دراپی و گراب در بهار
این دی یه قشنگِ عَسک از بالا طالقان، روستای دَراپی و گراب
نازِ دوربینِ آقای رضا بکان
کانال اصیل طالقانیان
این دی یه قشنگِ عَسک از بالا طالقان، روستای دَراپی و گراب
نازِ دوربینِ آقای رضا بکان
کانال اصیل طالقانیان
فصل کاشت نشا در طالقانه. طالقانیان، نشا رَ تَلک میگن (TALK)
ایمسال همه جور تَلکَ بُکاریم: هندوانه، کلم بوروکلی، انواع گوجه فرنگی، فیسالیس (عروسک پشت پرده)
آخه میدانی، طالقانی خاک برکت داره. همه چی عمل میا.
انتشار در کانال طالقانیها
سحر، خواب آلود، با تنی سنگین و دردآلود از جا بلند و آرام و بی صدا مشغول آماده کردن خمیر شد. بچه ها خواب بودند و دلش نمیآمد آنها را بیخواب کند. فردا کلی کار داشت و در سر کارها را مرور میکرد.
اگرچه راه رفتن برایش سخت بود ولی او مادر بود و با تمامی مشکلات، باید به کارهایش می رسید. با سختی، لاک را آورد و چند کاسه آرد، درون آن الک کرد و آب جوشیدهی ولرم را درون آرد ریخت و با دستان مهربانش، شروع به خمیر کردن کرد. نمیدانم میدانید خمیرِ نان را باید خیلی وَرز داد تا آماده برای پختن شود و مادرم با سختی، این کار را تمام کرد و روی لاک را پوشاند، تا خمیر وَر بیاید و کاملاً آماده شود. بعد کمی آرام گرفت، اما با بالا آمدن خورشید و بیدار شدن بچه ها، از چشمان زیبای مادرم هم خواب کوچید.
صبحانه را آورد و بچه ها را تر و خشک کرد، ولی انگار زیاد حالش خوب نبود و احساس درد داشت اما هیچ بروز نمیداد. بعد از صبحانه، ننه گفت: «خمیر بالا اومده و دیگه وقتشه که شروع کنیم.»
بچهها را به آقاجون سپرد و تنور را آماده کرد. هیزم و گمره، در چشم به همزدنی شعله کشیدند و آتشی به پا شد که تنور را سرخ و زیبا و آماده پختن نان میکرد. سفرهی آرد را پهن کردند و تخته، وردنه و دیگر وسایل را آوردند.
ننه گفت: «حوا جان، تو سنگینی نمیتونی نون رو به تنور بزنی. من کنار تنور میشینم، تو نون را وَردنه کن که اذیت نشی.»
و چنین بود که مادرم و ننه، شروع به پختن نان کردند. با شروعِ کار، درد مادرم بیشتر شد ولی باز هم، پیشِ مادر شوهر صدایش را در نیاورد و خیلی عادی، نانها را وردنه میکرد. او با درد کنده میگرفت، با درد وردنه میکرد اما خم به ابرو نمیآورد .
تا اینکه آخرین نان پخته شد. حالا دیگر درد تمامی وجود مادرم را گرفته بود. همان دم، ننه متوجه حال خراب او شد و پرسید: «حوا جان چیه؟ دردته؟ ای امان... چرا زودتر نگفتی؟» و سراسیمه آقاجون رو خبر کرد.
- «زود برو دنبال خاتون باجی، بگو حوا دردش بگیتی، زود بیا.»
ننه سفرهی نان را جمع کرد و آقاجون به دنبال خاتون باجی رفت. در خانه کسی حضور نداشت، آخر فصلِ خرمن بود. آقاجون تا پشت ده که محل خرمن بود را دوید و نفس نفس زنان به آنها رسید و گفت: «خاتون باجی زود بیا حوا دردش گرفته»
خاتون باجی گفت: «باشه میام اما کارم نیمه تمومه» آنها آن لحظه که باد میآمد، داشتند گندمهای خود را باد میدادند. آقاجون گفت: «من به جات کار میکنم تو فقط بشو»
و اینطور شد که خاتون باجی پیش مادرم آمد. طولی نکشید که صدایِ گریه نوزاد بلند شد. در روز ۲۸ مرداد، روزی گرم و تابستانی، دختری به جمع خانواده اضافه شد. و من در طالقان، در میراشِ زیبا و در خانهای گِلی گرم و پر از زندگی، چشم به دنیا گشودم و مادر و پدرم «فریبا» نامیدندم.
دنیا آمدنم را دوست دارم...
مکانش را...
زمانش را...
خاتون باجی را... کسی که مرا به دنیا آورد.
و از همه مهمتر مادر و پدرم را...
به قدری برایم زیباست که دوست دارم صبوری مادرم را، حجب و حیا او و سادگی و عشق زندگیشان را بنویسم و به همه بگویم چقدر به وجودشان میبالم و افتخار میکنم.
تولدم قرین شد با برکت، با نان، با گرمی و همین برایم زیباست.
آن نانها خوشمزهترین نانهای دنیا بودم برای مادرم، چون با عشق به وجود نوزادش پخته شد و توانست علیرغم درد، آن را به پایان رساند و کارش، نیمه تمام، باقی نماند.
احساس عجیبی دارم. شاید حمل بر خود شیفتگی شود ولی وجود خود را به واسطهی تولدم، دارای برکتی خاص میدانم. چیزی که همیشه برایم ثابت شده است. ولی یک حس دیگر هم دارم که این هم خالی از واقعیت نیست. در هنگام تولد که مادرم مشغول کار، پدر مشغول کار، خاتون باجی مشغول کار بودند، من نیز همیشه مشغول کارم و استراحت و راحتی کمتر سراغم میآید. از این امر، ناراضی نیستم و این را مرهون لطفِ الهی و نحوهی به دنیا آمدنم میدانم.
عکس: بانو سوداگری، مادر سرکار خانم فریبا سوداگری
زنده باد مادرم که شجاعترین، مهربانترین و محجوبترین زن زندگیم است.
و یاد و خاطرهی شیر زنی چون «مرحوم خاتون باجی» که کمک حال زنان در میراش بود، برای همیشه زنده و گرامی باد. روحشان شاد، کم نبودند شیر زنانی که در روستاهای طالقان، چون ستارهای درخشیدند و دوشا دوش مردان، برای گذران زندگی، زحمتها کشیدند. یاد همگیشان گرامی و روحشان قرین رحمت الهی.
به قلم: بانو فریبا سوداگری عکس اول از: بانو راضیه فرجپور
چند وقت پیشها بود که به خودم گفتم: اگر در دوره گذشته به دنیا آمده بودم و در روستا زندگی میکردم، دوست داشتم چه شغلی داشته باشم؟
البته به عنوان یک زنِ روستایی، آن هم در حداقل پنجاه شصت سال گذشته، مشاغل زیادی برای انتخاب، پیشِ پایم نبود. احتمالاً مانند 99 درصد زنان و دختران دیگر، یک کشاورزِ دامدارِ خانهدار میشدم که همزمان قالیبافی، گلیم و جاجیم و چادرشب بافی و خیاطی میکردم. اگر خیلی هنر داشتم، میتوانستم روضهخوانِ مجالس زنانه یا ملاباجی مکتب باشم. اگر دمِ دست شوهر یا پدری عطار، قد میکشیدم و از گل و گیاه و علفهای صحرایی سر در میآوردم، یک نیمچه طبیبی اَزَم در میآمد، شاید هم یک قابله میشدم... آهان.. این یکی رو خیلی دوست دارم.
قابله یا ماما... از نظرم این بهترین شغلی است که یک زنِ روستاییِ قدیمی میتوانست داشته باشد. آن روزها که خبری از بیمارستانهایِ مدرن و زایشگاههایِ شیک و پیک و کلینیکهایِ تخصصی زایمان، نبود، این قابلهها بودند که خود را به بالینِ زنانِ در حالِ درد کشیدن میرساندند و با تبحر دستان و تنفذ کلامشان، در عرض مدتی کوتاه، درد و دلهره و انتظار را با گریهیِ شادی بخشِ یک نوزاد، به پایانی خوش میرساندند.
همین خوشخبریها بود که قابله را در میانِ روستا محبوب میکرد. از گذر که رد میشدند، همه با احترام به او سلام میکردند. هیچ زنی درد زایمان و تیمارِ قابله یادش نمیرفت، هیچ مردی، هم آن نویدِ تولد فرزندش را. بچهها هم که همگی خود را مدیون قابله و او را مادر دوم خود میدانستند و چه برازنده است نامِ ماما برایِ او. پس احترام و علاقهای که اهالی روستا برای قابله قائل بودند، اولین دلیلم بود که یک قابله باشم.
از سویِ دیگر، با توجه به نرخِ بالایِ زاد و ولد در قدیم، کار و کاسبیاَم به عنوان یک قابله، سکه بود. همچنین در خیلی از مراسمها بایستی حضور داشتم و هدایایِ درخوری دریافت میکردم. مثلاً در جشنِ نامگذاری و آشِ شیشه، حمام زایمان، گاهره بندان و گل غلتان.
در نهایت، حظِ کامل و لذت معنویِ حضور در حلقهی زیباترین جریانِ خلقت، بهترین پاداش و دلیلی بود که میتوانستم برای قابله شدن داشته باشم. شروعِ یک زندگی در دستانم، اولین ملاقات با یک موجودِ از بهشت آمده و بریدن بندِ نافی که همچون بریدن روبانِ مادری است، مرا لبریز از شوقِ اصیلِ بارها به دنیا آمدن و زیستن میکرد.
تقدیم به تمامی قابلههای قدیمی و ماماهایِ کنونی سرزمینم خصوصاً عزیزانی که در روستاهایِ طالقان، به یاری مادرها میشتابند، تا جریانِ تولد و زندگی با کمترین مشکل ادامه داشته باشد.
روزتان مبارک و تلاشتان مقبولِ حضرت حق
به قلم: سیده مریم قادری از طالقان جان - اورازانِ زیبا
________________________پیامِ آشنایی – نظر دوستان________________________
بانو فریبا سوداگری از میراش نوشتند:
من افتخار دارم که با دستان زُمُخت و پُرتوانِ یک شیـرزنِ قابله، در میراش به دنیا آمدم. شیرزنی که دوشادوش مردان، کشاورزی میکرد و در خانه، بچههایش را بزرگ کرده و میپروراند. او به هنگام دردِ یک زن باردار، به دادش میرسید و نوزادش را به دنیا میآورد.
روح خاتون باجی و همهی قابلههای سفر کرده، شـاد و قرینِ رحمت الهی
_____________ پاسخ درجی:
سپاس از بانو سوداگری عزیز
داستان «برکت نان» که قصهی تولد این بانوی خوش ذوق و نازنینِ طالقانی است را در پست بعدی برایتان گذاشتهایم. بخوانید و لذتش را ببرید.
آغاز بهترین روزهای کوه و صحراگردی
بر طالقانیان طبیعت دوست
مبارک...♡♡♡
مایی سهم از تره چینی و کمانگوشانتان که ان شاءالله محفوظه
عکس از: ابوذر جانعلی پور
تا به حال به حلزون دقت کردید؟ یه لطافت و ظرافت خاصی تو خلقتش هست. (دقیقاً عین بقیه مخلوقات خداوند(
آرامش رفتار و حالاتش، مثل نوزادهاست.
لَزِجی بدنش مثل چسب و پاستیل!
خونه به دوشی پرسکوتش، مثلِ کوچهگردهای مجنون و خواب زده.
خونه پشت کولش هم منو یادِ «کاخِ شمسِ مهرشهر کرج» میندازه.
حالا اگه به شما بگن برای این موجود، یه اسم انتخاب کن، چی صِداش میکنی؟ یه اسم با مسما و بِهِش بخور؟
اولش بگم که «حلزون» کلمهای عربی هست، اما این موجود ظریف و لطیف، یه اسمِ فارسی-طالقانی هم داره. نیاکان خوش ذوق ما، اسمِ «لیسـَک» رو براش انتخاب کردند که تو طالقانی به صورت «لیسُک» هم تلفظ میشه. شاید دلیل این انتخاب، شباهت حلزون به زبان و حرکت لیس مانندش باشه. (وقتی راه میره، انگاری یه زبون داره زمین و برگها رو لیس میزنه!)
حلزون در یک ضرب المثل طالقانی هم جا خوش کرده. اون مثل اینه:
☑️ شاه، شاخ دار بُـِخواست، لیسُک راه کَت (یا راه بَکَت).
معنی تحت الفظیش میشه:
☑️ شاه، احتمالاً برای جنگ یا کارِ سخت، حیوانات شاخ دار رو فراخوان کرد، این وسط، حلزون هم با اون دوتا شاخک نرم و لطیفش، پا شد راه افتاد با بقیه شاخ دارها بره.
از این مثل زمانی استفاده میکنند که
☑️ میخوان به لایق نبودنِ یک فرد، برای یک امر مهم اشاره کنند و به اینکه اون آدم، خودشو به اندازه آدمهای لایق، مهم میدونه، طعنه بزنند.
البته من که میگم، اینا همه از اعتماد به نفسی زیاد جناب حلزونه!
معادلهای تقریباً نزدیکِ فارسی این مثل میشه:
☑ خودشو لایِ آدما جا زد!
☑ یا قاشق نَشُسته پرید وسط!
☑ یا اعتماد به سقف!
☑ شایدم هر گِردی گردو نیست (شاخِ حلزون که اون شاخِ منظورِ شاه نیست!)
خب امروز علاوه بر یاد گرفتنِ اسمِ طالقانی حلزون، یه ضرب المثل خوشگلم یاد گرفتیم و میتونیم تو مکالماتِ روزمره ازَش به جا استفاده کنیم.
#ضرب_المثلهای_طالقانی #طالقانی_گپ_بزنیم
به قلم بانو سیمرغ
تنور زندگی گرم از دستهای پر تلاش توست پدرجان
در طالقانی به این کلمات میگیم:
تنور: تـَنـدور زندگی: زُندُگانی یا زیندگانی دست: بال، دَس پدر: پییـَر، آقا
عکس از: علی شفیعی
مادرم زبان مخصوص خود را داشت. آدم پرحرفی نبود اما با نگاهش شعر می سرود. چشمانش غزل می خواند! دستانش مشق_عشق می نوشت،
بی قلم! بی سواد! مشقهایش شاهکار بود
آرایه بلد نبود اما در محبتش همیشه اغراق بود لفظی_و_معنوی!
مراعات_نظیر خوبیها بود. اخمش مجاز از عشق داشت.
دوست داشتن از صدایش می بارید. عتابش هم بوی عشق می داد
کدام شاعر توانسته چنین حس_آمیزی زیبایی در شعرش بیاورد؟!!!
مادرم شعر را اجرا می کرد! عشق را به تصویر می کشید!
باید زبان_مادرم را بلد می شدی تا .... می فهمیدی زبان_مادری بهترین زبان دنیاست
زبان مادری تنها زبانیست که سه حرف بیشتر ندارد: عشق ...!
به قلم: خانم لطیفه صمدوند
با زُوان طالقانی میگوئَم: تو رُ خوش دارُوم، تو رُ دوس دارُوم، ایلاهی جان و تنت ساق بو عزیزِ جانُم
رفیقان و بُرارانی که جیر و جواَر میان!
در طالقانی، اصطلاحی کنایه گونه داریم برای عصبانیت و قاطی کردن آدمها.
مثلاً میایی خونه و میبینی که پدرت حسابی بُراقه و از همون جلویِ در، مادر گوشی رو میده دستت که:
دَم پَرِ آقات نَشو که رِفیقانُش بیامییَن!
یا مثلاً از خواب بیدار میشی و میبینی که خواهرت چنان قشقرقی راه انداخته که نگو... بعد یکهو عصبانیتش فروکش میکنه و لبخند زنون میشینه روبروتون. اینجاست که جا داره بهش بگی:
چی گِردی؟ بُِرارانُت بِشییَن؟
حالا این اصطلاح از کجا اومده؟ میگم براتون.
زمانهای قدیم، منشاء عصبانیت و به قول خودمان «تور توری» رو در وجود اجنه و از مابهتران میدیدند. به خاطر همین به تورِ آدُمان، مجنون، یا همون جِن زده میگَن. از طرفی اطلاق لفظِ «رفیق» یا «بُرار» به اجنه، اشاره به همزاد بودن اونها با انسان مورد نظر داره.
پس وقتی این بصحبه اجنه، به سراغ آدمها میان و اونا مجنون و عصبانی میشن، از این اصطلاح استفاده میکنیم.
یادش بخیر من این اصطلاح رو از زن عموم یاد گرفتم که همیشه وقتی میخواست درمورد یه فامیل آتیشی مزاج، حرف بزنه میگفت: بیصحبان جیر آمییَن باز! (یعنی طرف عصبانیه!)
و وقتی اوضاع آروم بود میگفت: الحمدالله بِشییَن... اِیها... نُگاه... دَرون جواَر میشُن!
نویسنده متن: سیده مریم قادری، از اهالی روستایِ اورازان طالقان جان