داستان مسافر کشتی نجات --- سومین قسمت
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
مادر بزرگ پریگل (مادرِ پدرش) در حیاط بود و همانطور نشسته رویِ پوست تخت (قالیچه پوست گوسفند) رویِ ایوان، با خوشرویی جوابِ سلاممان را داد و حال و احوال کرد. پری نزدیکتر رفت و رویش را بوسید و پیرزن همزمان که ماچهای آبداری روی صورت دختر مینشاند، دستی هم به شکمِ او کشید و کلمهای به زبان محلی گفت که من متوجه معنی آن نشدم. پری مرا به سمت او هول داد و گفت: «ننه، اِسپی ما رِ که یادتانه؟ خودشیب خانوم دُوگتُور گردیه اما بازم جانش در میشو این دِهکورههایی واستان!» (= ننه، سپید ما رو که یادتون هست؟ برای خودش خانم دکتر شده اما با اینحال، بازم جونش در میره واسه این دَر و دهات)
مادربزرگ که به زیبایی و ترگل وَرگلی ننجانِ خودم نبود اما به مانند تمامی پیرزنهای روستایی، با چارقدِ سفیدِ زیر گلو سنجاق زده و پیراهن چین دارِ گل گلی، موجی از انرژی مثبت به اطرافش میبخشید، دستانش را برای دیماگیتن (= بغل کردن و بوسیدن) من باز کرد و گفت: «آها روو... میشناسُمش... هامون که حمید اویی خاطرِ میخواست.... بیا جلو دتر جان یه ماچُت کُنُم...» و با همین یک کلام، پرتم کرد به روزگارِ گذشته! (= آره فرزندم، میشناسمش، همونی که حمید، خاطرش رو میخواست. بیا جلوتر دخترجان یه ماچت کنم)
حمید، پسر عمویِ پریگل بود. قد بلند و سفید رو و من که آن زمان از پسرهای سبزه خوشم میآمد از نگاههای مشتاق و تلاش بی وقفهاَش برای همصحبتی با خود، فراری بودم. یک خاطره از او یادم میآمد. در ایام کودکی، با پریگل کنارِ رودخانه گِل بازی میکردیم و محمود و حمید، مجسمههای گِلی ما را برای خشک شدن در آفتاب، به روی تخته سنگی بزرگ و صاف میبردند که پری با همان شیطنت کودکانه گفت: «اِسپی... اگه مُن خودمی پسر عمو ر به تو هادیَم، تو خودتی پسر عمو ر به من هامیدییِی؟» (= سپید اگه من پسرعمویِ خودم رو به تو بدم (یعنی حمید رو) تو پسر عمویِ خودت (یعنی محمود رو) به من میدی؟)
و وقتی در خندههای مشتاقش، او را ویسگیلی (= نیشگون) ریز گرفتم و گفتم: «اگه به عمه نگفتم» بلندتر از قبل خندید و گفت: «اصلاً به درک! من که آخر زنِ محمود میگردُم و تو میمانی با سر بیکلاه... خیلی دی دلت بخوا... پسر به این خوشگلی، تو دِ خیلی سیفیدتره، یالُتان میبو اِچینه وَرف... آدُم نمیتانه بغلش گیره» و باز هم خندید. (= اصلاً به درک، من که آخرش زنِ محمود میشم ولی توی میمونی با سرِ بی کلاه، خیلی هم دلت بخواد زن حمید بشی، پسر به این خوشگی، از تو هم خیلی سفیدتره، بچه تون از سفیدی میشه عین برف، آدم نمیتونه بغلش کنه! (کنایه به اینکه برف سرده))
با صدای خنده پری، به خود آمدم که داشت سربه سر مادربزرگش میگذاشت. محمود، خِرکِش کنان، با ساکهای ما در دست، به حیاط آمد. به پری گفتم: «نمیای کمک؟» که عمه تندی پرید و ساکها را از محمود گرفت و گفت: «پسرجان، قدتی قربان، تا ماشینه حیاطی میان نیوردییِی، این جاروبرقی و پیتههانه تا مَچّد ببر و وگرد». (= پسرم، قربون قدت، تا ماشین رو نیاوردی داخل حیاط، این جارو برقی و دستمالها رو ببر تا مسجد و برگرد) انگار نه انگار که محمود این همه راه را رانندگی کرده و خسته بود. اصلاً این خصلت طالقان بود که از راه نرسیده، کار برایِ تو آغاز میشد آنقدری که شک میکردی زحمت! به کمینت نشسته است.
محمود مطیعانه، وسایل را گرفت و داخل ماشین گذاشت و به سمت مسجد روستا به راه افتاد. پری پرسید: «ننه، جارو ر بخشیدی به مسجد؟» و عمه جواب داد: «نه.. ولی ایمروز میخوان مسجدو جارو و تمیز کنند برای محرم آماده باشه، منم سرِ حال و روزتو نذر کردم که بریم و مسجدو جارو بزنیم!» همان دم، مادربزرگ رو ترش کرد و با نهیب گفت: «اُهُک... هِمین بُمانده این یالُک با این وضعش بیا مچّد جارو بزنه. تو دی عقل کَلَتی میان دِنیا پروین، کاری نکن که باز ما رِ پِشیمانی بنگنی!» (= دِهِه! (صوت دعوایی) همین مونده که این بچه با این وضعش بیاد مسجد جارو کنه. تو هم عقل تو سرت نیست پروین، کاری نکن که باز پشیمونی به بار بیاری)
درحالیکه هیچ نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکنند، حیران ایستاده بودم که پری آمد، زیر بازویم را گرفت و با هم به سمت اتاق رفتیم.
یک آن به خودم آمدم و بی مقدمه پرسیدم: «پری، تو حاملهای؟» که پری با چشمان سیاهش، خیره به من، بی خنده، سر تکان داد و گفت: «چهار ماهه!»
یک رسم: از قدیم مرسوم است که زنها برای گرفتن حاجت، نذر میکنند و مسجد را جارو میزنند.
قبلترها هروقت خبرِ بارداری کسی را میشنیدم، لبریز از خوشحالی میشدم، انگاری وجودم باردار میشد به شادیِ آمدن کودکی تازه. اما آن روز، خبر بارداری پری، پُتکی شد بر سرم... نه اینکه به او حسودی کنم، یا حسرت مادر شدن به جانم بنشیند. نه... مسأله چیز دیگری بود.
همانطور که گفتم، مادرم صمیمیترین زنِ فامیل به عمه بود، حتی از نَنجان هم نزدیکتر. عمه، هیچ حرف و رازی را از او پنهان نمیکرد. خودِ پری هم برای من، علاوه بر نسبت فامیلی دوجانبه، دوستی صمیمی به حساب میآمد. صحبتها و اتفاقات آن روز که حالا مانند پازلی کنار هم چیده، مرا به این حقیقت میرساند که از بارداری پریگل، خیلیها باخبر بوده اما آن را از من پنهان کرده بودند. پنهانکارییی که قطعاً نه از سرِ خیرخواهی، که از باورهای نفرتانگیزِ کارُتنک گرفته! (= تار عنکبوت بسته) این جماعتِ دل شکن ناشی میشد.
اینکه زنِ دلسوخته را از خوشبختی خود باخبر نکن!
اینکه بر روی سعادتِ خود، سِتر و حجابی بگذار تا نظرِ تنگ و چشم زخمش تو را نگیرد!
اینکه حالا که چادر سفیدبختی به سر توست، از سیاه روزانِ سیاه به تن، برحذر باش چه آنکه سیاهروزی سرایت کردنی است!
باورم نمیشد که اینطور بیرحمانه، به حقیقتِ زندگی خود در میان این فرهنگِ پرخرافه و ستمکار پرت شوم. آری، عمه و پری حق داشتند که مرا از شادیهای زندگی خود دور نگه دارند. من زنی سیاه بخت، مطلقه و اجاق کور بودم که حتی دلسوزی بر او، حماقتی مذموم محسوب میشد. دیگر در پایِ بساط دورهمیها جایِ من نبود، چه بسا که خطری برای زندگی دیگر همجنسانِ خود بودم. دیگر در زمانِ جاری شدن خطبه عقد، جایم کنار سفرهای که به آرزویِ سفیدبختی گسترده شده بود، نبود. نباید قدم سنگین و نحس من به آشیانه خوشبختی دیگران میافتاد. من بیگناه بودم اما بارگناهی بر دوشهایم بود که مرا خمیده و نابود میکرد. برای اولین بار به زبانم آمد: «لعنت به تو پیمان!»
پری، آهسته و بی هیچ سخنی از اتاق بیرون خزید و من به بهانه تعویض لباس و استراحت، ساعتها در آن اتاق نیمه تاریک، ماندم. اتاقی که پردههایش کشیده بود تا آنچه در ورایِ آن از خوشبختی حضور داشت را، از نگاهِ منِ منحوسِ در امان بدارد.
سر ظهر بود... صدایِ اذان میآمد و من، خستهتر از هر زمان، چشم به رویِ پریگل گشودم که با مهربانی صدایم میکرد و بویِ خوشِ غذایِ هیمه پَزِ عمه، همه جا را پر کرده بود. (هیمه = هیزم)
ناهار را خوردیم، گو اینکه چندان اشتهایی نداشتم اما باید حفظ ظاهر میکردم. بعدِ ناهار، عمه اجازه نداد که پری برای شستن ظرفها، لب حوض بیاید و خودمان دوتایی، ظرفها را شستیم. آبکش بزرگِ حاوی ظرفهای شسته را که داخل مطبخ بردم، پری صدایمان کرد و برایمان چایی ریخت. عمه تشر زد: «سینی چایی رو بلند نکنی یه وقت» که محمود گفت: «بشین، من میارمش!». چقدر عجیب بود برایم صحنه کارکردن مردی طالقانی، در جلویِ خانواده همسر! اصلاً به قول ننجان، عیب بود وقتی چندتا زن در خانه هست، مردی کارِ خانه کند. اما حالا این محمود پسر عمویم بود که جلویِ زنها خم و راست میشد و چای تعارف میکرد. مادری، چه تاجِ بزرگی بود که خلقت بر سر یک زن میگذاشت.
به پری نگاه کردم. با شیطنت و سرخوشی میخندید و قند در دهان میگذاشت.
اعتذار: بابت نوشتن از باورهای خرافی مرسوم در جامعه، درخصوصِ بانوانِ متارکه کرده، از خوانندگان داستان، پوزش میطلبم. (نویسنده)
بعد از ظهر، همگی با هم برای تمیز کردن مسجد روستا رفتیم و هرچه عمه اصرار کرد که پری خانه بماند، حریفش نشد. آخر سر هم خط و نشان کشید که فقط برای «خوردنِ سرِ ما» بیاید و حق ندارد کار دیگری انجام دهد چرا که «بار شیشه» داشت.
از میان کوچههای خاکی عبور کردیم و گذر به گذر، با هر کدام از اهالی روستا که روبرو میشدیم، بعدِ احوالپرسی این سوال را میپرسیدند که من کیستم! عمه با جواب کوتاهِ «بُرارزام» (= برادرزادهام) رد میشد و پری با مسخره کردن این عادتِ سوال پرسیدن «تو کدامانی؟» (= تو کی هستی؟) که عاقبت به ماچ کردن فردِ تازه وارد و حسابی تُف مال کردنِ او ختم میشد، تا رسیدن به مسجد سرگرممان کرد.
نزدیک مسجد که رسیدیم، دلم پر کشید برای مسجد روستایِ خودمان. یادم افتاد به آن روزهایی که با ذوق و شوق برای تمیز کردنش میرفتیم. مسجد کهنه و غبار گرفتهای که با صبوری، خود را به دستِ ما دخترکانِ پر انرژی میسپرد تا گرد و خاکهایش را جارو کنیم و کدری نقش بسته از شیشههایش را بزداییم و وقتی آخرین کَکهای لانه کرده در میانِ تار و پودر قالیچههای دستبافت و نمدهایش را آواره میکردیم و کتب ادعیه و قرآن، گردگیری شده و مرتب، در جاکتابی و دولابچهها جا میگرفتند، ترمههای سوزنی گلاب زده را رویِ طاقچهها پهن کرده و در گلدانهای شیشهای، گلهای وحشی میگذاشتیم. مسجد آن وقت بوی بهشت میگرفت.
آخر سر هم، نوبت شستن جانمازها در خنکایِ چشمهی روبه روی مسجد بود که هر بار پیرمردها از آنجا میگذشتند به ما میگفتند: «دترکان که جانماز بشورُن، خدا دلش به رحم میا و واران میباره» و هر شب.... ما منتظر میماندیم تا دیندیرکِ باران، رویِ شیروانیهای روستا، مژده دلرحمی خدا و رضایت او از آنچه ما دترکان انجام داده بودیم را به گوشمان برساند. (دیندیرک یعنی صدایِ خوردن باران به روی شیروانی، دترکان = دخترها، واران = باران)
بی هوا از عمه پرسیدم: «کاش میشد بریم مسجد دهِ خودمونم تمیز کنیم» که عمه جواب داد: «اوووو اونو تا بحال صدبار تمیز کردند... مگه زنهای تَشِ دل اونجا میذارن کار به روزِ آخر برسه. خبرشو دارم یه هفتهای ریختند شستند خشک کردند تمیز کردند چیدند، الان سه روزه مسجدشون آماده محرم شده دترجان». (تشِ دل یعنی آدمهایی که زرنگ، عجول و بی صبر و قرارند. آدمهای کاری و احساس مسئولیت کُن، متضاد آدمهای تنبل)
رسیدیم دمِ درِ مسجد که چند تا از جوانهای دِه در حال نصب پرچمهای سیاه و کتیبه بودند که پری با شیطنت سُقُلمهای (سقلمه = ضربه با نُکِ آرنج) به پهلویم زد و گفت: «اونجا رو نیگا... پسر عموم! چه حاجت مهمی داره که اومده سیاه بزنه، خدا میدونه». عمه، هیـــس بلندی کشید و با اخم به پری، ما رو هُل داد داخل مسجد و خودش جوابِ سلامِ جوانها رو با یه «اجرتان با سیدالشهدا» داد.
از رسوم محرم: تمیز کردن مساجد و معطر کردن آن است و نیز نصب کتیبه، پرچم و پارچههای سیاه در داخل و بیرون مسجد، حسینیه و امامزاده، چند روز قبل از شروع محرم و مراسم عزای حسینی است که به آن سیاهپوش کردن و استقبال از محرم میگویند.
خدمت در دستگاه سیدالشهداء بی اجر و مزد نیست و معمولاً برخی برای گرفتنِ حاجت، به آن اقدام میکنند.
مسجد، نوساز و بزرگ بود اما به نسبت آنچه که از مسجدِ قدیمی و کوچک روستایِ خودمان به یاد داشتم، کارِ کمتری برای تمیز کردن داشت. مردها هم مدام از پشت پرده تذکر میدادند که «زنها وسواس به خرج نَدَن و زود تمومش کنند که اذان مغرب نزدیکه». خبری از ترمههای گلاب زده و گلهای وحشی تو گلدون و حتی شستن جانمازها نبود. فقط جارو کشیدن داشتیم و گردگیری که تا غروب نشده، تمام شد.
وقتی به عمه گفتم: «کار مسجد خودمون حتماً خیلی بیشتر از این بوده»، ابرویی بالا داد و گفت: «چند وقته دِه نرفتی؟ اونجام الان دیگه مسجدشو از نو ساختند و مثل قدیم، اون همه کورِ کاری و جانکَنِش نداره». (کورکاری = کاری که به دقت و صرفِ زحمت زیاد نیاز دارد. جان کَنِش = جان کندن، کنایه از کار سخت و زیاد)
وقتیَم بهش گفتم که «صفایِ همون مسجد قدیمی بیشتر بود» یه جوری نگام کرد که انگار «پالان بیار و خَر بَبُر» اما به گفتن: «هر چیزی نو و جدیدش بهتره» بسنده کرد. (پالان بیار و خر ببر اصطلاحی است که برای کنایه زدن به آدمهای نادان و بی تجربه به کار میرود.)
همانجا ماندیم برای اقامه نمازِ جماعت. پری و عمه برای گرفتن دست نماز رفتند اما من که از ابتدا برای تمیز کردن مسجد هم وضو گرفته بودم، نرفتم.
در حال انداختن چادر سفید نماز روی سرم بودم که صدایِ یاالله مردی آمد که گوشه پرده وسط مسجد را کمی کنار زده و سینی چایی را برای قسمت زنانه آورده بود. بلند شدم و به سمت او رفتم تا سینی چای را بگیرم که گفت: «خانمها خسته شدید، خدا قوت، یه چایی نوش جان کنین، بعداً سینی خالی رو هم بذارید همینجا پشت پرده من میام برمیدارم».
یادم آمد به سیدعلی عمو، آبدارچی مهربانِ مسجد خودمان که همیشه در آخرِ کارِ تمیز کردن مسجد، برایمان چایی با نبات میآورد. همین یادآوریِ چهرهی همیشه درخشان عمو، لبخندی بر لبم نشاند. تشکر کردم و سینی را گرفتم که ناگهان نگاهم به مرد جوانی افتاد که به دیوار کناری پرده تکیه زده بود و با نگاهی غریب و همزمان آشنا... نگاهم میکرد.
پرده را انداختم و قلبم کوبیدن گرفت. حسِ دخترهایی را داشتم که یارشان را دیدهاند. همانهایی که شبهای محرم، در مسجدِ روستایمان، زُل میزدند به پرده ضخیم مابین مردانه و زنانه، و سعی داشتند تا در نیمه تاریکِ شبهای مسجد که با نور چند چراغ گردسوز و زنبوری روشن میشد (آن وقتها روستایمان برق نداشت) جایگاه نُمزههاشان را در حلقه سینهزنی مردان، شناسایی کنند. صدای الله اکبر مرا به خود آورد و استغفرالله گویان رفتم تا چاییها را تعارف کنم. (نُمزههاشان = نامزدهاشون)
بعدِ نماز از مسجد بیرون رفتیم و دیدیم که محمود منتظر ما ایستاده و در حالِ صحبت با مرد جوان است. به او که رسیدیم «قبول باشهای» گفت و جوان هم به عمه و پری گل سلام داد و محمود با عنوانِ «دکتر جان شبت خوش» با او خداحافظی کرد. هیچکس ما را به هم معرفی نکرد و او هم مثلِ زنانِ روستا «تو کدامانی؟» نگفت. غریبِ آشنا، که مرا خوب میشناخت و من هم در زیرِ نورِ چراغِ برقِ کوچه، کم کم او را به یاد میآوردم و همزمان دچار تشویش میشدم. سالها پیش، زیر همین چراغِ برق جلوی مسجدِ دهِ پایین، به من گفته بود: «تو نُمزه خودمی» و من هم به او گفته بودم: «عمراً!». گمانم سیزده یا شاید چهارده سالم بود! (نُمزه = نامزد)
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...