داستان مسافر کشتی نجات --- پنجمین قسمت
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
صبح، بعد از ناشتایی، ننجان بشقابِ گودی را پر از آردِ گندم کرد و درحالیکه چادر نمازِ تیره رنگش را روی سر میانداخت صدایم زد: «اِسپی گُلَکَم آمادهای؟ ما زودترک بشیم بِیتره، قول بُدام تو کو وَردنه کُردُنُت حرف نُداره، ایمروز کنیزِ نان دَبُندِ حضرتِ زهرا باشی» (گل سپیدم آماده هستی؟ ما بهتره زودتر بریم، قول دادم تو که خوب وردنه میکنی، امروز کنیزِ نونوایِ حضرت زهرا باشی)
مادرم، اخم کرده و نگران، نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: «مگه نمیخوای پایِ تنور وَردنه کنی؟ این مانتو مشکی چیه پوشیدی؟ یه چی تن کن که وقتی آردی میشه، تو ذوق نزنه!» او شبِ قبل به ننجان گفته بود که با توجه به وضعیت جدید من! که ممکن است با طعن و کنایههایی از سویِ اطرافیان مواجه شوم، بهتر است که تا حدِ ممکن از حضور در جمع، خودداری کنم. اما ننجان اعتقاد داشت که اولاً قایم شدن در پستویِ خانه، درمانِ این دردِ به جان نشسته ما نیست. ثانیاً اکثریت فامیل و همشهریها، آنقدر از درک و شعورِ بالایی برخوردار هستند که طلاق یک دختر جوان را به رویِ او نیاورند و به قولی «چَکّـُوش زُوانی» نکنند. (چکوش زوانی = زبانی مثل چکش، تند، گزنده و نامهربان داشتند)
البته مادرم همچنان عقیده داشت تا با او خانه بمانم و در تمیزکاری عمارتی که سه سال به فراموشی رها شده بود، کمک حالش باشم. اما خودم دوست داشتم تا در کنار ننجان، در این دسته جمعی کار کردنهای روستایی شریک شوم و در فرصت کوتاهِ روضههای خانگی، غمهای خود را به آبِ اشک، بشویم. شاید هم امید داشتم دوستان و همبازیهای کودکی خود را بیابم و با آنها، همسفرِ خاطراتِ خوش گذشتههای دور شوم.
به توصیه مامان، به جایِ مانتویِ مشکی، سارافون و شلوار طوسی پوشیدم و برایِ داشتنِ نشانِ سیاهپوشی محرم، به بلوزِ مشکی زیر آن و شال نخی خاکستری، بسنده کردم. ننجان، بشقابِ آرد را که برایِ شریک شدن در نذری همسایه، به خانه او میبرد (و این یک رسمِ مرسوم در روستاست) به دستم داد و گفت: «بِشیم بَبه جان... خدایا به امید تو!» (بریم فرزندم... خدایا به امید تو)
خاله گلابتون، همسایه، همشهری و فامیلِ دورِ ما بود. با خوشرویی، در آغوشمان گرفت و دیده بوسی کرد. به اتفاق هم به تنورستانِ واقع در ضلعِ جنوبی حیاطِ خانه با دیوارهای دودگرفته و بویِ تازه نانی که در کاهگلهایش لانه کرده بود، رفتیم. زن جوانی که نگاهِ آشنایی داشت، کنارتر مشغول پهن کردن سفرهای بزرگ، احتمالاً برای گذاشتن چانههای نان در آن، بود. سلام علیک که کردیم، خاله گلابتون او را با عنوانِ مُحسُنی زُن (= زنِ محسن) معرفی کرد. دختر، عروسِ بزرگِ خاله بود. تازه یادم آمد که چرا نگاهش آشناست. زیر لب گفتم: «فِضّه؟!» که با نجابتی روستایی خندید و گفت: «خوبه یادا نُکردییِی!» (خوبه یادت نرفته)
ننجان، خمیرِ داخل تشتها را چنگی زد و گفت: «گلابتون، اگه تَندورتی تَش مهیایه، شُرو کنین.» (گلابتون اگه آتیش تنورت آماده است، شروع کنین به نون بستن)
فضّه پایِ تشت نشست و در حالیکه زیرچشمی مرا میپایید، شروع به چانه گرفتن کرد. منم نشستم کنارِ خوان (تخته چوبی برای پهن کردن خمیر) و وردنه را برداشتم. زیر لب گفتم: «نمیدونستم زنِ محسن شدی، پس پسرِ خاله گلابتون، پایِ عهد و پیمانِ عاشقیش موند.» بعد انگاری یادم افتاد فضه، دختر حاضرجواب و رُکگویی بود که همیشه سرِ نعش چوب را میزد! پس میتوانست اینجور جوابم را بدهد که:
«پس فکر کُردییِی همه، شهری پسرانی جور غدار و بیوفان!» (پس فکر کردی همه مثل پسرهای شهری نامرد و بی وفا هستند)
و در ادامه اضافه کند: «تو کِی برای خبرهایِ ما وقت داشتی که بدانی کِی شووَر کوردیم و کِی یال دار گردییِیم... اما تی یِی خبران همیشاک تند تند به ما میرسی رفیق جان!!» (تو کی برای خبرهای ما وقت داشتی که بدونی کی شوهر کردیم و کی بچه دار شدیم... اما خبرهای تو همیشه تند تند به ما میرسید رفیق جان)
اما در عوضِ فضهی حاضر جواب و نیش زنِ درونِ ذهنم، فضهی واقعی محجوبانه لبخندی زد و گفت: «جوان نمرد آنقدر مغرور بَ که آن چنان عشق و عاشقی نُداشتیم. ایسه الان دی ریز و درشتِ گیریفتاریا عشق و عاشقی نمییَله آدُمی بَ» (جوان نمرد اینقدر مغرور بود که به اون صورت عشق و عاشقی هم نداشتیم، الان هم این گرفتاریهای ریز و درشت واسه آدم عشق و عاشقی نمی ذاره)
و فکر کردم که چقدر مهربان و نجیب است این رفیق کودکیهایم که هیچ چیز را به رویم نمیآورد و زخمِ زبان نمیزند و خوشبختیای را که آرامش چشمانش داد میزد از آن برخوردار است، به رخ نمیکشد و همان دم، دلم پر کشید برای در آغوش کشیدنش.
تا ساعت ده که پختن نانها تمام شد، من و فضه یک دورِ تمام، خاطرات گذشته را مرور کرده بودیم. بعد محمدباقر، پسر آشیخ میرزا که در حوزه درس میخواند و از کودکی، دستی هم بر آتشِ مداحی و روضه خوانی داشت آمد و روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) را خواند. به خلافِ ننجان که هق هقش آمیخته با ناله بلند بود، من در آرامش، اشک میریختم و در دل برایِ حاجاتِ همه عزیزانم دعا میکردم.
دعایِ برای خودم هم مانده بود رویِ دوشِ کسانی که دوستم داشتند. ننجان... مادرم که لحظههای آخر خودش را به روضه رساند... فضهای که از بچگی محبتش نسبت به خودم را حس میکردم و خاله گلابتون که بلند بلند، خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوانها را از درگاه الهی مسئلت میکرد.
آخر من هم هنوز جوان بودم... و امیدوار به اینکه سوزِ دلِ زهرایی شدهاَم، جوانیاَم را برکت ببخشد.
یک رسم: مردم در نذور یکدیگر (به صورت نقدی یا غیرنقدی) شریک میشوند و برای تهیه آن نذر با هم همکاری میکنند.
از آن به بعد، تقریباً هر روزه بساط روضه و اشک در یکی از خانههای روستا مهیا بود. غروب هم که میشد، به اتفاق ننجان و پدر و مادرم میرفتیم مسجد و من همیشه فضه را پیدا میکردم که کنار هم بنشینیم و از هر دری صحبت کنیم. یک بار مادر فضه گفت: «عوووو مگه شمایی گپان چندی درازه که هیچ تمام نیمیبو؟» (اووو... مگه حرفای شما چقدر درازه که هیچ تموم نمیشه)
خاله گلابتون، که همیشه از اینکه عروس و پسرش تصمیم گرفته بودند، بعد از دو تا فرزند پسری که خدا شیر به شیری به آنها داده بود، دیگر بچه دار نشوند، ناراضی بود، فرصت را مغتنم شمرد و جواب داد: «اینان برایِ اینه که دترت هم صحبتِ غمخوار نداره! اگه مییَشت تا باز یالدار گرده، اینبار خدا او رِ یه دتر هامیدا که اندی گپانش باد نکنه تا مچدی میان درد و دل کنه» (اینا برای اینه که دخترت، همصحبت و غمخوار نداره. اگه میذاشت تا باز بچه دار بشه، اینبار خدا بهش یه دختر میداد که اینقدر حرفاش تلنبار نشه که مجبور بشه بیاد تو مسجد، درد و دل کنه (کنایه به اینکه دختر، غمخوار و همصحبت مادره))
من و فضه، زیرزیرکی دست هم را گرفته و مثلِ کودکیهایمان به نشانه علامت دادن مخفی میفشردیم که مادرم بحث را تمام کرد: «این دوتا از بچگی همینجوری بودند، اگه ولشون میکردی از صبح تا شب هم گَلِ هم مینشستند و زیر گوشِ هم حرف میزدند و تازه برای روزِ بعد، بازم کلی حرفِ تازه داشتند که به هم بگن.»
مامان راست میگفت، من و فضه هیچوقت حرف برای زدن، کم نمیآوردیم. در تابستانهای بچگی که ساکن روستا میشدیم، صبحها بدون برداشتن عروسک یا توشه راه، از خانه میزدیم بیرون تا تپه پشتِ امامزاده و ساعتها رویِ کنده چوبی مینشستیم و از مصاحبت هم، لذت میبردیم. گاهی که پریگل، از روستای پدریاش به روستای خودمان میآمد، همراه ما میشد اما از آنجا که حوصله یک جا نشینی و گپ و گفت نداشت، وادارمان میکرد تا خاله بازی کنیم. ما هم تکه سنگهایی را برمیداشتیم و با برگهای درختان میپوشاندیم و به جای عروسک! در آغوش میگرفتیم. فضه که بزرگتر و قویتر از ما بود، شوهرمان میشد! و من و پریگل، دو هوویی که در آرامش کنار هم زندگی میکردیم. یادم میآمد فضه، با گلهای وحشی زرد و بنفش، برایم انگشتر درست میکرد و دور انگشتانم میپیچید و میگفت: «مُن تو رِ بیشتر دوست دارُم!» و یک سنگِ برگ پوشِ دیگر در آغوشم میگذاشت و میگفت: «تازه تی یِی یالان، دو گُلَن!» (دو گُل = دو قلو) (تازه، بچه های تو دوقلو هستند)
بعدها که بزرگتر شدیم و خاله بازی بالکل بساطش را از رفاقت ما برچید، اتفاقات شیرینتری بر ما میگذشت که حرف زدن از آن، دیگر نه از رویِ تفنن که از بابِ نیازی واجب بود. آن وقتی که در بهارِ نوجوانی، عشق به سراغمان آمد و در دلهرهها و اشتیاقها، گوشهایمان محرم اسرارِ هم شد. بزرگتر بودیم و اجازه داشتیم تا کنارِ رودخانه برویم و دورِ از همه اغیارِ عالم، برای هم درد و دل کنیم. همان روزهایی که فضه، دل دل کنان از محسن گفت و من از اشارات پیدا و پنهانی که برخی پسران فامیل میدادند، صحبت میکردم. آن محرمی را که در دستهی عزاداری دهِ پایین، حمید، پسرعموی پریگل را به او نشان دادم و گفتم: «همونه که گفت نُمزه خودمی!» خوب به یاد دارم. فضه، نگاهی کوتاه به حمید، که با شور و حرارت در میان دسته، زنجیر میزد و عرق از روی موهای پریشانش به رویِ سربندِ سرخِ یا حسین میچکید، کرد و در سکوت، سری تکان داد. بعد به من گفت: «اِسپی... تو عروس گِردی خیلی جالب میبی... منظورم قَشِنگ و چُشم گیره!» (سپید تو عروس بشی خیلی جالب میشی، منظورم اینه خوشگل میشی و به چشم میایی)
فقط چهارده سالهمان بود و دوستِ دورانِ کودکیاَم شاید به این میاندیشید که دوره خوشِ بیخیالیهای بچگانه، گپ و گفتهای دخترانه و عمرِ کوتاهِ نوجوانی پر شورِ ما در حالِ اتمام است!
این را هم بگویم که دوستِ دوران کودکیاَم، در تمام این ده شبی که مهمان روستا بودم، و ساعتها با هم به حرف زدن گذراندیم، هیچ به رویم نیاورد که زندگی زناشوییام از چه رو بر باد رفته... نه سرزنشی، نه سوالی، نه کنجکاوی... نه حتی سخنی از این باب...!
روز ششم محرم بود. بنا بر رسم، زنان روستا حجله کوچکی درست کرده بودند و جلویِ چشمه مسجد، ظرف حنایی خیس خورده گذاشته بودند. (حجله و حنایِ حضرتِ قاسم علیه السلام) حجله نمادین و ظرف حنا، با گلهای سرخِ محمدی که عطرش در فضا میپیچید، تزئین شده بود.
دلم پر کشید تا قدیمها...
آن روزها که با دیگر دخترکان روستا نقشه میکشیدیم تا برای چیدن گلِ حجله، به باغات برویم و پیِ صبحِ زود بیدار شدن را به تنِ خود میمالیدیم. اما همیشه، من و پریگل -دخترانِ لوسِ شهری!- خواب میماندیم و وقتی بُغ کرده گوشه ایوان مینشستیم، ننجان برای دلداری ما میگفت: «عیب نداره ببهکانم... شما بشین خودمانی باغ دِ گل مَمدی بیچینین و گَلبَند کنین دورِ قابِ عکسِ مشهد، تا فردا که خودمان روضه داریم، خانهمان خوشبو گَرده» (اشکال نداره فرزندانم، شما برین از باغِ خودمون گل محمدی بچینین و مثل گلوبند، ریسه کنید و دورِ قابلِ عکس مشهد بذارید تا فردا که خودمون روضه داریم، خونه مون خوشبو بشه)
بعد آباجان ما را به باغ میبرد و صبورانه، شیطنتها و داد و قالِ ما را تحمل میکرد تا بالاخره دامنی از گلهای سرخِ محمدی، برای ننجان میآوردیم.
کنارِ حجله حضرت قاسم نشستم و گلهای سرخش را بو کشیدم. دو دختر جوان، که من نمیشناختم ولی احتمالاً از فامیلهای دور بودند، جلو آمدند و دو دسته گلِ وحشیِ، داخلِ حجله انداختند. سرخِ دیمشان خبر از سِرِّ درونشان میداد. از قدیم، نذر گل برای حجله حضرت قاسم، به نیت بخت گشایی بود.
با صدایِ مادرم، به خود آمدم و به طرفش رفتم. با پدرم آمده بودیم تا برای نذری فردایِ ننجان، از مسجد، دیگ و آبکش بگیریم. با کمک هم وسایل را بیرون آوردیم که اخمِ مادر و تذکر بعدش حالم را دگرگون کرد.
- « زانو زدی جلویِ حجله تا برات حرف درست کنند؟!»
یعنی اگر عالم و آدم هم دهان میبستند از حرف و سخن و شماتت، این خودمان بودیم که جابهجا نیشِ کلمات را به جانِ خودمان مینشاندیم. بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و برای اینکه باز حرفی نشنوم و اشکم را نبینند، قدم تند کردم و با فاصله زیاد از پدر و مادر، جلو افتادم.
سنگینی بارِ دستانم از یک طرف و سنگینیِ غمِ درونم از طرف دیگر، بارشِ چشمانم را بیشتر کرد. همانطور که سراشیبی تندِ روستا را بالا میآمدم و اشک، تصویرِ دمِ خانه ننجان را تار کرده بود، صدایی شنیدم که «بـِدینـِش به من...» و همزمان حس کردم که بار دستانم سبکتر شد. پلک زدم و اشکانم فرو ریخت. چهره غریب و آشنایی که آبکشها را از دستم میگرفت دنبال کردم و پشت بندِ آن، صدایِ جیغ پریگل را شنیدم.
- «بی معرفت من آوردمت اینجا که همدمِ خودم بشی، تو پا شدی اومدی بالا (دهِ بالا) وردستِ ننجون؟!»
بعد دستم را کشید و داخلِ حیاط برد. آنجا تازه با دیدن عمه و مادربزرگ پری، هوش و حواسم سرجا آمد و پرسیدم: «عِه سلام... عمه جان کی اومدین؟»
عمه، ظاهراً دلخورانه اما با یک خوشی پنهان در صدایش که من آن را خوب تشخیص میدادم، از جنس آن خوشیای که هر دختری در خانه پدریاَش دارد، گفت: «والا خودمون که نمیخواستیم بیاییم ولی این پری ما رو آسی کرد از بس بهانه گرفت. ما هم دیدیدم که بالاخره باید برای نذرِ ننجان بیاییم، این شد که زودتر راه افتادیم تا یه کمکی هم کرده باشیم و دستش درد نکنه آقا حمید هم زحمت رسوندن ما رو کشید.»
با شنیدن اسمِ حمید، نگاهم رفت سمتِ غریبِ آشنایی که در حالِ گذاشتن آبکشها در کنارِ مطبخ ننجان بود. همان زمان، او برگشت و نگاهش قفلِ نگاهِ همچنان خیسم شد. سر که برگرداندم، صورتِ مادربزرگ پری را دیدم که یک تایِ ابرویِ بالا دادهاش، نشان میداد این صحنه از چشمِ تیزبینش پنهان نمانده. آن موقع بود که پدرم رسید و حمید برای سلام و دست دادن به او جلو رفت. پریگل هم که دست زیر بازویم انداخته بود و به طرف خانه میکشاند، سرخوشانه زمزمه کرد: «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است!... مگه نه ننه؟»
یک رسم: در روزیکه متعلق است به حضرت قاسم بن الحسن (علیهما السلام) مردم عزادار برای این شهیدِ نوجوان و ناکام، حجله درست کرده و حنا و شاخههای گل هدیه میآورند.
برای حاجات مخصوصه جوانان، نظیر ازدواج و اشتغال، توسل و نذر به این بزرگوار، مرسوم است.
نکته مهم: مردم طالقان این عقیده را ندارند که این روز، روزِ ازدواج حضرت قاسم است! بلکه از جهت آنکه ایشان بسیار جوان و ناکام بودهاند، به رسمِ حجلهای که برای جوانان ناکامِ درگذشته میگذارند، برای ایشان هم حجله آذین میبندند.
پریگل اصرار میکرد: «دایی تو رو خدا ما رو ببر باغ تا گل بچینیم». مادر بزرگ عصبانی داد زد: «دتر اندی بیعقلی ناکُن؟ یادت درشیه بارِ شیشه داری؟ باز میخوا همه ر پِشمانی بِنگَنی؟» (دختر اینقدر بی عقلی نکن، مگه یادت رفته بار شیشه داری؟ باز میخوایی همه رو به پشیمونی بندازی؟)
این بار ننجان و عمه هم به طرفداری از مادر بزرگ، زبان به نصیحت پری گشودند. آخر سر او که حریف هیچ کدام نشد، عین دختربچههای لجباز، قهر کرد و یک گوشهی ایوان نشست. رفتم کنارش و گفتم: «پری جان، خب راست میگن. تو خودت نگران نیستی یه وقت خدای نکرده تو این بالا پایین کردنها بلایی سرت بیاد؟ تو الان باید خیلی بیشتر از اینا مراقبت کنی عزیزم.» عصبانی گفت: «نه ... نگران نیستم! من که میدونم اینم موندنی نی... فقط یه درد و مصیبتِ سقط میمونه واسه من و بعدشم همه چی تموم! آخه چرا همه چی رو جدی گرفتید و نمیذارید زندگیمو کنم؟». بعد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. سرش رو به بغل گرفتم و آروم نوازشش کردم. هیچی بلد نبودم بگم تا کمی از درد و غصههاش کم کنم.
همون موقع، حمید از تویِ حیاط صدامون زد: «پاشید لباس بپوشید سرِ راه که دارم برمیگردم (دهِ پایین) شما رو برسونم جایی که میخوایید گل بچینین!»
پری با عصبانیت گفت: «اونجا که ما میریم برای گل چیدن، باغه آی کیو! راهِ ماشین رو که نداره!» حمید خندید و گفت: «باغ نمیریم، اولِ روستا یه خونه بود که گلهای محمدیِ تویِ حیاطش از سرِ دیوار دیده میشد. میریم اونجا، حتماً فامیلتونه دیگه... اجازه میده از گلاش بچینین.»
عمه خوشحال گفت: «آره... راست میگه، خونه مشتی عذراست... پاشید پاشید معطل نکنین». و مادر بزرگ با یه لحنی گفت: «عه جانِ پُسر... ایلاهی که خیر بِینی، ایشالا که یه بختِ اقبالِ بلند تییِی نصیب گرده» (اِی پسرِ عزیزم، الهی که خیر ببینی، ان شاءالله که یه بخت و اقبال بلند، نصیبت بشه) که انگار داشت به من کنایه میزد: «خاکان سر اونانی که تی یِی قدرِ نُدانستن و تو رِ جوابِ رد هادان! آخُر و عاقبتشان دی این گِردی که مِینی!» (خاک تو سر اونهایی که قدرت رو ندونستند و بهت جواب رد دادند، آخر و عاقبتشون هم اینی شد که داری میبینی)
با پری، و مامان تو ماشین حمید سوار شده و به منزل مشتی عذرا رفتیم. مشتی عذرا، دخترعمویِ مادربزرگِ مادریاَم بود و به همین خاطر مادرم هم با ما آمد. مشتی عذرا از آن پیرزنهای خوش قلب و مهربانی بود که چون جواهری بیهمتا در روستا میدرخشید. زن ساده دل روستایی که عمری در کنار همسرِ معلول خود مانده و علیرغم آنکه میتوانست با ترکِ آن مرد و اختیار کردن همسری دیگر، به آرزوی مادر شدن خود دست یابد، اجاق کوری را به جان خریده بود تا بیوفا و نامرد نباشد! حالا با فوت همسر، مشتی عذرای تنها مانده، مادرِ گربههای بیصاحب، پرندگان پرشکسته و بوتههای گل محمدی بود که خانهاش را به بهشتی دیدنی مبدل کرده بودند. او با خوشرویی به استقبال ما آمد. مادرم را با گفتن «خوآرزا جان» (خواهرزاده عزیزم) در آغوش گرفت و صورت تک تکمان را بوسید. به حمید تعارف کرد «جانِ زاما بیو دُلآ» (داماد گرامی بیا داخل) و در مقابل خنده پریگل که میگفت: «مشتی عذرا این محمود نیست ها» گفت: «ها جان، میدانُم، آقا، قشنگِ اسپی جانُمی خویشه». (خویش = همسر) (آره عزیزم، میدونم، این آقا، همسرِ سپید جانم هست.)
از کنار صورتهای خندانشان گذشتم و به بوتههای گل سرخ پناه بردم. بی توجه به خارهایی که به دستم میرفت، تند تند گلهای نیمه باز را از سر شاخه جدا میکردم. مشتی عذرا صدایم زد: «اسپی جانُم بُدا تیِب کارد بیوروم، دَس بالت زخمی نگرده» (سپید جانم بذار برات چاقو بیارم که دستت زخمی نشه) و پریگل داد زد: «آهای خویش! صبر کن منم بیام... تمومشون نکنیا!». لحظاتی بعد، سه نفری، دخلِ گلهای مشتی عذرا را درآوردیم.
نمیدانم چرا آن روز گلها سرختر و عطرشان از همیشه قویتر بود و در مقابل، سوزشِ سرانگشتانِ خارنشستهام به هیچ نمیآمد!
فردا صبح، با یه حالِ بهتری از خواب بیدار شدم. کلی کار داشتیم. پریگل راضی به نظر میرسید و پسرعمویش به ده پایین برگشته و علیرغم جنب و جوشِ خانه، آرامش حکمفرما بود. کار پختن نذری که مقدمات آن از شبِ قبل آغاز شده بود، از ابتدای صبح، ادامه پیدا میکرد. حیاط ننجان شلوغ بود و من گاهی از پسِ بخارِ دیگهای رویِ آتش، چشمانم را ریز میکردم تا قامت آشپز میانسال را به شکلِ آباجان ببینم. آباجان آردن (کفگیر بزرگ) و آبگردان به دست، با آن عرقچینِ سفیدش که یادگارِ سفر مکه بود و این روزها به سر میگذاشت، دیگ خورشت را نگاه میکرد و خطاب به ننجان میگفت: «بتول جان، عجب خورشتی گِردی، یه وجب روغون سَرُش بِزی... الحق که ایمسالی جوزمان نظیر نُداره.» (بتول جان، عجب خورشتی شده، یک وجب روغن روش زده، خداییش گردویِ امسالمون خیلی عالیه)
و هر سال همین بود... جوزِ بینظیر درختانِ آباجان، در خورشت نذری ننجان، شاهکار میکرد.
به خودم آمدم و دیدم که همه چیز، تقریباً مانند قدیمها است به جز نبودن آباجان و صدای مداحیِ ضبط شده که به یُمن برق رسانی به روستا در حیاط پخش میشد.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...