داستان مسافر کشتی نجات --- اولین قسمت
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
ولیدپور با عصبانیت سرم داد کشید: «دیگه شورِشو درآوردی، معلوم هست چیکار میکنی تو؟ آخه گـَند به این بزرگی؟! چند ساله تو این واحد کار میکنی؟ چند ساله تو اون دانشگاه پر طمطراق درس خوندی و خیر سرت مُدرسش هستی؟ که حالا برسی به جایی که این گـَندا رو بزنی؟ والا که این جوجه دانشجو از تو بیشتر حالیشه...»
در هجوم کلماتی که چون بارش تیر و نیزه! بر سرم آوار میشد، نگاهم رفت سمتِ کارآموزِ بچه سالی که داشت اوراق و اسناد رو بایگانی و زیرچشمی نگاهم میکرد.
ولیدپور ادامه داد: «اگه بخوای همینجوری ادامه بدی، من یکی زیر بار گندکاریهات نمیرَم، اصلاً همین امروز با مهندس صحبت میکنم که از این واحد بری... فعلاً هم تا اطلاع بعدی شما در اختیار کارگزینی هستی! هرچی کار نصفه نیمه دستت داری، تحویل حبیبی بده و به سلامت!»
صورتم گُر گرفته بود و همزمان دستهایم خیسِ عرقی سرد... تلاش زیادی لازم بود تا جلویِ ریزش اشکام گرفته بشه. همیشه از اینکه جلویِ مردها اون هم تویِ محلِ کار، گریه کنم، بیزار بودم. چیزی که شاید بهترین حربه دستِ زنان بود برای تأثیرگذاری و سوءاستفاده از احساسات مردها، که خودم بارها دیدم همین حبیبیِ مارموز با اشکِ تمساحهایی که گاه و بیگاه میریخت، چه جوری مقاصدش رو پیش میبرد. اما من مثل اونها نبودم و به نظرم اشک اونقدر چیز مقدس و پاکی مییومد که فقط میبایست در پایِ کسی یا مسألهای ریخت که اون هم مقدس و با ارزشی استثنائی باشه. پس به مانند همیشه، دستهامو مشت کردم و با هر کلامی که از دهن ولیدپور در میومد، بیشتر در خود فشردم تا جایی که سوزش جای فرو رفتن ناخنها در گوشت کف دست، منو به خودم آورد و آوار شده زیر بار توهینهایی که متأسفانه به حق هم بود، برگشتم و به پشت میزم پناه آوردم.
چقدر شنیدن این حرفها، درست در زمانی که سعی میکردی با تمامِ توان به اوضاعِ درهم پیچیدهی زندگی، سر و سامونی بدی، دردناک بود. انگاری ماحصل همه بدوبدو کردنهات و تلاشهایی که تو رو از خستگی به مرگ میرسوند، جلویِ چشمات آتش بزنند و تو حتی نتونی کلامی در دفاعِ از خودت به زبون بیاری.
سرم را روی دستهایم روی میز گذاشتم و ناخواسته نَمی به چشمم نشست.
چند لحظه بعد، صدای تِقّی به میز خورد. سر بلند کردم. از پشت بخارِ چایِ تازه دمِ دانشور که با مهربانی لیوان را روی میزم میگذاشت و با چشم و ابرو اشاره میکرد که «بخور، بذار حالت سرجاش بیاد» چهره حبیبی رو دیدم که پوزخندِ فاتحانهای بر لب داشت و حتماً پیش خود میاندیشید: «بالاخره دُمِ این دخترهی خود شیرین، قیچی شد و حالا دیگه فقط منم و این واحد که رییس بلامنازعش خودم خواهم بود و خودم!»
سر ظهر بود که مهندس اومد و بلافاصله صِدام کرد به اتاقش. میتونستم حدس بزنم که قبلِ رسیدنش به اداره، تلفنی همه چیز رو بهش گزارش داده بودند! مهندس در حالیکه کتش رو از تنش درمیاورد، منشیشو با صدای بلند خطاب قرار داد: «خانُم اون کولر رو زیاد کن، بگو دانشورم دوتا چایی بیاره» و بعد به من اشاره کرد که «بفرما بشین». دقایقی بعد که دانشور چایی آورد و به هنگام خروج، درِ اتاق رو پشتِ سرش بست، مهندس شروع به صحبت کرد:
- «ببین خانم حسینی، من به شخصه احترام و ارزش زیادی برای خودت، شخصیتت و کارت قائل هستم. خودت بهتر میدونی سرِ پستِ ریاست واحد که اون همه مدعیِ چنگ و دندون کشیده داشت، من از تو که جوانترین کارمند اون واحد بودی، حمایت کردم، چون بهت ایمان داشتم. هنوزم دارم... نه اینکه بگم ناامیدم کردی، نه... اتفاقاً خیلی جاها سربلندمون کردی و به همه نشون دادی که ارزش و لیاقت این جایگاه رو داشتی. اما خودتم خوب میدونی که چند وقتیه، هوش و حواست اینجا نیست. نمیدونم مشکل کجاست و دلیل این همه پریشون احوالی چیه. اما اینجا صدات زدم که بگم، من هرچی که در توانم باشه، برای رفع این مشکل و برگشت بهترین کارمند ادارهام به اوضاعِ سابقش انجام میدَم. فقط بِهِم بگو چه کاری از دستم بر میاد؟»
در سکوت به صحبتهاش گوش میکردم و هم زمان غرق شدم در اوضاع و احوال این چند وقت گذشته... چقدر سعی کرده بودم که کسی از احوالاتم باخبر نشه. چقدر روی غمها، بغضها، سرگشتگیها و نگرانیهام سرپوش گذاشته بودم... چقدر غصههامو لایِ کارهایِ روزمره پنهون کرده بودم... چقدر تلفنهامو یواشکی، پچ پچ کنان و در راهروهای اداره زده بودم و در جواب هر همکاری که میپرسید: «همه چی روبه راهه؟» سر تکون داده و با لبخندی «آره» گفته بودم... اما آخرش هم «اینکه همه چی روبه راه نبود و یه جایِ کار اشکال اساسی داشت» از وسطِ اسناد و پروندههای اداری زده بود بیرون! حالا به حواس پرتی، بی دقتی، نداشتن مسئولیت کاری و حتی بیسوادی متهم میشدم و مهندس میخواست از همه چی سر دربیاره و کمکم کنه... ولی من میدونستم که نجات بخشِ من از این وضع، مهندس نیست!
به چشمهایِ منتظرِ پاسخِ مهندس نگاه کردم و گفتم:
- «متشکرم مهندس بابت همه حرفهای خوبی که زدید و پیشنهاد کمک و تحمل اشتباه کاریهای این چند وقته... ولی راستش من فقط کمی خستهام و به گذشت زمان، بابت ترمیم ذهن و روحیهام نیاز دارم... اگه شما یک مدت دیگه تحملم کنین، قول میدم که دوباره به اوضاعِ سابق برگردم... و اگر هم نه... که کیفمو میذارم رویِ دوشم و تو کارگزینی میشینم تا جایِ جدیدی برام تعیین بشه!»
و آروم، نگرانی عظیمم رو بابت اینکه شاید «جایِ جدیدی در کار نباشه» و مستقیماً «درِ اخراج رو نشونم بِدَن» قورت دادم و چشم به دهانِ مهندس دوختم.
درجا، برگهای از کازیه برداشت و امضاش کرد و به من داد و گفت:
- «خیلی هم عالی... پس این مرخصی ده روزه رو بگیر و از همین فردا که چهارشنبه است، برو و دو هفته بعد با پایانِ تعطیلات تاسوعا و عاشورا به اداره برگرد... منتها یادت نره که خانوم حسینی خوش اخلاق و نامبر وانِ ما رو هم با خودت بیاری! حالا هم برو ناهار و بعدش سریع برو خونه و برای تعطیلاتِت برنامه ریزی کن... بازم بدون هر وقت هر کاری داشتی، اولین کسی که یادت بیاد بهش زنگ بزنی، من باشم!»
گیج و مبهوت از اینکه بالاخره بابت این چیزی که پیش اومده، خوشحال باشم یا نگران، تشکر کردم و از در که بیرون اومدم، با ولیدپور که روی مبلهای اتاق منشی، منتظر تموم شدن صحبتهای من با مهندس بود، روبرو شدم. بلافاصله بلند شد و تقهای به در زده، وارد اتاق شد که مهندس با صدای بلندی که به گوش من هم میرسید، به او گفت:
- «اون مسأله کارگزینی و این حرفا مُنتفیه! خانم حسینی یه ده روزی میره مرخصی و وقتی برگرده خودش ادامه مسئولیتهاشو از سر میگیره. عجالتاً تا اون موقع، کارهاشو بسپار دست آقایِ چراغی و بِهِشَم حالی کن که این مسئولیت، موقته و یه وقتی خیالِ باطل و هوا بَرِش نداره که رئیس شده!»
ناخودآگاه، لبخندی به لبم اومد و آرامش کمرنگی به جانم نشست و به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم، بدون اینکه به نگاهِ خیرهی حبیبی اعتنایی کنم از در زدم بیرون.
دانشور، نگران از چارچوبِ آبدارخانه سَرَک کشید که «چی شد خانم حسینی؟ مهندس چی گفت؟» با لبخند پر رنگتری مهربونیشو پاسخ دادم و گفتم: «نگران نباش آقای دانشور، دارم میرم مرخصی... ولی زود برمیگردم و هیچ جاییهم قرار نیست که منتقل بشم» و با اشاره به در اتاقِ واحد گفتم: «همینجا موندگارم...»
و دانشور که انگاری حرفم رو باور نکرده بود، کلهای تکان داد و گفت: «ان شاءالله...!»
تلفنی از نائب، غذای مورد علاقهمو سفارش دادم تا وقتی به خونه میرسم، ناهارمم رسیده باشه. یه دوش گرفتم و تا اونجایی که معده بیچاره جا داشت، غذا خوردم و با راحتترین لباسِ تو خونه، افتادم روی تخت... این مدت، نه خواب درست و حسابی داشتم نه خورد و خوراک کافی. ولی انگار استرسی که امروز توی اداره بِهِم وارد شد، در عینی که همهی انرژیم رو خالی کرد، مثل یه تلنگر منو دوباره به زندگی عادی برمیگردوند و بهم گوشزد میکرد: «حالا هر اتفاقیاَم که افتاده... زندگی هنوز ادامه داره!»
چشمام سنگین شد و مرور روزهای گذشته، از بیداری به رویا-کابوس رسید.
راستی از کِی همه چیز عوض شد؟ ما که داشتیم زندگی خودمونو میکردیم و در خوشبختیهای کوچک و فراز و نشیبهای بزرگ به پیش میرفتیم که یکهو ورق برگشت. اون روزها، بعد از فراغتِ از درس و بدو بدوهای اداره، تازه آپارتمانی خریده بودیم که کوچک اما زیبا بود و ماشینِ نونوار شدهای سوار میشدیم که مالِ خودمون بود و چهره جذاب زوجهایی را داشتیم که خوشبختترینِ زن و شوهر فامیل بودند.
اما درست، بعد از تعطیلات عیدِ پارسال که پیمان اولین مسافرت مجردیشو رفت و منو تو سرشلوغیهایِ مراسم سالگرد آباجان (پدربزرگم) تنها گذاشت و حتی وقتی التماسش کردم هم حاضر نشد تو جمعِ فامیل آبروداری کنه و سفرشو چند روزی عقب بندازه، گمونم از همون روزا بود که دقیقاً فهمیدم مسألهای جدی در زندگی زناشویی ما پیش اومده. مسألهای بسیار جدیتر از نداشتنِ بچه و بیثباتیهای شغلی پیمان و سردردهای میگرنی من که گَه گاه به سراغم مییومد و هیچ دکتری، علت و دوایِ قطعی اونو نمیفهمید.
بعد، مسأله درست مثل سیاهی لکه جوهری که رویِ ملحفه سفیدی چکیده، بزرگ و بزرگتر شد و دیگه کار به جایی رسید که بعدِ هشت سال زندگی مشترکِ در نهایت احترام و آرامش، رویِ ما دو تا به هم باز شد و صدایِ جنگ و دعواهامون، آسایش رو از همسایهها گرفت. کم کم از همدیگه فاصله گرفتیم، اتاق خوابمون جدا شد، زمانهای مختلف و مجزایی برای خوردن غذا یا لمیدن روبه روی تلویزیون پیدا کردیم، تکی، به سفر، گردش، خرید و مهمانی رفتیم و آنقدر با هم صحبت نکردیم که اندک ارتباطمون خلاصه شد تو شنیدنِ صدایِ نفسها از پسِ دیوارِ نازک بین اتاقها در شب...
هفت ماه تمام جنگیدیم و یکی یکی مشترکاتمون رو از دست دادیم تا جایی که تنها چیزهای مشترکمون شد یه خونه... یه ماشین و یه سند ازدواج!
و در آخر، این پیمان بود که جسارت به خرج داد و از تقسیم این مشترکات باقیمانده صحبت کرد. البته نه خودش، رو در رو، بلکه وکیلش در تماسی تلفنی این تصمیماتی که یک تنه گرفته بود رو به من ابلاغ کرد. درست در روزهایی که در به در دنبال آن بودم که با گرفتن مشاورِ کار بلد، روانشناسی مجرب و حتی صحبت با نزدیکان و دوستانی که هر دو قبولشان داشتیم، راهی برای حل این مشکل پیدا کنم، تصمیم یک طرفه پیمان به جدایی، چون پُتکی بر سرم خورد و همه تلاشها و امیدهایم را برای نجات زندگی مشترکمان از بین بُرد.
مغرورتر از آن بودم که به دست و پایِ التماس بیُفتم اما باز هم سعی کردم با پیش کشیدن حرفِ حق و حقوقِ قانونی، به طور غیرمستقیم، پیمان را از جدایی منصرف کنم. اما مرغِ او یک پا داشت و انگاری حقیقتاً از این زندگی بُریده بود و من هیچ وقت نفهمیدم و نخواستم بفهمم که برای چه؟ آیا پایِ زنِ دیگری در میان بود؟ آیا رویا و سودایِ جدیدی در سر داشت؟ آیا از من که برای این زندگی هیچوقت کم نگذاشتم، خسته شده بود؟
جنگیدنها دو ماهِ دیگر از عمر، اعصاب و انرژی مرا نابود کرد و در نهایت، در بعدازظهر روزی که صبحش، وکلایمان اجازه دادگاه برای طلاق را به ما اعلام کردند، در دفتر سرد و خاکستری محضری قدیمی و محزون، از یکدیگر جدا شدیم و به سویِ سرنوشتِ غیرمشترک خود رفتیم.
همه اینها چیزهایی بود که در کمتر از یک سال گذشته به سرم آمده بود و مهندس و هیچ یک از همکاران از آن خبر نداشتند و حتی اعضای خانواده و دوستان صمیمی هم تنها از نتیجه نهایی (طلاقِ ما) خبردار شدند. اضافه میکنم به آن، مسائل و مشکلاتِ پس از جدایی، همچون مُعضل پیدا کردن خانه جدیدی که در آن، با همه بیگانه باشی، تنهایی ناشی از دلخوری خانواده و طرد شدن از جمعِ برخی دوستان و مشکلاتِ مالی و عاطفیِ پس از آوار شدن یک زندگی نُه ساله!
در این دوران بود که تبدیل شدم به دیوانهای که گَه گاه گَندی به کارهایِ اداره میزد و هیچکس از ویرانی خانهاش خبر نداشت!
عصر، از خواب بیدار شدم و چایی گذاشتم و کتابی دست گرفتم. باید کمی به بازسازی خود میپرداختم. به مهندس قول داده بودم. تقریباً دو هفته زمان داشتم برای این بازسازی و تمدد اعصاب. و مطمئناً برای همه عمر نیاز داشتم به این شغل و درآمد آن!
دلم مسافرت میخواست اما شرایط مالی اجازه نمیداد. آن وقتها که پیمان بود، با کمترین هزینه هم میشد بهترین سفرها را رفت. کافی بود باکِ ماشین را پر میکردی، غذایی که میخواستی در خانه بخوری برمیداشتی، به همراه چادر و کمی لَک و لا (= به طالقانی یعنی رختخواب) و سبد پیکنیکی که همیشه در صندوق عقب حاضر بود و میزدی به جاده. اما حالا یه زن تنهایِ مطلقه بودم که نمیتوانست به همچین مسافرتی برود و نه حتی میتوانست با دوستانِ قدیمی همسفر شود چرا که آنها همراهی با همسر و فرزندانشان و همسفری با خانوادههای مشابهِ خودشان را ترجیح میدادند.
چرا پیمان همیشه به معاشرتهای خانوادگی متأهلانه تأکید داشت و اجازه نداد هیچ دوستِ مجردی برای این روزهایم باقی بماند؟
فکرِ سفر را از سرم بیرون کردم و سعی کردم از همان خانه ماندنِ اجباری لذت ببرم... کتاب، موسیقی، چای و خواب! چیزهایی که خوب و آرامش بخش بودند اما به قولِ مادرم، مرا بیشتر در گودالِ انزوا و تنهایی فرو میبردند.
فردا چهارشنبه بود ولی چون اداره نمیرفتم تصمیم گرفتم به برخی کارهایِ اداری که داشتم بپردازم. اولین کارم رفتن به بانک بود برای گرفتن تسویه حساب وامِ خانه مشترک قبلی که برای سند زدن به نامِ خریدار و صاحبخانه جدید، به آن نیاز بود. بعد سری به دانشگاه زدم تا ببینم میتوانم در ترم جدید، واحدی برای تدریس بردارم. در طی سال گذشته، علیرغم همه مشکلاتی که داشتم، حتی یک لحظه از تدریس غافل نبودم، کاری که مرا چون رشته محکمی به جریانِ دانش، دانشگاه و به روز بودن علمی وصل میکرد و آن را با همه سختیها و صرفِ انرژیهایی که میطلبید، دوست داشتم.
حواسم نبود وسطِ تابستان است و دانشگاه در تعطیلات یک ماهه خود. دست از پا درازتر برگشتم و در کافه-رستوران سرِ خیابان، که زمانی پاتوق همکلاسیها و یادآور خاطراتِ خوشِ دانشگاه بود، نشستم.
کافه انگار، از خلوتیِ تعطیلی دانشگاه، نفس راحتی میکشید و همزمان غمگین بود. صاحب کافه که پسر جوانِ مودبی بود و مرا کاملاً میشناخت، شخصاً برای گرفتن سفارش آمد و سلام و احوالپرسی کرد. اول خواستم قهوه سفارش بدهم اما تازگی کیکهای شکلاتی داخلِ یخچالش که قاعدتاً همین امروز برایشان رسیده بود، چشمم را گرفت. دَله خیکی (= شکمویی) که معضلِ دورانِ نقاهت از افسردگی بود، باعث شد چای با کیک سفارش دهم و تا رسیدن آن، به خیابان روبرو خیره شوم.
باد میآمد و پرده توری جلویِ در ورودی را تکان میداد. همزمان، صدایِ زنی میآمد که گویی با کودک بازیگوشش دعوا گرفته بود. صدا نزدیکتر میشد و ذهنِ لبریز مرا از غرق شدن در افکار باز میداشت. به ناگاه زن در ورودی کافه توقف کرد و با فریاد جیغ آلودی گفت:
«خُ حالا بعداً صُحبت مینیم... رَد گَن گَلُم خُشک گِردی... خُدافِظ» (ترجمه: خب حالا، بعداً صحبت میکنیم، برو گَلوم خشک شد، خداحافظ)
و همزمان که گوشی را داخل جیب مانتواَش میگذاشت و به صاحب کافه میگفت: «آقا یه بطری آب معدنی به من بده» نگاهش کردم...
با تعجب بلند شدم، نه به خاطر آنکه تنها بود و کودک بازیگوشی همراهش نبود و جیغهایش را به مخاطب پشتِ گوشیاَش که مطمئن بودم شوهرِ نگون بختش است، میزد و نه حتی به خاطر گویش طالقانیاَش... بلند شدم و صدایش کردم... چون پریگُل بود. دختر عمهاَم که زنِ پسر عمویَم هم بود.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...