گذری بر سگرانچال
تابلویی طبیعی... نشسته بر قابی بهجا مانده از قدیم...
دیوارشی سَر واش درآمیه، تُمامَ سقفُش دی جیر آمی، اَمّا کنتورِ برقُش ویلکُنُش نی...
این جور وفادار باشیم!
عکسها: روستای سگرانچال، به تاریخ 4ر1ر1395
از آقای شهرام صادقیان
تابلویی طبیعی... نشسته بر قابی بهجا مانده از قدیم...
دیوارشی سَر واش درآمیه، تُمامَ سقفُش دی جیر آمی، اَمّا کنتورِ برقُش ویلکُنُش نی...
این جور وفادار باشیم!
عکسها: روستای سگرانچال، به تاریخ 4ر1ر1395
از آقای شهرام صادقیان
وَچه بییَم، بِشی بییِیم طالقان. مُن یه کَمـُک طالقانی حالیم میگردی، اَمبا اصطلاحات تخصصی رِ دقیق نمیفَهمُستُم.
یه روز غروب یکی از فامیلانمان بیامی بَ خانُومان، ایوانی سر بَنشتُن و با نَنوم گَپ میزییَن.
مُن اتاقی میان، خُتـّی بییَم، اوشانی صُدا دِ بیدار گردییَم. هامون طور، پتویی بیخ، گپانِشانِ میشنوئوستُم.
نَنوم بپرسی: دخترت خوبه؟ کجاهان دَره؟ یال دار نگردی؟
پیرزُنُک بگوت: خوبه، گوهردشت دَرُن. هِمین چند وقت پیشا یالشه لُوو بودا!
مُن میدانوستُم که «لُوو بودایَن» یعنی هُل دادن چیزی و قِل دادنش، مثلاً آن توپه لُوو هادین مینی وَر!
اَمبا کیشکه مغزمی میان، نمیتانستُوم هضم کُنُوم که یاله لُوو بودایَن، دقیقاً یعنی چی
این بَ که خودمی فکری میان، شُروع کُوردُم به سِناریونویسیِ ماجرا!
تا اینکه حقیقت داسُوتان دَستُوم بیومی، که همانا ماجرای قتل یه یالِ بیگناه به دستانِ نَنوش بَ!!!
آن به بعد، همیشاک فکر میکوردُم آن پیرزُنُکی دُتر، حتماً یالشه بَبوردیه یه کوهی، بلندییی جایی، یا پشت بومی سَر و ناغافلی یالشه هول، یا به قولی لُوو بُودایه و پَرت کوردیه تا بمیره.
و هر شو این کابوسه خُومی میان میدیَم و اون پیرزُنُک که اندی خونسرد دبه قتل نَوُشه تَعریف میکُرد دِ مثل چی میترسییَم.
هر وَختی دی مُنو میگوت: بیو قشنگه دُتر یه ماچ هادین، او دِ فُورار میکُردُم و تا مدتها اوشانه به چُشمِ یه قاتلِ جانی میدییَم. (البت همینجا شما رِ یه نصیحتی مینُم هرکی بگوت بیو یه ماچ هادین، او دِ فُرار کنین و کاری به قاتل بودن یا نبودنش نداشته باشین!)
سالیانِ سال بُگذشت تا مُن بفهموستوم که «یالشه لُوو بودا» یه اصطلاحه که برای از دست دادنِ بچهی تو راهی یا هامون سقط جنین به کار میبرُن. و آن وَخت بَ که پیرزُنُک و دُترش، ذهنمی میان تبرئه گِردییَن امبا افسوس که دَنبه تا او رِ یه دلِ سیر، ماچ هادییَم و بییَلُم تا دیمِمه تُف مالی کنه!
چون زندگی، ناغافلی او رِ لوو بودا بَه..!
روح جمیع رفتگان شاد و حالِ شما خوانندگان و همراهانِ درجی دی شاد
به قلم: سیمرغ
شاعر (علی ناصری) بگوته:
وَرف بیامه و چوچُکان، لانُشانِ گُم کُردُن!
عارف (گمنامی طلب) میگو:
اما مالی که چوپان داشته بُو، راهُشانِ وَرفی میان واز مینُن و میشُن تا خانُشان
ما دی جانِ خدایی مالانیم، اینه رِ مسیح میگو!
عکسها از آقای مهدی ویسانیان
آن زمان که در کنجی مینشینیم و دفترچه خاطرات رو ورق میزنیم، در مییابیم که ای عجب، بسیاری از لحظاتی که با لذت سپری کردیم در خانههایی بوده که با در و دیوار و پستو و ایوان و تنورستان و حتی نردبان آن هم، به قولی عشق میکردیم و هویت لذت گذشته را در منازلی این چنینی لمس کرده بودیم.
امروز وقتی میگوییم برویم طالقان یا فلان ییلاق، عملاً جاذبههایی که در مخیله نقش میبندد طبیعت است و آرامش و تفریح .به راستی شده است که امروز دلتان برای در و دیوار خانه تان در طالقان تنگ شده باشد؟یا اگر تنگ شده، این دلتنگی به اندازهای هست که شما را ترغیب به رفتن کند؟ آیا اساساً هیچ تصویری در حال حاضر، در ذهنتان از خانهتان در طالقان دارید که موجب وجد و شوری در جان شود؟
صد البته که جوهر کلام، بازگشت به خانههای کاهگلی که از لحاظ مقاومت و بهداشت و آسایش در سطح پایینی بودند نیست. تا صد سال گذشته اکثر منازل در سطح کشور، از پایینترین استاندارها برخوردار بود و چه هزاران هزار انسانی که به هنگام وقوع زلزله در زیر آوارهای این خانهها جان دادند. چه کودکانی که به علت نبود بهداشت مناسب در این منازل فوت نکردند. چه بیماریهایی که در سطح جامعه تسری پیدا نکرده و هکذا...
آن چه میخواهم بگویم فقط فقر و فقدان هنر معماری در سازههای ویلایی و حتی شهری ماست. آن چه محصول چند هزار سال فرهنگ و هنر و اصالت ما متناسب با جغرافیا و فرهنگ و آداب و دیانت و روحیات و خلقیات ماست. هنری که خاک و چوب و آهن را چنان در هم میآمیزد که گویی خانه سکوی عروج روان به ملکوت شده است.
متاسفانه ما نتوانستیم ادغام صحیحی از تجدد و این میراث ارزشمند تا به امروز داشته باشیم و تقلیدوار سراهای چند صد میلیون تومانی میسازیم متناسب با آسایش تن و این در حالیست که ما وارث معماری بیبدیلی هستیم که خانههایش سرپناه روح و روان هم بوده.
امروز در روستاهای طالقان شاهد ساخت مساجد چند طبقه با هزینههای بسیار بالا هستیم که متاسفانه فقط یک سازه است و اگر گنبد و گلدستهای بر سر آن نباشد، در چشم ناظر گمان میرود یا مدرسه است یا درمانگاه و کمترین هنری از معماری ایرانی اسلامی که بستری فراهم میکند برای عروج خیال نیایشگر در آنها دیده نمیشود. تقلید پشت تقلید... کپی پشت کپی... رخوت پشت رخوت...!
در طالقان امروز ویلاها کمترین تناسب محیطی را دارا هستند و در بهترین حالت همان سازه شهری تهران ناگهان بر کوهی سر بر میآورد. خانههایی با نمای روز شهری که وقتی دو ساعت در آنها مینشینی از یادت میرود که در طالقان هستی و وقتی از خانه خارج میشوی تلنگر میخوری که ای بابا اینجا طالقان است.
معماری ایرانی در یک کلام درون گراست و توجه ویژهای به احوال و روحیات و ما فی الضمیر انسان دارد. مطبخهای غیرِ اُپن، ایوان، شبستان، اتاقهای مجزایِ منتهی به ایوان، حیاط و باغچههایی که در یک گردش کیهانی گویی منتج به مرکز آن آب و حوض میشود .سرویس بهداشتی در خارج از خانه و تنورستان و دهها شاخص دیگر. البته مقومات و مقتضیات زندگی امروز هم تغییر کرده و منظور بر احیا صد در صدی آنچه بوده نیست.مقصود برگرفتن حداکثری از آن هنر اهورایی است متناسب با زندگی امروز.
اینکه ما میرویم در بالا شهر و در یک رستوران شیک و گران قیمت با معماری ایرانی و سنتی که فقط در آن آجر و چوب و سنگ و آهن با ملات هنر ساخته شده است، مینشینیم و یک وعده غذا را به قیمت خون پدر میخوریم و صد عکس سلفی هم با آجرهای دیوار و تخت و پنجرههای مشبک و منحنی میاندازیم و آنوقت در نافِ بافتِ روستایی طالقان، خانهای میسازیم شهری!
خانهای که اگر ده سال هم طالقان نروید، نه آجر قرمزِ گرم در نما دارد و نه ایوانی با سقف لمبه قهوهای سوخته و نه نردههایی چوبی ناز شصت استاد نجار و نه اتاقهایی حافظ امنیت روان، با درب و پنجرههای مشبک چوب روسی، نه تنورستانی اَندود به نمای کاهگل نانو تکنولوژی و نه تخت و شبستانی که دلتان برایش تنگ شود.
امروز خانههای آنجا همان است که در اینجا... همچنان یک پذیرایی و یک آشپزخانه و سه تا اتاق و یک رنگ سفید به دیوار و مُشتی لوازم لوکس که مثال لوازم آرایش، خانه را از رخوت بیاراید.
امّا ای کاش خانههای طالقان به شکلی بنا شود که متناسب با محیط کوهستانی و برآمده از معماری با اصالت ایرانی و متناسب با فرهنگ بومی باشد. خانههایی که فرق فارقی با منازل شهر داشته باشد و در عین رعایت بهترین استاندارهای موجود، ولو شده اندکی هم به هنر آمیخته باشد. فراموش نکنیم که شادی و رضایت درونی و در توالی آن آرامش روح و روان آدمی در یک خانه، هیچ ارتباطی به تجمل آن ندارد و کسب این موهبت جز بر طریق هنر معماری با اصالت که محصول چند هزار سال تکامل در هر فرهنگی میباشد میسر نخواهد شد.
آیا رفتن از این خانه شهری به آن خانه شهری در ییلاق، نامش سفر است؟.این چه سفری است که هیچ تغییر و تحولی در وجود آدمی در آن دیده نمیشود؟.امروز استفاده از هنر معماری ایرانی در گران قیمتترین نقاط شهری تهران استارت خورده و امیدواریم هرچه زودتر به طالقان ما هم برسد.
تا بوده چنین بوده که همیشه اعتبار امور توسط قشر ثروتمند به جامعه تزریق میشود. در طالقان هم این شروع خجسته ولو بسیار محدود شروع شده است که ما میتوانیم با توجه بدان، ایصال به مطلوب را سرعت بیشتری ببخشیم.
به امید روزی که دلمان برای یک شب اقامت در خانههایمان تنگ شود .شاید خانهای بسازم فردا، خانهایی که دلم لک بزند برای دیدارش. خانهای با نمای آجرهای قرمز با بند کشی های سفید و مشکی که گویی یکدست، ردایی از خاک سرخ بر تنش پوشاندی. خانهای با ایوان و نردههای چوبی قهوهای رنگ، هنر دست استادی زبردست. خانهای که هم تنورستانی به نمای کاهگل نانو دارد و هم هیمالانی زیبا کنج حیاط. حیاطی که به چهار گوش هندسی درخت و گلکاری شده است و در میانش حوضی آبی رنگ دارد. با ایوانی که سقفش لمبههای خرمایی رنگِ شیکی کوبیده شده و در دکوراسیون داخلی اتاقهایش، آجر و سنگ و رنگ کاهگل بهکار رفته باشد. خانه، مطبخی داشته باشد با دربهای مشبک جدا شده از پذیرایی. اتاقهایی که در درون خانه، با پنجرههای منحنی به پذیرایی باز شود و شاید در گوشه آن تختی مجلل باشد که بنشینم و از پشت پنجرههای مهربان، بارش باران و برف را تماشا کنم. خانهای که هر گوشهاش نماز گزاردن، لذت داشته باشد و حداقل بکشاندم به سکوت و تفکر و اندیشه. خانهای با جادوی معماری اصیل...
خانهای خواهیم ساخت
به قلم: حامد نجاری، از روستایِ گورانِ طالقان
منتشر شده در کانال طالقانیها
سحر، خواب آلود، با تنی سنگین و دردآلود از جا بلند و آرام و بی صدا مشغول آماده کردن خمیر شد. بچه ها خواب بودند و دلش نمیآمد آنها را بیخواب کند. فردا کلی کار داشت و در سر کارها را مرور میکرد.
اگرچه راه رفتن برایش سخت بود ولی او مادر بود و با تمامی مشکلات، باید به کارهایش می رسید. با سختی، لاک را آورد و چند کاسه آرد، درون آن الک کرد و آب جوشیدهی ولرم را درون آرد ریخت و با دستان مهربانش، شروع به خمیر کردن کرد. نمیدانم میدانید خمیرِ نان را باید خیلی وَرز داد تا آماده برای پختن شود و مادرم با سختی، این کار را تمام کرد و روی لاک را پوشاند، تا خمیر وَر بیاید و کاملاً آماده شود. بعد کمی آرام گرفت، اما با بالا آمدن خورشید و بیدار شدن بچه ها، از چشمان زیبای مادرم هم خواب کوچید.
صبحانه را آورد و بچه ها را تر و خشک کرد، ولی انگار زیاد حالش خوب نبود و احساس درد داشت اما هیچ بروز نمیداد. بعد از صبحانه، ننه گفت: «خمیر بالا اومده و دیگه وقتشه که شروع کنیم.»
بچهها را به آقاجون سپرد و تنور را آماده کرد. هیزم و گمره، در چشم به همزدنی شعله کشیدند و آتشی به پا شد که تنور را سرخ و زیبا و آماده پختن نان میکرد. سفرهی آرد را پهن کردند و تخته، وردنه و دیگر وسایل را آوردند.
ننه گفت: «حوا جان، تو سنگینی نمیتونی نون رو به تنور بزنی. من کنار تنور میشینم، تو نون را وَردنه کن که اذیت نشی.»
و چنین بود که مادرم و ننه، شروع به پختن نان کردند. با شروعِ کار، درد مادرم بیشتر شد ولی باز هم، پیشِ مادر شوهر صدایش را در نیاورد و خیلی عادی، نانها را وردنه میکرد. او با درد کنده میگرفت، با درد وردنه میکرد اما خم به ابرو نمیآورد .
تا اینکه آخرین نان پخته شد. حالا دیگر درد تمامی وجود مادرم را گرفته بود. همان دم، ننه متوجه حال خراب او شد و پرسید: «حوا جان چیه؟ دردته؟ ای امان... چرا زودتر نگفتی؟» و سراسیمه آقاجون رو خبر کرد.
- «زود برو دنبال خاتون باجی، بگو حوا دردش بگیتی، زود بیا.»
ننه سفرهی نان را جمع کرد و آقاجون به دنبال خاتون باجی رفت. در خانه کسی حضور نداشت، آخر فصلِ خرمن بود. آقاجون تا پشت ده که محل خرمن بود را دوید و نفس نفس زنان به آنها رسید و گفت: «خاتون باجی زود بیا حوا دردش گرفته»
خاتون باجی گفت: «باشه میام اما کارم نیمه تمومه» آنها آن لحظه که باد میآمد، داشتند گندمهای خود را باد میدادند. آقاجون گفت: «من به جات کار میکنم تو فقط بشو»
و اینطور شد که خاتون باجی پیش مادرم آمد. طولی نکشید که صدایِ گریه نوزاد بلند شد. در روز ۲۸ مرداد، روزی گرم و تابستانی، دختری به جمع خانواده اضافه شد. و من در طالقان، در میراشِ زیبا و در خانهای گِلی گرم و پر از زندگی، چشم به دنیا گشودم و مادر و پدرم «فریبا» نامیدندم.
دنیا آمدنم را دوست دارم...
مکانش را...
زمانش را...
خاتون باجی را... کسی که مرا به دنیا آورد.
و از همه مهمتر مادر و پدرم را...
به قدری برایم زیباست که دوست دارم صبوری مادرم را، حجب و حیا او و سادگی و عشق زندگیشان را بنویسم و به همه بگویم چقدر به وجودشان میبالم و افتخار میکنم.
تولدم قرین شد با برکت، با نان، با گرمی و همین برایم زیباست.
آن نانها خوشمزهترین نانهای دنیا بودم برای مادرم، چون با عشق به وجود نوزادش پخته شد و توانست علیرغم درد، آن را به پایان رساند و کارش، نیمه تمام، باقی نماند.
احساس عجیبی دارم. شاید حمل بر خود شیفتگی شود ولی وجود خود را به واسطهی تولدم، دارای برکتی خاص میدانم. چیزی که همیشه برایم ثابت شده است. ولی یک حس دیگر هم دارم که این هم خالی از واقعیت نیست. در هنگام تولد که مادرم مشغول کار، پدر مشغول کار، خاتون باجی مشغول کار بودند، من نیز همیشه مشغول کارم و استراحت و راحتی کمتر سراغم میآید. از این امر، ناراضی نیستم و این را مرهون لطفِ الهی و نحوهی به دنیا آمدنم میدانم.
عکس: بانو سوداگری، مادر سرکار خانم فریبا سوداگری
زنده باد مادرم که شجاعترین، مهربانترین و محجوبترین زن زندگیم است.
و یاد و خاطرهی شیر زنی چون «مرحوم خاتون باجی» که کمک حال زنان در میراش بود، برای همیشه زنده و گرامی باد. روحشان شاد، کم نبودند شیر زنانی که در روستاهای طالقان، چون ستارهای درخشیدند و دوشا دوش مردان، برای گذران زندگی، زحمتها کشیدند. یاد همگیشان گرامی و روحشان قرین رحمت الهی.
به قلم: بانو فریبا سوداگری عکس اول از: بانو راضیه فرجپور
ما هیشوقت عروسُک و خانه باربی نوداشتیم
مُن حتی دوسش دی نوداشتُم
ولی همیشک دِلوم میخوا یه خانه بندانگوشتی پر از قدیمی اثاثان.
تو دی اینانه خوش داری؟
پس بیو بنیش تا یه کَموک قدیمی وازی کنیم...
آها عزیزجان... خونه درجی... واسه خالُک وازی... هُزارتا قصه داره
دانلود کلیپی زیبا از یک خانه قدیمی بندانگشتی
عکس رِ بِین:
آقا چایی رِ هُورت میکَشه
و ننه یه قشنگه خنده مینه
قیماق و تازه نان و چایی
و گرمای آن بخاری که هیمه میانُش شیلیک شیلیک میسُوجه
آی ننه جان، این خنده و... آن ایزارِ ساده و... آن هُورتی صُدا و... گرمایِ خانُتان
مینی بَ ترسیمِ کامُلی از مفهومِ خوشبختیه..!
سلام صبح بخیر عزیزانِ جان
عیدتان مُبارُک و عبادتا قبولِ حق
زُومُستان بیامی و گاز نیومی!
راستی شماهان موافق گاز رسانی به روستاهای طالقان هستین؟
اگر آها، که طبیعت چی میبو؟
اگه نه دی، مردمانی سختی چُوطو تُومام گرده؟
نظرات خودتونو زیر همین پست، کامنت کنید.
برخی نظرات ارسالی:
آقای مسعود از زیدشت: خداییش نعمت بزرگیه، از وقتی گاز اومده، مادرم اینا راحت شدند، دیگه زمستونها مجبور نیستند که بیان تهران.
ولی از یه طرف دیگه هم غریبه ها زیاد میشن. مثلاً زیدشت، خدایی خیلی بد شده، همه غریبه شدند و دیگه دِه نیست که من اصلاً این وضعیت رو دوست ندارم.
خانم فریبا سوداگری از میراش: من موافقم ولی نگران دی هستم. چرا که خطرناک هست برای پیران. ولی خا از یه جهت دیگه راحت دی میبُن.
آقای بهروز حاجیان از زیدشت: من موافق صد در صدی هستم. با اجرای گاز چه آسیبی به طبیعت زده میشه؟ ما ساکنان طالقان، سالهاست که از کمبود امکانات داریم رنج می بریم و بابتش هزینه های گزافی پرداخت کردیم. امسال، غیربومیهای طالقان (اونهایی که طالقانی هستند اما زندگی اصلیشون در شهرهای کرج و تهران هست) در مناطقی که گازرسانی شده، طالقان موندند. به طور قطع، هر امکاناتی که میاد، هم دارای معایب هست و هم مزایا، ولی واقعاً نمیشه اصلی ترین نیاز مرد رنج کشیده طالقان رو فدای طبیعت کرد. باید یک جوری این گازرسانی انجام بشه که خیلی هم به طبیعت آسیبی وارد نکنه.
از اون طرف هم ترس هجوم افراد غیرطالقانی به طالقان پیش میاد که مدیریت این قضیه، به خودِ طالقانی ها بستگی داره. بومیهایی که مالکن و خودمختار و میتونند زمینهاشون به غریبه ها نفروشند. ولی واقعاً در هوای سرد نیمه دوم سال، گاز اصلی ترین نیاز مردم منطقه هست به طور قطع.
واقعاً با ورود گاز، خیلی مردم راحت میشن، هم در بحث امکانات سوخت رسانی که برای گازوییل مجبورن برن تو صف، نازِ سوخت رسانها رو کشیدن، پمپ بنزین و بوروکراسی فرمانداری و ...
هم یک جورایی بحث شغل و درآمدزایی و امکانات دیگه، به این گزینه وابسته است. چون جمعیت زمانی زیاد میشه که امکانات باشه. شرایط شغلی زمانی بهبود پیدا میکنه که جمعیت زیاد باشه. در نهایت همه چی به امکانات منطقه مربوطه.
به نظر من اگر یک کار مثبت برای طالقان انجام شده باشه، همین گاز رسانیش هست.
خانم زری مهرانی از مهران: گاز عالیه و اگه به مهران برسه، من میخوام که دهه بعدی رو در طالقان زندگی کنم. خواه ناخواه امکانات با گذشت زمان باید بیشتر بشه. خلاصه در کنار مزایا، شاید معایبی هم داشته باشه ولی برای منطقه سردسیر واقعاً نعمته. مثلاً همین روزا اگه ما بخواییم بریم طالقان، خونه یخه، کف اتاقا انگار که خیسه از سرما، درسته هیچ چیز مانع عشق یه طالقانونی نمیشه و سنگ هم بباره میریم طالقان ولی واقعاً واسه بومی ها تهیه و هزینه سوخت سخت و زیاده. هرچند گاز تا بیاد بالا طالقان، بیست سالی فکر کنم طول بکشه. ما که خونه مون صعب العبوره احتمالاً 50 سال دیگه گاز بیاد! فعلاً قراردادشون (قرارداد گازرسانی) تا روستای جوستان هست گمونم.
خانم شهناز سلطانیان از دیزان: با توجه به آسیب دیدن طبیعت و هجوم غیر طالقانیها به طالقان که خودش یک فاجعه است، اما با مدیریت به جای طالقانیها که زمین و خونه به غیر نفروشند و بر کار گاز رسانی نظارت درست انجام بشه، گاز باشه خیلی بهتره. ما خودمون اگه گاز باشه، زمستون هم میمونیم طالقان و این کار رو خیلی های دیگه هم می کنند.
سیده مریم قادری از اورازان: زندگی بدون سوخت مناسب در آب و هوای سرد منطقه، یک معضل بزرگه که باعث کاهش جمعیت و متعاقب آن درآمد و رونق زندگی در طالقان میشه. اما گرم شدن زمین، آلودگی هوا و هجوم زمین خواران به منطقه و متعاقب اون خیل عظیمی از افراد غریبه با فرهنگهای مختلف، طالقان رو در معرض آسیب جدی قرار میده. گاز رسانی یک ضرورت اجتناب ناپذیره اما در کنارش باید به هزار مورد دیگه هم فکر کرد و جوری برنامه چید که نگین سبز و پرافتخار البرز کوه و مردم نازنینش، کمترین آسیب رو ببینند. به امید دیدن این درایت از اهالی منطقه و مسئولین
روز تعطیل که میشه، دلم پَرپَر میزنه برای خونهی مادربزرگ
و دلتنگیم برای اون حجمِ مهربونیِ محصور در دیوارهای خوش عطرِ کاهگلی، به بینهایت میرسه...
این گل شاه اشرفی که ما بهش شیویدی هم میگیم، عجب حال و هوایِ طالقان رو داره.
تو اکثر خونههای روستایی و باغچههای باصفاش، میتونی یه عالمه از این گلها رو تو رنگهای مختلفش مشاهده کنی. مثلاً تو عکسهایی که از خونه ی آیت الله طالقانی گرفته شده، این گلهای زیبا خودنمایی میکند.
یادش بخیر... خونهی اورازان ما هم یه عالمه از این گلها داشت
متن: بانو سیمرغ
عکس: آقای مسعود جعفری نژاد
دَرسَرایی کو صاحاب نُوداره، ویرانی میا معمارُش میگَرده
اِچینه آدومی دِل کو عشق میانُش دَنباشه
یواش یواشُک خُوراب میگَرده
برگردان شعری از صائب تبریزی
عکس از: خانم معصومه قریشی