درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۵۰ مطلب با موضوع «خاطرات و داستانها» ثبت شده است

داستان دل شکستن هنر نمی باشد!

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ب.ظ



نقله که منصورِ حلاج، ماه رمضانی میان، مسیرش بخورد به کوچه ای که جُذامیان، آن کوچه ای میان، زندگی میکردن.
خا میدانین که قدیمان، جُذام جزءِ بدترین مریضیان و یه بیماری لاعلاج محسوب میگردی و مردم مبتلایانه از اجتماع طرد میکردن، شبیه قرنطینه الان.

القصه، جذامیان دور نیشتی بیَن و ناهار میخوردن. اوشان، منصور حلاجِ تعارف کُردن و بفرما بزیَن...
حلاج دی بَش سفره شانی سر بنیشت و چند تا لقمه باخورد.

جذامیان اوره بگوتن: باقی مردم مای وَر نمیان و تو نَتَرسی و مایی سفره ای سر بنیشتی.

حلاج بگوت: مردم روزه هستن. اینی بابت که شمای وَر نمیان.
اینه بگوت و سفره دِ پایسا و بَش.

غروب دم افطاری موقع، حلاج بگوت: خدایا منی روزه ر قبول کن!
شاگردانش بگوتن: استاد ما بِدی یِیم که روزه ته بُشکتی...

حلاج بگوت: ما خداجانی مهمان بی ییم، روزه بشکتیم اما دلی نشکتیم!!!

آها عزیز جان مبادا که دلی بشکنی...

آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه نشستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

🌹🌹🌹

✍برگردان متن: ابوالفضل یزدانی - خسبان
🎤 با صدای: فرامرز آهنگری - گوران

لینک دریافت صوت

http://s8.picofile.com/file/8272160768/%D8%AD%D9%84%D8%A7%D8%AC_%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%B1%D8%B2%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%B1%DB%8C.mp3.html

عکس: محمد آقابراری – وشته
کاری از گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۷
درجی طالقانی

داسُتان غرغرو مَردا - حکایت صوتی قربانی

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ

مرد هر روز میش سرکار و میامه، شُلوخی، ازدحام، دردسر ارباب رجوع...
خودشی همرا میگوت: زُناکانی کار چَندی آسان هسته
زُنُشی بَ دی غُر میزی، که شما زناکان کار نمینین، هَمُش خانه ای میان درین!

یه روز که خیلی فکری گِردی بَ، یه فرشته بیامه اون بگوت: میخا جات زُنتی همرا عَوض دَکش کنی؟ یه هفته جاتان عوض کنین؟
بگوت: چی این دِ بهتر؟! خیر بهره نینی، زودتر این کار میکوردی، مُن گو بَموردوم...
خلاصه فرشته وِردی بُخواند و مردی یک هفته، شروع گردی
مردا زُن گردی با تمام خصوصیات زناکان
زُنُش دی مرد گردی، با تمام خصوصیات مرداکان

صُحب مردا پایسا، ذوقی د میخاس پر درآره
شوهر و وَچشی بَ صبحانه درست کورد، بعد وَچه ر ببرد مدرسه، بیامه لباسانِ بشورد، خانه ر جارو کورد
ظهرگردی، بَش وَچه ر بیارد مدرسه د، ناهار هادا
عصر شوهر بیامه، اویی ب چایی بیارد
پایسا شام درست کورد
شوکی گردی شام بیارد
وچه ر دی بعد از شام باخوتاند
خودش دی بَش تختی سر باخوت

چند روزی   به همین منوال بگذشت
یکی دو روز اول خوشحال ب، اما هر چی رد میگردی، خسته تر میگردی
روز پنجم  گردی، بنیشت یه چام بُرمه کورد که خدا... چندی زناکانی کار سخته! من دی قابل نیوم 

فرشته بیامه اونی ور بگوت چی گردیه؟
بگوت: من وگردان، من قابل نیوم زناکانی کار کونوم، خودومی نقش بهتر هسته، من میخا مرداکان باشوم

فرشته  بگوت: الان گو نمیگرده
بگوت: چه ب؟
بگوت یعنی میگرده ولی باید نُه ماه صبر کنی
بگوت چیی ب؟
بگوت: خیرناخورد تو حامله ای!!!

✍ برگردان: امیر اسلامی – بزج

 

 

حکایت قربانی با صدای جناب آقای فرامرز آهنگری از روستای گوران تقدیمتان

دریافت لینک صوتی

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۸
درجی طالقانی


سلام یک خاطره دارم
سال آخر دبیرستان بودیم، دبیرستان طالقانی منگلان، چهارم ادبیات. سال آخرم کو کسی درس نمی خواند.  بچه ها مان از منگلان، نسا، گوران، جوستان، اورازان، وشته، گیلیرد و خلاصه از همه جا تو کلاس بودن.
آنقدر نمره انضباط پاین بود، ما با یکی از بچه اورازان و گیلیرد، نقشه کشیدم دفتر مادر مدرسه که دفتر کل بود، رو بدزدیم و بیاریم بیرون بسوزانیمش.
 بعد از یکی دو روز از کشیدن نقشه، وقتش رسید. درست دو روز قبلِ بازی فوتبال ایران استرالیا. یکی از بچه ها رفت دفتر رو برداشت. بیصحاب دفتر اونقدربزرگ بود که کلی به زحمت افتادیم. خلاصه آوردیم تو پنجره راهرو گذاشتیم بیرون. کلاس آخر خودمان تعطیل کردیم. یادش بخیر آقای افتخاری، معلم عربی  اومد دید کسی نیست تو کلاس. 
ما هم دفتر رو بردیم پل گوران، تمام برگها رو پاره کردیم. آی میخندیدیم.
فردای آن روز گندش درومد. آقای مهرانی تو صف گفت که دفتر کل گم شده. ما انتهای صف از خنده مرده بودیم. تا آخرین روز کسی متوجه نشد. حتی از آموزش و پرورش شهرک هم اومده بودن دنبال دفتر میگشتن.
اون سال ابروی مدرسه ما رفت ولی آبروی انضباطی ما حفظ شد.
خلاصه که یادش بخیر😂

✍ نقل خاطره از: محمد آقابراری-وشته

طنز پالتوپاره و عزیز با صدای جناب آقای فرامرز آهنگری (متخلص به پالتوپاره) از روستای گوران تقدیمتان

دریافت لینک صوتی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۳
درجی طالقانی

گرگ

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ

سلام وچان. ایمرو میخوام یه نَقل بوگم.

یه پیرمردِ دامداری تعریف میکُرد گو، گُرگی مایی طِویله ای میان بُزاسته بَ و سه چهارتا تُوله کُرده بَ. اون اَوایلان به طرز مخفی مایی طویله ای میان امد و شُد میکُرد و ما رَ هیچ کار نُداشت. ما دی مِیدِیم گو مایی وَرانَ کار نُدارَ و ما رَ کوری هانمیدی، او رَ در نُکُردیم امّا یواشی او رَ زیرچشم داشتیم. ماده گرگ خودُشی وَن شکار میشّو و هر سِری کُرگی،وَره ای،خرگوشی شکار میکُرد و تولانشی وَن میورد ولی به مایی طویله و مایی مالان نظری نُداشت و ما دی آماره مالانمانَ داشتیم.
گُرگی تولّان دیگه پیلا گرسته بیَن و یه روز که ماده گرگ دَنبه و شکاری پِی بَشه بَ، توله گرگان مایی یه وَره رَ بیگیتُن!!
ما دی هیچ نُگوتیم و صبر کُردیم‌‌.
وقتی ماده گرگ شکار دَ وِگِردی و این وَضَع بیدی، تولانشی طرف حمله کُرد و اونانَ گاز میگیت و دست و پایی همراه اونانَ میکوتند. همان روز دی تولانشَ ویگیتُ مایی طویله د درشَ.
فردای اون روز باتعجب بیدیم ماده گرگ یه وَرَه زنده شکار کُردی و دَگ گیتی بیامَه مایی درجی طویله د جیر کُرد و بَش.

این یه گرگ هسته با خصلت های حیوان،وحشی،درنده اما اینَ میفهمه گو وقتی یکی ا‌و  رَ پناه بُدا نَباس خیانت کنه.
هر ذاتی رَ میشاست درست کُردُن اِلا خرابه ذات.

◀️ ارسالی از: احمد لهراسبی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
درجی طالقانی

کن سولقانی جوزی خاطره

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ

درمورد جوز بگوتین، مای همسر، یه خاطره میگو همیشه، خیلی جالب تعریف میکرد:
جوان بیَم یه رفیق داشتیم، آقاش کَن سولقان باغ داشت. این خدا بیامرز خیلی دی خسیس بَ.
یه روز این، رفیقانشه میبره باغی سَر، اونجه انواع میوه ره داشت که راحت الحلقوم بَ. ولی میگو ماره راهنمایی کُرد: جوزدارانی بن که از نظر اون بخوردنش سخت بَ ولی ما چاقو ببرد بیم همرامان، طالقانی جور دله کردیم و بخوردیم.
رفیقمان جوز پوشان که بدی میگوت: چال کنین آقام بیا سکته میزنه!!
اون بنده ی خدا، دی انگور انجیر و هلویی طرف، ما ر نبرد، خیال میکرد جوزانه سنگ ی همراه، ما بشکستی بییم😳😳
نمیدانه کو طالقانی وَچان، مجهز میشُن باغان 😅😅😆😆😆

✍نقل خاطره: بانو رضایی، سنگبن

عکس: امیر هاتفی نیا



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
درجی طالقانی

خاطرات طالقان: چَلک

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ



یک هفته بود ازدواج کرده بودم و اومده بودیم منزل مادر شوهرم.
 
وقتی میخواستیم برگردیم تهران، مادر شوهرم داشت وسایل خونه رو جمع و جور می کرد. چون عجله داشت به من گفت: بدو اون چَلک و بده به من!

من نمی دونستم چَلک ینی چی؟
دور خودم می گشتم که دید من گیجم، به فارسی گفت: بابا اونو .... سبد و بده ...

تازه فهمیدم سبد رو بهش میگن چَلک!
گفتم: بخدا اولین باره می شنوم.
و خنده کنان سبد رو بهش دادم.

هرگز اون خاطره رو فراموش نمی کنم...

نقل خاطره از: بانو میناسرشت
عکس: احسان کمالی


این مطلب در کانال تلگرامی طالقانی ها منتشر شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۹
درجی طالقانی

مَمای دروغگو

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ

یه پسر وچهٔ هشت ساله، ننه اش به رحمت خدا بَش. آقاش دی با یه زُن دیگه ازدواج کُرد.
یه روز پیَر او رَ بگوت: پسرم به نظرت ننه ی اولّی با این جدیده، چه فرقی دارن؟
پسر خیلی مظلومانه جواب بُدا: خودمی ننه، ینی اولی، دروغگو بَ، اما این ننه ی جدید، راستگو هسته!!

پیَر با تعجب بپرسی: چطور؟
پسربگوت: قبلاً هر وقت مُن با شیطانی کردنم، ننمه اذیت میکردم، او میگوت: اگه اذیت کنی از غذا خبری نی،  و تو ر غذا هانمیدیم. اما من شیطانی میکُردُم و او دی وقت غذا منه صدا میکرد و غذا هامیدا.
ولی اسه هر وقت شیطانی مینم، این جدیدَه ننه میگو: از غذا خبری نی و همینی واستان، الان یه روز تمام هسته که مُن گُسنه و بی غذا هستم!!
خدا همه ی ننه های دروغگو و مهربانه حفظ نما
تا وچان، گیرِ ننه های راستگوی! جدید نکواُون...

تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۴
درجی طالقانی

قصه ی عشق: عباس و سلیمه

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سلام مینُم به شما همشهریای عزیز
همهٔ شما کم و زیاد در مورد نحوه ی ازدواج در زمان قدیم، یه چیزایی بشنواُستین.
همان طورکه می دانین، زمان قدیم در اکثر شهرها و ولایات ایران، از جمله طالقانِ خودمان، خانواده ها یه تفکراتی داشتن در مورد ازدواجِ وچانشان، مخصوصاً دُترکان که متأسفانه باعث خسارتهایی درزندگی میگردی.
اسه نه اینکه همه ی این ازدواجان ناموفق باشه، ولی خب همین نارضایتی با این سَبک، قابل تأمل هسته. مثلاً اگر خانواده ای، پسرشانیب میشیَن یکی از اهالی روستای خانه، تا اوشانی دُتر دَخواستگاری کنن، نظرِ دُترک معمولاً مهم نبی، هرچی پیَر بگوت همون. اگه دُترک از اون طرف، خوشش نمیابی، دی مجبور بی سکوت کنه و بدون میل خودُش، تن به این وصلت هادی.
اسه این داستانه👇👇بخوانین تا قشنگ متوجه قضیه گردین👇👇.

زمان قدیم دُترکان، حق انتخاب شوهرشانه نداشتن. بُرارم عباس، سلیمه رَ خِلی دوست داشت. مُن دی اوشانی پیغامانه ردّ و بَدَل میکُردم.
اون زمان حتی دُترکانی که عقدکرده بیَن، دی با نُمزدشان راحت گپ نمیزّیَن، چه برسه با خاطرخاهانشان❤️.
سلیمه خلی قشنگه دُتر بی. موآنش بلند و پرپشت بی، تا اینکه یه شو، متوجه گردیَم، کدخدای خانواده، سلیمه رَ پسرشانیب خواستگاری کُردُن.
سلیمهٔ بندهٔ خدا که بگوتُ بی من کدخدای پسرَ دوست ندارم، یه کتک حسابی پیَرشی دَس دَ باخورده بی.
طبق رسم، بدونِ نظرِ سلیمه، بله رَ بگوتُن.
فرداش سلیمه منه بَدی، بگوت: بشو عباسَ بگو خیالش راحت، نُمیَلُم کدخدای پسری دَس، منه برسَه. فقط یه کم وقت لازم دارُم.
ما نمیدانستیم سلیمه خودشی کلّه ای میان، چه نقشه ای داره. ویشترنگرانش بیِیم، تا اینکه اوشانی عروسیِی  شو برسی.💃
من و عباس دی کاملاً ناامید گرده بیِیم😔
تا اینکه یه خبر، روستای میان بَپیچی،🎺🎺شوِ عروسی، چند دیقه بعد از اینکه زاما میشو عروسی حجله ی میان، بلافاصله فرارمینه اتاق دَ دَرمیشو!!🏃🏃
فردای عروسی، سلیمه ومیگرده پیَرشی خانه، پچ پچ و شایعات خِلی زیادبی. من دی با هزار زحمت خودمه برسانیَم سلیمه ی وَر، بگوتم ماجرا چیَه؟؟
سلیمه بگوت: وَختی زاما بما اتاقی میان، اوره بگوتم: چیدانی تنها نمای!!؟
هرچی او اصرار کُردکه تنهایَه، من ویشتراصرارکردم که دو نفرهمراهش هستن، ما الان اتاقی میان تنها نیِیم.
خلاصه من بقدری پافشاری کُردم، خودمه دی از اون دو نفری که همراهش بیَن بَپوشانیَم که خیال کرد من دیوانه یُم، یا اینکه جنّیانی همراه ارتباط دارم😱😱
مُن دُرو نگوتم، قسم میخورم که دوتا فرشته مراقبش بیَن☺️☺️😁😁
اسه من بدون اینکه کدخدای پسری دس منه برسه وگردیَم☺️
الوعده وفـا
من بدو بدو این خجیرِ خبرَ برسانیَم عباسَ
سلیمه قبل از ازدواج با عباس، عشق و وفاداری و زیرکی خودشه ثابت کُرد،
عباس دی بعد ازعروسی، سلیمه رَ بَبُردشهر تا ازطرف کدخدای خانواده، سلیمه ایب مشکلی پیش نیا.
از اون تاریخ به بعد، عباس سلیمه رَ وفا صدامیزنه و هیچوقت دی ازعشق و علاقه شان به هم، کم نگردی ❤️❤️❤️❤️❤️


✍ سیدمصطفی افتخاری - پراچان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۳
درجی طالقانی

داستان خوک و گاو

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

📚  گپان نَغز و پر حکمت

یه روز، یه پول دارِ مردک، به کشیشی بگوت: نمیدانم چیبه مردم منه خسیس میدانن.
کشیش بگوت: بنیش منی پهلو تا تیبه یک نقلی از یک گُو و خوک  بگوم.
خوک یه روز به گُو بگوت: مردم از تی چُشمان که همیشاک آرامه خوششان میا و تو د تعریف مینُن و خیالشان تو خیلی بخشنده ای. چون هر روز شیر و قیماق هامیدیی. اما مُن و خوش نُدارُن با اینکه من هر چی دارم اونانه هامیدیم، از گوشت سر و دستم بگیر تا ران و لنگانم. حتی مینی پوست و  مو د دی استفاده مینُن و کفش و کیف میسازن. و خلاصه همه چیز مُن همش استفاده میبو. با این همه باز هیچکس من د خوشش نمیا، نمی دانم چرا؟
گُو بگوت: دلیلش اینه که مُن هرچی هامیدیمشان، در زمان زنده بودنم هسته، نه تی یی جور، وقت کلته در کُردن حاتم طایی می گردی...


◀️ برگردان: محمد آقابراری-وشته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
درجی طالقانی

چای باخوردن، کوهی میانی خاطُره

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ

چند سال پیش، اوایل خردادماه بی، چندتا از رفیقانمانی همراه، بشی یم کوه، لیواسک و شورکی بَ. وسیلانمانَ جمع کُردیم و راه کتیم. بشی ییم کوهی میان، شروع کردیم بچّیَن. یه مدت که بگذشت، خسته گردی ییم و همدیگر صدا کُردیم که جمع گردیم و یه چایی دم کنیم. و به قولی یه چی باخوریم خستگی مان درشو.
دو روز قبلش دی واران بزِّی بَ، هم زمین شل بَ هم بیابانی هیمَه خیس. یه ذُرّاک خشک چکُ چو جمع کردیم، کَله دی بزّی یم، اسه هر چی پی میگردیم، کبریت پیدا نمینیم. کلِّ وسیلانِ خالی کردیم، پیدا نگردی که نگردی، اصلاً کبریت خودمانی همراه نبردِه بی ییم!
صحرای میان دی گو بی چایی نمیبو، یه چند دیقه همدیگر نگاه کردیم، ینی کی بشو خانه دَ کبریت بیارَه. بالاخره یکی قبول کرد که این همه راهَه وگردَه، البته بَگَما اونی که وگردی، من نبیَما😂😂
خلاصه با دو تا کبریت وگردی. این وچان هرچی کبریت بزّیین روشن نگردی. یه حقّه تمان گردی، حقهٔ بعدی رِ بیاردن. اونه دی بزّیین، نگردی که نگردی.
اسه فقط سه تا کبریت چو بمانستِبی، اندی دعا و ثنا... بگوتم بُدا من دی شانسمَ امتحان کنم. من اولی بزّیَم تشایت، یگ تَشِ قاییمی دی گردی ،سیا کتری ر ِبندایم تشی سر، پنجیکشِ با پندیر باخوردیم و کِتِری او  پَلْما، من دی میخواستم کتری رِ چایی بزنم همین درشَ بیتُم، کتری وَراکَت، آقا هم تش خاموش گردی، هم کتری لو هایْت بَـش پنجاه متر جیر تر بَگَنی یه گته سنگی دیم، لولِش بشکُست 😂😂😂😂

هیچی دیه... تخصیران دی بَکَت منی گردن، اونان منی همرا دعوا میکردن، من دی هی خنده میکردم😂😂😂😂قصّهٔ ما سر برسی... مای رفیقانَ چایی نرسی😂😂😂

       🐝🌸🍃 طالقانی درجی 🍃🌸🐝

لیواسک: ریواس
راه کتیم: راه افتادیم
واران بزّی ب: باران زده بود
کَله: اجاقی که با سنگ درست میکنند
حقه: جعبه کبریت
تشایت=تشاگیت: آتش گرفت
پَلما=پَل بما: جوش آمد (آب به نقطه جوش رسید)
وَراکَت: یه وَر شد و افتاد
لو هایت: قِل خورد


✍ نقل خاطره: یکی ازهمراهان همیشگی درجی



عکس از: سارا قلی بیگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۶
درجی طالقانی