حکایت پیرمردک و جوانان
ماه رمضان بی و چند تا جوان، بدیَن یه پیرمردُک، یه گوشه ای، قَییم گردی و خیلی با احتیاط، دزدانی جور، یواشیکی سرش اینور آنور میچرخانه. پیشا بشیَن، بدیَن دره غذا میخوره..
اوره بگوتُن: مگه تو روزه نی یِی؟؟
پیرمردُک بگوت: چرا روزه هستم، فقط چخدی خشکِ نان، دندان میزنم و یه قُلُپ دی او میخورم..
جوانان، پیرمردک خنده بزیَن و با طعنه بگوتن: واقعا روزه ای؟؟؟
پیرمردُک بگوت: به همین عزیزِ روز درو نمیگوَم. هیچ کی رِ بد نگاه نمینُم، چون چُشمانُم روزه یه. هیچ کی رِ مخسره نمینم و کسی رِ نمیرنجانم، هیچ کی مال و پول طمع نُدارم، دُرو دی نمیگم، پس دست و زُبانم دی روزه هسته.
ولی حالا پیر گردیَم و پیری هسته و هزارتا مرض. چون مریضم و مرضم دی خاصه و دارو مصرف مینم، .باید که این خشکُ نان و او باخورُم.
بعد پیر مردک رو به جوانان کُرد و بَگوت: ایسه شما راستش بگین روزه این؟؟
جوانان سرشانِ خجالت دِ جیر بنگتن و یکیشان بگوت: خیر باباجان، ما فقط غذا و او نمیخوریم...
آها عزیز جان، روزه بیتُن فقط به امساک از غذا و نوشیدنی نی. انشاءالله که همه مانی چشم و دل و زُوان و رفتار و کردار دی روزه دار باشه.
حلول ماه مبارک رمضانِ خدمتتان تبریک میگم.
✍برگردان متن و ارسال: ابوالفضل یزدانی، از روستای خُسبان
🎤 با صدای: محمدحسین رضایی، از روستای سنگبن
گروه تولید محتوای درجی
این داستان زیبا با صدای محمدحسین رضایی تقدیم به شما (دریافت کنید)