یک روز تابستانی دهه پنجاه، پدر وقتی که صبحانهاش را خورد، لباس علفچینی را پوشید و داس و دستکش را برداشت و هنگام خروج از منزل، با صدای کمی بلند رو به مادرم گفت: «یالانَ بگو خَرَ ویگیرُن بیان تَکرو.»
این جمله را گفت و رفت. بعد از چند دقیقه مادرم با صدای ملایم، ما را صدا زد: «یالان راست گردین صبحانه باخورین، میخین بیشین تُکرو.»
من و انبیا (برادرم) بعد از صبحانه، لباس علفچینی پوشیدیم، کشی ریسمان و ایزارِ نان و قند و چایی را برداشتیم، با خر حرکت کردیم به سمت تکرو.
توی راه، گاه انبیا سوار خر میشد و گاهی من. بعضی وقتا هم سر خرسواری دعوامون میشد، حتی با هم قهر میکردیم نه انبیا سوار میشد نه من، یک هیچ به نفعِ خر! (قهر ما باعث خوشحالی خره میشد!!)
بالاخره رسیدیم به مقصد و مشغول علف چینی شدیم. حدود ساعت ده که ساعتی مرسوم برای توقف کار و خستگی درکردن و خوردن «ساعت دهی» است، پدر گفت: «بیشین هیمه جم کُنین، تالکی کینَ تَش کُنین.» در این روزهای کاری، مردم دو بار غذا میخوردند یکی ساعت ۱۰ که به آن وَرنهار میگفتند و یکی هم ناهار، ساعت 2.
برای وَرنهار، نان و پنیر با چای خوردیم و بعد دوباره مشغول علف چیدن شدیم. ساعت حدود ۲ بعد ازظهر از راه رسید و طبق معمول پدر دستور توقف کار را صادر کرد. «بیشین هیمه جم کُنین» که انبیا رفت سراغ سفره نان و برداشتن کبریت که یک دفعه صدا زد: «آقا، آقا، نان دِنی... خر نانَ باخُوردیه!!»
بابام گفت: «یعنی چی؟ چطورخر نانَ باخوردیه!! لانَ بارکُرد همه رَ باخوردیه؟»
کمی سکوت، بعد انبیا به من نگاه میکرد و من هم به او نگاه میکردم، همگی از کار خر عصبانی بودیم.
چند لحظه گذشت. پدرم گفت: «خُب چاره نی، یِه خورده کار کُنین هر وقت گُسنُمان گردی، میشیم خانه!»
حدوداً یکی دو ساعتی کار کردیم و بعد آماده شدیم برای رفتن به سمت خانه. اون وقتها کسی قبل از غروب آفتاب، به خانه نمیآمد. لذا من و انبیا از اینکه زود میخواهیم برگردیم، خیلی خوشحال بودیم. یک جورایی باورمان نمیشد که اینقدر زود بیایم خونه!
از تَه دل از کار خر راضی بودیم که او باعث شد ما زود برگردیم. حتی فکر کنم یِک جورایی هم از او تشکر کردیم و از اینکه بابت خوردن نانها از او عصبانی شده بودیم، پشیمان شدیم.
درسته خرِ عزیز ناهار ما را خورده بود، اما دیدیم که او در حقیقت به نفع من و انبیا کار کرده است. البته خوشحالی کردنِ ما دور از چشم بابا بود!!
و اینگونه بود که آن روز، خر، غذای ما را خورد و کیف کرد! و ما هم زود آمدیم خانه و بیشتر کیف کردیم!
نقل خاطره و ارسال عکس از آقای: سیداحمد میرصادقی
آی این شهری یالان کیف مینُن از خرسُواری و کوه و کتل گردی در روستا