داستان مسافر کشتی نجات --- ششمین قسمت
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
روضه از ساعت یازده صبح شروع میشد. شبِ قبل، با پری، گهواره سبزرنگی را که از مسجد آورده بودند، سبزپوش کرده و در وسط اتاق گذاشته بودیم. خودِ آشیخ میرزا زیارت عاشورا و ذکر مصیبت را میخواند و پسرش محمدباقر مداحی میکرد. علاوه بر گهواره که پر از غنچههای گل بود، دورِ قابِ عکسِ مشهد، حلقه گلهای محمدی چیده شده از باغچه مشتی عذرا، عطر خوشی به فضا میاَفشاند. در عکس، آباجان را میدیدی که دست راست رویِ سینه کنارِ ضریح ایستاده و با دست دیگرش، پدرم را در آغوش دارد. در کنارش، عمو و بعد هم ننجان با چادری گلدار که روی خود را کیپ گرفته، ایستادهاند. از همان صورت نصفه نیمهی لایِ چادر هم میشود دید که ننجان چقدر زیبا و جوان است. اما خودش اعتقاد دارد در این عکس، از آنجا که عمه پروین را امیدوار (باردار) بوده، زار و نحیف افتاده است.
کم کم زنانِ روستا برای شرکت در روضه پیدایشان میشد. پری به اصرار عمه و ننجان، ورِ دلِ مادربزرگش نشسته بود و به سختی، خود را کنترل میکرد تا جنب و جوشی نداشته باشد. ننجان، جلویِ در ورودی به دیوار تکیه زده و ضمن اشک ریختن، به مهمانها خوشامد میگفت و حواسش بود که تازه واردین بی چای و پذیرایی نمانند. مادرم کنار سماور چای میریخت، من و عمه با کمکِ فضه پذیرایی میکردیم.
آشیخ میرزا، روضهی خود را شروع کرد...: «مردم، این دردانهای که امروز برایش روضه گرفتهاید، فکر نکنین که فقط یک کودکی مظلوم است، این آقازاده تنها یک شیرخوارهی کوچک نیست. بنابه قول منسوب به حضرت امام حسین، ایشان آیت الله الاعظمِ کربلایند... امروز دستِ خود را بگذار در دستانِ این شش ماهه... این طفلِ رضیعِ ذبح شده به تیرِ سه شعبه... آی امان از دلِ بانو رباب....»
در میان اشکهایی که بی محابا میآمد، صدای ناله زنها و نوایِ محزون آشیخ، دستهایم را گذاشتم در دستان شش ماهه... بی درنگ انگشتم را گرفت، چون عادت همهی شش ماههها... آشیخ عمو خواند: «الهی دستت رو که گرفتند هیچوقت ول نکنند...»
صدای اذان ظهر که آمد، روضه و مداحی تمام شد و آشیخ میرزا همانجا نمازِ جماعت را خواند و بعد با گرفتن یک غذای نذری برای دخترِ معلولش که زمینگیر و خانه نشین بود و دعای خیر، خانه را ترک کرد. به سرعت سفره ناهار را انداختیم و عطرِ خوشِ نذری ننجان، که عبارت بود از فسنجانِ روغن انداخته و خوش رنگ در کنار دیسهایِ پلویِ زعفرانی، همه جا را پر کرد. بعد از اتمام ناهار، زنها به خانههایشان برگشتند درحالیکه ننجان، به فراخور تعدادِ اعضای خانوادهشان، چند غذایِ نذری در ظرفهای یکبار مصرف همراهشان میکرد. البته بعضیها هم به عادتِ قدیم، با خود یک قُزان (قابلمه) کوچک یا بادیه (کاسه) مسی آورده بودند که زحمت تهیه ظرف را از رویِ دوشِ صاحبخانه و بارِ دفعِ زباله را از دوشِ طبیعت کم میکرد.
چه عادتهای خوبی داشتند این قدیمیها...
یک رسم: آذین گهوارهای به نام حضرت علی اصغر (علیه السلام) که در مسجد، روضههای خانگی و دسته عزاداری گردانده میشود و مردم، نذورات خود را که صرف مخارج مراسم عزاداری میشود، داخل آن میریزند.
با همتی که همسایهها و زنانِ فامیل کردند، تا عصر، همه ظرفها و دیگها شسته، وسیلهها جمع و جور و خونه ننجان مثل دسته گل، تمیز و مرتب شد. غروب که شد، خسته و کوفته به مسجد رفتیم. آن شب، مراسمِ عزاداری مسجد، با تعزیه همراه بود. برخلاف مسجد قدیمی که به هیچ عنوان قسمت مردانه دیده نمیشد و سهمِ زنها از تعزیه، خلاصه میشد در شنیدن، مسجد جدید در طبقه دوم، به صورت بالکنی ساخته شده بود که زنها و علی الخصوص بچهها میتوانستند به راحتی مراسم را تماشا کنند. من به دیواره انتهایی این بالکن، تکیه زده و با نوایِ سوزناکِ روضهخوان همراه شده بودم تا اینکه تعزیه شروع شد و بچهها برای دیدن آن به طرف دیواره هجوم آوردند. خستهتر از اون بودم که خودم بایستم و تعزیه ببینم اما تقلای طفلی نوپا که برای بالا رفتن از دیواره تلاش میکرد و از دسته کودکانی که اغلب بزرگتر از او بودند، جا مانده بود، وادارم کرد که بایستم و او را بلند کرده در لبهی پهنی دارِ دیواره بگذارم. کودک با چشمهایی که میخندید، نردههای روبرو را گرفت و روی تُکِ انگشتان پا ایستاد و سرک کشید. من هم که نگرانِ افتادن او از لبهی دیواره بودم، اجباراً پشت سرش ایستادم و برای اولین بار، تعزیه مسجد روستایمان را تماشا کردم.
آن شب، تعزیه حضرت علیاکبر را میخواندند. ذکر مصیبت این شاهزادهی رشیدِ کربلا، بندبندِ وجودم را به لرزه در میآورد و نمایشِ زانو زدن و بعد خوابیدن تمام قدِ شبیه خوانِ امام حسین در کنارِ بدن تکه تکه شده فرزند، قلبم را هزار تکه کرده و چشمانِ اشکبارم را به سیاهی کشاند. نفهمیدم چطور زانوانم سست شد و یکباره بر زمین افتادم. چند لحظه سکوتِ مطلق بود و بعد صدای سوتِ زنگ دارِ گوشهایم و نوایِ محزونِ بانویی که او را نمیدیدم اما یا بُنیَّ بُنَیَّ خواندنش با کلامِ «ولدی علی، عَلَی الدُنیا بَعدَکَ العَفا»یِ شبیه خوان درآمیخته بود و چنان سوزِ چنگداری به قلبم میکشید که ترسیدم بارِ دیگر، در عالمِ بیهوشی از هوش بروم. چند لحظه بعد، صدایِ حدیقه سادات، همسرِ آشیخ میرزا میآمد که میگفت: «کاریش نداشته باشین، آروم بذارینش تا به هوش بیاد، چند بار بگم هر کی تو روضهها از هوش رفت، وظیفه ما نیست به هوش بیاریم، خودِ صاحب عزا به بالینش میاد...» زیر لب نالیدم: «سلام بانویِ صاحب عزا...» و به محضِ شنیدنِ «و علیک السلام» نوری شدید تابید طوریکه مجبور شدم چشمانم را باز کنم و سرم را در دامانِ ننجان دیدم.
آن شب، حالِ عجیبی به سراغم آمده بود، ضعف سرتا پایم را گرفته و آنی از اشک خالی نمیشدم. مادرم نگران، شربتِ زعفرانی غلیظی آورد و به زور به حلقومِ گرفته از بغضم ریخت. در انتهای مراسم، پدرم مجبور شد تا زیر بغلهایم را بگیرد و آرام از سربالایی مسجد تا خانه ننجان بالا برویم. عمه در جواب همشهریهایی که میپرسیدند «بلا دور باشه، چی گِردیه» میگفت: «هیچی نی، از خستگی کاره». بالاخره به خانه رسیدیم و بلافاصله دراز کشیدم که ننجان، با انگشتری عقیقِ سوسنی که ذکرِ یا زینب بر نگین آن نقش شده بود، آمد. انگشتر را در دست راستم انداخت و دستم را رویِ قلبم گذاشت. به آنی نکشید که قلبم آرام شد و گرمایی تازه زیرِ پوستم جریان گرفت و به خوابِ عمیقی رفتم.
صبح با همهمه و سر و صداهایی که هر لحظه بیشتر میشد از خواب بیدار شدم. از ضعفِ دیشب خبری نبود و فقط حس میکردم پلکهایم قدِ بوم غلتانِ پشتِ بام آباجان سنگین شدهاند که میدانستم به خاطر گریههای دیشب است. داخلِ جا، نیم خیز، نشسته بودم و سعی میکردم از صداهای اطراف سر در بیاورم که پری با عصبانیت به داخل اتاق آمد و خود را به پشتی کوبیده روی زمین نشست. اول متوجه نشد که بیدار شدم و زیر لب، غُر و لُند میکرد و بد و بیراه میگفت. بعد ناگهان نگاهش به من افتاد و آنی از جلدِ عصبانی بیرون آمد و با خنده گفت: «چِشاشو... قدِ چشایِ وَرقُلمبیده گاوِ کَبلِ زبیده! وقتی بعدِ یه مَن آبغوره گرفتن تا لِنگِ ظهر میخوابی، همین میشه دیگه... پاشو پاشو فامیلات اومدن... پاشو که کارت دراومده اِسپی خانوم». پرسیدم: «چی میگی پری؟ کی اومده؟» که با حرص جواب داد: «تَک و تیلِ عموجانت!» (تک و تیل = کس و کار، فامیل، خانواده)
پری حق داشت این جماعت را قوم الظالمین بنامد. البته رابطه ما با عمو وعموزادههایم خوب بود ولی زنعمو و علیالخصوص خانوادهاش یک اخلاقهایی داشتند که بدجور آدم را آزار میداد. حالا عمو اینجا بود، با دو پسر مجرد (منصور و منوچهر) و مسعودِ تازه دامادش و عروسِ چسان فسانی که خواهرزاده زنعمو و لِنگهی جوان شده خودِ او بود. لابد به خاطر همین وصلتِ جدید بود که خواهرهای زنعمو با احساسِ صمیمیت و فامیلی بیشتر! خود را دعوت کرده بودند تا برای گذراندن تعطیلاتِ محرم هالیدی! (و این اصطلاحی بود که خودشان به مسافرتشان میدادند) به طالقان و خانه ننجان بیایند! حالا این قوم که تعدادشان بالغ بر دوازده نفر بود (علاوه بر خانواده 5 نفره عمو و عروسش، دو خواهر زنعمو، شوهرِ یکی از خواهرها و دو تا از خواهرزادههای دیگر و یک پسربچه شیطانِ نُه ساله که گویا نوهی خواهر بزرگتر بود) اینجا بودند و عمارتِ روستایی ننجان را قُرُق میکردند و هنوز از گردِ راه نرسیده، بابت پارکِ ماشینهایشان در سرِ راهِ اصلی روستا، با همسایهها بگومگو را شروع کرده بودند.
با آمدن مهمانهای ناخوانده، جوِ خانه بالکل تغییر کرد و هرچند ننجان سعی میکرد نهایتِ احترام و مهماننوازی را به جا آورد اما عصبانیت پری و نگرانی عمه و رفتارهای کم و بیش آزاردهنده زنعمو و خواهرهایش، آرامشمان را سلب کرده بود. در ضمن، خانه روستایی، گنجایش این همه آدم را نداشت و این درهم برهمیهایی که با نیش و کنایههای زنعمو به پری، شیطنتهای پسربچه همراهشان و نگاههای ناخوشایند یکی از خواهرزادههایش به من، جهنم موجود را کامل میکرد ما را برآن داشت تا برای نجات و رهایی چارهای بیابیم.
پری پیشنهاد کرد برای زیارت امامزاده برویم که البته کاش این پیشنهاد را نمیداد. چون بالافاصله زنهای مهمان علام کردند که همراهِ ما میآیند. خواهرزادهی چشم چران هم بر خلاف دیگر مردان که در خانه ماندند، با ما همراه شد. حالا تصور کنید گذر دسته جمعی یک عده زن، اکثراً غریبه، به همراهی مردی همچون عَلَم یزید! و شیطنتهای نامتعارف پسربچهای که از بابا بابا گفتنش فهمیدم، پسر همین مردِ همراه است، چقدر مردم روستا را به کنجکاوی و تعجب وامیداشت.
به امامزاده رسیدیم و برای زیارت داخل رفتیم. بماند که عَلَم و عَلَمچه! (پدر و پسر ناخوشایند) بیرون ماندند و ترجیح دادند به جای زیارت، به چیدن گردوهای درختانِ اطراف بپردازند. همان موقع که در امامزاده بودیم، زنعمو چیزی به مادرم گفت و به وضوح دیدم که صورت مامان از خشم و ناراحتی سیاه شد. مهمانها در حال تماشا و مهندسی! ساختمانِ بنایِ امامزاده بودند که پری دستم را کشید و گفت: «بیا بریم سرِ خاکِ آباجان» به این بهانه از امامزاده بیرون آمدیم و از جمع فاصله گرفتیم. بعد از قرائت فاتحه، نگاهم افتاد به تپهی پشتِ امامزاده که محلِ قرارِ و آرامِ من و دوستانم در کودکی بود. به پری گفتم: «میایی بریم روی تپه؟ به نظرت هنوز از اون گل زردای روغنی، تو دامنهاش هست؟» پریگل، مطیعانه سر تکان داد و به راه افتادیم. نزدیکیای تپه، زمین سبز و پر از درختانِ کهنسال، شبیه باتلاق شد. در حالیکه کفشهامون پر از گِل شده بود گفتم: «اِی وای، چرا اینجا اینجوری شده؟» پری به جویِ کوچیکی که اون طرفتر جاری بود اشاره کرد و گفت: «چند وقته نیومدی؟ نزدیکیای تپه یه چشمه دراومده و این آب هم از اونجا میاد.» بعد چون راه رفتن براش سخت شده بود، دستش رو به زیر بازوم داد و نفسی تازه کرد. تازه یادم افتاد به وضعیتش و با نگرانی و شرمندگی گفتم: «ببخشید پریجان حواسم نبود بارداری، بیا برگردیم، بیا جلوتر نرو خطرناکه». به هر جان کندنی بود، برگشتیم و روی اولین سنگِ مزار بلندِ قبرستان نشستیم.
دقایقی بعد، پری شروع به صحبت کرد.
- «میبینی من چقدر بدبختم. حتی اینجام ولم نمیکنند که آرامش داشته باشم. خانوم پا شده هِلِک و تِلِک با ایل و تبارش اومده، بدون خبر، نمیگه شاید ننجان تو این شرایط، امکانِ مهمون داری نداشته باشه. بگو تو که صدساله پا تو خونه پدرشوهرت نذاشتی، تو که اصلاً از طالقان خوشت نمییومد حالا چطور شده یه عالمه آدم دُمکَلِ (= آویزون به خود، مثل دُم چسبیده به پشت سر) خودت گرفتی، وسط ماهِ عزا اومدی تفریح، تو خونهای که سه ساله درش باز نبوده و ساکن دائمی نداشته، پیشِ خودتم حساب نکردی اون پیرزنِ طفلک به زحمت میوفته؟!»
گفتم: «پری جان آروم باش، حالا اومدند دیگه. خدا رو شکر که خونه ننجان هم روبه راهه و وسیله پذیرایی هم کم نیست. اینام دو روز میمونند برمیگردند.»
گفت: «دلت خوشه ها، ندیدی گفت یه هفته موندگاریم! تازه خوابهایی واسمون دیدند که اگه بهت بگم خودت همین حالا پا میشی اَلومبهی آباجان رو وِمیگیری و همهشانو دَر مینی!» که با همین حرفِ خودش، به خنده افتاد و قاه قاهِش سکوتِ جای گرفته در میانِ سنگ قبرهای خاموش را شکست. (اَلُمبه = چوب بزرگ و بلندی مخصوص گردوچینی)
با نگرانی پرسیدم: «چه خوابی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟» گفت: «ندیدی چجوری زیر گوشِ مادرت پچپچ میکردند؟ اصلاً با خودت فکر نکردی واسه چی لشکر کشیدند اینجا؟ اون درازِ علقمه پسرخالهی محمودو ندیدی هِی دور و وَرت دُم دُم میزنه!؟!» (دُم دُم زدن = پرسه زدن، موس موس کردن)
گفتم: «پری، دیگه خواهشاً همه چی رو قاطی نکن، اون که زن و بچه داره، حالا یه کم هیز هست، ولی غلط اضافی که نمیتونه کنه.»
گفت: «زن؟ نخیر عزیزجان، بچه داره ولی زن یوخدی! اولی رو که با یه بچه طفلِ معصوم طلاق داد، دومیَم سه ماهه دستشو گذاشته تو پوست گردو و فلنگ رو بسته رفته خارج! حالام اینام دوره افتادند که از لج اونم شده زودتر شازدهشونو برای بار سوم دوماد کنند و حتمَنَم با خودشون فکر کردند کی بهتر از تو؟ خوشگل و خونواده دار و تحصیل کرده و نجیب نیستی که هستی! کار خوب و اسم و رسم هم که داری، میمونه مسأله بچه که اونا از خداشونم هست تو واسه خودت بچه دار نشی و اون نوهی جواَلَقشونو بزرگ کنی!»
حرفهای پریگل پتکی شد و خورد تویِ سرم! خودش همون لحظه فهمید که چی گفته و به سرعت دستامو گرفت و جلوی پاهام زانو زد و تند تند گفت: «آبجی... دورِت بگردم، غلط کردم، به خدا منظوری نداشتم. اصلاً الهی لال بشم که اونجور گفتم، به خدا اینقدر از دستِ اینا و کاراشون اعصابم خُرد بود نفهمیدم چی از دهنم دراومد... این پری بمیره از دستم ناراحت نشو... الهی کور شَم... بمیرم که اینا رو گفتم...» و تند تند میکوبید توی دهن خودش!
دستشو گرفتم تا خودش رو نزنه و همزمان اشکهام چکید. نمیتونستم حرف بزنم و فقط هقهق آرومی از تهِ حلقم بیرون میاومد. از پری که بچهدار نشدنم رو به روم آورده بود، دلخور نبودم. از اونایی دلخور بودم که با اینکه فامیل و وصله تنم بودند، منو مثلِ یک برده یا عروسک رنگ و لعابداری میدیدند که میتونند برای پسرشون بخرند تا هم کلفتشون باشه و هم باعثِ آبرومندی و پُز دادناشون. یادم به حرفایِ مامان افتاد که در اون روزگارِ درگیریهای من و پیمان، مدام میگفت: «تا اونجا که میتونی مدارا کن و کوتاه بیا... سر خونه زندگی خودت باشی با هر شرایطی، شرف داره به اینکه به عنوان یک مطلقه بخوای توی این اجتماعِ گرگ صفت زندگی کنی... دیگه اگرم کسی سراغ یه زن مطلقه بیاد، یا دنبال عیشِشه یا دنبالِ نوشش. مردِ زن مرده و زن طلاق داده یا که پیرمرد یا جوانِ یه لاقباست که میخواد کنیزِ مفت واسه خودش یا لَله دلسوز برای بچههاش بگیره و یا اینکه یکی رو داشته باشه پول درآره و خرج زندگیشو بده».
ساعتی در میانِ التماسهای پری اشک ریختم تا بالاخره آروم شدم. شکرِ خدا جایی که ما نشسته بودیم، در استتارِ کامل بود و کسی متوجه ما نشد. گریهاَم که تمام شد، بلند شدیم و پری شانههایم را گرفت و گفت: «قوی باش اِسپی... تو دختر آباجان و ننجانی! خدا رو شکر که دایی عینِ کوه پشتته، تازه خودتم دستت تو جیب خودته و به کسی محتاج نیستی، پس اینبار قرار نیست که تو انتخاب کرده دیگران باشی، بلکه خودتی که تصمیم میگیری برای آیندهات چیو انتخاب کنی» بعد صورتم رو بوسید و گفت: «جانِ ننجان منو ببخش، بابت اون حرف... واقعاً منظورم این نبود که...» حرفشو قطع کردم و گفتم: «دیگه هیچی راجع بهش نگو... از دست تو هم ناراحت نیستم... دیگه بریم!»
دستایِ همو گرفتیم و آروم به سمت خونه راه افتادیم. مسجد سرِ راهمون بود. از درِ بازش، پریگل سَرَکی کشید و یکهو گفت: «سلام عمو، چی مینی؟ خسته نباشی!» (سلام عمو، چه کار میکنی؟ خسته نباشی)
بعد صدایِ سیدعلی عمو آمد: «علیک سلام دتر، درمانده نباشی... بِیدیَم با دَیی دترت مزاری سر نُشتی بییِین. بفرماین داخل، چاییمان تازه دَمه!» (علیک سلام دختر، درمانده نباشی، دیدم با دخترداییت سر مزار نشسته بودید. بفرمایید بیایید داخل، چاییمون تازه دمه)
پری رو به من کرد و گفت: «بریم یه چایی بخوریم... اینجوری زمان هم میگذره و دیرتر مجبور میشیم قوم الظالمین رو ببینیم، قرمزی چشایِ تو هم از بین میره.» موافقت کردم و بعدِ اینکه از چشمه روبروی مسجد، آبی به صورت زدم، وارد حیاط شدیم.
سیدعلی عمو داشت قند میشکست. یک عالمه کله قند رو با قندشکن تکه کرده بود و حالا میخواست با قیچی اونا رو خُرد کنه. پری نشست پایِ بساطِ قند و گفت: «عمو یه قیچی دیگه اگه داری بیار، تا مام کمکت کنیم.» عمو با مهربانی گفت: «خدا خیرتان هادیه، هامون بیخِ ایزار یه قیچی دیگه دَرَه.. تا شمان مشغول میبین مُن دی یه چایی شماییب بیورُم.» (خدا خیرتون بده، همون زیرِ سفره یه قیچی دیگه هست، تا شماها مشغول میشین منم برم یه چایی براتون بیارم)
به این ترتیب تا نزدیکیهای ظهر اونجا بودیم و وقتی صدایِ اذان بلند شد، خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...