درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طالقانی گپ» ثبت شده است

گُرامافُن در طالُقان

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ

 

قِدیمان، تازه گِرامافون بیامی بَ، اونانی که پولدار بیَن، یک گرامافون بَخَرُستیبن، بیاردیبَن طالُقان. مَردُم دی دَسته دَسته میشیَن تامُشا بینُن چو جور اون جعبه ی میان دَ صُدا درمیا.

یک فامیل داشتیم، او دی بِشیبه شهر، گرامافون بَخَرُستیبه. هر شو فامیلان میشین اوشانی خانه، گرامافون گوش بِدیَن.

آقاجانُم خیلی مَذهبی بَ آهنگ گوش نیمیدا. یِه شو مون اِندی خواهُش تَمنا کوردم تا آقاجانمه راضی کوردُم ما دی بیشیم شونیشینی گرامافون گوش کُنیم.

خُلاصه هرزور و بُلایی بَ آقاجانمه راضی کوردُم ما دی بِشییم.

وَختی بَرُسییم بِدییم همه محل اونجه درُن. گرامافون دی روشَنه و میخوانه، همه گوش مینُن. ما دی یِه جا پیدا کوردیم بِنیشتیم.

یگهو فامیلمان بُگوت: حَلا وچان پایَستُن بَرَقصُن. ماچند تا دُختر اونجه دِبییم. مای دَسَ بَکُشی بُگوت بَرَقصین. ما دی اینقَدر قَسُم آیه بُخوردیم رَقص بَلَد نییم خُجالت میکِشیم. ما بَکَش اون بَکَش مَجبورگِردییم بَرَقصیم. (مجبور بیِیم میفهمی مجبور!laugh)

اونَم صَفحه‌ی جمیله یکه سوارَ هانا، ما دی مشغول رَقص گِردییم. حَلا نَرَقص کی بَرَقص! مَگه وِل کُن بییم.

آقاجانُم اِندی مونه چَپ چَپ نُگاه کورد، مونَم خودُمی رو نیمیاردُم و می رَقصیم.

فامیلُمان بُگوت دُلُ دَرد بُمُردان، اَوُلُش ناز غَمزه میکوردُن بلد نییم، نیمی رَقصیم، حلا وِل کُن نیین، وسطَ بیشین بِنیشین.

خلاصه شو نشینی تُمام گِردی بیامییم خانه. نَنُم مونه یه ویسگیل بِگیت بُگوت پَرپَر بِزی، ایمشو مای آبُرو رَ بَبُردی، آخه تیی آقا رَقاص بَ نَنُت رقاص بَ، تو مونی بَ ایمشو رَقاص گِرُستیی؟! مون اِندی خودُمه فُشار بُدام مَردُمی وَر بُمُردُم. هَرکَس بُگو بیا بَرَقص تو باید پایستی بَرُقصی؟ الان شوئه، بُدا صُبح گَرده تیی حقََ میرَسُم.

مونَم بیامیم اُطاقی میان بَتُرس و بَلَرز بُخوتم. اندی خسته بیم همون سرمه هانام بالشمی سر خوم بَبُرد، دیگه فردای فُکرَ نُکوردُم. فردا چی میگرده خُدا می دانه!

بچگیا یادش بخیر

به قلم: بانو اشرف حکیم الهی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۴ ، ۱۰:۵۳
درجی طالقانی

امان از این خر! یا اسبِ چموش

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

تلفن همراه یا موبایل و به قول آقام:حلب پاره،!!! وسیله‌ایست بسیار پُر کاربرد: دوربین عکاسی، دوربین فیلمبرداری، ساعت، رادیو، تلویزیون، ویدئوپخش! ضبط! آلبوم عکس، دستگاه تایپ، تلفن سیار بیسیم با برد بسیار زیاد، تماس تلفنی با تصویر، بانک!، وسیله خرید از فروشگاه‌ها حضوری و غیرحضوری، قبض پرداخت کن، پرداخت و دریافت پول به بدهکاران و طلبکاران و خیلی از کارهای دیگر که می‌توان با این حلب پاره انجام داد.

اینهایی که گفتم مزایای کمی نیست و اما به قول عمو نقی: این گوشی بلاهای زیادی به سر ما آورد. البته نه به آن شدتی که عمو نقی گفت.

من میگم این گوشی، اسب چموشه، شاید دی خر باشه! به هرحال اگه سواری بلد باشی، خوب سواری میده ولی و اگر سوارکاری بلد نباشی، این حیوان چموش آنچنان سوار خود را به زمین می‌کوبد که بلند شدنش به این راحتی نیست.

پس دهنه این چموشِ خر را محکم نگه دارید و سوارکاری یاد بگیرید. چون هم خوب سواری میده و هم خوب جفتک میزنه!

متن از: آقای سیداحمد میرصادقی، اورازان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۴ ، ۱۰:۴۷
درجی طالقانی

پسر تمام مادرها

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ

تازه از خواب بیدار شده و سرمای اول روز و دل نگرانی عزیز سفر رفته، دل و دماغ هر کاری را از او گرفته بود. اما چاره‌ای نبود، زندگی ادامه داشت و این از صدای بیتاب احشام که در طویله از گرسنگی انتظارش را می‌کشیدند معلوم بود.

بلند شد و به حیاط آمد.

آفتابِ کم رمق صبح، از پس کوه‌های خاکستری سرک کشید داخل حیاط.

زن، کلافه و سردرگم در پی سطلی که خوراک گاو و گوسفندها را در آن می‌ریخت به این ور و آن ور می‌رفت.

سطل را برداشت و آهسته از نردبانی که به انباری پشت بام طویله می‌رسید بالا رفت.

نگاهش به کُپه های علف که منظم تا سقف چیده شده بودند افتاد. پسرش، تنها مرد خانه کوچک روستایی او، همین تابستان گذشته آنها را چیده و دسته کرده بود اما حالا خودش کجا بود و چه می‌کرد را فقط خدا می‌دانست.

زن دسته تیغه علف خُردکنی را گرفت. از سرمای آن به تَنگِز درآمد. روزهای گرم و درخشان تابستان را در ذهنش مرور می‌کرد و دسته ای علف را به زیر تیغ می‌برد که...

- آخ!

خون از سر انگشتش سرازیر شد و علفهای خشک را قرمز کرد.

زن با عصبانیت آنها را پرت کرد و با گوشه چارقد بریدگی انگشت را گرفت. سوزش در جانش پیچید و درد بر قامتش شلاق زد و او را بر زمین سرد انباری نشاند. زن نالید: خداااا... های جانِ خدا....

و قطره اشکی که معلوم نبود از سوز سرمای صبح است یا جولان درد جسم و بیتابیهای درون، از گوشه چشمش جاری شد.

○○○

چه مدت آنجا با غم و استیصال روی زمین نشسته بود را نمیدانست اما همینکه صدای در آمد، زن با پشت دستهای چروکیده اشکها را پاک کرد، دستی به زانو گرفت و یا علی گفت. 

- یاالله، سلام ننه، خوبی ان شاءالله؟ اومدم بگم کاری داری برات انجام بدم؟

زن نگاهی به قامت بلند و کشیده جوان انداخت. چشمها را ریز کرد تا بلکه او را بشناسد. جوان شبیه هیچ آشنایی نبود اما با آن ریش و موهای سیاه و چشمان درخشان، ردی از آشنایی داشت.

- ببه جان تو کی هستی؟

- ننه من از طرف پسرت اومدم. منو فرستاده کمکت کنم.

- تو از رفیقاشی؟

- نه ننه... یعنی آره... راستشو بخوای من کارگرش هستم!

- کارگر؟ یعنی پسرم تو رو مزد داده بیای برای من کار کنی؟

- آره ننه جان. حالا بگو ببینم چی کار باید کنم.

○○○

جوان با چابکی علفها را به زیر تیغه میبرد و داخل سطل می‌ریخت. بعد سطل پرشده را برداشت و از نردبان پایین آمد.

زن زیرچشمی او را می‌پایید و هنوز باور نمی‌کرد که پسرش برای او کارگر فرستاده باشد.

جوان شِن کش را برداشت و طویله را تمیز کرد و برای احشام آب و علوفه گذاشت.

کارش که تمام شد دست و صورتش را شست و از زن خداحافظی کرد و رفت.

زن همچنان مبهوت بود و با خود می‌گفت: یه تَلِ چایی هم نیاوردم براش...

○○○

زن سینی چایی را سُراند سمت جوان و با لذت صورت آفتاب سوخته اش را تماشا می‌کرد.

جوان با لبخندی به نگاه مادر پاسخ داد. گاو در گوشه طویله ماع کشید.

- راستی ننه من نبودم، دست تنها، خیلی سختت بود این مک و مالا رو پذیرایی کنیا. من گفتم حوصله ات نمی‌کشه و میفروشیشون.

- نه ننه، اون کارگری که برام فرستادی مرتب میومد کمک. خدا خیرش بده اون نبود من که ازم برنمیومد.

- کارگر؟ کدوم کارگر ننه؟

- همون آقانصرالله دیگه. همون که خودت برام فرستادی!

- نه ننه... من کارگر نفرستادم. گفتی اسمش چی بود؟

- آقا نصرالله محبی... گفت بچه همین آرموت خودمانه. یعنی تو نمیشناسیش؟

جوان از جا بلند شد و کوههای سبزپوش را که در روشنایی آفتاب اول بهار می درخشیدند نگاه کرد.

- آقا نصرالله محبی؟.... چرا ننه میشناسمش...، فرمانده سپاهمونه.

 

 

به قلم: سیده مریم قادری

📚 تحقیق و جمع آوری خاطرات: مهدی آهنگری و روح الله رفیعی

 

●●●

  • تَنگِز: مور مور شدن بدن
  • مَک و مال: گاو و گوسفند
  • تَلِ چایی: چایِ تلخ
  • آرموت: نام روستایی در طالقان البرز

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۱۹
درجی طالقانی

خدا بیامرز عَمُّم به املت میگوت: اُمبُلِت!

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۲۱ ق.ظ

یه جمله که برای ایجاد حالِ خوش غوغا می‌نه: «بیو بِنیش تیِیبَ چایی دم کُردیَمَ»

مخصوصاً دسته جمعی کوهی میان

یکی دی همت کنه بریزه و بیاره

 

برای جمله «بًفرما اُمبُلت بَزَن» که تلفات دی گزارش گردیه

 

روزهای زندگیتون گرمِ به عشق و روشن به نور خدا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۲۱
درجی طالقانی

فکر کن اول تابستونه و میخوای بری طالقان....

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۳۱ ق.ظ

 

بازم تابُستان گردی، میخِیم بِشیم اورازان

این کار هر سالِ‌یه، دیدن آبّا و نَنجان

چون بارمان زیاده، نیازه به یه نیسان

آقام ماشینی واستان، میشو پیِ آقاجان

نیسان میا و یالان، سوآر میبُن چه خندان

راهِ دراز و جاده، طی میبو زود شول کشان

سرینجو که جیر می‌ییم، دیاره خونه‌ی نَنجان

بعدِ یه احوال پرسی، بدو، خانه دَییی جان

دَیی خانه دینیه، بشیه سنگ تاشان

وقتِ علف چینیه، خوراک مال، زمستان

ما دی خوشحال و خندان، بِدو میشیم سمتشان

برای عرض اندام، داس ومیگیریم دستمان

حالا نچین کی بچین، دسته مینیم آن واشان

تالک تشی سر دَره، قل قل مینه مَی واستان

یه چایی خستگی رو، در مینه از مَیی جان

 

 

کلمات:

آبّا و نَنجان: پدربزرگ و مادربزرگ آقاجان: یکی از همشهریان که صاحب نیسان است یالان: بچه‌ها شول‌: آوای شادی سِرینجو: اولِ روستای اورازان

 

شعر از: آقای سیدعلی میراحمدی

ویرایش شعر، عکس و متن: گروه تولید محتوای درجی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۳۱
درجی طالقانی

پیشانی پول

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۲۲ ق.ظ

 

طالقان قِدیمان رَسم بَ صبح عروسی، عروسَ میبَردون حَمام آبِ بَخت بَزُنون. عروسَ حَمام دَ میاردُن عروسی خانه، حیاطی میان می داشتُن، (اهالی و بستگان میامیَن) عروسی پیشانی رَ پول میزیَن.

یک سال تابُستان یک هَمشهریمانی دُختری عروسی بَ. دخترکان جمع می گِردیَن میشین عروسی پیشانی رَ پول میزین. پولم اون وَقتان یک تُمَن دوتُمن بَ. نَنُم مونه دوتُمن هادا بُگوت بُشو عروسی پیشانی بَزُن. مونَم زودی نو رَختانُمه تُن کوردُم چادُر قُزُلُک کوردُم بیامیه عروسی حیاط اونجه دُخترکانی پُشت صَف وایَستام تا گَتران پول بَزُنُن و مونی نوبت گَردَ.

اون روز خیلی شلوغ پلوغ گِردیبه. هِمینکه مونی نوبت بَرُسی، یک زُنوکی دست بُخورد سینیی رَ بیست تُمن بَکُت زِمین. مون دولا گِردیَم بیست تُمَنَ وِگیتُم با خودمی دو تُمَن هانام سینیی میان و بیامیم یک کُنار وایستام. همه خیال کوردُن مون بیست و دو تُمَن بِزیم عروسی پیشانی.

 مونه یک خورده چَپ چپ نِگاه کوردن، نُهاری وَقتَم عروسی نَنه مونه اندی عُزت و احترام کورد خیال می کورد این همه پول بِزیَمه عروسی پیشانی. مونم نمیدانُستم ماجرا چیه شاید  خیلی مُهم گِردیَمه، هی خودمه جیر و جَر بِزیَم با فیس و اُفاده بِشیم صَدر مَجلس بِنیشتُم. آخه اون وَقتان  بیست تُمَن خیلی پول بَ، فقط عروسی نِزدیک  فامیلان اِندی پول می زیَن. ولی بیست تُمَن باعث گِردی اون سال عروسی آقا نَنه هرجا ما,رِ می دین دو ساعت تعارف و تَقَبُل می کوردُن دولا راست می گِردیَن.

یک روز آقاجانُم میدان دَ بیامه خانه نَنُمه بُگوت زونک، نمی دانم اون همشهریمان چِبه ما,رَ ایمسال اِندی عُزت و اِحترام می نون. ما گو اوشانی بَ کاری نُکُردییم. مونم تازه بیست تمن پول پیشانی یادُم بیامه خَندُم بِگیت بُگوتُم گمانُم اون پیشانی پولی خاطُره. نَنُم بُگوت چی پیشانی پول؟ مونم هرچی اون روز گِردی بَ اوشانی به تعریف کوردُم.

 آقاجانم بُگوت ای تو بَتُرکی چبه زودتَر نوگوتی،  اون بیچاران اِندی ایمسال مای بَ دولا راست گِردین خسته گردین.

خلاصه نَنُمه بُگوت بشو اوشانی خانه همه چی ره تعریف کن بیچارانَ شرمندگی دَ دربیار فردا مای خانه اگه عروسی گرده بیچارانی بَ دَرد سَر می گرده.

روزگارتان خوش همیشه به عروسی

 

به قلم: بانو اشرف حکیم الهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۲
درجی طالقانی

قربان جدُت سید، تولدت مبارک

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۶ ق.ظ

امروز یکم خردادماه سالروز تولد سردار شهیدی است که در مناجات‌نامه‌ای نوشته بود: خدایا یاریم نما تا بتوانم یک سرباز نمونه و واقعی برای وطنم باشم. از او ماجرای شال سبزی را نقل کرده‌اند که برای گردان یاسر نشان شهادت شد.

 

 

شهید سید رحمتالله میرتقی، فرمانده گردان یاسر لشکر ۲۷ محمد رسول الله، از سادات طالقان (روستای اورازان) و یکی از بنیانگذاران سپاه کرج بود.

سید رحمت الله صبح روز عملیات والفجر یک تعدادی شال سبز را تقسیم و هرکسی که در عملیات شال سبز برگردن داشت به شهادت رسید. ماجرا را یکی از همرزمان شهید اینگونه تعریف می‌کند: که شب قبل از عملیات، فرمانده به اهواز فراخوانده شد به عنوان راننده همراه شهید میرتقی بودم. به سمت منزلی در شهر رفتیم که فرمانده خوشحال با تعدادی شال سبز برگشت و یکی را به گردن خودش انداخت و یکی را هم به من داد. به منطقه که رسیدیم ، بعد از تقسیم شال سبز میان سادات، تعداد باقی مانده را هم به بقیه داد و بعضی از رزمنده‌ها هم سراغ سادات رفتند و شال سبز آنها را گرفتند و من هم شال سبز خود را به یکی جوانان گردان دادم. وقتی در این عملیات هرکسی که شال سبز داشت به شهادت رسید، یاد لبخند سیدرحمت‌الله در اهواز افتادم که با آوردن شالهای سبز چقدر خوشحال بود.

در منطقه عملیاتی شرهانی در عملیات والفجر یک، سردار میرتقی به همراه جمعی از عاشقان شهادت به آرزوی خود رسیدند و ملکوتی شدند. پیکر عده زیادی از آن‌ها از جمله سردار شهید سید رحمت الله میرتقی فرمانده گردان در منطقه بجا ماند و سال 72-73 تعداد زیادی از پیکرهای مطهر شهدا تفحص و به شهرها بازگردانده شد. سید رحمت‌الله عاقبت در جوار امامزاده محمد کرج آرام گرفت.

 

 

پی‌نوشت: کتاب شال سبز فرمانده، کتابی است که در شرح زندگینامه این شهید بزرگوار نوشته و به چاپ رسیده است.

 

با سپاس از: آقای مهدی آهنگری و کانال صبحانه‌ای با شهدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۲۶
درجی طالقانی

انسان در عصر صنعت

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ق.ظ

«این جهان جولانگه غارت بدست ابلهان             عاقلان در کار و تدبیر و فریب مردمان»

تا آنجا گفتیم، که انسان به واسطه  ماشین آلات کشاورزی وقت زیادی پیدا کرده بود، محصول زیادی به دست می‌آورد، دیگر وقت زیادی را در طبیعت و کنار زمین سپری نمی‌کرد، در عوض، بلاتکلیف، و سرگردان بود و دنبال پر کردن اوقات فراغت می‌گشت. از این رو؛ (نابغه ها، باهوشها)، دست به کار شدند، و برای آدم‌ها برنامه‌ریزی کردند. ابتدا جایی برای دور هم جمع شدن طراحی شد، قهوه‌خانه، کلوپ ها، و...

اول، همه چیز عادی و خوب به نظر می‌رسید، اما رفته، رفته حوصله آدم‌ها سر رفت، و باید کاری جدید می‌کردند. برای سرگرمی و لذت و هیجان شروع به شرط‌بندی، مسابقات مختلف، و... کردند. حالا انسان از وضع موجود، تا حدودی لذت می برد اما بشنویم از زمین!

زمین تنهاتر شده بود و همچنان غرق در افکار خود، دنبال دلیل این همه بی وفایی، و بی‌مهری آدم‌ها می گشت. اما به نتیجه نمی‌رسید.

 زمین شده بود محل تاخت و تاز آهن و فولاد. به جای کشت و کار، ساختمان‌های بزرگ از دل خاک سر درآورده بودند، همه چیز سرد بود؛ آدم‌ها با ولع زیاد زمین را شکافته و ساختمان می‌ساختند،  آهن‌ها و بتُن به روی هم، که زمین را آزار می‌داد و جز سردی چیزی به زمین منتقل نمی‌شد، زمین این‌ها را می‌دید و از عمق  نهاد خود آه می‌کشید، ولی گوش کسی بدهکار نبود.

انسانها زمین را نادیده گرفتند. اندک مردمانی را هم که هنوز روی زمین کشت و کار می‌کردند، توقعشان از زمین بالا رفته بود و با انواع ابزار و وسایلی که انسان طراحی کرده بود، مانند: ماشین آلات کشاورزی به جانش افتاده بودند و انواع کودها و سموم را به خورد زمین می‌دادند، و بهره وری زمین را بالا می‌خواستند. آنها یا بهتر است بگوییم ما بیش از توان زمین از او انتظار داشتیم، «زمینمان» را آزار می‌دادیم؛ چون محصول بیشتری می‌خواستیم.

از آن طرف، آدم‌ها را وارد یک چرخه رقابت کردند. هر کس می‌خواست از دیگری «بالاتر» باشد، «خوشبخت‌تر» باشد «بهتر» باشد، و این «بلای» جان آدم‌های عصر صنعت شد.

هیچکس به وضع موجود خود راضی نبود.

«لذت» و «شادی» را با هم عوض کردند و کسی مفهوم شادی را، دیگر درک نمی‌کرد. انسان فقط به لذت می‌اندیشید، و به گمان خود با لذت بردن از زندگی می‌خواست خوشبختی را به دست آورد، در صورتی که هر چقدر انسان بیشتر غرق لذت می‌شد، شادی کمتری را تجربه می‌کرد.

 در واقع شادی از انسان‌ها قهر کرده بود و انسان به لذت بردن از زندگی دلخوش بود؛ و این امر باعث خیانت‌ها، جنایت‌ها و خلاصه فریب‌کاریها، در جامعه گشته بود.

کسی هم به دنبال ریشه آن نبود، هر کس خوشبخت بود که ویلای بزرگتر، ساختمان بزرگتر، ماشین بهتر، داشته باشد و این چیزی بود که کمپانی‌های بزرگ و آدم‌های باهوش برای ما، برنامه‌ریزی کرده بودند.

دیگر دست‌ها «پینه» نداشت؛ اما دل‌ها پر از «کینه» شده بود.

دیگر «پاهای» کسی تاول نداشت، خسته نبود، اما درست کردن «پاپوش» برای دیگران اولویت خیلی‌ها شده بود.

دیگر تجارت «پایاپای» وجود نداشت، اما به جایش، برای فروش کالاهایشان، «پشت پا» به هم میزدند.

پیشانی ها صاف بودند، اما قلب‌ها چین و چروک داشتند.

زمین، سنگلاخ نبود، صاف شده بود، اما آسمان، دیگر آبی و صاف نبود.

سرما دیگر بیداد نمی‌کرد ولی گرمای خانه و خانواده هم دیگر نبود.

و آدم‌هایی که در کنار هم «بدون رنج» شاد نبودند.

 

 

به قلم: میراحمدی ان‎شاءالله ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۲۰
درجی طالقانی

زندگی در عصر صنعت - غمِ زمین

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۴۲ ق.ظ

دنیا را آدم‌های «تنبل» و «دیوانه» متحول می‌کنند

 

 

 با «قلم» هم «قدم» میشوم و می‌روم تا زندگی در عصر صنعت

زندگی در عصر کشاورزی را، مختصر شرح دادیم، حال زمان گذر است از عصر کشاورزی به عصر صنعت.

کسانی که از زمان خود جلوتر هستند، را غالباً «تنبل» یا «دیوانه» می‌نامند، چون همیشه دنبال راهی متفاوت، و «خلاف حرکت جامعه» هستند. انسانهایی پایدار، با اراده، مصمم و امیدوار. سرانجام کار آنها به نتیجه‌ای می‌رسد که سودش برای همه است.

تمدن با توسعه شهرها و ایجاد راههای ارتباطی، جاده و راه آهن، و ساخت ماشین آلات صنعتی، به روستاها نزدیک (یا به عبارتی حمله‌ور) شد. ما انسانها هم، چون ذاتاً عافیت طلب هستیم، کم کم پذیرفتیم و استقبال خوبی هم نشان دادیم. کمپانی‌های بزرگ هم به این کار دامن زدند، چون هم به نیروی انسانی، برای کار و هم به زمین، برای ساخت کارخانجات نیاز داشتند. آنها در رفع نیازهای خود موفق بودند.

از این رو، پای ماشین آلات، به روستاها باز شد و آدمها در ابتدا احساس خوب و رضایتمندی داشتند،

خوشحال بودند، چون زمین بیشتری را با زحمت کمتری، زیر کشت می بردند و  با غرور احساس پیروزی و خوشبختی می‌کردند.

اما بشنویم از زمین...

زمین در تفکر عمیقی فرو رفته بود و از کار آدم‌ها سر در نمی‌آورد. چه خطایی کرده بود که این چنین به جانش افتاده‌ بودند؟ گاهی به بهانه افزایش کشت، و گاهی به بهانه آب، بدنش را مجروح و سوراخ می‌کردند.

زمین، به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید، او چیزی را از آدم‌ها دریغ نکرده بود و همیشه با سخاوت در خدمت آنها بود. مادر مهربانِ روزی دهنده، به جواب نمی‌رسید. او در خود فرو می‌رفت و به غم دیگرش می‌اندیشید...

زخم خوردن بر تَن را، می‌توانست تحمل کند، اما دردی که بیشتر آزارش می‌داد، بی‌محلی کردن آدم‌ها بود. دیگر کمتر کنارش بودند، دیگر کسی با او حرف نمیزد. با ماشین آلات می‌آمدند و می‌رفتند و هیچ احساسی به زمین منتقل نمی‌شد. دیگر کسی از او تشکر نمی‌کرد، و زمین همچنان تحمل می‌کرد و سخاوتمند بود، و به اندک مردمانی که هنوز به دیدارش می‌آمدند و با او سخن می‌گفتند دلخوش بود و از مصاحبتشان لذت می‌برد.

 وقتی می‌دید آدمی بخشی از وجودش را در دست می‌گیرد، می‌بوید، و نگاهش می‌کند، غرق در شادی می‌شد. و گاهی با دیدن این صحنه‌ها، آسمان برایش اشک می‌ریخت.

برویم و زمین را با افکار و اندوهش تنها بگذاریم، تا بعد... اما انسان: مغرور از پیروزی به دست آمده بود، به واسطه ماشین‌الات، وقت زیادی پیدا کرده بود...

به قلم: میراحمدی ان‎شاءالله ادامه دارد...

به قلم: میراحمدی ان‎شاءالله ادامه دارد...

این متن از وبلاگ طالقانی درجی به نشانی Darji.blog.ir گرفته شده است. جانم طالقان
به قلم: میراحمدی ان‎شاءالله ادامه دارد...

این متن از وبلاگ طالقانی درجی به نشانی Darji.blog.ir گرفته شده است. جانم طالقان
به قلم: میراحمدی ان‎شاءالله ادامه دارد...

این متن از وبلاگ طالقانی درجی به نشانی Darji.blog.ir گرفته شده است. جانم طالقان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۴۲
درجی طالقانی

زندگی در عصر کشاورزی

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ

با «قلم» هم «قدم» میشوم و می‌روم تا زندگی در عصر کشاورزی...

 

بشر در دوران کشاورزی یعنی زمانی که هر کس روزی خود را از زمین، در می‌آورد؛ و زندگی را می‌گذراند؛ اوضاعش بد نبود، خوب بود، کشت و کاری داشتیم؛ داشتی, داشتیم؛ برداشتی داشتیم؛ فصل ها را داشتیم؛ کوهها را داشتیم؛ چشمه‌ها را داشتیم؛ رودخانه ها را داشتیم؛ و آدمهایی، که در کنار هم «با وجود رنج» شاد بودیم.

دست‌ها «پینه» داشت،،، اما دل‌ها «کینه» نداشت...

پاها خسته و تاول داشت،،،  اما کسی برای کسی پاپوش نداشت...

پیشانی چین‌ و چروک داشت،،، اما قلب‌ها صاف بودند...

زمین سنگلاخ بود... اما آسمان آبیِ آبی...

سرما بیداد می‌کرد، اما گرمای خانه و خانواده، دادرس بود...

 همه چیز ساده بود اما عمیق، دلخوش بودیم با یک انگشتر عقیق...

فصل کاشت، با هم بودیم مهربان و صمیمی...

فصل داشت، یار هم بودیم...

فصل برداشت، سخاوت حکمرانی می‌کرد، و بخشش فرمان را اجرا...

امکان نداشت از کنار خرمن کسی بگذری و دامانت را پر نکنند...

هم پا به پای هم، کار می‌کردند... هم تجارتشان پایاپای بود...

 چه خوش دورانی که؛ همه از هم بهره‌مند می‌شدند...

آدم‌ها؛ چون با هم مهربان بودند، همه چیز را تحت تاثیر خود قرار داده بودند. آسمان هم مهربان بود. زمین هم سخاوت داشت. کوهها استوار... چشمه‌ها پر آب... رودخانه ها جاری...

خلاصه از این انسان مهربان؛  طبیعت چیزی را دریغ نمی‌کرد. حتی حیوانات هم از این صمیمیت آدم‌ها بی‌تاثیر نبودند. گوسفندان از شیرشان دریغ نمی‌کردند. مرغ‌ها از تخم مرغ. چهارپایان تمام حواسشان به کارشان بود. حتی گرکها هم، تا ناچار نمی شدند؛ به گله نمی‌زدند. چون آدمها، با هم مهربان بودند...

به قلم: میراحمدی ان‎شاءالله ادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۰۸
درجی طالقانی