود به حضرت علی اصغر، نذری و روضه داشت.

الحمدلله روستای ما، از هر امکاناتی که کم داشت، در روضه‌خوان، مداح و سخنرانِ عالِم، خودکفا بود. آشیخ میرزا، پیشنمازِ مسجد، یارِ غار و رفیقِ باوفای آباجان، بالای منبر رفت و یک روضه کوچکی از حضرت مسلم خواند و بعد هم برنامه‌های عزاداری را اعلام کرد. وقتی به قسمتِ اعلامِ روضه ننجان رسید، با اسم بردن از شاهزاده علی اصغر و آباجان، به وضوح بغضی گلویِ آشیخ عمو را گرفت و دیگران هم با تأسفی عمیق، در اجابت درخواست «شادی روح این بزرگوار صلوات»ِ شیخ، صلوات فرستادند.

ننجان، چادرش را به روی صورت آورد و شانه‌هایش بی صدا شروع به لرزیدن کرد. می‌دانستم چقدر دلتنگ آباجان است. اصلاً آن شب، شبِ دلتنگی بود. از نوعِ دلتنگی مسلم برای ارباب، دلتنگی طفلانِ یتیم برای بابا، دلتنگی ننجان برای آبا، دلتنگی پری‌گل برای محمود و دلتنگی من... که تمام نشدنی ترین حسِ درون قلبم بود.

 

 

فردا صبح، بعد از صرفِ صبحانه در ابتدای طلوع خورشید، روزِ پرکارِ روستایی آغاز می‌شد. اول محرم بود و ننجان، خیال داشت برای غسلِ اولِ ماه به حمام برود. به همین خاطر، پدرم کپسولِ جدیدی به آبگرمکن وصل و آن را روشن کرد. یادم افتاد به سالهای دور، زمانی‌که حمامِ عمومی روستا برقرار بود و به اتفاقِ ننجان به حمام می‌رفتیم. ما بچه‌ها همیشه اجازه داشتیم در حمام، بازی و سر و صدا کنیم و بلند بخندیم اما این آزادی در اولین روز محرم محدود و هر سر و صدای خنده ما، با هیس و تذکری از سوی بزرگان که «عیبه یالان... ماهِ عزایه! خنده ناکنین» مواجه می‌شد. (بَد و زشته بچه‌ها، ماهِ عزاست، خنده و شادی نکنید)

با این حال، حرکت دسته‌های عزاداری در کوچه‌ها، شلنگی سینه‌زدنهای جمعی، نذری‌های متنوع و فراوان و تعزیه، آن قدری برای ما جالب و دوست داشتنی بود که هر محدودیتی در خنده و بازی را با جانِ دل پذیرا بودیم. (شلنگی سینه زدن = نوعی سینه زدن محلی که مردها دایره وار کمر یکدیگر را می‌گیرند و خم شده و سینه می زنند.)

ننجان که از حمام درآمد، لپهایش گل انداخته بود. پیراهنی مشکی با گلهای خاکستری و بنفش، در بر کرده و چارقدِ سیاهِ ململش را زیرِ گلو، سنجاق می‌کرد. موهایش یک دست سفید بود و می‌دانستم که نه فقط به خاطر محرم، که از زمانِ فوتِ آباجان، دیگر آنها را حنا نگذاشته است. رویِ ایوان نشسته بودم و پاهای ننجان را با قدری وازلین چرب کرده و مالش می‌دادم که دختر کوچکی درِ خانه را کوفت و از آنجا که در، قفل نبود و با فشار آرامی باز می‌شد به داخل آمد.

ننجان را با عنوان «بتول خالُک جان» خطاب قرار داد و گفت: «نَنُم فردا برای محرم، نان دِمیبَنده، اگه میتانین تشریف بیورین کمک، یه کیشکه روضه دی پِی سر داریم». (مامان فردا برای محرم نون میپزه، اگه میتونین برای کمک تشریف بیارین. یه روضه کوچیک هم آخر سر داریم.)

ننجان، قربان صدقه‌اش رفت و مشتی از کشمشِ داخلِ قندان برداشت و در مشتِ دخترک ریخت و گفت: «خا جان، بگو میاییم، خدا قبول کنه.» (خا جان = باشه عزیزم)

یادم آمد قدیمها هر وقت در کار آباجان گرهی می‌افتاد، ننجان نذرِ نان می‌کرد. گاهی نان را به صورت بالی نان (نان لواش) و پنجیکَش (نان محلی کلفت شبیه بربری کوچک) می‌پخت و برای مسجد می‌فرستاد تا در ایام خرج دادن، مصرف شود. گاهی هم سلیقه به خرج می‌داد و توتک‌های کوچک شیرین، که سطح آن را با زرده تخم مرغ، زردچوبه و روغن محلی رومال کرده بود، یا کُولاس‌هایی که داخلش را حلوا می‌گذاشت، می‌پخت. بعد آنها را لایِ سفره پارچه‌ای می‌پیچید و در روضه، مسجد یا سرِ مزار، بین اهالی و علی الخصوص بچه‌ها قسمت می‌کرد. دلم غنج رفت برای توتک‌ها...

ننجان انگاری که از نگاهم همه چیز را می‌خواند گفت: «دوتا نذر نان دارُم. اوُل نذر کُردیَم برای آن یالُک پری‌گل که ایشالاه به سلامتی بارِشه زیمین بنگنه، دوتا لاک نان مچدی بَ دمیبندم. بَهد دی....» (دو تا نذرِ نان دارم، اول نذر کردم که ان شاءالله بچه ام پری گل به سلامتی بارش رو زمین بذاره و زایمان کنه، دو تا تشتِ بزرگ برای مسجد، نون بپزم... بعد هم...) (توضیح: نذر دوم ننجان برای سر و سامون گرفتن سپید است که چون دلش نمی خواهد سپید ناراحت شود و فکر کند که دارد وضعیت نابه سامانش را به روی او می آورد، سکوت می کند)

ننجان ادامه حرفش را خورد و نگاهش را از من دزدیده و به دور دست‌ها... آنجا که رنگِ سبزِ سینه کش کوه، در نفس‌های آخر شهریور به زردی می‌رسید، دوخت.

آهسته دستش را گرفتم و زمزمه کردم: «ننجان... نذرِ دومت؟» ننجان، آهی کشید و گفت: «خدا مُنه مرگ هادیه اگه بخوام یالُکمو زخمِ زُوان بَزنُم...!» (خدا منو بکشه اگه بخوام به بچه خودم زخم زبون بزنم)

گفتم: «بگو ننجان... تو زبانت مثلِ نسیم نوازش می‌کنه، بگو که نذرِ دومت مالِ چیه؟»

گفت: «تی‌یِی سروسامان بیگیتنی بَ، آنجور که خدا خودش مصلحت مینه، توتک دبندم...» بعد نگاهش را به آبی آسمان رساند و ادامه داد: «صبر دی نمینُم تا مَثَل سالِ بعد، از کجا مَحلوم تا سالِ بعد دَباشُم، هِمین ایمساله کارِ یکسره مینُم بَلکَم خدا ما رِ نظر کنه.» (برای سر و سامون گرفتن تو، اونجوری که خدا خودش مصلحت میدونه، توتک بپزم --- صبر هم نمی کنم تا سال بعد، از کجا معلومه که من تا سال دیگه زنده باشم، همین امسال نذرمو ادا میکنم بلکه خدا ما رو نگاهی کنه)

آمینی زیر لب گفتم و دلم غنج رفت برای توتک‌ها...

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

یک رسم: نذری نان

که برای باز شدن گره مشکلات و گرفتن حاجات، نذر می‌کنند و نان می‌بندند و بین اهالی تقسیم می‌کنند یا برای استفاده در مراسم عزاداری عمومی می‌فرستند. خیرات نان به تنهایی یا به صورت میان وعده‌هایی چون نان و پنیر و سبزی یا نان و حلوا هم مرسوم است.

توتک: نوعی نان شیرین محلی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۷
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- سومین قسمت

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

مادر بزرگ پری‌گل (مادرِ پدرش) در حیاط بود و همانطور نشسته رویِ پوست تخت (قالیچه پوست گوسفند) رویِ ایوان، با خوشرویی جوابِ سلاممان را داد و حال و احوال کرد. پری نزدیکتر رفت و رویش را بوسید و پیرزن همزمان که ماچ‌های آبداری روی صورت دختر می‌نشاند، دستی هم به شکمِ او کشید و کلمه‌ای به زبان محلی گفت که من متوجه معنی آن نشدم. پری مرا به سمت او هول داد و گفت: «ننه، اِسپی ما رِ که یادتانه؟ خودشیب خانوم دُوگتُور گردیه اما بازم جانش در میشو این دِه‌کوره‌هایی واستان!» (= ننه، سپید ما رو که یادتون هست؟ برای خودش خانم دکتر شده اما با اینحال، بازم جونش در میره واسه این دَر و دهات)

مادربزرگ که به زیبایی و ترگل وَرگلی ننجانِ خودم نبود اما به مانند تمامی پیرزنهای روستایی، با چارقدِ سفیدِ زیر گلو سنجاق زده و پیراهن چین دارِ گل گلی، موجی از انرژی مثبت به اطرافش می‌بخشید، دستانش را برای دیماگیتن (= بغل کردن و بوسیدن) من باز کرد و گفت: «آها روو... میشناسُمش... هامون که حمید اویی خاطرِ میخواست.... بیا جلو دتر جان یه ماچُت کُنُم...» و با همین یک کلام، پرتم کرد به روزگارِ گذشته! (= آره فرزندم، میشناسمش، همونی که حمید، خاطرش رو میخواست. بیا جلوتر دخترجان یه ماچت کنم)

حمید، پسر عمویِ پری‌گل بود. قد بلند و سفید رو و من که آن زمان از پسرهای سبزه خوشم می‌آمد از نگاه‌های مشتاق و تلاش بی وقفه‌اَش برای همصحبتی با خود، فراری بودم. یک خاطره از او یادم می‌آمد. در ایام کودکی، با پری‌گل کنارِ رودخانه گِل بازی می‌کردیم و محمود و حمید، مجسمه‌های گِلی ما را برای خشک شدن در آفتاب، به روی تخته سنگی بزرگ و صاف می‌بردند که پری با همان شیطنت کودکانه گفت: «اِسپی... اگه مُن خودمی پسر عمو ر به تو هادیَم، تو خودتی پسر عمو ر به من هامی‌دی‌یِی؟» (= سپید اگه من پسرعمویِ خودم رو به تو بدم (یعنی حمید رو) تو پسر عمویِ خودت (یعنی محمود رو) به من میدی؟)

و وقتی در خنده‌های مشتاقش، او را ویسگیلی (= نیشگون) ریز گرفتم و گفتم: «اگه به عمه نگفتم» بلندتر از قبل خندید و گفت: «اصلاً به درک! من که آخر زنِ محمود می‌گردُم و تو می‌مانی با سر بی‌کلاه... خیلی دی دلت بخوا... پسر به این خوشگلی، تو دِ خیلی سیفیدتره، یالُتان میبو اِچینه وَرف... آدُم نمیتانه بغلش گیره» و باز هم خندید. (= اصلاً به درک، من که آخرش زنِ محمود میشم ولی توی میمونی با سرِ بی کلاه، خیلی هم دلت بخواد زن حمید بشی، پسر به این خوشگی، از تو هم خیلی سفیدتره، بچه تون از سفیدی میشه عین برف، آدم نمیتونه بغلش کنه! (کنایه به اینکه برف سرده))

با صدای خنده پری، به خود آمدم که داشت سربه سر مادربزرگش می‌گذاشت. محمود، خِرکِش کنان، با ساکهای ما در دست، به حیاط آمد. به پری گفتم: «نمیای کمک؟» که عمه تندی پرید و ساکها را از محمود گرفت و گفت: «پسرجان، قدتی قربان، تا ماشینه حیاطی میان نیوردی‌یِی، این جاروبرقی و پیته‌هانه تا مَچّد ببر و وگرد». (= پسرم، قربون قدت، تا ماشین رو نیاوردی داخل حیاط، این جارو برقی و دستمالها رو ببر تا مسجد و برگرد)  انگار نه انگار که محمود این همه راه را رانندگی کرده و خسته بود. اصلاً این خصلت طالقان بود که از راه نرسیده، کار برایِ تو آغاز می‌شد آنقدری که شک می‌کردی زحمت! به کمینت نشسته است.

محمود مطیعانه، وسایل را گرفت و داخل ماشین گذاشت و به سمت مسجد روستا به راه افتاد. پری پرسید: «ننه، جارو ر بخشیدی به مسجد؟» و عمه جواب داد: «نه.. ولی ایمروز میخوان مسجدو جارو و تمیز کنند برای محرم آماده باشه، منم سرِ حال و روزتو نذر کردم که بریم و مسجدو جارو بزنیم!» همان دم، مادربزرگ رو ترش کرد و با نهیب گفت: «اُهُک... هِمین بُمانده این یالُک با این وضعش بیا مچّد جارو بزنه. تو دی عقل کَلَتی میان دِنیا پروین، کاری نکن که باز ما رِ پِشی‌مانی بنگنی!» (= دِهِه! (صوت دعوایی) همین مونده که این بچه با این وضعش بیاد مسجد جارو کنه. تو هم عقل تو سرت نیست پروین، کاری نکن که باز پشیمونی به بار بیاری)

درحالیکه هیچ نمی‌دانستم درباره چه چیزی صحبت می‌کنند، حیران ایستاده بودم که پری آمد، زیر بازویم را گرفت و با هم به سمت اتاق رفتیم.

یک آن به خودم آمدم و بی مقدمه پرسیدم: «پری، تو حامله‌ای؟» که پری با چشمان سیاهش، خیره به من، بی خنده، سر تکان داد و گفت: «چهار ماهه!»

 

یک رسم: از قدیم مرسوم است که زن‌ها برای گرفتن حاجت، نذر می‌کنند و مسجد را جارو می‌زنند.

 

قبلترها هروقت خبرِ بارداری کسی را می‌شنیدم، لبریز از خوشحالی می‌شدم، انگاری وجودم باردار می‌شد به شادیِ آمدن کودکی تازه. اما آن روز، خبر بارداری پری، پُتکی شد بر سرم... نه اینکه به او حسودی کنم، یا حسرت مادر شدن به جانم بنشیند. نه... مسأله چیز دیگری بود.

همانطور که گفتم، مادرم صمیمی‌ترین زنِ فامیل به عمه بود، حتی از نَنجان هم نزدیکتر. عمه، هیچ حرف و رازی را از او پنهان نمی‌کرد. خودِ پری هم برای من، علاوه بر نسبت فامیلی دوجانبه، دوستی صمیمی به حساب می‌آمد. صحبتها و اتفاقات آن روز که حالا مانند پازلی کنار هم چیده، مرا به این حقیقت می‌رساند که از بارداری پری‌گل، خیلیها باخبر بوده اما آن را از من پنهان کرده بودند. پنهان‌کاری‌یی که قطعاً نه از سرِ خیرخواهی، که از باورهای نفرت‌انگیزِ کارُتنک گرفته! (=  تار عنکبوت بسته) این جماعتِ دل شکن ناشی می‌شد.

اینکه زنِ دل‌سوخته را از خوشبختی خود باخبر نکن!

اینکه بر روی سعادتِ خود، سِتر و حجابی بگذار تا نظرِ تنگ و چشم زخمش تو را نگیرد!

اینکه حالا که چادر سفیدبختی به سر توست، از سیاه روزانِ سیاه به تن، برحذر باش چه آنکه سیاه‌روزی سرایت کردنی است!

باورم نمی‌شد که اینطور بی‌رحمانه، به حقیقتِ زندگی خود در میان این فرهنگِ پرخرافه و ستمکار پرت شوم. آری، عمه و پری حق داشتند که مرا از شادی‌های زندگی خود دور نگه دارند. من زنی سیاه بخت، مطلقه و اجاق کور بودم که حتی دلسوزی بر او، حماقتی مذموم محسوب می‌شد. دیگر در پایِ بساط دورهمی‌ها جایِ من نبود، چه بسا که خطری برای زندگی دیگر همجنسانِ خود بودم. دیگر در زمانِ جاری شدن خطبه عقد، جایم کنار سفره‌ای که به آرزویِ سفیدبختی گسترده شده بود، نبود. نباید قدم سنگین و نحس من به آشیانه خوشبختی دیگران می‌افتاد. من بی‌گناه بودم اما بارگناهی بر دوشهایم بود که مرا خمیده و نابود می‌کرد. برای اولین بار به زبانم آمد: «لعنت به تو پیمان!»

پری، آهسته و بی هیچ سخنی از اتاق بیرون خزید و من به بهانه تعویض لباس و استراحت، ساعتها در آن اتاق نیمه تاریک، ماندم. اتاقی که پرده‌هایش کشیده بود تا آنچه در ورایِ آن از خوشبختی حضور داشت را، از نگاهِ منِ منحوسِ در امان بدارد.

سر ظهر بود... صدایِ اذان می‌آمد و من، خسته‌تر از هر زمان، چشم به رویِ پری‌گل گشودم که با مهربانی صدایم می‌کرد و بویِ خوشِ غذایِ هیمه پَزِ عمه، همه جا را پر کرده بود. (هیمه = هیزم)

ناهار را خوردیم، گو اینکه چندان اشتهایی نداشتم اما باید حفظ ظاهر می‌کردم. بعدِ ناهار، عمه اجازه نداد که پری‌ برای شستن ظرفها، لب حوض بیاید و خودمان دوتایی، ظرفها را شستیم. آبکش بزرگِ حاوی ظرفهای شسته را که داخل مطبخ بردم، پری صدایمان کرد و برایمان چایی ریخت. عمه تشر زد: «سینی چایی رو بلند نکنی یه وقت» که محمود گفت: «بشین، من میارمش!». چقدر عجیب بود برایم صحنه کارکردن مردی طالقانی، در جلویِ خانواده همسر! اصلاً به قول ننجان، عیب بود وقتی چندتا زن در خانه هست، مردی کارِ خانه کند. اما حالا این محمود پسر عمویم بود که جلویِ زنها خم و راست می‌شد و چای تعارف می‌کرد. مادری، چه تاجِ بزرگی بود که خلقت بر سر یک زن می‌‌گذاشت.

به پری نگاه کردم. با شیطنت و سرخوشی می‌خندید و قند در دهان می‌گذاشت.

 

اعتذار: بابت نوشتن از باورهای خرافی مرسوم در جامعه، درخصوصِ بانوانِ متارکه کرده، از خوانندگان داستان، پوزش می‌طلبم. (نویسنده)

 

بعد از ظهر، همگی با هم برای تمیز کردن مسجد روستا رفتیم و هرچه عمه اصرار کرد که پری خانه بماند، حریفش نشد. آخر سر هم خط و نشان کشید که فقط برای «خوردنِ سرِ ما» بیاید و حق ندارد کار دیگری انجام دهد چرا که «بار شیشه» داشت.

از میان کوچه‌های خاکی عبور کردیم و گذر به گذر، با هر کدام از اهالی روستا که روبرو می‌شدیم، بعدِ احوالپرسی این سوال را می‌پرسیدند که من کیستم! عمه با جواب کوتاهِ «بُرارزام» (= برادرزاده‌ام) رد می‌شد و پری با مسخره کردن این عادتِ سوال پرسیدن «تو کدامانی؟» (= تو کی هستی؟) که عاقبت به ماچ کردن فردِ تازه وارد و حسابی تُف مال کردنِ او ختم می‌شد، تا رسیدن به مسجد سرگرممان کرد.

نزدیک مسجد که رسیدیم، دلم پر کشید برای مسجد روستایِ خودمان. یادم افتاد به آن روزهایی که با ذوق و شوق برای تمیز کردنش می‌رفتیم. مسجد کهنه و غبار گرفته‌ای که با صبوری، خود را به دستِ ما دخترکانِ پر انرژی می‌سپرد تا گرد و خاکهایش را جارو کنیم و کدری نقش بسته از شیشه‌هایش را بزداییم و وقتی آخرین کَک‌های لانه کرده در میانِ تار و پودر قالیچه‌های دستبافت و نمدهایش را آواره می‌کردیم و کتب ادعیه و قرآن، گردگیری شده و مرتب، در جاکتابی و دولابچه‌ها جا می‌گرفتند، ترمه‌های سوزنی گلاب زده را رویِ طاقچه‌ها پهن کرده و در گلدانهای شیشه‌ای، گلهای وحشی می‌گذاشتیم. مسجد آن وقت بوی بهشت می‌گرفت.

آخر سر هم، نوبت شستن جانمازها در خنکایِ چشمه‌ی روبه روی مسجد بود که هر بار پیرمردها از آنجا می‌گذشتند به ما می‌گفتند: «دترکان که جانماز بشورُن، خدا دلش به رحم میا و واران میباره» و هر شب.... ما منتظر می‌ماندیم تا دیندیرکِ باران، رویِ شیروانی‌های روستا، مژده دلرحمی خدا و رضایت او از آنچه ما دترکان انجام داده بودیم را به گوشمان برساند. (دیندیرک یعنی صدایِ خوردن باران به روی شیروانی، دترکان = دخترها، واران = باران)

بی هوا از عمه پرسیدم: «کاش می‌شد بریم مسجد دهِ خودمونم تمیز کنیم» که عمه جواب داد: «اوووو اونو تا بحال صدبار تمیز کردند... مگه زنهای تَشِ دل اونجا میذارن کار به روزِ آخر برسه. خبرشو دارم یه هفته‌ای ریختند شستند خشک کردند تمیز کردند چیدند، الان سه روزه مسجدشون آماده محرم شده دترجان». (تشِ دل یعنی آدمهایی که زرنگ، عجول و بی صبر و قرارند. آدمهای کاری و احساس مسئولیت کُن، متضاد آدمهای تنبل)

رسیدیم دمِ درِ مسجد که چند تا از جوانهای دِه در حال نصب پرچم‌های سیاه و کتیبه بودند که پری‌ با شیطنت سُقُلمه‌ای  (سقلمه = ضربه با نُکِ آرنج) به پهلویم زد و گفت: «اونجا رو نیگا... پسر عموم! چه حاجت مهمی داره که اومده سیاه بزنه، خدا میدونه». عمه، هیـــس بلندی کشید و با اخم به پری، ما رو هُل داد داخل مسجد و خودش جوابِ سلامِ جوان‌ها رو با یه «اجرتان با سیدالشهدا» داد.

 

از رسوم محرم: تمیز کردن مساجد و معطر کردن آن است و نیز نصب کتیبه، پرچم و پارچه‌های سیاه در داخل و بیرون مسجد، حسینیه و امامزاده، چند روز قبل از شروع محرم و مراسم عزای حسینی است که به آن سیاهپوش کردن و استقبال از محرم می‌گویند.

خدمت در دستگاه سیدالشهداء بی اجر و مزد نیست و معمولاً برخی برای گرفتنِ حاجت، به آن اقدام می‌کنند.

 

مسجد، نوساز و بزرگ بود اما به نسبت آنچه که از مسجدِ قدیمی و کوچک روستایِ خودمان به یاد داشتم، کارِ کمتری برای تمیز کردن داشت. مردها هم مدام از پشت پرده تذکر می‌دادند که «زنها وسواس به خرج نَدَن و زود تمومش کنند که اذان مغرب نزدیکه». خبری از ترمه‌های گلاب زده و گلهای وحشی تو گلدون و حتی شستن جانمازها نبود. فقط جارو کشیدن داشتیم و گردگیری که تا غروب نشده، تمام شد.

وقتی به عمه گفتم: «کار مسجد خودمون حتماً خیلی بیشتر از این بوده»، ابرویی بالا داد و گفت: «چند وقته دِه نرفتی؟ اونجام الان دیگه مسجدشو از نو ساختند و مثل قدیم، اون همه کورِ کاری و جان‌کَنِش نداره». (کورکاری = کاری که به دقت و صرفِ زحمت زیاد نیاز دارد. جان کَنِش = جان کندن، کنایه از کار سخت و زیاد)

وقتیَم بهش گفتم که «صفایِ همون مسجد قدیمی بیشتر بود» یه جوری نگام کرد که انگار «پالان بیار و خَر بَبُر» اما به گفتن: «هر چیزی نو و جدیدش بهتره» بسنده کرد. (پالان بیار و خر ببر اصطلاحی است که برای کنایه زدن به آدمهای نادان و بی تجربه به کار می‌رود.)

همانجا ماندیم برای اقامه نمازِ جماعت. پری و عمه برای گرفتن دست نماز رفتند اما من که از ابتدا برای تمیز کردن مسجد هم وضو گرفته بودم، نرفتم.

در حال انداختن چادر سفید نماز روی سرم بودم که صدایِ یاالله مردی آمد که گوشه پرده وسط مسجد را کمی کنار زده و سینی چایی را برای قسمت زنانه آورده بود. بلند شدم و به سمت او رفتم تا سینی چای را بگیرم که گفت: «خانمها خسته شدید، خدا قوت، یه چایی نوش جان کنین، بعداً سینی خالی رو هم بذارید همینجا پشت پرده من میام برمیدارم».

یادم آمد به سیدعلی عمو، آبدارچی مهربانِ مسجد خودمان که همیشه در آخرِ کارِ تمیز کردن مسجد، برایمان چایی با نبات می‌آورد. همین یادآوریِ چهره‌ی همیشه درخشان عمو، لبخندی بر لبم نشاند. تشکر کردم و سینی را گرفتم که ناگهان نگاهم به مرد جوانی افتاد که به دیوار کناری پرده تکیه زده بود و با نگاهی غریب و همزمان آشنا... نگاهم می‌کرد.

پرده را انداختم و قلبم کوبیدن گرفت. حسِ دخترهایی را داشتم که یارشان را دیده‌اند. همانهایی که شبهای محرم، در مسجدِ روستایمان، زُل می‌زدند به پرده ضخیم مابین مردانه و زنانه، و سعی داشتند تا در نیمه تاریکِ شبهای مسجد که با نور چند چراغ گردسوز و زنبوری روشن می‌شد (آن وقتها روستایمان برق نداشت) جایگاه نُمزه‌هاشان را در حلقه سینه‌زنی مردان، شناسایی کنند. صدای الله اکبر مرا به خود آورد و استغفرالله گویان رفتم تا چایی‌ها را تعارف کنم. (نُمزه‌هاشان = نامزدهاشون)

بعدِ نماز از مسجد بیرون رفتیم و دیدیم که محمود منتظر ما ایستاده و در حالِ صحبت با مرد جوان است. به او که رسیدیم «قبول باشه‌ای» گفت و جوان هم به عمه و پری گل سلام داد و محمود با عنوانِ «دکتر جان شبت خوش» با او خداحافظی کرد. هیچکس ما را به هم معرفی نکرد و او هم مثلِ زنانِ روستا «تو کدامانی؟» نگفت. غریبِ آشنا، که مرا خوب می‌شناخت و من هم در زیرِ نورِ چراغِ برقِ کوچه، کم کم او را به یاد می‌آوردم و همزمان دچار تشویش می‌شدم. سالها پیش، زیر همین چراغِ برق جلوی مسجدِ دهِ پایین، به من گفته بود: «تو نُمزه خودمی» و من هم به او گفته بودم: «عمراً!». گمانم سیزده یا شاید چهارده سالم بود! (نُمزه = نامزد)

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۰۵
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- دومین قسمت

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

پری‌گل نگو و به قول نَنجان مادربزرگم- تَشِ گُر! (= به طالقانی یعنی شراره‌ و اَلویِ آتش) از بس که پر انرژی، پر سر و صدا و فعال بود. دلم نمی‌آید شیطان خطابش کنم، چون در عین جنب و جوش و ناآرامی، فرشته‌ی مهربان و بی غل و غشی در وجودش خانه داشت. پری‌گل درست همان چیزی بود که وسط این سکوت و تنهایی رخوتِ آورِ پس از جدایی، با دیدنش بگویم «فقط همین تو یکی رو کم داشتم». اتفاقی که هم به آن محتاج بودم و هم از آن فراری!

دختر عمه‌اَم یک بَند حرف می‌زد و در حالیکه بشقاب کیکم رو تموم می‌کرد، از هر دری سخنی می‌گفت. آخرش فرصت کرد ازم بپرسه که اونجا چیکار می‌کنم. گفتم: «دانشگاه اومده بودم...»‌ گفت: «آهان یادم نبود اینجا درس می‌خوندی، راستی مگه درست تموم نشده؟ نکنه رفوزه شدی پُرفسور!» و خودش به شوخی بی‌مزه‌اش قاه قاه خندید. بعد جدی شد و پرسید: «راستی مگه الان نباید سرِ کار باشی؟» که از زبونم پرید: «فعلاً تعطیلیم!» و تندی اضافه کردم: «تعطیلات تابستونه» تا شکی به اصلِ موضوع نکنه. همین باعث شد که پری‌گل گیر بده که بیا بریم سفر. گفتم: «حوصله سفر رو ندارم» و در اصل هم حوصله نداشتم و هم پول!

گفت: «اصلاً بیا بریم طالقان، مگه پس فردا اول محرم نی؟ خب خوبه دیگه، می‌ریم و کل دهه اول رو اونجا می‌مونیم، خیلی خوش میگذره!» گفتم: «حوصله طالقانم ندارم!» گفت: «این دیگه از اون حرفا بودا... هیشکی ندونه من که میدونم تو جونت در میره برای طالقان» و چقدر راست می‌گفت!

دوباره ادامه داد: «این بهترین کاره، منم اینجا حوصله‌اَم سر رفته و هی اَلَکی گیر میدم به محمود، راستی اونم داره واسه دو هفته میره مأموریت، قبلش میگم ما رو برسونه طالقان، همین فردا اصلاً... پنجشنبه میریم و بعدِ عاشورا برمی‌گردیم» و بدون اینکه به من اَمون بده، شروع کرد به زنگ زدن به شوهرش.

تو بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودم. پری‌گل به سرعت هرچه تمامتر، موضوع رو به مخاطب پشت گوشی گفت و آخرشم با «خا خا... تو خیالت راحت، پس به اِسپی منو می‌گفت که از بچگی به شوخی اِسپی صدام می‌کردند- میگوئَم حاضُر گرده میشیم اویی پِی... راستی سلام می‌رسانه... دی بَشو اندی گپ نزن، خدافظ!» برای کل تعطیلاتم برنامه ریخت. (خُب خُب، تو خیالت راحت باشه، پس به سپید می‌گم حاضر بشه میریم دنبالش، راستی سلامم می‌رسونه، دیگه برو اینقدر حرف نزن، خداحافظ)

گوشی رو که قطع کرد، زُل زد به چشمام و گفت: «ها؟ چیه اینجور نگاه مینی؟!» خواستم اعتراض کنم که «من طالقان بیا نیستم» اما عوضش گفتم: «تو همیشه با محمود اینجوری صحبت می‌کنی؟» که بلند خندید و گفت: «چیه؟ عِرقِ فامیلیت گُل کرد و به تیریجِ قباتان برخورد با عمو پُسرت اینجوری گپ می‌زنم؟» گفتم: «نه، منظورم این نبود... این که طالقانی حرف می‌زنین! نمی‌دونستم اینقدر خوب بلدی». گفت: «همیشه نه... فقط وقتی بحث وَتّر دَتّره (= به طالقانی یعنی دعوا و مشاجره کلامی، به هم پریدن زبانی) یا دعوائه، یه جوریه که انگار فقط به طالقانی حال می‌ده بزنی تو پر و بالِ طرف.... وَ اِلا عشقولانه گپانه که نمیشه به طالقانی گفت» پرسیدم: «پس هنوزم عشق و عاشقی‌تون برقراره؟» با یه لحن آرومی گفت: «آره! چه جورم! نمی‌بینی تو این وضعیت داریم از هم فرار می‌کنیم و هر کی میره سیِ خود!» گفتم: «کدوم وضعیت؟» گفت: «بیخیال بابا، پاشو بریم ساک ببندیم که وقت تنگه، راستی عمه پروینتم می‌خواد امسال نذری نَنجونو اون بپزه. میگه از این به بعد خودم نذریشونو ادامه می‌دم...»

و خیالم رفت سمت نَنجان... و روزهای خوشی که همگی دورِ هم، نذری می‌پختیم و آباجانم زنده بود... حیاط بزرگ و پر گلشون... بویِ هیزم و دود.... و جنب و جوشِ ننجان، که به قول زنهای فامیل «کلانترانی جور (= به طالقانی یعنی مثل کلانترها)» اوضاع رو مدیریت می‌کرد و عمه که با اسفند دودش دورمون می‌چرخید.... یادم افتاد سه ساله که ننجان نذری نپخته.... درست از وقتی آباجان مریض شد و برای دوا درمون به شهر اومدند، اما حالا، بنا به گفته پری‌گل، عمه می‌خواست نذری پدرمادرشو ادامه بده و من، با یک اجبار خوشایند، باید می‌رفتم طالقان...!

 

 

پری‌گل با من تا خونه اومد تا به قول خودش مطمئن بشه که برای سفر، آماده می‌شم. ظهر هم پیشم موند و با یه املتِ همه چی اَندر آنی که درست کرد، خودمون رو سیر کردیم. بعد در حالیکه اون رویِ تخت دراز کشیده بود و من چند تکه لباس و وسیله جمع می‌کردم، دوباره پرچونگی‌هاشو شروع کرد. جالب بود با اینکه تقریباً از همه چی حرف می‌زد اما هیچ اشاره‌ای به موضوع طلاقِ من و فضولی درباره پیمان و زندگی خصوصیم نمی‌کرد و همین برایِ من غنیمتِ بزرگی بود و از اون به خاطرش، ممنون بودم.

عصری پری‌گل ماشین گرفت و در برابر اصرارهای من برای رسوندنش به خونه، مقاومت کرد که «تو بهتره زود بخوابی تا بتونی زود بلند شی... می‌دونی که ما طالقانیا پنجِ صبح زدیم به جاده و صبحونه رو رأسِ ساعتِ طلوع خورشید، باس سرِ گردنه داکُنیم خیکمانی میان! وَ اِلا که نمازی جور قضا میبو!» (= باید سر گردنه صبحانه رو بریزیم تو شکم و اِلا که مثل نماز، قضا میشه) بعد قاه قاه زنان به سمت در رفت و خداحافظی کرد.

اون شب با یه دلهره کمرنگ و مور مورِ یک انتظارِ خوشایند، به خواب رفتم. درست مثل دختری که می‌خواد بعد از چند سال دوری و جدایی، دوباره بره سرِ قرارِ یک عشقِ قدیمی. دلم در حالتی از بیم و شوق، سرگردان بود که خواب چشمهامو ربود.

آباجان حیاط رو آبیاری می‌کرد و رویِ شلوار کُردیِ گشاد و سِدری رنگش، قطراتِ آب پاشیده بود. نسیم خنک با صدایِ شُرشُر آب، پوست و گوشم را نوازش می‌کرد. چشم باز کردم و چهاردست و پا تا درگاهی آمدم. همینکه از درِ چوبی بزرگ اتاق به ایوان رسیدم، متوجه من شد. صورت مهربانش با آن ریشهای سفید و طوسی، به خنده قشنگی باز شد و صدایِ دلنشینش خطابم قرار داد: «ای سیاچُشمانتی قُربان... اِسپی گُلَک... بیدار گِردیِی دترم؟» (= ای قربانِ چشمانِ سیاهت، گل سپید کوچولو، بیدار شدی دخترم؟) و بعد به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تا پایِ بوته توت فرنگی باغچه برد. توت کوچک قرمزی را چید و زیر آبِ شلنگ شست و در دهانم گذاشت. خنکی با شیرینی در دهانم پیچید و سرخوشانه سر به آغوشِ پیرمرد گذاشتم تا از گرمایِ سینه پهن و مهربانش گرم شوم. این اولین خاطره عمرم بود که از کودکی به یاد می‌آوردم و حالا... در خواب داشتم آن را دوباره می‌دیدم!

زنگِ ساعتِ چهارِ صبح، مرا از این رویایِ شیرین جدا کرد ولی شادی دیدن آن خواب، در وجودم پخش شده بود. سر و صورتی شستم و با آرامشی بی نظیر، لباس پوشیدم و آماده شدم تا پری‌گل و محمود برسند. پری با دیدنم که ساک به دست منتظرشان بودم، جیغی کشید و گفت: «الحق که ثابت کردی طالقانی هستی». محمود نهیب زد: «پری ساعت پنج صبحه... مردم خوابن... یواشتر» و پری شکلکی برایش درآورد. محمود ساکم را در صندوق عقب گذاشت و راه افتادیم. همیشه از اینکه پسر ساکتی همچون محمود، عا‌شق دختری پر شر و شور مثل پری‌ شده و با هم ازدواج کردند، تعجب می‌کردم. اما انگار اوضاع روبه راه بود، لااقل برقِ چشمانِ سرشارِ از زندگی پری‌‌گل که این را می‌گفت.

در زمان طِی فاصله دو اتوبانِ پیشِ رو (تهران کرج و کرج قزوین) پری‌گل ساکت بود و اجازه داد کمی بخوابم. در خماری صبحگاهی، لمیده روی صندلی عقب، حرکت تصاویر کنارِ جاده را بی تعمق نگاه می‌‌کردم و انگاری ذهنم از همه چی خالی بود. به سر خروجی طالقان که رسیدیم، هوشیار شدم. شاید به عادت همیشگی که انتظار داشتم ماشین به تلاطمِ عبور از جاده خاکی بیفتد. آخر پدرم به خروجی که می‌رسید به جای استفاده از پل خروجی، ترجیح میداد از کناره خاکی، میانبرزده به جاده طالقان برسد. گویا حتی چند دقیقه تلف کردن هم برای رسیدن به محبوب! مجاز نبود. اما محمود انگاری این ارث را از عمویش نبرده بود. به آرامی از پل روگذر خروجی و مسیر قانونی آن استفاده کرد اما با این حال، خواب و خماری از سرم پریده بود.

 

 

جاده به ظاهر صاف و در باطن، با شیبی ملایم به پیش می‌رفت. به مرور که درختانِ سبز در زردی دشتِ تابستان‌زده نزدیکتر می‌شد و خنکایِ هوا بیشتر، حسِ نزدیکی به وطن در رگهایم شورِ دوباره‌ای می‌ریخت. پری‌گل، هوشیار، به مناظر جاده چشم دوخته و در برابر این زیبایی شوق آلود، دهان از حرف زدن بسته بود. کمی که پیشتر رفتیم و سربالایی پیچ در پیچ شروع شد، دیگر نمی‌شد لمیده روی صندلی باقی ماند. صاف نشستم و خیره به جاده، درست مثل بچه‌ای در مقابل معلم... یا محکومی در برابر دادگاه... یا نه... همچون خودم در برابر آباجان.... آری این توصیف بهتری بود: اِسپی در محضرِ آباجان... سرشار از شوق، احترام و عشق... و حالا این من بودم با همه اینها در برابر طالقان!

کم کم دو راهی آقچری با باب‌اللهِ همیشه دعاگویش نمایان شد. محمود دَشتی به او داد و با زبان محلی، چاق سلامتی کرد. پیرمرد آفتاب سوخته با آن کلاهِ حصیری، گِردی سیاهِ آفتابگردانی که دستش بود را به ما تعارف کرد. تشکر کرده و راه را ادامه دادیم.

به سر گردنه رسیدیم و آه از نهادمان بلند شد. در کنارِ ماشینِ همیشه حاضرِ پلیس! چند اتومبیل دیگر پارک بود و بساط صبحانه خوردن جماعتی به راه. سرعت را کم کرده بودیم اما جایی برای اُتراقِ ما نبود. محمود گفت: «جلوتر، کنار اون درختهای کاج پایین گردنه نگه میدارم.» با سکوت، گردنه را پایین آمدیم که ناگهان نگین فیروزه‌ای انگشتر طالقان، دیار شد. (دیار شد یعنی نمایان شد) سد... این سد زیبا و غمگین در برابر دیدگان مشتاق ما خود را می‌گستراند!

به کنار ردیفهایِ کاج رسیدیم و با اینکه آنجا هم دو ماشین دیگر پارک بود، نگه داشتیم. محمود پرسید: «خوبه اینجا پری؟». پری گفت: «آره بابا... یه صُبحونه میخوایم بخوریم دیگه، نمیخواییم که بخریمش!». پیاده شدیم و سریع، صبحانه را به قول پری، داکُردیم خیکمانی میان! (= ریختیم داخل شکممان)

بعد از صبحانه، ما و ماشین، سنگینتر از قبل به راه افتادیم. به شهرک که رسیدیم، محمود پرسید: «پری، همینجا میخوای خرید کنی؟» پری هم خنده کنان جوابشو داد که: «نه که جایِ دیگه‌ای هم واسه خرید هست؟» بعد با دست به من اشاره کرد: «تو همینجا بمون ما الان برمیگردیم» و به سمت نانوایی راه افتادند.

دوباره خاطرات هجوم آوردند به سمتم. دخترکی را دیدم دست در دست پدر... در آن پیاده روهای خاکی... با ساکی که در دستِ دیگرِ پدر سنگینی می‌کرد... با آن دبه ماستِ سوغاتیِ ننجان و بقچه‌ای پر از نانِ کُلاس و توتک و یک کَلو پِندیرِ میانش! (= به طالقانی یعنی یه تیکه پنیر داخلش، کُلاس و توتَک هم دو نانِ شیرینِ طالقانی هستند) با نایلون تخم‌هایِ بلدرچین در دستانِ دخترک که همین صبحی از مسیر جاده روستایی که پیاده می‌آمدند، پیدا کرده بود. و پدر که برای هر دویشان از ساندویچی شهرک، دو دورنه! (= به طالقانی یعنی لقمه گازی/قاضی) درست شده از نانِ بربری تازه می‌خرید و تا رسیدن مینی بوس، گاز می‌زدند.

صدای باز شدن در ماشین، مرا از خاطرات جدا کرد. پری، سفره بزرگی، پر شده از نان لواش را به دستم داد تا در صندلی کناری بگذارم. با تعجب گفتم: «چه خبره پری؟ مگه میریم قحطی جا؟». پری در حالیکه رویِ صندلی جلو می‌نشست گفت: «مثل اینکه خبر نداری، دیگه الآنا کسی حالِ نون بستن تو دهات رو نداره، هر وقت میایی اینجا، باید تا اونجا که میتونی نون بخری با خودت ببری، اما عجالتاً شما اون قحطی جا رو خوب بیامی‌یِی!». محمود در میان قهقهه خنده پری گفت: «اون کمربندتم عجالتاً ببند شما!» و راه افتادیم. (قحطی جا = جایِ قحطی آمده، بیامی‌یِی = اومدی)

 

عکس: سد طالقان، نگینِ فیروزه‌ای انگشتر طالقان است. سدی که به خاطر روستای کماکانِ مغروق در آن، غمگینِ خاطرات آب گرفته است.

 

از اینجای جاده به بعد، دیگر در حالِ خود نبودم. قلبم تند تند می‌زد انگاری که گنجشکی اسیر، در قفسه سینه داشتم که خود را برای رهایی، به در و دیوار می‌کوبید. در این بیقراری غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود، با صدای آهسته‌ای جواب دادم و گفتم که با پری‌گل و محمود تویِ ‌جاده طالقان هستیم. خودش این را می‌دانست و همان دیشب، عمه به او خبرها را داده بود. هیچوقت ارتباطِ اینقدر نزدیک این دو تا را درک نمی‌کردم که با اینکه عروس-خواهرشوهر بودند، بیشتر به نظر خواهرهای صمیمیِ جیک تو جیک می‌رسیدند. مامان سفارشهای لازم رو می‌کرد و من در خلسه پر اشتیاقِ رسیدن به قرار عاشقانه خود، با سکوت یا الفاظ کوتاه، جوابش را می‌دادم. مامان انگاری فهمید بدموقعی تماس گرفته، آخرین سفارش رو کرد:

«هرکی هرچی پرسید، یا نیش و کنایه زد، نمیخواد جواب بدی، بیخیال باش... زندگی تو فقط به خودت مربوطه»

و تلفن قطع شد.

انگار اضطرابی به جانم ریخت. فکر این جایش را نکرده بودم که ممکن است در این تعطیلاتی که من به زعمِ خودم، به بی‌خیالی‌های کودکی و نوجوانی خود برمی‌گشتم، کسانی پیدا شوند که بخواهند ناکامی‌ها و شکست زندگی زناشویی‌اَم را به رویم بیاورند. اصلاً شاید به خاطر همین ترس بود که یک دو سالِ گذشته، پایم را طالقان نگذاشته بودم. اما حالا در میانه راه که نه... در انتهای آن بودیم و جایِ برگشت و پا پس کشیدن نبود.

خروجی جاده روستایی مزین به تابلویِ نام زادگاه اجدادی، پل همچون گذشته استوار و خروش شهرویِ پراقتدارش دوباره مرا به شوق انداخت. (شَهرو = شاه‌رود، نام رود اصلی طالقان) کمی جلوتر، سه راهی‌ای بود که به سه روستایِ همجوار می‌رفت. به قول پدرم، اینجا باید ندایِ قلبت را گوش می‌کردی و نزدیکترین راه به سمتِ قلبت، یعنی راهِ سمتِ چپی را برمی‌گزیدی. اما محمود پیچید سمتِ راست.

مبهوت پرسیدم: «مگه راه دِه از سمتِ چپ نیست؟» پری تندی جواب داد: «نه! تازگیا به صراط مستقیم و راه راست هدایتش کردند!» و قاه قاه خندید. محمود گفت: «مگه پری نگفته بهت، میریم خونه عمه پروین؟»

آه از نهادم بلند شد. شوهر عمه پروین، همین پدر پری‌گل، اهل روستایِ پایین دست بود و اونجا خونه داشتند. این یعنی که من از دیدارِ روستای اجدادی خودم محروم می‌شدم و باید در دهاتی غریب، می‌ماندم و همه اون نقشه‌هایی که برای رفتن به جاهایِ همیشه آشنا و خاطره انگیز دهِ خودمان را داشتم، پَر!

صدایی در مغزم پیچید، انگاری که مادرم می‌گفت: «چه بهتر... اینجوری کسی هم نیست که بخواد سرزنش یا شماتت کنه و تو مجبور باشی سوالهای صد من یه غازشونو جواب بدی!» غریبه، درسته که دردِ آدمو نمی‌دونه اما زخمی هم نمی‌زنه. آره درست می‌گفت اما من برنامه داشتم زخمهامو به شفایِ خاطرات خوشِ کودکی بسپارم و فکر اینکه ممکنه به جای مرهم، زخمی تازه بر زخمم بشینه رو نکرده بودم.

در سکوتِ اجباری بین رضا و نارضا، به خانه عمه پروین رسیدیم. خوبی روستاهای طالقان در اینه که همه شبیه هم هستند. اینجا هم ردیفِ درختانِ سبزِ غوره از جوز، دودِ کَله‌هان و تَندوران، ردیف مرتب سُرهای چیده شده کنار دیوار و آفتابِ خوشایندی که بر گلهای شیویدیِ رنگارنگ دستِ نوازش می‌کشید، برقرار بود. صدایِ عرعر الاغی از دور دست می‌آمد که پری خنده کنان گفت: «دوباره شروع شد! هنوز نیومده خوشامد میگن ویله مالان!» و به سویِ عمه پروین که با شنیدن گُرگُر ماشین، خود را به دروازه رسانده بود، رفت و او را در آغوش گرفت. (کَله‌هان = اجاق‌های هیزمی. تَندوران = تنورها، سُر = تاپاله خشک شده که به عنوان سوخت استفاده می‌شود. ویله مالان = حیواناتِ بی صاحب، وِل، بد و بیراهی مصطلح به حیوانات اهلی)

از ماشین پیاده شدم و با دیدن اسفنددودِ عمه در دستانش، تعجب کردم. عمه با لحنی که بیشتر نگران بود تا خوشحال، قربان صدقه‌مان می‌رفت و ذکر ایمنی از چشم نظر می‌خواند و همزمان ما را به داخلِ خانه، هدایت می‌کرد.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

عکس: منزل آیت الله طالقانی در روستایِ گلیرد طالقان. گل شیویدی با نامِ دیگرِ گلِ شاه اشرفی، پُریافت‌ترین گل در میان باغچه‌ها و حیاط‌های خانه‌های طالقان است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۴۶
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- اولین قسمت

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۴۴ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

ولیدپور با عصبانیت سرم داد کشید: «دیگه شورِشو درآوردی، معلوم هست چی‌کار می‌کنی تو؟ آخه گـَند به این بزرگی؟! چند ساله تو این واحد کار می‌کنی؟ چند ساله تو اون دانشگاه پر طمطراق درس خوندی و خیر سرت مُدرسش هستی؟ که حالا برسی به جایی که این گـَندا رو بزنی؟ والا که این جوجه دانشجو از تو بیشتر حالیشه...»

در هجوم کلماتی که چون بارش تیر و نیزه! بر سرم آوار می‌شد، نگاهم رفت سمتِ کارآموزِ بچه سالی که داشت اوراق و اسناد رو بایگانی و زیرچشمی نگاهم می‌کرد.

ولیدپور ادامه داد: «اگه بخوای همینجوری ادامه بدی، من یکی زیر بار گندکاری‌هات نمی‌رَم، اصلاً همین امروز با مهندس صحبت می‌کنم که از این واحد بری... فعلاً هم تا اطلاع بعدی شما در اختیار کارگزینی هستی! هرچی کار نصفه نیمه دستت داری، تحویل حبیبی بده و به سلامت!»

صورتم گُر گرفته بود و همزمان دستهایم خیسِ عرقی سرد... تلاش زیادی لازم بود تا جلویِ ریزش اشکام گرفته بشه. همیشه از اینکه جلویِ مردها اون هم تویِ محلِ کار، گریه کنم، بیزار بودم. چیزی که شاید بهترین حربه دستِ زنان بود برای تأثیرگذاری و سوءاستفاده از احساسات مردها، که خودم بارها دیدم همین حبیبیِ مارموز با اشکِ تمساح‌هایی که گاه و بیگاه می‌ریخت، چه جوری مقاصدش رو پیش می‌برد. اما من مثل اونها نبودم و به نظرم اشک اونقدر چیز مقدس و پاکی می‌یومد که فقط می‌بایست در پایِ کسی یا مسأله‌ای ریخت که اون هم مقدس و با ارزشی استثنائی باشه. پس به مانند همیشه، دستهامو مشت کردم و با هر کلامی که از دهن ولیدپور در میومد، بیشتر در خود فشردم تا جایی که سوزش جای فرو رفتن ناخنها در گوشت کف دست، منو به خودم آورد و آوار شده زیر بار توهین‌هایی که متأسفانه به حق هم بود، برگشتم و به پشت میزم پناه آوردم.

چقدر شنیدن این حرف‌ها، درست در زمانی که سعی می‌کردی با تمامِ توان به اوضاعِ درهم پیچیده‌ی زندگی، سر و سامونی بدی، دردناک بود. انگاری ماحصل همه بدوبدو کردن‌هات و تلاش‌هایی که تو رو از خستگی به مرگ می‌رسوند، جلویِ چشمات آتش بزنند و تو حتی نتونی کلامی در دفاعِ از خودت به زبون بیاری.

سرم را روی دستهایم روی میز گذاشتم و ناخواسته نَمی به چشمم نشست.

چند لحظه بعد، صدای تِقّی به میز خورد. سر بلند کردم. از پشت بخارِ چایِ تازه دمِ دانشور که با مهربانی لیوان را روی میزم می‌گذاشت و با چشم و ابرو اشاره می‌کرد که «بخور، بذار حالت سرجاش بیاد» چهره حبیبی رو دیدم که پوزخندِ فاتحانه‌ای بر لب داشت و حتماً پیش خود می‌اندیشید: «بالاخره دُمِ این دختره‌ی خود شیرین، قیچی شد و حالا دیگه فقط منم و این واحد که رییس بلامنازعش خودم خواهم بود و خودم!»

 

 

سر ظهر بود که مهندس اومد و بلافاصله صِدام کرد به اتاقش. می‌تونستم حدس بزنم که قبلِ رسیدنش به اداره، تلفنی همه چیز رو بهش گزارش داده بودند! مهندس در حالیکه کتش رو از تنش درمیاورد، منشی‌شو با صدای بلند خطاب قرار داد: «خانُم اون کولر رو زیاد کن، بگو دانشورم دوتا چایی بیاره» و بعد به من اشاره کرد که «بفرما بشین». دقایقی بعد که دانشور چایی آورد و به هنگام خروج، درِ اتاق رو پشتِ سرش بست، مهندس شروع به صحبت کرد:

  • «ببین خانم حسینی، من به شخصه احترام و ارزش زیادی برای خودت، شخصیتت و کارت قائل هستم. خودت بهتر می‌دونی سرِ پستِ ریاست واحد که اون همه مدعیِ چنگ و دندون کشیده داشت، من از تو که جوان‌ترین کارمند اون واحد بودی، حمایت کردم، چون بهت ایمان داشتم. هنوزم دارم... نه اینکه بگم ناامیدم کردی، نه... اتفاقاً خیلی جاها سربلندمون کردی و به همه نشون دادی که ارزش و لیاقت این جایگاه رو داشتی. اما خودتم خوب می‌دونی که چند وقتیه، هوش و حواست اینجا نیست. نمی‌دونم مشکل کجاست و دلیل این همه پریشون احوالی چیه. اما اینجا صدات زدم که بگم، من هرچی که در توانم باشه، برای رفع این مشکل و برگشت بهترین کارمند اداره‌ام به اوضاعِ سابقش انجام می‌دَم. فقط بِهِم بگو چه کاری از دستم بر میاد؟»

در سکوت به صحبتهاش گوش می‌کردم و هم زمان غرق شدم در اوضاع و احوال این چند وقت گذشته... چقدر سعی کرده بودم که کسی از احوالاتم باخبر نشه. چقدر روی غمها، بغضها، سرگشتگی‌ها و نگرانی‌هام سرپوش گذاشته بودم... چقدر غصه‌هامو لایِ کارهایِ روزمره پنهون کرده بودم... چقدر تلفن‌هامو یواشکی، پچ پچ کنان و در راهروهای اداره زده بودم و در جواب هر همکاری که می‌پرسید: «همه چی روبه راهه؟» سر تکون داده و با لبخندی «آره» گفته بودم... اما آخرش هم «اینکه همه چی روبه راه نبود و یه جایِ کار اشکال اساسی داشت» از وسطِ اسناد و پرونده‌های اداری زده بود بیرون! حالا به حواس پرتی، بی دقتی، نداشتن مسئولیت کاری و حتی بی‌سوادی متهم می‌شدم و مهندس می‌خواست از همه چی سر دربیاره و کمکم کنه... ولی من می‌دونستم که نجات بخشِ من از این وضع، مهندس نیست!

به چشمهایِ منتظرِ پاسخِ مهندس نگاه کردم و گفتم:

  • «متشکرم مهندس بابت همه حرفهای خوبی که زدید و پیشنهاد کمک و تحمل اشتباه کاری‌های این چند وقته... ولی راستش من فقط کمی خسته‌ام و به گذشت زمان، بابت ترمیم ذهن و روحیه‌ام نیاز دارم... اگه شما یک مدت دیگه تحملم کنین، قول می‌دم که دوباره به اوضاعِ سابق برگردم... و اگر هم نه... که کیفمو میذارم رویِ دوشم و تو کارگزینی می‌شینم تا جایِ جدیدی برام تعیین بشه!»

و آروم، نگرانی عظیمم رو بابت اینکه شاید «جایِ جدیدی در کار نباشه» و مستقیماً «درِ اخراج رو نشونم بِدَن» قورت دادم و چشم به دهانِ مهندس دوختم.

درجا، برگه‌ای از کازیه برداشت و امضاش کرد و به من داد و گفت:

  • «خیلی هم عالی... پس این مرخصی ده روزه رو بگیر و از همین فردا که چهارشنبه است، برو و دو هفته بعد با پایانِ تعطیلات تاسوعا و عاشورا به اداره برگرد... منتها یادت نره که خانوم حسینی خوش اخلاق و نامبر وانِ ما رو هم با خودت بیاری! حالا هم برو ناهار و بعدش سریع برو خونه و برای تعطیلاتِت برنامه ریزی کن... بازم بدون هر وقت هر کاری داشتی، اولین کسی که یادت بیاد بهش زنگ بزنی، من باشم!»

گیج و مبهوت از اینکه بالاخره بابت این چیزی که پیش اومده، خوشحال باشم یا نگران، تشکر کردم و از در که بیرون اومدم، با ولیدپور که روی مبلهای اتاق منشی، منتظر تموم شدن صحبتهای من با مهندس بود، روبرو شدم. بلافاصله بلند شد و تقه‌ای به در زده، وارد اتاق شد که مهندس با صدای بلندی که به گوش من هم می‌رسید، به او گفت:

  • «اون مسأله کارگزینی و این حرفا مُنتفیه! خانم حسینی یه ده روزی میره مرخصی و وقتی برگرده خودش ادامه مسئولیت‌هاشو از سر می‌گیره. عجالتاً تا اون موقع، کارهاشو بسپار دست آقایِ چراغی و بِهِشَم حالی کن که این مسئولیت، موقته و یه وقتی خیالِ باطل و هوا بَرِش نداره که رئیس شده!»

ناخودآگاه، لبخندی به لبم اومد و آرامش کمرنگی به جانم نشست و به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم، بدون اینکه به نگاهِ خیره‌ی حبیبی اعتنایی کنم از در زدم بیرون.

دانشور، نگران از چارچوبِ آبدارخانه سَرَک کشید که «چی شد خانم حسینی؟ مهندس چی گفت؟» با لبخند پر رنگ‌تری مهربونیشو پاسخ دادم و گفتم: «نگران نباش آقای دانشور، دارم میرم مرخصی... ولی زود برمی‌گردم و هیچ جایی‌هم قرار نیست که منتقل بشم» و با اشاره به در اتاقِ واحد گفتم: «همینجا موندگارم...»

و دانشور که انگاری حرفم رو باور نکرده بود، کله‌ای تکان داد و گفت: «ان شاءالله...!»

 

 

تلفنی از نائب، غذای مورد علاقه‌مو سفارش دادم تا وقتی به خونه می‌رسم، ناهارمم رسیده باشه. یه دوش گرفتم و تا اونجایی که معده بی‌چاره جا داشت، غذا خوردم و با راحت‌ترین لباسِ تو خونه، افتادم روی تخت... این مدت، نه خواب درست و حسابی داشتم نه خورد و خوراک کافی. ولی انگار استرسی که امروز توی اداره بِهِم وارد شد، در عینی که همه‌ی انرژیم رو خالی کرد، مثل یه تلنگر منو دوباره به زندگی عادی برمی‌گردوند و بهم گوشزد می‌کرد: «حالا هر اتفاقی‌اَم که افتاده... زندگی هنوز ادامه داره!»

چشمام سنگین شد و مرور روزهای گذشته، از بیداری به رویا-کابوس رسید.

راستی از کِی همه چیز عوض شد؟ ما که داشتیم زندگی خودمونو می‌کردیم و در خوشبختی‌های کوچک و فراز و نشیبهای بزرگ به پیش می‌رفتیم که یک‌هو ورق برگشت. اون روزها، بعد از فراغتِ از درس و بدو بدوهای اداره، تازه آپارتمانی خریده بودیم که کوچک اما زیبا بود و ماشینِ نونوار شده‌ای سوار می‌شدیم که مالِ خودمون بود و چهره جذاب زوجهایی را داشتیم که خوشبخت‌ترینِ زن و شوهر فامیل بودند.

اما درست، بعد از تعطیلات عیدِ پارسال که پیمان اولین مسافرت مجردی‌شو رفت و منو تو سرشلوغی‌هایِ مراسم سالگرد آباجان (پدربزرگم) تنها گذاشت و حتی وقتی التماسش کردم هم حاضر نشد تو جمعِ فامیل آبروداری کنه و سفرشو چند روزی عقب بندازه، گمونم از همون روزا بود که دقیقاً فهمیدم مسأله‌ای جدی در زندگی زناشویی ما پیش اومده. مسأله‌ای بسیار جدی‌تر از نداشتنِ بچه و بی‌ثباتی‌های شغلی پیمان و سردردهای میگرنی من که گَه گاه به سراغم می‌یومد و هیچ دکتری، علت و دوایِ قطعی اونو نمی‌فهمید.

بعد، مسأله درست مثل سیاهی لکه جوهری که رویِ ملحفه سفیدی چکیده، بزرگ و بزرگتر شد و دیگه کار به جایی رسید که بعدِ هشت سال زندگی مشترکِ در نهایت احترام و آرامش، رویِ ما دو تا به هم باز شد و صدایِ جنگ و دعواهامون، آسایش رو از همسایه‌ها گرفت. کم کم از همدیگه فاصله گرفتیم، اتاق خوابمون جدا شد، زمان‌های مختلف و مجزایی برای خوردن غذا یا لمیدن روبه روی تلویزیون پیدا کردیم، تکی، به سفر، گردش، خرید و مهمانی رفتیم و آنقدر با هم صحبت نکردیم که اندک ارتباط‌مون خلاصه شد تو شنیدنِ صدایِ نفس‌ها از پسِ دیوارِ نازک بین اتاق‌ها در شب...

هفت ماه تمام جنگیدیم و یکی یکی مشترکاتمون رو از دست دادیم تا جایی که تنها چیزهای مشترکمون شد یه خونه... یه ماشین و یه سند ازدواج!

و در آخر، این پیمان بود که جسارت به خرج داد و از تقسیم این مشترکات باقیمانده صحبت کرد. البته نه خودش، رو در رو، بلکه وکیلش در تماسی تلفنی این تصمیماتی که یک تنه گرفته بود رو به من ابلاغ کرد. درست در روزهایی که در به در دنبال آن بودم که با گرفتن مشاورِ کار بلد، روانشناسی مجرب و حتی صحبت با نزدیکان و دوستانی که هر دو قبولشان داشتیم، راهی برای حل این مشکل پیدا کنم، تصمیم یک طرفه پیمان به جدایی، چون پُتکی بر سرم خورد و همه تلاشها و امیدهایم را برای نجات زندگی مشترکمان از بین بُرد.

مغرورتر از آن بودم که به دست و پایِ التماس بیُفتم اما باز هم سعی کردم با پیش کشیدن حرفِ حق و حقوقِ قانونی، به طور غیرمستقیم، پیمان را از جدایی منصرف کنم. اما مرغِ او یک پا داشت و انگاری حقیقتاً از این زندگی بُریده بود و من هیچ وقت نفهمیدم و نخواستم بفهمم که برای چه؟ آیا پایِ زنِ دیگری در میان بود؟ آیا رویا و سودایِ جدیدی در سر داشت؟ آیا از من که برای این زندگی هیچوقت کم نگذاشتم، خسته شده بود؟

جنگیدن‌ها دو ماهِ دیگر از عمر، اعصاب و انرژی مرا نابود کرد و در نهایت، در بعدازظهر روزی که صبحش، وکلایمان اجازه دادگاه برای طلاق را به ما اعلام کردند، در دفتر سرد و خاکستری محضری قدیمی و محزون، از یکدیگر جدا شدیم و به سویِ سرنوشتِ غیرمشترک خود رفتیم.

همه اینها چیزهایی بود که در کمتر از یک سال گذشته به سرم آمده بود و مهندس و هیچ یک از همکاران از آن خبر نداشتند و حتی اعضای خانواده و دوستان صمیمی هم تنها از نتیجه نهایی (طلاقِ ما) خبردار شدند. اضافه می‌کنم به آن، مسائل و مشکلاتِ پس از جدایی، همچون مُعضل پیدا کردن خانه جدیدی که در آن، با همه بیگانه باشی، تنهایی ناشی از دلخوری خانواده و طرد شدن از جمعِ برخی دوستان و مشکلاتِ مالی و عاطفیِ پس از آوار شدن یک زندگی نُه ساله!

در این دوران بود که تبدیل شدم به دیوانه‌ای که گَه گاه گَندی به کارهایِ اداره می‌زد و هیچکس از ویرانی خانه‌اش خبر نداشت!

 

 

عصر، از خواب بیدار شدم و چایی گذاشتم و کتابی دست گرفتم. باید کمی به بازسازی خود می‌پرداختم. به مهندس قول داده بودم. تقریباً دو هفته زمان داشتم برای این بازسازی و تمدد اعصاب. و مطمئناً برای همه عمر نیاز داشتم به این شغل و درآمد آن!

دلم مسافرت می‌خواست اما شرایط مالی اجازه نمی‌داد. آن وقتها که پیمان بود، با کمترین هزینه هم می‌شد بهترین سفرها را رفت. کافی بود باکِ ماشین را پر می‌کردی، غذایی که می‌خواستی در خانه بخوری برمی‌داشتی، به همراه چادر و کمی لَک و لا (= به طالقانی یعنی رختخواب) و سبد پیک‌نیکی که همیشه در صندوق عقب حاضر بود و میزدی به جاده. اما حالا یه زن تنهایِ مطلقه بودم که نمی‌توانست به همچین مسافرتی برود و نه حتی می‌توانست با دوستانِ قدیمی همسفر شود چرا که آنها همراهی با همسر و فرزندانشان و همسفری با خانواده‌های مشابهِ خودشان را ترجیح می‌دادند.

چرا پیمان همیشه به معاشرت‌های خانوادگی متأهلانه تأکید داشت و اجازه نداد هیچ دوستِ مجردی برای این روزهایم باقی بماند؟

فکرِ سفر را از سرم بیرون کردم و سعی کردم از همان خانه ماندنِ اجباری لذت ببرم... کتاب، موسیقی، چای و خواب! چیزهایی که خوب و آرامش بخش بودند اما به قولِ مادرم، مرا بیشتر در گودالِ انزوا و تنهایی فرو می‌بردند.

فردا چهارشنبه بود ولی چون اداره نمی‌رفتم تصمیم گرفتم به برخی کارهایِ اداری که داشتم بپردازم. اولین کارم رفتن به بانک بود برای گرفتن تسویه حساب وامِ خانه مشترک قبلی که برای سند زدن به نامِ خریدار و صاحبخانه جدید، به آن نیاز بود. بعد سری به دانشگاه زدم تا ببینم می‌توانم در ترم جدید، واحدی برای تدریس بردارم. در طی سال گذشته، علیرغم همه مشکلاتی که داشتم، حتی یک لحظه از تدریس غافل نبودم، کاری که مرا چون رشته محکمی به جریانِ دانش، دانشگاه و به روز بودن علمی وصل می‌کرد و آن را با همه سختی‌ها و صرفِ انرژی‌هایی که می‌طلبید، دوست داشتم.

حواسم نبود وسطِ تابستان است و دانشگاه در تعطیلات یک ماهه خود. دست از پا درازتر برگشتم و در کافه-رستوران سرِ خیابان، که زمانی پاتوق هم‌کلاسی‌ها و یادآور خاطراتِ خوشِ دانشگاه بود، نشستم.

کافه انگار، از خلوتیِ تعطیلی دانشگاه، نفس راحتی می‌کشید و همزمان غمگین بود. صاحب کافه که پسر جوانِ مودبی بود و مرا کاملاً می‌شناخت، شخصاً برای گرفتن سفارش آمد و سلام و احوالپرسی کرد. اول خواستم قهوه سفارش بدهم اما تازگی کیک‌های شکلاتی داخلِ یخچالش که قاعدتاً همین امروز برایشان رسیده بود، چشمم را گرفت. دَله خیکی (= شکمویی) که معضلِ دورانِ نقاهت از افسردگی بود، باعث شد چای با کیک سفارش دهم و تا رسیدن آن، به خیابان روبرو خیره شوم.

باد می‌آمد و پرده توری جلویِ در ورودی را تکان می‌داد. همزمان، صدایِ زنی می‌آمد که گویی با کودک بازیگوشش دعوا گرفته بود. صدا نزدیکتر می‌شد و ذهنِ لبریز مرا از غرق شدن در افکار باز می‌داشت. به ناگاه زن در ورودی کافه توقف کرد و با فریاد جیغ آلودی گفت:

«خُ حالا بعداً صُحبت می‌نیم... رَد گَن گَلُم خُشک گِردی... خُدافِظ» (ترجمه: خب حالا، بعداً صحبت می‌کنیم، برو گَلوم خشک شد، خداحافظ)

و همزمان که گوشی را داخل جیب مانتواَش می‌گذاشت و به صاحب کافه می‌گفت: «آقا یه بطری آب معدنی به من بده» نگاهش کردم...

با تعجب بلند شدم، نه به خاطر آنکه تنها بود و کودک بازیگوشی همراهش نبود و جیغ‌هایش را به مخاطب پشتِ گوشی‌اَش که مطمئن بودم شوهرِ نگون بختش است، میزد و نه حتی به خاطر گویش طالقانی‌اَش... بلند شدم و صدایش کردم... چون پری‌گُل بود. دختر عمه‌اَم که زنِ پسر عمویَم هم بود.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۴۴
درجی طالقانی

شروع داستان دنباله دار مسافر کشتی نجات

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۲۶ ق.ظ

 

مسافر کشتی نجات

نوشته: سیده مریم قادری

 

با سلام خدمت تمامی همشهریان عزیز و مخاطبان مهربان

داستانی که در پیش رو داریم، عاشقانه‌ای است شوقناک، با عطر و بوی گل‌های محمدی که با هدف ادایِ دین و احترام به ماهِ عزای حسینی و سرزمینِ اجدادی‌مان طالقان جان نوشته شده و در قالب خاطراتی از گذشته‌های نه چندان دور، به ذکر برخی آداب و رسوم این دیار در ایام محرم و صفر می‌پردازد.

چارچوب کلی داستان، خیالی است و هرگونه تشابه اسمی و مکانی در آن، تصادفی می‌باشد.

ذکرِ آداب و رسوم محرم، محدود به اطلاعات و خاطرات کودکی نویسنده است و هیچ ادعایی درخصوص کامل بودن محتوایِ پژوهشی داستان در این حوزه نداریم.

به مانند همیشه، چشم به راه دعایِ خیر شما عزیزان هستیم.

حق یارتان ... خُدا بُداره‌تان

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۶
درجی طالقانی

بیو بیو کَج بِنیش و راست بگو

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۴۶ ق.ظ

اصطلاحِ کَج بِنیش و راست بگو

معنایِ آن واضح است: کج بشین اما راستش را بگو.

این مثل در ستایشِ راستگویی و ذکرِ عاقبت خوبِ صداقت داشتن، به کار می‌رود.

اما چرا کج نشستن؟

اولاً شاید به این خاطر که خیلی صاف و به اصطلاح سیخ نشستن، حالتِ معمول کسانی است که معذب و ناراحت هستند و طبق علم روانشناسی، نشانه‌ای از آدم دروغگو در گفتگو است.

دلیل دوم آن است که کج نشستن، اشاره به لمیدن و راحت نشستن دارد. یعنی راحتی و آسایش در راستگویی است. البته در راستگویی نیز رعایت شرط حکمت، دلیلِ عقل است. چون گفته‌اند:

جز راست، نباید گفت                 هر راست، نشاید گفت

خا حَلا بیو کَج بِنیش و راست بگو بِینُم درجی یی مطالبِ دوس داری؟

 

متن از: سیمرغ

گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۴۶
درجی طالقانی

دستانِ گِلی و حنایی مادر

دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۷ ق.ظ

 

به قُربانِ حنایِ پشتِ دَسّـِت

تَنوری دَم نشو می‌سوجه دَسّـِت

تو گُلکار مینی و مُن غصه دارُم

دَسّت چون گُل ولی گُل گِردی دَسّـِت

 

شعر از: بانو سیمرغ - عکس از: بانو سهیلا

_______________________________

شعر دیگری از همشهری خوش‌ذوقمان جناب آقای شهرام صادقیان که فی‌البداهه سرودند:

به قُربانَ حنایَ سَر گیسُـت

تَنوری وَر نُشو، می‌سوجه گیسُـت

تو گُلکار مینی و مُن خَسته گَردوم

سرُت چون گُل ولی گُل گِردی گیسُـت

 

خدا بُداره‌تان. سپاس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۹:۰۷
درجی طالقانی

قورت‌ماغه

چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ق.ظ

آقای شهرام صادقیان، مدیر محترم کانال اصیل طالقانیان، شرح طنزی بر این عکس نوشتند:

«حلا میشیم یه گزارُشَ کشتی سراغ، مابُینَ طالُقانی قورماغَه با حریفُش از خاروج، یه خجیر سالتوبارانداز از طالُقانی قورماغَه»

 

 

یکی از قشنگترین کلمات طالقانی که خود به خود آدمه خنده میا، کلمه «قورماغه» یا با تلفظی دیگر، «قورتماغه» است.

از این جالبتر کلمه «قورتماغه لاحاف» است که به جلبک و سبزه روی آب اطلاق می‌شود.

یعنی از این قشنگتر نمی‌شد این گیاه را تشبیه و توصیف کرد.

 

یادش بخیر بچه دبستانی بودم. یک همکلاسی شمالی داشتم که به تقلید از فیلم «باشو غریبه کوچک» ازم می‌پرسید: اِما گوئیم «پیر وَک» شُما چی گویین؟

که جواب دادم: «قـُورت‌ماغه» و با این کلماتِ پیر وَک و قورتماغه، کلی با هم خندیدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۲
درجی طالقانی

تعریفات و کنایه زدن‌های طالقانی

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ق.ظ

نه اینکه چون خودم طالقانی‌اَم میگم، حقیقتاً فرهنگ گویشی طالقان، دریایی از معرفت، حکمت و نجابت در خودش داره. مثلاً در موقع تعریف کردن، ظواهرِ پر زرق و برق، چشم هیچ طالقانی رو نمیگیره و از کسی تعریف کردنِ طالقانی، در مورد صفتهایی هست که جزء فضائل اخلاقی محسوب می‌شَن و اگر هم مادّی باشند باز هم صفتی به درد بخور و برازنده در زندگی واقعی هستند.

بذارید یک مثال بزنم تا موضوع بهتر درک بشه. فرض کنید دو تا زن که یکیشون طالقانیه، می‌خوان از عروسشون تعریف کنند. زن اول، که غرق در زرق و برقِ پوچِ زندگی شهریه، میگه: عروس من، یه عالمه جاهازِ گرون قیمت داشت. خوشگلیشم که کامل، خانوادشم از اون باکلاسایِ مُد بالا.

حالا تعریف زنِ طالقانی رو ببینید: مینی عاروس، درس بُخواندیه، کارُمَنده. دوش بُدوشِ پسرُم کار مینه تا زندگیشانه بُسازه. (زنِ بساز در طالقانی این معنی رو داره، سازنده زندگی نه فقط سازگاری محض) اِندی دَس پنجه و هُنر داشت که اگرچه جاهاز بَر نَبَه اما خودشی بَ خوب جاهاز گَری کُرد. (اصطلاحِ عروس لازم نیست جاهاز بَر باشه، همینکه جاهاز گَر باشه کافیه. جاهاز گَری یعنی هنرِ درست کردن وسایل زندگی).

 

 

به این ترتیب طالقانیانی تعریف کردن، به جاه و مقام و ثروت و خوشگلی تعلق نمی‌گیره بلکه داشتن روحیه سازندگی، تلاش، خوش‌فکری و دانایی، موجب میشه که یک طالقانی از شما تعریف کنه.

تعاریف مصطلح در مورد جوانها اینهاست:

  • زرنگِ پُسر/دختر
  • شیر دختر/پُسر   
  • دَس پَنجه دارِ دُِتَر       
  • کاری آدُم       
  • سواد دارِ مردا             
  • زحمت کَشِ زاما

یعنی هرچی کارکُن‌تر بهتر، جوری که عبارات «کُولُش دِ خاک بلند میبو!» و «بالُش اِچینه سُمباده!» اوجِ شایستگی یک پسر برای ازدواج رو می‌رسونه. cheeky

از اون طرف، طالقانی‌ها از آدم‌هایِ تنبل، مفت خور، بیکارِ بیعار و باری به هر جهت، بیزارند. «تنبله کین»، «خُرسِ خُوس»، «تَنِ لَش» و «بیعارِ غیرت» از بدترین صفتهاییه که می‌شه به یک آدم، نسبت داد.

در مورد زیبایی، طالقانی‌ها آدم‌های سختگیری نیستند. هرچند خوشگلی، مقبولِ ایشان است اما بَدگِلی (به قول خودشان)، آنچنان مذموم و مقبوح نیست. یعنی لازم نیست سر تا پا الهه زیبایی باشی بلکه با داشتن یک زیبایی کوچکِ ظاهری هم جزء مقبول‌ها قرار می‌گیری. مثلاً زیبارویان از نظر طالقانی‌ها اینها هستند:

  • سرخِ دیم (کسی که لپهای سرخ دارد)
  • اِسپی نُوچه (شکوفه سفید، کنایه از آدمِ سفید رو)
  • نَعلبکی چُشم (آدم درشت چشم)
  • خُرامان (کسی که با ناز و وقار راه می‌رود، دقت کنید حتی زیبایی فعل و رفتار مورد قبول است)
  • خوش گَپ و خوش خنده
  • اِسپی داری جور (آدم قد بلند)
  • و حتی تَرگل وَرگل (یه آدمِ جوان که همین جوانی مصداق زیبایی محسوب می‌شود).

از آن طرف، زشتی صورت و ظاهر، کمتر موردِ تمسخر قرار می‌گیرد. حتی برای نام بردن از افرادی که زشت‌رو هستند، به جای صفات نامهربانانه‌ای که در دیگر زبانها وجود دارد، از کلماتی نظیر گاگیلی، که یک نوع نانِ کم کیفیت است و اصطلاح «برکت زیاد» استفاده می‌کنند. برکت زیاد، کنایه به غذایِ بدطعمی است که هیچکس نمی‌خورد و اضافه می‌آید و برکت می‌کند! از سویِ دیگر، اطلاق این اصطلاح به دخترانی که بهره کمی از زیبایی دارند، شاید یک نکته حکیمانه در خود داشته باشه. اینکه زندگی با چنین دخترانی، بسیار پربرکت‌تر و سعادتمندتر از زندگی با دخترانِ از دُماغِ فیل اُفتاده و از خودراضی است که فقط پِی قِر و فِر خود هستند و معمولاً ثمری جز خانه خرابی برای همسر خود ندارند.

   به قلم: سیمرغ

گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۰
درجی طالقانی