در قدیمی و ارزشمند امامزاده هارون طالقان
خدا کند در جایِ جدید از گزندها در امان باشی ای درِ خاطره انگیز
عکس از پیج آقای مهراب عارفی
خدا کند در جایِ جدید از گزندها در امان باشی ای درِ خاطره انگیز
عکس از پیج آقای مهراب عارفی
_ سلام خوبین خوشین... به سلامتی جوزانتانه جیر کُردین؟
_ آها دیه ... کَم کَمُک باس آماده گِردیم برا یالانی مدرسه بِشییَن!
_ خا به سلامتی... خدا بُدارشان.
اگر یکی از این تلفنها داشتم، به پاییز کودکیهایم زنگ میزدم... و میگفتم که چقدر دلتنگش هستم.
یاد پاییزهایی که دغدغهمان رفتنِ سیاهی پوستِ گردو از دستهامان بود به خیر
وقتی بَـــرِسییَم خانه، اِنــدی آقاجان سیککار بَکشیبَه، خانه اِچین گردیبِه تنورستانی جور دود بیگیت و گلهای فرش دی دود بریج گِردی بِــه.
آقاجانــــــی زیـــر سیگاری دی پر گردیبه از فیلتر سیگارانی که کین به کین روشُون کوردیبه و این جور موقان کـه فهم چند نخ سیکار بَکِشییَن، به اندازه یک نخ میگرده حتما یک جای کار خوراب گردیه!
بوی توتونی که بر سپر زیـــر سیگاری خاموش میگِردی و لام تا کام مونه هیچی نگُت که چی گردیه
آن روز خانـــه ویشتر از هر روزی آقاجـانی بو رو میدا
بوی توتونی دود که از کوه پر صلابت آتشفشانی آقاجــــــان راست میگِردی
بـــوی امنیت
______________
به قلم: حامد نجاری، از روستایِ گورانِ طالقان
عکس از: مسعود غلامی
برفِ اون زمستونا، تَش کَلِه بَندان یادته؟ پیاده میشُی به دُروان زِ آدران یادته؟
نَنِه جان میگوت بیامَن مَنی یالان یادته؟ یه ماچَک میکورد، میگوت دیمتِ قربان یادته؟
عاشورا جمع میگردن همه تو دروان یادته؟ اسماعیل جان ، قیمه و ته دیگ و قِزقان یادته؟
عمو شربتم چی گردی؟ علیجان دایی چی شد؟ گَت آقام همش دَسِش دَبِه چوپوق دان یاته؟
ننه جان قُرمه هامیدا دَسِمان یواشکی هی میگوت بَبَم فدات، قَدّتِه قربان یادته؟
شُو تَبِستان میشیم اویاری، میدان یادته؟ صبح تشک پهن بُو تو اَفتُو، دَمِ ایوان یادته؟
وانتِ مهدی گودرزی، مینی بوسِ دایی جان غروبِ جمعه سرش دعوا سر جان یادته؟
دختران کوزه میهَشتَن سَرِشان دنبال اُو من و میثم، تو و ابراهیم و ساسان یادته؟
ننه جان صبح پامیستا دِمیبَست نان یادته؟ نهارا والَـک پُلو، شُو پنیر و نان یادته؟
نان دستی ننه هامیدا من و میگوت بخور بوی نان تازه، صبح زِ تندورستان یادته؟
یادِ مشدی آمنه، عمّه نازی، فاطمه خانم غروبا پاتوقشان خانهی سلطان یادته؟
عمو اسماعیل، دلم هوایی همون روزاس تن اُو، گرد اُوی حسن، ظِلّ تَبِستان یادته؟
یادِ تعزیهی آقا، صدایِ مَش اسماعیل چه تقاصی زِ لبِ قاریِ قرآن، یادته؟
هوای پاییزی و وِلوزِه تو جیرایی باغ شُوهای بلند و شُو چَرزه و مهمان، یادته؟
جادهی خاکیِ دروان، پیچِ تنگِ لَتِ سر خاک میخوردیم و سرگیجه و قِسیان یادته؟
سگ آلوچه از اون مله میوردن یادته؟ قصّههایِ ننه جان شیر علی مردان یادته؟
پیاده جادهی بالائی و من و دمپائی پا غرورِ سواره کو رو وِمیگردان یادته؟
چقدَر دیر بَرسَم؟ تندورِ نَنجان خوموشه! تابوتِ نَنجانو من! چشمونِ گریان یادته؟
همه چی خیالی بُو، هوایی بُو، زودی گذشت نَنه جان، تنها بیهَشت ما رو تو دُروان یادته؟
شعر از: آقای محمد گودرزی، اهلِ آبادیِ دروانِ کرج-البرز
عکس از: آقای روزبه طهماسب نیا، از الموت
درجی: به یاد خاطرات مشترک بچههای البرز... کرجی یالان
ورود ممنوع
ورود به شهرک ممنوع
گذر از پلی که شناسنامه روستای شهرک طالقان است ممنوع.
چون اکنون این گذرگاه دیگر مسیر ورود به روستای شهرک نیست. چون شهر طالقان، هویت روستاهای تشکیل دهنده خود را می بلعد. روستاهای شناسنامه دار، باید تبدیل به محله های بی هویت شوند.
این پل زیبا که نشانی از هویت شهرک هست، همچون دوقلویش پل گلینک، باید زیر پایه هایشان با احداث پل های ناموزون ساخته شده با ماشین و آهن سیمان خالی شود.
باید پلی که به صورت مشارکتی، با کمک مالی و به دست اهالی، زیر نظر مهندس میرفخرایی ساخته شد از یادها فراموش شود. زیرا ساخت پل و حمام و مسجد و آب انبار توسط مردم نشان از هویت روستایی است و ساخت تاسیسات توسط دولت نشان از هویت شهری.
پلی که در اوایل دهه ١٣٣٠ساخته شد، هیچگاه سیل از روی آن رد نشد، هیچ سیلی تا قبل از احداث پل جدید، آسیبی به آن وارد نکرد، باید نابود شود، به جرم این که وجودش گواهی است بر قدمت همزیستی مردم و رودخانه شاهرود ، و بودنش بطلانی بر حد بستر و حریم های محاسبه شده بر روی کاغذ در این محدوده رودخانه.
اما از تو میخواهم که بمانی.
بمان ای زنده کننده غوغای پلی دم و گاراژ،
بمان ای یادگار دوران کودکی،
بمان ای خاطره خوش مسابقات خر سواری
با سرود گوگـَل بیامه،
بمان ای یادآور خاطرات پیشواز و بدرقه مسافرین و زوار.
بمان ای راه عبور به اون دست و قهوه خانه حصیر آباد.
بمان ای راه عبور دخترکان کوزه به دوش راهی چشمه وُجاروک.
میگویند زیبایی یعنی تناسب و تقارن، همچون این مریم گلی رسته بر کنارت،
بمان ای پل طراحی شده توسط مهندس میرفخرایی
بمان پل زیبا،
شاید شهریور امسال
در آغاز ۶٨ سالگیت، به عنوان هدیه تولد پای زخمی و شکسته ات درمان و باز هم آغوش پر مهرت بر روی ما گشوده گردد.
بدون تابلو ورود ممنوع.
و نصب تابلویی با این عبارت:
پل زنده یاد مهندس میرفخرایی
با افتخار، عبور و "مرور خاطرات" آزاد
به قلم: آقای روزبه اجلالی
به جایِ آلبالو شوش
یه بادیه از خودِ آلبالو بیور
با سوسُرکی نمک!
امضاء: دله خیکانِ طالقانی درجی
آلبالوشوش: چوب تَرکه آلبالو که وسیله مهمی برای تنبیه بدنی است!
سوسرک: چشمه و معدن نمکِ روستای وشته طالقان
این دی نصیحت آقامعلمِ درجی:
عِزیزجان، مـردُمی دارانَ دست دُرازی نکنیم
قدیمی طالقانی وازیان چی بَ ؟؟؟؟
قدیمان، آتاری و سه گا و پی اس پی و این چیزیان نَبَ گو، هَمُش کار و بدبختی بَ. اما یه موقعانی دی زمانه دستش دِ در میشی و می یَشت که یالوکان جَختی وازی کنن. حالا چی وازی میکوردون ؟
یه سری وازیانو گو همه میدانُن مثل تَپ کَش ( بیس بال طالقانی) و جوز وازی و قِیش وازی و قزقان کلاه اما چند تا وازی شمارو میگواَم که شایدا تا حال نُشنوسته باشین.
برو بور وازی:
این وازی یه جورایی فوکر مینوم از مغولستان باشَه. دو گروه تقسیم میگِردی یَن، گروه اول فورار میکورد، گروه دوم دی اوشانو پِیآ میکورد و با لَگه میزی اوشانی کینی بیخ و هرکس لَگه میخورد میسوت!
اَمبا این فورار و دُمالا کوردون فقط از روی بِومِ خانه هان صورت میگیت. هرکس داخل کوچه میگِردی میسوت. از روی پشت بُوم ها میپریدند و بُزی جور بَپُرک میزی یَن. البته از نتایج این وازی کلی فاحش دی بَ و کلی نَرفین، آن دی از نوع طالقانی!
فرض کن 20 نفر از بِوم بدوبدو میکوردون، خب مَعلومه داد و قال صاحب خانه بلند میگِردی که: پُدَسّوختان مایی خانه خاک گِردی. ای که سرده زمینی سر باخوسین که مایی نُکاس خوراب گِردی. ای که شما رو بومی سر کفُن کنن. ای که شمایی آقایی کَلّه.... ای که شمایی فلانی کله و انواع نرفین های آبدار.
این وازی مثلاَ اگه از جوعَر مَحله شروع میگِردی، تا جیر محله ادامه پیدا میکورد. و خیلی اوقات تا ساعتها طول میکشی که تُمان گرده. افتخار دی این بَ که مون از فلانی یِ ی بوم بَپّرستوم به فلانی یِ ی بوم و آی منو فاش بدا!
هَلَنگ بوریو:
این وازی رو دترکان دی میکوردون. دست به سینه و روی یگ پا لیله میکوردون و به هم تنه میزی یَن. هرکسی زمین میخورد یا پای دومش به زمین حتی سِو میکورد اون فرد میسوت. دستشان نباید واز میگِردی و باید همدیگرو عرصه کین میزی یَن (با آرنج میزدند) حتی سه قولمه دی نیمیتانستون بزنن (با نوک انگشت سیخونک زدن) فقط دست بسته.
خر پشت خر واز:
همان تهرانی خرپشته یه. غریب وحشی گِری یی نیه این وازی میان؟ خدایا دور کن. هر وقت مون خر میگِردی یَم، وحشیان میپرستون مونی پس رجه یی سر، مون دی جا خالی میدادُم و آی با کین زِمین میخوردون حال میکوردوم. بُزی جور میخا جَفت بَزنی این وازی یِ ی میان.
قاپ وازی:
این وازی دی خیلی مرسوم بَ. تهرانی میان دی زیاد مرسوم بَ
لیس بَس لیس:
همان بیخ دیواری با سکه بَ. سکه مینگتون و هرکسی سکه به دیفال نزدیکتر میومی برنده بَ.
مرغانه وازی:
دوتا مرغانه رو به هم میزی یَن. آرام، هرکسی مرغانه ترک میخورد، میباخت و میخاست مرغانه رو به آن یکین هادیده. یا یه مرغانه رو در مُشت قرار میدادن طِوری که فقط مرغانه یی کله بیرون بَ. بعدش با کله اون یکی مرغانه یواش میزدند هرکسی مرغانه ترک میخورد، باید مرغانه شو به اون یکی میداد.
آقام میگو ما یه سیا کُرک داشتیم که بیصحب مرغانه ش خیلی اُسکُت بَ. یه روز 50 تا مرغانه بردم. هیچ کس مونی حِریف نیمیگردی. از قدیم میگوتون که سیا کرکان سفته مرغانه دارن.
شاد باشید
به قلم: حامد نجاری، روستایِ گوران طالقان جان
چند وقت پیشها بود که به خودم گفتم: اگر در دوره گذشته به دنیا آمده بودم و در روستا زندگی میکردم، دوست داشتم چه شغلی داشته باشم؟
البته به عنوان یک زنِ روستایی، آن هم در حداقل پنجاه شصت سال گذشته، مشاغل زیادی برای انتخاب، پیشِ پایم نبود. احتمالاً مانند 99 درصد زنان و دختران دیگر، یک کشاورزِ دامدارِ خانهدار میشدم که همزمان قالیبافی، گلیم و جاجیم و چادرشب بافی و خیاطی میکردم. اگر خیلی هنر داشتم، میتوانستم روضهخوانِ مجالس زنانه یا ملاباجی مکتب باشم. اگر دمِ دست شوهر یا پدری عطار، قد میکشیدم و از گل و گیاه و علفهای صحرایی سر در میآوردم، یک نیمچه طبیبی اَزَم در میآمد، شاید هم یک قابله میشدم... آهان.. این یکی رو خیلی دوست دارم.
قابله یا ماما... از نظرم این بهترین شغلی است که یک زنِ روستاییِ قدیمی میتوانست داشته باشد. آن روزها که خبری از بیمارستانهایِ مدرن و زایشگاههایِ شیک و پیک و کلینیکهایِ تخصصی زایمان، نبود، این قابلهها بودند که خود را به بالینِ زنانِ در حالِ درد کشیدن میرساندند و با تبحر دستان و تنفذ کلامشان، در عرض مدتی کوتاه، درد و دلهره و انتظار را با گریهیِ شادی بخشِ یک نوزاد، به پایانی خوش میرساندند.
همین خوشخبریها بود که قابله را در میانِ روستا محبوب میکرد. از گذر که رد میشدند، همه با احترام به او سلام میکردند. هیچ زنی درد زایمان و تیمارِ قابله یادش نمیرفت، هیچ مردی، هم آن نویدِ تولد فرزندش را. بچهها هم که همگی خود را مدیون قابله و او را مادر دوم خود میدانستند و چه برازنده است نامِ ماما برایِ او. پس احترام و علاقهای که اهالی روستا برای قابله قائل بودند، اولین دلیلم بود که یک قابله باشم.
از سویِ دیگر، با توجه به نرخِ بالایِ زاد و ولد در قدیم، کار و کاسبیاَم به عنوان یک قابله، سکه بود. همچنین در خیلی از مراسمها بایستی حضور داشتم و هدایایِ درخوری دریافت میکردم. مثلاً در جشنِ نامگذاری و آشِ شیشه، حمام زایمان، گاهره بندان و گل غلتان.
در نهایت، حظِ کامل و لذت معنویِ حضور در حلقهی زیباترین جریانِ خلقت، بهترین پاداش و دلیلی بود که میتوانستم برای قابله شدن داشته باشم. شروعِ یک زندگی در دستانم، اولین ملاقات با یک موجودِ از بهشت آمده و بریدن بندِ نافی که همچون بریدن روبانِ مادری است، مرا لبریز از شوقِ اصیلِ بارها به دنیا آمدن و زیستن میکرد.
تقدیم به تمامی قابلههای قدیمی و ماماهایِ کنونی سرزمینم خصوصاً عزیزانی که در روستاهایِ طالقان، به یاری مادرها میشتابند، تا جریانِ تولد و زندگی با کمترین مشکل ادامه داشته باشد.
روزتان مبارک و تلاشتان مقبولِ حضرت حق
به قلم: سیده مریم قادری از طالقان جان - اورازانِ زیبا
________________________پیامِ آشنایی – نظر دوستان________________________
بانو فریبا سوداگری از میراش نوشتند:
من افتخار دارم که با دستان زُمُخت و پُرتوانِ یک شیـرزنِ قابله، در میراش به دنیا آمدم. شیرزنی که دوشادوش مردان، کشاورزی میکرد و در خانه، بچههایش را بزرگ کرده و میپروراند. او به هنگام دردِ یک زن باردار، به دادش میرسید و نوزادش را به دنیا میآورد.
روح خاتون باجی و همهی قابلههای سفر کرده، شـاد و قرینِ رحمت الهی
_____________ پاسخ درجی:
سپاس از بانو سوداگری عزیز
داستان «برکت نان» که قصهی تولد این بانوی خوش ذوق و نازنینِ طالقانی است را در پست بعدی برایتان گذاشتهایم. بخوانید و لذتش را ببرید.
یکی بَ... یکی که این روزا دیگه دنی!
آها ببه جان، این قشنگه طالقانمان، یه روستا داره به نام مینواُوند... اون دی یه پسری داشت که برای مردم خاطره سازی کُرد...
ای جانم به آن شوتهایی که چپ پا میزَه...
یه سالی که هوا سرد بَ، هِمینان با غیرت و تلاشی که نشان بودان، به یه جان کـَنُشی که جان به لب برساند، تیم ملی ر بَرساندُند به جام جهانی...
آها ببه جان، یکی بَ... که دیگه دنی...
روحت شاد هم دیاری
مهرداد_میناوند
از آبادی میناوندِ طالقان
زادۀ ۹ آذر ۱۳۵۴ – درگذشتۀ ۸ بهمن ۱۳۹۹
آوای اذان رمضان را عشق است مهمانی یار مهربان را عشق است
ماهی که درآن خطای تو می بخشند با نمره ی عالی امتحان را عشق است
رمضان_کریم_مبارک
شعر از : محمدعلی ساکی - عکس از: بانو ندا ایزدی