تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
شب به اندازه ظهر، غمگین نبودم اما سردرگمی و حسی مبهم که به شدت سعی داشتم از آن فرار کنم، آزارم میداد. پری کنارم خوابیده بود و احساس کردم سعی دارد تا کدورتی که در صمیمیتمان شکاف انداخته بود را کنار بزند. لحظاتی بعد شروع کرد به حرف زدن. اما اینبار برخلاف همیشه، لودگی و طنز در کلامش جاری نبود. از زندگی مشترکش گفت. از اینکه زن عمو (مادر شوهرش) بارها و بارها او را چِزانده و چون از اول هم موافق ازدواجشان نبوده، برخلاف دیگر فرزندانش که همه گونه امکاناتی در اختیارشان گذاشته بود، هیچ کمکی به آنها نمیکرد. بعد کم کم رسید به جریان بارداری و مطلبی را به من گفت که از شنیدنش شوکه شدم. پری در آن زندگی هفت سالهاش با محمود، تا به حال شش بار حامله شده که هر بار به سقط، در ماههای ابتدایی منجر شده بود. وقتی به من گفت معنی «حاملگی پوک» را میدانم یا نه، احساس کردم چقدر این دخترِ به ظاهر شاد و خوشبخت، غصههایِ عظیمی در دل دارد و من هم که خیرِ سرم، فامیل و دوستِ صمیمی او بودم، هیچ کدام از این دردها و غصههایش را نمیدانستم.
و چقدر زود قضاوت کرده بودم.
اینکه پری بارداریاش را پنهان میکرد از ترسِ شومی من و چشم زخمِ دیگران نبود. بلکه از به بار نشستن این نهال در آشیانه دلش، ناامید بود! میدانست که این کودک هم برایش نمیماند و از زخم زبانها میترسید.
او را در آغوش گرفتم و پا به پایِ هق هقش که سعی داشت آن را در پهنایِ آغوش من و سِتر کلفتِ لحاف پنهان کند، اشک ریختم و نوازشش کردم. پری گفت: «بیشتر دلم برای مامان میسوزه که فکر میکنه چون این دفعه به ماه چهارم رسیدم، حتمنی بچه موندنیه، و اِلا که من و محمود دیگه عادت کردیم و اگه این بارم نذر مامان نگیره و بچه بیفته، خودم میرم براش زن میگیرم!»
بعد هم دوباره تو نقابِ سرخوشی فرو رفت و با خنده گفت: «خَره اگه تو بچگیت نذاشته بودی محمود، شیر مادرت رو بخوره و خواهر شیرخوردَش محسوب نمیشدی، همین تو رو میگرفتم واسه محمود، بعد هم سه تایی با هم به خیر و خوشی کنار هم زندگی میکردیم، البته بگما همه کارها گردن تو بود، از زاییدن بگیر تا پخت و پز و بشور بساب و دلبری با تعارف چایی و اینا....». کنایه آخر حرفشو نشنیده گرفتم و برای تکمیلِ طنزِ تلخِ بینمون گفتم: «نه که منم خیلی هنر زاییدن دارم، بگیر بخواب ببینم کلِ لباسمو مُفی کردی دخترهیِ دماغویِ بُرمه جن». پری خندید و گفت: «بُرمه جن رو کِی یاد گیتی جوان نَمُرد؟» (بُرمه جن رو کِی یاد گرفتی جوان نمرد) (بُرمه جن = کنایه به بچه نق نقو و زِر زِو که زیاد گریه میکند، جوان نمرد = بد و بیراهی که در اصل یک دعاست، یعنی الهی که جوان نمیری)
اون شب خوابِ آباجان رو دیدم که تویِ مزرعه سراشیبی کوه، خسته از درو، نشسته بود و به داسش تکیه داشت. کنارِ دستش هم یه دسته گل بنفش بود. عادت داشت، مزرعه که میرفت برامون گل میچید، باغ که میرفت برامون سردرختی میاورد.
تا رسیدم بهش گفتم: «آباجان بیو ایزارِ چاشت بیوردیَم» (آباجان بیا برات سفره غذا آوردم) (جالب بود که من هیچوقت طالقانی حرف نمیزدم اما تو خوابم داشتم با آباجان، به لهجه طالقانی تکلم میکردم).
آباجان که چهره آفتاب سوختهاش درخواب، جوان و حدوداً چهل ساله، خالی از هرگونه چروک یا سپیدی در ریش و مو بود، لبخندی زد و گفت: «دستکتی قربان دترجان، این دسته گلم بَبُر هادین پریگل». (قربون دستانِ کوچیکت دخترجان، این دسته گل رو هم ببر بده به پری گل)
اخم کردم و با ناز گفتم: «آباجان، پس مُن چی؟»
آبا گفت: «تییِی بِ بَهداً میچینُم... عِیها نُگا... آن کَشی دیمی گُلان، تییِی شین» (برای تو بعداً میچینم، اوناهاش نگاه کن... اون گلهایِ سراشیبی کوه، برای تو هست)
نگاهم رفت تا سمت جایی که آباجان نشان میداد و زمینی صورتی رنگ دیدم پُر از گلهای وحشی.
صبح با حسِ دیگری از خواب بلند شدم. پر بودم از حسِ دلتنگی... دلتنگی برای آباجان و سینهکَشِ کوههایی که در شیب آن، انبوهِ گلهای وحشی غوغا میکرد. به عمه گفتم: «میخوام برم دهِ خودمون، سرِ خاکِ آباجان». عمه که انتظار داشتم اعتراض کند با آهی گفت: «منم میام همرات... چند هفته است سرِ خاک نِشییَم.» (نِشییَم = نرفتم)
همون دَم، پریگل ظاهر شد و با خنده گفت: «بابا یه بارَکی تکلیف رو روشن کنین، یا طالقانی گپ بزنین یا فارسی نطق کنین، آدم تکلیفش معلوم نی» بعد هم اضافه کرد: «منم میاما» و محمود گفت: «خودم میبرمتون، زود صبحانه رو بدین که تیز بریم برگردیم، من امروز مسافرمها».
شوق دیدن روستا با دلتنگی آباجان، آتش زد به جانم....!
عکس: گلهای وحشی طالقان.
هر خانهای دختر داشت، طاقچهاش پُر بود از این گلهای زیبا.
عمه تند تند در حال آماده کردن سفره صبحانه بود که مادربزرگِ پری صدایش زد: «پروین، کُجه به سلامتی؟» (کُجه = کجا)
عمه در حالیکه سرش پایین و مشغول ریختن خامه در کاسه بود گفت: «یه سر تا مزارِ بالا و زیارت امامزاده با اهلِ قبور».
مادربزرگ اخمی کرد و گفت: «این دتر رِ با این حال و روز اَندی جیر و جواَر نَبُر، اصلاً این نغافلی زیارت بشین چه معنی داره؟» (این دختر رو با این حال و روزش، اینقدر بالا پایین نبر. اصلاً این زیارت رفتنِ یههویی چه معنی داره؟)
عمه که معلوم بود از ادامه این صحبتها در حضور ما راضی نیست جواب داد: «یه ماهه اینجه دَروم، به غیرِ اون روز اول، دی نشیَم آباجانی وَر، امیروز دی جمعهیه زیارت اهل قبور ثواب داره» (یک ماهه که من اینجام و به غیر از روز اول، دیگه نرفتم پیش پدرم، امروز هم جمعه است و زیارت اهل قبور ثواب داره)
مادربزرگ گفت: «خا ایسه.... سه هفته نشی یِی، یه هفته دی روش، بالاخره که تاسوعا عاشورا دسته میشو تا ایمامزاده، تو دی میشی آقاتی زیارت، به فکر این دترک باش که بارِ شیشه داره» (خب حالا، سه هفته نرفتی یه هفته دیگه هم تحمل کن، بالاخره که روز تاسوعا یا عاشور دسته عزاداری میره تا امامزاده، تو هم برو زیارت پدرت. فکر این دختر باش که بارِ شیشه داره)
عمه عصبانی بود و این را میشد از صورت قرمز و تند تند کار کردنش فهمید. سکوتش طولانی شد و این وسط هِی محمود تأکید میکرد که باید زودتر راه بیفتیم چون او ظهر نشده باید میزد به دل جاده تا خود را برای پروازِ شب، به تهران میرساند. عمه آخر سر طاقت نیاورد و گفت: «شما بِشین، مِینین کو مُن بایستی بُمانُم خانه تا نهارِ آماده کنم» (شما برین، من که میبینید باید بمونم خونه و نهار درست کنم.)
مادر بزرگ که انگاری نیشِ حرفِ عمه را به سمت خود حس کرده بود، با لحنِ دلخورانهای گفت: «پروین خانُوم نقلِ ناهار و غذا نی، مُن حرفم اینه زُنی کو بارِ شیشه داره، دنکوئه کوه و کتلی میان! و اِلا که خود دانین!» (پروین خانم، مسأله ناهار و غذا نیست، من حرفم اینه که زنِ باردار نره کوه و دشت، و اِلا که به من مربوط نیست و خودتون میدونین!)
و بعد عصا زنان رفت و سرِ پوست تختِ تویِ ایوانش نشست و شروع کرد به تسبیح زدن.
کلاف سردرگمی و عصبانیت عمه در هم میپیچید. میخواستم بروم جلو و بگویم: «اصلاً بیخیال، یک روزِ دیگر میرویم» اما شوقِ دیدنِ روستا از یک طرف و نداشتنِ ماشین برای رفتن به آن، پس از برگشتن محمود، از طرفی دیگر، دهانم را وادار به بسته بودن میکرد.
سفره صبحانه که مهیا شد، پریگل، دست و رو شسته، اول از همه سر آن نشست و کاسه خامه را به طرف خود کشید. مادربزرگ از رویِ ایوان داد زد: «آن کالتوکِ خالی ناخور بَبه، زیانت مینه، یه عسلی شَکَری شیرینی قاطیش کن جان» (کالتوک = خامه)
محمود از شیشه عسل، چند قاشقی رویِ خامه ریخت و با یه «دَله خیک» گفتن، پری را به خنده واداشت. خنده پری، اخم و سکوت بقیه را آب کرد و همگی دورِ سفره جمع شدیم.
هنوز سفره جمع نشده بود که صدایِ گُرگُرِ ماشین و متعاقب آن در زدن آمد. «یاالله صابخانه... میهمان نمیخواین؟» صدای مادرم بود. از خوشحالی تا دمِ در را پایِ برهنه رفتم. مامان چارچوب در را که نیمه لا بود در دست گرفته و لنگه دیگر را باز میکرد. خوشحالیم وقتی کامل شد که دیدم ننجان دست در دستِ مامان در حالِ داخل شدن است. عمه و پریگل به استقبال آمدند و صدای ماچ و بوسه فضا را پر کرد. از لایِ در سرک کشیدم و پدرم را دیدم که داشت درهای ماشین را میبست. این چند مدت گذشته، رابطه دختر پدری ما، با کمترین تماس و حرفی گذشته بود. پدرم انگار که از طلاق من دلگیر بود. اما مادرم اعتقاد داشت که بیشتر از دستِ سرنوشت ناراحت است و شاید هم عذاب وجدان داشت که چرا دختر دسته گلش را به پیمانشکنی همچون پیمان سپرده بود. پریدم و پدرم را در آغوش گرفتم و اجازه دادم تا اشکهایِ نم نَمَم، همه دلخوریها را بشوید. چند لحظه بعد، بابا که به سختی بغضش را فرو میخورد دستم را گرفت و گفت: «بریم تو، اینجا بده» و تازه یادم افتاد پا و سر برهنه جلویِ در هستم. با هم داخل رفتیم.
نَنجان گفت که بالاخره دل را به دریا زده و برای پختن نذری خود آمده است. این اولین بار بود که در طی سه سال گذشته، ننجان به خانه برمیگشت، انگاری که خانه بدون آباجان، برایش زندانی تاریک و بی صفا بود. مادر بزرگِ پری اصرار کرد که اول ناهار را بخورید و بعد بروید. عمه هم سریع مشغول تدارک ناهار شد.
به این ترتیب بعد از ناهار که ابتدا محمود را راهی کردیم، به سمتِ دهِ بالا، زادگاه اجدادی به راه افتادیم. البته چون ماشین جا نداشت و مادر بزرگِ پری هم تنها بود، عمه گفت که با ما نمیآید و در مقابلِ اصرارهای پریگل برای همراهی با ما کوتاه نیامد و پری هم بالاجبار، در خانه پدری ماندگار شد.
یک نوستالژی: صدایِ گُرگُرِ ماشین در قدیم، آن زمان که در روستاهای ساکت و آرام، کوچکترین صدا هم از دوردستها به گوش میرسید، پیامآورِ خبرهای خوش بود. چون نویدِ آمدن مهمان یا عزیزی سفرکرده را میرساند.
جاده با مهربانیِ مادری چشم به راه، ما را به سینه خود فشرد. طبیعت در انتهایِ تابستان، تحفههای فقیرانهای برای عرضه داشت اما باز هم سخاوتمندانه چشم را به زیبایی خود خیره میکرد. تیغهای گل آبی، پروانههای زرد و سفید در پس زمینه خاکِ آجری و علفهایِ زردِ خشک شده، قشنگترین تصویرِ خوشامدگویِ روستا برای اهالی به وطن بازگشتهاش بود. کمتر از نیم ساعت دیگر در «خانه» بودیم. خانهای که از همه چاردیواریهای دنیا برایم بیشتر حکمِ مأمن را داشت. فشار آرامِ دستانِ مخملی نَنجان که در دستانم بود، نشان میداد که او هم مشتاق و دلتنگ رسیدن است. آخرین پیچ را که رد کردیم، قامت بلند آباجان را در قالب تک درختِ ایستاده بر ورودی روستا دیدم و صدای ننجان به گوشم رسید که میگفت: «این اِسپیدار یادگار آباجانه، خودُش آنه رِ اینجه بُکاشت... هیــع خدا بیامرزدت مرد». (اِسپیدار = درخت سپیدار یا همان تبریزی، خودش آنه رِ اینجه بُکاشت = خودش اونو اینجا کاشت)
سرازیری ماشین رو تا دمِ در خانه ادامه داشت. درِ ماشین که با چِختی بسته شد، درِ خانه، قیژی کرد و باز شد. ننجان، توأمان مبهوت و با عشق، به نمایِ خانه نگاهی کرد و با حسرت گفت: «گُلدانانُم خُشک گِردیَن! میداری خودُم که دَرُم خُشک میبُم!» (گُلدونهام خشک شدند، مثل خودم که دارم خشک میشم)
دستش را گرفتم تا داخل شود. صدایِ بادِ پیچیده در شاخ و برگ درختانِ حیاط میگفت: «اسپی خوش آمدی به خانه!».
تمیزکاری و جارو پارویِ خانه، با وسواسی که ننجان داشت، تا شب هم تمام نمیشد و ننجان وقتی خستگی ما را دید، رضایت داد که بقیه کار را به فردا محول کند.
غروب روستا را با نارنجی پررنگ خورشید نشسته بر کوهسارانش، با صدایِ بع بعِ گلههای سیر و خستهی از چرا برگشته و جنب و جوشِ آخرِ روستاییان برای بستن پرونده یک روزِ پرکارِ دیگر را دوست دارم. آن شب اما انگار، شورِ دیگری در رگهای روستا جاری بود. مردم با سرعت بیشتری به خانه برمیگشتند تا مهیایِ رفتنِ به مسجد شوند. در سرمهای آسمانِ اولِ شب، هلال باریک ماهی نمایان میشد. آن شب اول محرم بود و به قولِ ننجان، روزیِ دو ماه عزاداری و اشک بر حضرت ارباب، قسمت میشد.
ننجان، با پرچمی سیاه که یادگارِ سفر کربلایش با آباجان بود به دمِ در آمد و از پدرم خواست تا پرچم را بالایِ دروازه نصب کند. بعد همگی وضو گرفتیم و برای اقامه نماز به مسجد رفتیم. انتظارم این بود همان مسجد قدیمی و تاریک را ببینم اما با دیدنِ مسجدِ نونوار و زیبای روستا، جا خوردم. همه جا از تمیزی برق میزد. فرشهای یک دست سبزِ تیره با پردههای سبز روشن، چلچلراغها و دستگاههای معطرکننده فضا، شکوهی شهری به مسجد داده بود. اگر بگویم دلتنگ سادگی قدیم نشدم، دروغ گفتم اما در این مدرنیته و تجدد هم چیز خوشایندی بود که دلم به آن رضا میداد.
چهرههایی کم و بیش آشنا، صفهای نماز را پر میکرد و من در زیر سنگینی نگاههایی که رویِ خود حس میکردم، عجیب آرام بودم. انگار از کاشیهای خوش طرح و لعابدار مسجد این زمزمه را میشنیدم که «آرام باش... و با شکوه و استوار، آن گونه که شایسته دتر آباجان و ننجان است».
آن شب قرار بود بعدِ نماز، هماهنگیهای لازم برای شروع عزاداری محرم در مسجد صورت بگیرد و برنامه روضههای خانگی و عمومی اعلام شود. روضههای عمومی در مسجد، یک ساعت بعد از نمازِ جماعت شروع میشد و تا قبل از نیمه شب، به اتمام میرسید. برنامهای مختصر و مفید تا در زندگی پر از کار و مشغله روستایی، قابل اجرا باشد. از شب هشتم به بعد که مسجد بانی شام و خیرات و نذری داشت، مراسم بلافاصله بعد از نماز شروع میشد و در انتها شام میدادند. برخی خانمها هم مجالس روضه زنانه داشتند که اکثراَ در بعد از ظهرها برگزار میشد مگر آنکه ناهارِ نذری میدادند. ننجان برای روز هفتم که متعلق بود به حضرت علی اصغر، نذری و روضه داشت.
الحمدلله روستای ما، از هر امکاناتی که کم داشت، در روضهخوان، مداح و سخنرانِ عالِم، خودکفا بود. آشیخ میرزا، پیشنمازِ مسجد، یارِ غار و رفیقِ باوفای آباجان، بالای منبر رفت و یک روضه کوچکی از حضرت مسلم خواند و بعد هم برنامههای عزاداری را اعلام کرد. وقتی به قسمتِ اعلامِ روضه ننجان رسید، با اسم بردن از شاهزاده علی اصغر و آباجان، به وضوح بغضی گلویِ آشیخ عمو را گرفت و دیگران هم با تأسفی عمیق، در اجابت درخواست «شادی روح این بزرگوار صلوات»ِ شیخ، صلوات فرستادند.
ننجان، چادرش را به روی صورت آورد و شانههایش بی صدا شروع به لرزیدن کرد. میدانستم چقدر دلتنگ آباجان است. اصلاً آن شب، شبِ دلتنگی بود. از نوعِ دلتنگی مسلم برای ارباب، دلتنگی طفلانِ یتیم برای بابا، دلتنگی ننجان برای آبا، دلتنگی پریگل برای محمود و دلتنگی من... که تمام نشدنی ترین حسِ درون قلبم بود.
فردا صبح، بعد از صرفِ صبحانه در ابتدای طلوع خورشید، روزِ پرکارِ روستایی آغاز میشد. اول محرم بود و ننجان، خیال داشت برای غسلِ اولِ ماه به حمام برود. به همین خاطر، پدرم کپسولِ جدیدی به آبگرمکن وصل و آن را روشن کرد. یادم افتاد به سالهای دور، زمانیکه حمامِ عمومی روستا برقرار بود و به اتفاقِ ننجان به حمام میرفتیم. ما بچهها همیشه اجازه داشتیم در حمام، بازی و سر و صدا کنیم و بلند بخندیم اما این آزادی در اولین روز محرم محدود و هر سر و صدای خنده ما، با هیس و تذکری از سوی بزرگان که «عیبه یالان... ماهِ عزایه! خنده ناکنین» مواجه میشد. (بَد و زشته بچهها، ماهِ عزاست، خنده و شادی نکنید)
با این حال، حرکت دستههای عزاداری در کوچهها، شلنگی سینهزدنهای جمعی، نذریهای متنوع و فراوان و تعزیه، آن قدری برای ما جالب و دوست داشتنی بود که هر محدودیتی در خنده و بازی را با جانِ دل پذیرا بودیم. (شلنگی سینه زدن = نوعی سینه زدن محلی که مردها دایره وار کمر یکدیگر را میگیرند و خم شده و سینه می زنند.)
ننجان که از حمام درآمد، لپهایش گل انداخته بود. پیراهنی مشکی با گلهای خاکستری و بنفش، در بر کرده و چارقدِ سیاهِ ململش را زیرِ گلو، سنجاق میکرد. موهایش یک دست سفید بود و میدانستم که نه فقط به خاطر محرم، که از زمانِ فوتِ آباجان، دیگر آنها را حنا نگذاشته است. رویِ ایوان نشسته بودم و پاهای ننجان را با قدری وازلین چرب کرده و مالش میدادم که دختر کوچکی درِ خانه را کوفت و از آنجا که در، قفل نبود و با فشار آرامی باز میشد به داخل آمد.
ننجان را با عنوان «بتول خالُک جان» خطاب قرار داد و گفت: «نَنُم فردا برای محرم، نان دِمیبَنده، اگه میتانین تشریف بیورین کمک، یه کیشکه روضه دی پِی سر داریم». (مامان فردا برای محرم نون میپزه، اگه میتونین برای کمک تشریف بیارین. یه روضه کوچیک هم آخر سر داریم.)
ننجان، قربان صدقهاش رفت و مشتی از کشمشِ داخلِ قندان برداشت و در مشتِ دخترک ریخت و گفت: «خا جان، بگو میاییم، خدا قبول کنه.» (خا جان = باشه عزیزم)
یادم آمد قدیمها هر وقت در کار آباجان گرهی میافتاد، ننجان نذرِ نان میکرد. گاهی نان را به صورت بالی نان (نان لواش) و پنجیکَش (نان محلی کلفت شبیه بربری کوچک) میپخت و برای مسجد میفرستاد تا در ایام خرج دادن، مصرف شود. گاهی هم سلیقه به خرج میداد و توتکهای کوچک شیرین، که سطح آن را با زرده تخم مرغ، زردچوبه و روغن محلی رومال کرده بود، یا کُولاسهایی که داخلش را حلوا میگذاشت، میپخت. بعد آنها را لایِ سفره پارچهای میپیچید و در روضه، مسجد یا سرِ مزار، بین اهالی و علی الخصوص بچهها قسمت میکرد. دلم غنج رفت برای توتکها...
ننجان انگاری که از نگاهم همه چیز را میخواند گفت: «دوتا نذر نان دارُم. اوُل نذر کُردیَم برای آن یالُک پریگل که ایشالاه به سلامتی بارِشه زیمین بنگنه، دوتا لاک نان مچدی بَ دمیبندم. بَهد دی....» (دو تا نذرِ نان دارم، اول نذر کردم که ان شاءالله بچه ام پری گل به سلامتی بارش رو زمین بذاره و زایمان کنه، دو تا تشتِ بزرگ برای مسجد، نون بپزم... بعد هم...) (توضیح: نذر دوم ننجان برای سر و سامون گرفتن سپید است که چون دلش نمی خواهد سپید ناراحت شود و فکر کند که دارد وضعیت نابه سامانش را به روی او می آورد، سکوت می کند)
ننجان ادامه حرفش را خورد و نگاهش را از من دزدیده و به دور دستها... آنجا که رنگِ سبزِ سینه کش کوه، در نفسهای آخر شهریور به زردی میرسید، دوخت.
آهسته دستش را گرفتم و زمزمه کردم: «ننجان... نذرِ دومت؟» ننجان، آهی کشید و گفت: «خدا مُنه مرگ هادیه اگه بخوام یالُکمو زخمِ زُوان بَزنُم...!» (خدا منو بکشه اگه بخوام به بچه خودم زخم زبون بزنم)
گفتم: «بگو ننجان... تو زبانت مثلِ نسیم نوازش میکنه، بگو که نذرِ دومت مالِ چیه؟»
گفت: «تییِی سروسامان بیگیتنی بَ، آنجور که خدا خودش مصلحت مینه، توتک دبندم...» بعد نگاهش را به آبی آسمان رساند و ادامه داد: «صبر دی نمینُم تا مَثَل سالِ بعد، از کجا مَحلوم تا سالِ بعد دَباشُم، هِمین ایمساله کارِ یکسره مینُم بَلکَم خدا ما رِ نظر کنه.» (برای سر و سامون گرفتن تو، اونجوری که خدا خودش مصلحت میدونه، توتک بپزم --- صبر هم نمی کنم تا سال بعد، از کجا معلومه که من تا سال دیگه زنده باشم، همین امسال نذرمو ادا میکنم بلکه خدا ما رو نگاهی کنه)
آمینی زیر لب گفتم و دلم غنج رفت برای توتکها...
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
یک رسم: نذری نان
که برای باز شدن گره مشکلات و گرفتن حاجات، نذر میکنند و نان میبندند و بین اهالی تقسیم میکنند یا برای استفاده در مراسم عزاداری عمومی میفرستند. خیرات نان به تنهایی یا به صورت میان وعدههایی چون نان و پنیر و سبزی یا نان و حلوا هم مرسوم است.
توتک: نوعی نان شیرین محلی