درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عروسی» ثبت شده است

داستان باران سیزده - قسمت دوم

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۰ ق.ظ

از آن به بعد، دوستی میان ما و این تهرانی میهمانان پایه گذاری و رفت و آمدها شروع گردی...

هرچند ویشتر اوشان مایی خانه میامیَن و ما شاید دو سه سالی یه بار، حتی کمتر، اگه گذارمان به تهران میرسی، اوشانی خدمت میرسی یِیم...

مُن البت هیچ اوشانی خانه نشی بیَم. درست تر بگوئم، از زمان آشُنایی که مُن نُه سالُم بَ تا هفت سال بعدش.

اولین بار شانزده سالُم بَ که بشیَم خانه شان.
برارم دانشگاه افسری قبول گردی بَ و ننه آقام اوییب، پی یه اتاق اجاره ای بیَن که از قضا پوران خانومشان، دو تا اتاق خالی داشتُن و همانه ر برارمیب اجاره کُردیم.
بعد دی مُن، تابستان، یک ماه بیامیَم برارمی وَر.

خانه شان، خیابان شاپور بَ.

تا اونجه دبیَم پوران خانوم نمیَشت آشپزی کُنُم و تمام آن یک ماه، با ماه منیر و پری گل (پوران خانومی دُتران) به وازی و خوشی و خرید و گشت و گذار و گپ و گفت بگذشت.

یک دو باری دی بشی ییم امامزاده سیدنصرالدین، که الحق زیارتش جانه صفا هامیدا.

خوبیش این بَ که بعدِ زیارت، میشی یِیم خرید و بازار بزرگی حجره هانه تا قِرانِ آخر جیفمان خالی میکوردیم و آخر سر دی، در غذاخانه مُسلم، با باقالی پلو یا کُباب، اُشکُممانه از عزا در میوردیم.

اما میمَل غروب دمانمان، معجون فروشی شاپور نزدیک خانشان بَ..

یادوش بخیر...
چه روزان خوشی داشتیمَ...

آن یگ ماهی که مُن تهران دبیَم، اصلاً عباس، گتین پسر پوران خانومشانه نِیدیَم.
بگوتن با گته آبا و گته ننه بشیَه زیارت مشهد و پوران خانوم هی دعا دعا میکُرد تا مُن اونجه درُم، عباس دی وَگرده.
اما مشهد، به عباس خوش بگذشتی بَ و تا مُن اونجه دبیَم، او دی تهران نیامه.

بالاخره آخرین روزهای شهریور ماه بَرسی و مُن دی می بایست راهی طالقان میگردیَم.

دلُم میخواست ویشتر بمانُم..
آن یک ماه، خوشترین روزهایی بَ که تا آن زمان تجربه کورده بیَم.

الحق خانواده ی میزبان، در مهربانی و پذیرایی و صفا و صمیمیت، هیچ از ما طالقانیان کم نوداشتُن.

مُن دی با دُترکانشان، عَیاق گردی بیَم و اگرچه دلتنگِ ننه آقام و طالقان بیَم اما اوشان دِ جدا گردین دی منیب سخت بَ.


دمِ رفتن، ماه منیر اسفند دود بیارد...
 بِرارم، سنگینه چمدانانمه که دِراغوز میانُشان لباسها و کفشها و پارچه هایی که از تهران بخری بیَم دَبَه ر سگ کَش میکُرد
و یه کاسه گِلی کبودِ رنگ، با چندتا گل محمدی میانُش، پری گلی دستی میان دَبه.

پوران خانوم دی درحالیکه چادر نمازشه سر کُردی بَ، قرآن بیورد و منه از بیخ آن رد کُرد...

تا پری گل بیامه که کاسه ای اُو ر مینی پِی سر دپاشه، در وا گِردی و یه جوانک رعنا و خوش قد و بالا، چارچوب دِری میان، نمایان گِردی.

اولین نُگاهش، مینی چُشمانی میان گیر کُرد...
از قضا مُن یه کیشکه خنده لبانمی سر دَبَه که آن دی همزمان، مینی تُوکی سر، خُشک گردی!

میان این گیجی و دنیایی که دَوّار مُنی کله ای دور میچرخی، ماه منیر هوار کُرد: داددداششش   خوش اومدی...

و پوران خانوم در حالیکه نگاهش به مُن لبخند میزه، جوانکه بغل گیت و بگوت: بالاخره اومدی، مشهدی عباسم، زیارتا قبول مادر...

عباس، یه قشنگه خنده کُرد و بگوت: اما مثل اینکه بی موقع اومدم... فکر نمی کنم این اسفند و گل محمدی، واسه پیشواز من باشه...

پری گل، زیر زیرکی بخندی و بگوت: برای بدرقه مُروارید جانه... یک ماه اینجا بود، ولی تو که نبودی!   الانم داره برمیگرده طالقان..

عباسی چُشمان ریز گردی و بعد آرام بگوت: چرا اینقدر زود؟! نکنه پا قدم ما سنگین بوده!

مِن مِن کنان بگوتم: نه... داداشم ماشین گرفته.. دی باس برگردیم، هفته دیگه مدرسه مان وا میشه!

پوران خانوم گلایه وار گفت: هی بهتون میگم زودتر بیایین.. گوش نمیدین که... حالا مروارید جان یه دقیقه بشین ببینیم این پسر واسه مون سوغاتی چی آورده؟

همان موقع برارُم کلافه حیاطی میان دِ صدا کُرد: مُرواری... بدو بیا دیرمان گردی... پوران خانوم کلیدِ اُتاقمو گذاشتم زیر جاکفشی. بیزحمت گلدونامو آب بدید، منم سه چهار روزه بر میگردم... عباس جان، دخترخانوما خدانگهدار. از طرف منم از حاج مرتضی خداحافظی کنید.

و با یه دلی که میانِ دگ دوجه آن، نقش چُشمان سیاهی لانه کوردی بَ وگردیَم طالقان...


🔻ان شاء الله ادامه دارد 🔜


به قلم: سیده مریم قادری #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۲۰
درجی طالقانی

داستان باران سیزده - قسمت اول

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ق.ظ

از وَختی یادُم میا، یک ظهر نَبَه که بتانیم ناهاری بَ یه اُشکُم سیر، غذا باخوریم.
نه اینکه دستمان تنگ باشه یا خدای نکرده، غذا کم بار کنیم.
نه اتفاقاً برعکس،
گِتین خوآرُم همیشاک، دو سه برابر خودمانی اَندا، غذا تدارک میدی، اما اِخلاق آقام خدا بیامُرز اینطور بَ که هر روز که کاری سر دِ ومیگردی خانه، چند نفری میهمان خودشی همراه میورد.

یه روز تُرکه مَردانی که مایی محل، کارگری میکُردُن و ناهاری بَ فقط یه مُشت انگور داشتُن و دو پاره نان و آقا دلش به حالشُان بسوتی بَ...

یه روز مَش مَمَد و دو تا چَقَره یالانُش که هفته ای یه بار میومیَن مایی محل و سیفیده خَرشانی همراه، سِیفی و سبزی میروتُن و میمَل همیشگیشان مایی خانه بَ...

یه روز فَک و فامیلِ همسادُمان که از ولایت غریب میومیَن و زُن همساده راشان نمیدا و اوشانه اخم و تَخم کُوردی بَ...

یه روز راه ماندگانی که جاده ای سَر، ماشین گیرشان نیامی بَ...

یه روز دسفروش دوره گرد...

یه روز مأمور بهداشت و دامپزشکی...

یه روز....

و خیلی روزان دی، خودمانی تَک و تیل که یا حالان والان و مریض بیَن و بیومی بیَن پی دوا درمان، یا عروسی کار و خرید داشتُن، یا بی وَهانه و سرزده میامیَن میهمانی...


هوا روزگار که گرم میگردی، بساط گشت و گذار شهری آدُمان دی، کنار شهرو و کوه کَتلان برپا بَ.
این جمعیت خسته و از شهر بریده، اگرچه تعدادشان به تعداد این روزانی توریستان نَبه، اما شمارشان برای همان موقعان دی چشمگیر بَ.
بعضی روزان که دیه حسابی شُلُغ میگردی و بُنِ دار و درختان، جای سوزن انداختن نمی ماند.

یِگ سال یادُمه سیزده به در بَ.

آقام، یکی دو روز قبلِ سیزده، یه وَره قربانی میکُرد که از گوشتش، کُباب سیزده مان، مهیا میگردی.

آن سال، هوا روزگار مثلِ همه بُهاره روزان، گاه اَفتو میگردی و گاه بیگیت و وارانی.

ننه جانُم وَقتی بِیدی سیاه اَبران، آسمانی میان دَرُن، تندی برارانمه صدا کُرد و بگوت: گوشتانه کباب کنین و بنگنین قابلامه ای میان، میترسم واران بگیره.
براران دی اجابت امر کُردُن.

آن وسطان، و درست نماز ظهری وقت، آسُمان وازیش بیگیت و میان آن همه مردمی گردش و خوشگُذرانی، یگهو شرشر واران بیگیت و مردمی بساطه به هم بِزی.

ظهر بَ و خُجیره کبابِ بو، خانه مانو پُر کُردی بَ که آقام، یاالله یاالله گویان، در دِ درامی و یه لشکر، خیس و خُساله آدُمان، اویی پِی دِ بیَن.


مُن اول اوقات تلخی کُردُم و غرغر کنان و زیر لبی بگوتُم:
ای بابا.. یه سیزده به در دی ما آسایش نُداریم..
آخه آقاجانو بگو این غریبه آدُمان، آن دی یه گَله ر کُجه د پیدا کُردیه و بیوردیه سر سفره ناهار!

آقاجان، انگار مینی اوقات تلی رو نگاهمی میان بُوخواند و بگوت:
ای قربانِ خُجیره دُترکم گَردُم...
آقاجان،،  این بنده خداهان، باغمانی دیفالی بیخ، بساط کُرده بیَن که واران اوشانی بساطه به هم بِزی..
میهمان حبیب خدایه..
اینان دی شهری آدومَن...
یه روز بیامیَن دَر و تپه ای میان، خودشانیب خوش گذرانی کُنُن...
درست نی اخم و تَخم کنی میهمانه دُتر جان.

بعد مینی دیمه، با زِبر و زُمُخته دستانُش که همیشاک اثر کار سخت کشاورزی و دامداری بر جانشان بَ، نوازش و پیشانیمه ماچ کُرد و بگوت:
ایسه یکی از آن قشنگه چارقدانته سر کُن و بشو ننه تی وَر کمک، تا سفره ناهاره بنگنین و خُجیر، میهمان نوازی کنین...

آن روز ما گت ترین سفره هانمانه سر هم کوردیم و هرچه مطبخ و دولابچه و پسینه ای میان داشتیم، از نان و پلو و کباب و ماست و پندیر و کُره و عسل و زیله و جوزِ مغز و چه و چه، سفره ای سر بیوردیم.
میهمانان دی هرچی برای ناهار آماده داشتُن بیوردُن.

یه شاهانه سفره گردی...

آن روز مُن دی برای اولین بار، دُلمه باخُوردُم،
دلمه دستپختِ پوران خانُوم جان...
آن قشنگه و خوش صحبته تهرانی زُن که با دو تا دُتر و یک گتین پسرش، به همراه چند خانواده دیه مهمانمان بیَن...


🔻ان شاء الله ادامه دارد 🔜


به قلم: سیده مریم قادری #اورازان

این داستان در کانال طالقانیها منتشر شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۱۰
درجی طالقانی

خوب جایی عروس گِردی یِی

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۱ ب.ظ


وقتی میخوان به یه تازه عروس بگن که خوب جایی عروس شده و به قول معروف، از داماد و خانواده اش تعریف کنند، اما یه جوری میگن که ....!


فایل صوتی را دانلود کنید و این خاطره شیرین رو با با صدای بانو لیندا مهرانی بشنوید.


دریافت کنید


ویژگی این صوت در اینه که شما با لهجه روستاهای بالا طالقان آشنا می شید که تفاوت چشمگیری با لهجه دیگر روستاهای طالقان داره و یه جورایی شبیه لهجه های شمالی هست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۱
درجی طالقانی

عروسی های قدیمی در طالقان

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ق.ظ

مجموعه ای بی نظیر از عکسهای قدیمی مربوط به عروسی محلی در روستای اورازانِ طالقان

گوشه ای از مراسمها و آداب و رسوم محلی را می توانید در این عکسها مشاهده کنید

با تشکر از کانون فرهنگی اورازان

 

مراسم پول اندازی (هدیه به داماد)
 
در این مراسم، که معمولاً شب عروسی برگزار می شود، افراد فامیل، هدایای نقدی خود را به داماد اهداء می کنند. فردی که مسئول دریافت هدایاست، از اهداء کننده به این صورت که "عمو فلانی، فلان قدر شاباش هادا، خانَش آبادان...." نام می برد و فرد دیگری، آن را یادداشت می کند تا بعدها، داماد جوان در شادیهای آن فرد، برایش جبران نماید. 
 
این عکس مربوط است به عروسی سیدعباس میرنورالهی در دهه پنجاه (کنار داماد سیدنظام میراحمدی و کنار سید نظام، سمت چپ، مرحوم سیدجعفر میرقادری و مرحوم سیدوجیه اله میراحمدی قرار دارند.)
ارسالی از: سید انبیاء میرصادقی
 
 
 
گل به دست زاما! و گل گلی آیینه و شمعدان
 
پذیرایی در مراسم عروسی معمولاً با چای، شیرینی و میوه های محلی انجام می گرفت.
 
این عکس مربوط است به مراسم عروسی سید حسین میرقادری در دهه شصت
 
 
عروس یا زاما حمام بردن و نیز صحرا بشیَن
 
قبل از حنابندان، عروس و داماد را جداگانه به حمام برده و رخت نو به تنشان می کنند. (معمولاً صبح حنابندان عروس را برده و عصر داماد را). صبح روز عروسی هم عروس با دست خوآرانش (ساقدوشان خانم) به صحرا می روند و گل می چینند و شادی می کنند. همین مراسم برای داماد هم برپا می شود. هرجا هم که اتراق کنند و فرصتی دست دهد، از رقص و پایکوبی (یالدی بزیَن) و دست افشانی غافل نمی شوند. حتی در اورازانِ بسیار متعصب مذهبی و سنتی!
 
این عکس مربوط است به مراسم عروسی سیدولی، در اِسطَلی سَر  در سال هفتاد
 
 

 

زاما لباسانشه تَن کوردیه، با دَس برارانش میشو صحرا تفریح!

 

 
آخرین عکسهای مجردی داماد گرفته می شود.
 
این عکس مربوط است به دهه هفتاد

 

 

 

 

خُنچه بَران (مجمع بیاردُن)
 
معمولاً در شب حنابندان و یا صبح روز عروسی انجام می شود و هدایایی از طرف داماد و فامیلانش برای عروس و بالعکس فرستاده می شود.
 
این عکس مربوط است به دهه شصت و ارسالی از: سیدانبیاء میرصادقی
 
 
پیِ عروس بِشیَن، زاما لباسانشه تَن کوردیه، با دَس برارانش میشو عروس بیاره!
 
بعد از ظهر روز عروسی، داماد و ساقدوشهایش با گل و شیرینی و آینه و شمعدان، برای بردن عروس به خانه پدری او، رهسپار می شوند.
 
این عکس مربوط است به عروسی سیدمحمود میرنوری، ساقدوشی که آینه در دست دارد، مرحوم سیدکمال میرنوری است.
 
 
فامیلانی مَجمَع بیاردُن
 
هر یک از فامیلهای دور تا نزدیک، بنا به درجه قرابت و فراخور وضع مالی خود، هدایایی در یک مجمعه می گذارند و به عروس و داماد اهداء می کنند.
 
و حُسن ختام این پُست، این عکس بسیار زیباست از عروسی اوایل دهه پنجاه در اورازان. چهره های خندان دخترکانی که امروز خود عروس و داماد و نوه دارند، پسرکان کنجکاو و زنان پرغرور و استوار طالقان.
 
شاد باشید
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۱۸
درجی طالقانی

سرخوری زن بَبردن و آدُم گِردییَن

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ق.ظ
اَندر حکایتِ یه رَذلِ کُته که همه اویی دست دِ تَنگ درامی بیَن و بیانِ چگونگیِ آدُم گردی یَن او


فایل صوتی این داستان، به گویش طالقانی و با صدای فرشید فلاحی تقدیمتان





این هم اصل داستان به فارسی به روایت سیمرغ (سیده مریم قادری)

یکی بود یکی نبود، توی شهر قصه ما، یه زن و شوهری بودند که با اینکه سالها از ازدواجشون میگذشت، اما صاحب فرزند نمی شدند. تا اینکه بالاخره طباطبت طبیبان و دعای مجیبان و جمبل جادوی ساحران! جواب داد و خداوند پسری به این خانواده عطا کرد.

حالا داشته باشید که جنس پسر! اون وقتها، همینجوریشم خواهانش زیاد بود و این یکی هم که عزیز دردونه و یکی یک دونه، همه اینها دلیلی شد بر این که پسرک، لوس و ننر و شر و شیطوووون بار بیاد.

خلاصه پسر، وقتی به سن نوجوونی رسید، دیگه عالم و آدم از دست شیطنتها و شرارتش آسایش نداشتند طوریکه هر روز خدا، یه عده ملت بخت برگشته که نیش شرارت پسر، اونها رو گزیده بود، برای شکایت و چغلی پیش پدر میومدند و پدر هم چیزی جز شرمساری و نگاه افتاده به زمین و معذرت خواهی نداشت که تحویلشون بده.

القصه، این قضیه اونقدر ادامه پیدا کرد که خود پدر مادر هم به ستوه اومدند و برای کسب چاره، نزد شیخ حکیم و با تدبیری رفتند. شیخ، قضیه رو که شنید به اونها گفت: تنها راه اصلاح پسرتون اینه که براش زن بگیرید!

زن و مرد با تعجب شیخ رو نگاه کردند و گفتند: آخه جناب شیخ، اولاً که کی حاضر میشه به این اجل معلق! زن بده، بعدشم زنش بدیم که چی، یکی دیگه رو هم بدبخت کنه؟ اون زن طفل معصوم چه گناهی کرده؟ اصلاً ما که پدر مادرشیم و یه محل، از پسش بر نمیایم، یه دختر کم سن و سال و بی تجربه میخواد اینو آدم کنه؟

شیخ گفت: به من اعتماد کنید، اصلاً برای اینکه به شما ثابت بشه، من خودم حاضرم دخترم رو به عقد پسرتون در بیارم..

و به این ترتیب پسرک در دام افتاد.

جونم براتون بگه که همه محل بسیج شدند و بساط عروسی به پا شد و از اون طرفم پسر و دوستای شرورش، تو جشن عروسی، تا دلشون خواست شیطنت کردند و پدر و مادر حرصها خوردند اما شیخ با لبخندی مطمئن، نظاره گر ماجرا بود.

صبح روز بعد، اهالی محل منتظر بودند که ببینند تازه داماد، امروز میخواد چه آتیشی بسوزونه ولی خبری از او نشد که نشد.

تا یک هفته محله غرق آرامش بود اما مردم می گفتند: ای بابا، اینم فقط همین روزهای اوله که داماد ماه عسل تشریف داره، بعدش بازم همون آش و همون کاسه است....

خلاصه ماه عسل هم به پایان رسید و مردم چهارچشمی خونه پسر رو می پاییدند که بالاخره یک روز، شازده با گردنی افتاده و دست و پای دراز از خونه بیرون اومد و در حالیکه آروم و بی صدا راه خودش رو می رفت، بدون اذیت و آزار کسی، به در بقالی اومد و سلام کرد!!

بقال که منتظر بود پسر مثل همیشه مغازه رو به هم بریزه و یه مشت جنس برداره و بره، با ترس و لرز جواب سلام رو داد و دید که پسر درخواست مقداری شیر و پنیر کرد و بعد هم با حساب کردن پول اون، بدون هیچ حرف اضافه ای راه خونه در پیش گرفت.

ملت از تعجب شاخشون زده بود بیرون و اونچه میدیدند رو باور نمی کردند. پسر به خونه رفت و اجناس رو تحویل داد و دوباره سر به زیر و آروم قصد رفتن به حمام رو کرد.

مردمم از اون طرف و با حفظ فاصله، تعقیبش می کردند، تا اینکه جلوی حمام، سگی به پسر رسید و پاچه اونو گرفت....

در شرایط قبل از ازدواج، نه تنها آدمها که حتی سگها و گربه ها و شغالها و گنجشکها و کلیه جک و جونورها، جرأت نزدیک شدن به پسر رو نداشتند اما اگر هم گاهی، یکیشون شکری میخورد و صدایی بلند می کرد، معمولاً پسر اونو زنده نمیذاشت، اما این دفعه چیزی نگفت و فقط سعی کرد پاچه لباسشو از دهن سگ بیرون بیاره که خب سگ هم از اون سگا بود و از رو نمی رفت....

یه چند بار از تقلا کردن پسر گذشت و سگ کوتاه نیومد، تا اینکه پسر خم شد و مثل مادرمرده ها روی زمین نشست و بنای نصیحت کردن سگ رو گذاشت که:

ای سگ عزیز، ای برادر!!  دست از واق واق و گاز و پاچه گیری بردار، که اگر چنین نکنی مردم تحملت نکنند و از دستت عاصی و عارض میشن و شکایت به پدر مادر می برند، اون وقت اونها هم میان و میگیرنت و زنت! می دن و بعد حال و روزت میشه حال و روز من...

میگن سگ، وقتی اسم زن گرفتن رو شنید، پاچه رو رها و با نهایت سرعت، شروع به دویدن کرد و در افق محو شد..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۲۲
درجی طالقانی

یالدی (رقص طالقانی)

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ق.ظ


بُخدا نمی تانُم..!

حضرت عباسی نمی تانُم..!

به ارواح خاک پیلاآقام نمی تانُم..!

بلد نی یَم..!

خدا شاهده لِنگانُم درد مینه...!

ایشالا آقاتی عروسی...!

جان آقات منو سرآدین..!


اینان می دانین چیه؟ فایل صوتی رو دریافت کنید و گوش بدید و بخندید



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۵۷
درجی طالقانی

شعر روستا

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۳ ق.ظ

به نام آن خدای مهربانم                        تی ب من این حکایت را میخوانم
گله ای دارم عزیز راه دورم                     گمون داری که من سنگ صبورم
عجب دارم ز دست این زمانه                 که گه یار، گهی نامهربانه
قدیمون مردمی دل با صفا بَ                 به لطف و مهربانی آشنا بَ
جوانان در پی کار زراعت                        زناکان آبرو دار قناعت
بیَن مردم همه راضی به قسمت            زمینان سبز از باران رحمت
نجابت بَل میزه سرخ دیمان                   قناعت جیر می کَت پاره جیفان
به سفره گر نداشتن لقمه نانی             ولی دل د می کردن شادمانی
دلم کردی هوای اون قدیمان                  دری کندا منیشتن سرخ دیمان
دری پیش او و جارو میکردون                 می شن مالانی چی دی میکردون



جای چشم وهمچشمی خوشدلی بَ    به جای گچ دیواران کاه گلی بَ
کوفای واش تن هامیدا ارا داسه             وچان با حَظ میخوردن جو کلاسه
سری صبح پا می اسان از زن و مرد        نبه هیچ آدمی بی عار و بی درد
ترکتور یا که ماشینی نداشتن                زمینانه گوی همراه میکاشتن
قدیمان هر کسی کاری بلد بَ                میان مردمان روزی رصد بَ
ز گو گلبانی و گوسفند چرانی                ز پالان دوجی و تعزیه خوانی
یکی او یار و دیگر چاروادار بَ                  تفنگچی به یکی اهل شکار بَ
یکی خشت زن یکی دی گیوه دوز بَ       یکی کهنه گیوانی دور دوز بَ
یکی استای نعل و میخ طویله                یکی کلاس می پت زرد کاجیله
زمستانان بساط کرسی جور بَ              اگه چو دنبه گمره وفور بَ
دم عیدی به شور و شادمانی                میکرد عباسعلی نوروز خوانی




بهار وقتی علوفه کم می آردن                ز صحرا چایر و منجر می آردن
دیگه اون گو بمرد و واره بواُسی              قدیمی راه و رسم کم کم دگردی
به جای واش چینی و گون بار                 میشون شرکت جوانان بر سر کار
چشمه او گرسی بسته بندی                نمی دانی بنالی یا بخندی
اتاقانی کفان ماشینی فرشه                 نمد مالی دیگه یادان د درشه
زمانه گل بگیت درجیه راهه                    نمگویم که کارش اشتباهه
جوان مردی دیگه یاور نداره                     مرام و معرفت مُشتر نداره
پنیر خیکی میان جایی نداره                   ملخ مورچانه را وینای نداره
از آن وقتی که لاتی او بگیتی                 تو گویی مردمان خو بگیتی
دیگه باد تو نمیدی گندمان                     محبت یاد هاکردی ده میان
نکاس لو همه بامان د ور کت                  چپر خرمن داران د بی خبر کت
خانی گل بام دیگه معنا نداره                  پرندی چینه ی سر جا نداره
چه عزت هامینان گرسوزی نور                اسه با چلچراغی سوت و کور



کجه بش اون صفای روستایی                کبلا اله بداشت و مش بمانی
کجین ادمای صاف و ساده                     که تا گیلان میشن پای پیاده
چی گردی اون قدیمانی عروسی            که تا هفت روز میکردن دیده بوسی
چه خوش به ناله ساز و نقاره                 عروسای خوشگل مادیان سواره
بگوتم تا سبک گردم ز غصه                    جوانان ره همین یک نقل بسه
جوان پیر نکن نامهربانی                         همیشه نو نیه تازه جوانی
محبت کن که تا دل شاد گرده                 ز شادی خاطرت آباد گرده
خدارو یاد کن صب تا نمازی                     که این دنیا نداره واپرازی
امیدوارم حسابت پاک پاک بی                 بسی نوروز بیا تن زیر خاک بی




این شعر بسیار زیبا از همشهریمان آقای امیر غرقی می باشد که با صدا و لهجه ی زیبا و مخملی همشهریمان آقای فرشید فلاحی تقدیمتان گردیده است. پیشنهاد می کنیم این فایل صوتی رو از دست ندید.


دریافت فایل صوتی

دریافت فایل صوتی با کیفیت بالاتر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۳
درجی طالقانی

عقد عامو دُتر عامو پُسر آسمانی میان دبسته یه

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۱۰ ب.ظ

-عامو پسر، بگو بینوم منه از کی خوش داشتی؟

-- از کی؟؟؟؟  یادت نی کاله جوان بیوم میامیوم درتانی دم،
دره که وامیکوردی ،تو ر که میدیوم
دستانوم میلرزی، پیشانیم عرق میکورد  تو ر همون موقعان د خوش داشتوم
حتی اون د قبل تر...

- یادته عمو دتر وازی میکوردیم
از قصد اشتباه وازی میکوردوم، تا تو برنده گردی
از اون اول و ابتدا تو ر خوش داشتوم

-- خا همه ر میدانستوم  همینانی به
تو ر خوش داروم عزیز
وقتی این گپانه میزنی منه خوش میا❤️
خداجان  تو رو منی ب بداره

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

✍ آقای امیر اسلامی_سگران



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۰
درجی طالقانی

ازدواج طالقانی

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ب.ظ

وقتی مجرد بودیم، خیلی ها میومدن خواستگاری که من دوسشون نداشتم. و اون خیلی ها، که ما فکر میکردیم میتونیم با خواستگاری اومدنشون، یکیو دوست داشته باشیم، نمی آمدند. و حتی اون یک نفری رو هم که ایمان داشتیم دوستش داریم، از خجالت رومون نمیشد نگاهش کنیم.

قسمت خیلی جالبترش آنجا بود که وقتی با غریبه ازدواج کردیم، یه هویی هر چی آدم حسابی تو ده بود، تا به من و مادرم میرسیدند میگفتند: آخ که ما دیر جنبیدیم و دختری به این خوبی رو از دست دادیم و ازین حرفا...

من نمیدونم چرا همیشه اینطوریه ؟!؟!
بعضی وقتها باید یه چی و از دست بدی تا قدرشو بدونی!
از طرفی گفتن: همیشه علف در خونه بو زده است!
یعنی غریبه هایی که در امتیازبندی رده های پایینتری دارند، از جذابیت بیشتری نسبت به خودیها برخوردارند.
شاید به این دلیل که همون ناشناخته بودنشون، در ابتدا جذابیت میاره.

ولی تجربه نشون داد که ازدواجهایی که در میان بستگان، خویشان و همشهریها انجام شد، همیشه پایدارتر و سعادتبارتر بوده.
من یکی که همیشه ترجیح میدم بچه هام، با یک طالقانی ازدواج کنند تا یک غریبه. شما چی عزیزجان؟

براساس طرحی از بانو مینو تاجدینی
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی



عکس از: بنفشه چراغی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۹
درجی طالقانی

قصه ی عشق: عباس و سلیمه

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سلام مینُم به شما همشهریای عزیز
همهٔ شما کم و زیاد در مورد نحوه ی ازدواج در زمان قدیم، یه چیزایی بشنواُستین.
همان طورکه می دانین، زمان قدیم در اکثر شهرها و ولایات ایران، از جمله طالقانِ خودمان، خانواده ها یه تفکراتی داشتن در مورد ازدواجِ وچانشان، مخصوصاً دُترکان که متأسفانه باعث خسارتهایی درزندگی میگردی.
اسه نه اینکه همه ی این ازدواجان ناموفق باشه، ولی خب همین نارضایتی با این سَبک، قابل تأمل هسته. مثلاً اگر خانواده ای، پسرشانیب میشیَن یکی از اهالی روستای خانه، تا اوشانی دُتر دَخواستگاری کنن، نظرِ دُترک معمولاً مهم نبی، هرچی پیَر بگوت همون. اگه دُترک از اون طرف، خوشش نمیابی، دی مجبور بی سکوت کنه و بدون میل خودُش، تن به این وصلت هادی.
اسه این داستانه👇👇بخوانین تا قشنگ متوجه قضیه گردین👇👇.

زمان قدیم دُترکان، حق انتخاب شوهرشانه نداشتن. بُرارم عباس، سلیمه رَ خِلی دوست داشت. مُن دی اوشانی پیغامانه ردّ و بَدَل میکُردم.
اون زمان حتی دُترکانی که عقدکرده بیَن، دی با نُمزدشان راحت گپ نمیزّیَن، چه برسه با خاطرخاهانشان❤️.
سلیمه خلی قشنگه دُتر بی. موآنش بلند و پرپشت بی، تا اینکه یه شو، متوجه گردیَم، کدخدای خانواده، سلیمه رَ پسرشانیب خواستگاری کُردُن.
سلیمهٔ بندهٔ خدا که بگوتُ بی من کدخدای پسرَ دوست ندارم، یه کتک حسابی پیَرشی دَس دَ باخورده بی.
طبق رسم، بدونِ نظرِ سلیمه، بله رَ بگوتُن.
فرداش سلیمه منه بَدی، بگوت: بشو عباسَ بگو خیالش راحت، نُمیَلُم کدخدای پسری دَس، منه برسَه. فقط یه کم وقت لازم دارُم.
ما نمیدانستیم سلیمه خودشی کلّه ای میان، چه نقشه ای داره. ویشترنگرانش بیِیم، تا اینکه اوشانی عروسیِی  شو برسی.💃
من و عباس دی کاملاً ناامید گرده بیِیم😔
تا اینکه یه خبر، روستای میان بَپیچی،🎺🎺شوِ عروسی، چند دیقه بعد از اینکه زاما میشو عروسی حجله ی میان، بلافاصله فرارمینه اتاق دَ دَرمیشو!!🏃🏃
فردای عروسی، سلیمه ومیگرده پیَرشی خانه، پچ پچ و شایعات خِلی زیادبی. من دی با هزار زحمت خودمه برسانیَم سلیمه ی وَر، بگوتم ماجرا چیَه؟؟
سلیمه بگوت: وَختی زاما بما اتاقی میان، اوره بگوتم: چیدانی تنها نمای!!؟
هرچی او اصرار کُردکه تنهایَه، من ویشتراصرارکردم که دو نفرهمراهش هستن، ما الان اتاقی میان تنها نیِیم.
خلاصه من بقدری پافشاری کُردم، خودمه دی از اون دو نفری که همراهش بیَن بَپوشانیَم که خیال کرد من دیوانه یُم، یا اینکه جنّیانی همراه ارتباط دارم😱😱
مُن دُرو نگوتم، قسم میخورم که دوتا فرشته مراقبش بیَن☺️☺️😁😁
اسه من بدون اینکه کدخدای پسری دس منه برسه وگردیَم☺️
الوعده وفـا
من بدو بدو این خجیرِ خبرَ برسانیَم عباسَ
سلیمه قبل از ازدواج با عباس، عشق و وفاداری و زیرکی خودشه ثابت کُرد،
عباس دی بعد ازعروسی، سلیمه رَ بَبُردشهر تا ازطرف کدخدای خانواده، سلیمه ایب مشکلی پیش نیا.
از اون تاریخ به بعد، عباس سلیمه رَ وفا صدامیزنه و هیچوقت دی ازعشق و علاقه شان به هم، کم نگردی ❤️❤️❤️❤️❤️


✍ سیدمصطفی افتخاری - پراچان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۳
درجی طالقانی