داستان (واقعی) آقا مدیر
آفتاب هنوز بر ستیغ البرزکوه نتابیده بود که مادران دُنبِلید، کوچهها را آب و جارو میکردند و صدای مادرانه در کوچه میپیچید که «پسر! پایَُس!» و این فراخوان برای روزی دیگر، شاید آیندهای دیگر بود.
صداها گرچه از یک جنس بود، اما بعضاً معنای متفاوت داشت. معنای آرزوی یک مادر برای آینده یک پسر. مثلاً «زاما گردی پایَُس»، «مکه بشی پایَُس»، یا حتی نامشفقانه چون: «هِی گوگَلوان پایَُس»، «اُویار پایَُس»، « پایَُس ورکولییان تی یِی انتظارِ میکَشُن». اما بعضی از این آرزوها حتی تصورش هم سخت بود. مثل مادری که به پسرش میگفت: آقا مدیر! پایَُس!
آقا مدیر برخاست. کوله بارش را بست و به سوی آرزوهای مادر حرکت کرد. گامها را باید بلند برمیداشت. چون در مسیری که نه جادهای بود و نه ماشینی، باید خود را قبل از تاریکی، به آبادی میرساند. آبادی یی که فردایش دنیای دیگری بود، دنیایی در حال عوض شدن...
سالهای اول قرن چهارده هجری شمسی، نزدیک به صد سال پیش، ایران در تب و تاب آشنایی با مدرنیته بود. ماشین، سینما، مدارس جدید و حتی عدهای به فکر ساختن دانشگاه بودند. اثرات این تحولات، تا روستاها هم رسیده بود و آقا مدیر یکی از فرزندان تحول در زمانهی خویش بود.
او درس خواند و فارغالتحصیل شد. با مدرک ششم ابتدایی که قدیمیها معتقدند معادل لیسانس امروز است. حالا شوق آموختنِ آموختهها در درون آقا مدیر موج میزد. او به آموزش و پرورش طالقان اعزام شد. آموزش و پرورش طالقان، جایی را بهتر از دنبلید برای آقا مدیر نمیشناخت. البته قبل از حضور او، دنبلید به همت بزرگانی چون مرحوم پرویز رضایی، صاحب مدرسهای به سبک جدید شده بود.
آرزوی مادر برآورده شد. مدیر جوان، کارش را آغاز کرد. هم معلم بود و هم مدیر، (به همین علت به او آقا مدیر میگفتند.) ادبیات، ریاضیات، علم اشیاء، تاریخ و جغرافی درس میداد و همزمان، مدیریت مدرسه را هم برعهده داشت.
آقا مدیر، امیدها در دل و آرزوها در سر داشت. سختگیر بود و به نظم، بسیار اهمیت میداد و بعضاً تنبیه هم میکرد. از مدرسه تا کوچه و خانه، مراقب بچهها بود. صف بستن، نه تنها برای رفتن به سر کلاس، بلکه برای رفتن به خانه هم بود و نباید تا در منزل، به هم میخورد. همه این سختگیریها و نظم افراطی و تنبیه، به خاطر این بود که دغدغه تربیت و فردای بچهها را داشت. آنها را نصیحت میکرد و میگفت: سواد، نخودچی نیست که من توی جیب شما بریزم، خودتان باید تلاش کنید، زحمت بکشید تا یاد بگیرید.
آقا مدیر، سمبل تحولات روستا بود. مدرسه جدید ساخت، جاده ساخت، در لوله کشی و برق رسانی، نقش مهمی ایفا کرد. یک جورایی انگار که او، روستا را مدیریت میکرد. ظاهرش هم مظهر مدرنیته در ده بود. کت و شلوار میپوشید و کراوات میزد. والبال بازی میکرد و اینها در روستاهای آن زمان، سنت مرسوم نبود. اما در عین حال، آقا مدیر هرگز از اصل خود و سنتها جدا نشد. اهل مسجد و منبر بود. قاری قرآن بود، نوحه میخواند و سینه میزد. بانی اصلی مراسمهای محرم و صفر و ماه رمضان بود. هر رمضان، دعیه را از حفظ و با صوتی دلنشین در پشت بلندگوی مسجد میخواند، طوری که همه اهالی ده از آن بهرهمند شوند.
آقا مدیر، مرد رسانه بود. پشت میکروفن که قرار میگرفت، مثل یک گوینده حرفهای سخن میگفت. فن بیان و چینش کلماتش فوق العاده بود. من مطمئنم اگر ایشان، تریبون مهمتری در اختیار داشت، یکی از گویندگان مطرح کشور میشد. تُن صدا و دکلماسیون بی نظیری داشت.
آقا مدیر، باسواد بود. قلم خوبی داشت. بیشتر مکاتبات اداری روستا توسط او انجام میشد. از نظر سواد عمومی از همطرازان آن دورهی خود، بسیار بالاتر بود.
او عاشق کارش بود و نسبت به پیشرفت و موفقیت بچهها احساس مسئولیت میکرد. برای جذب معلم از سپاه دانش تا آموزش و پرورش، بسیار تلاش میکرد. از معلمهای جوان چون فرزند خود نگهداری میکرد و برای بسیاری از آنها، از ازدواج تا تشکیل خانواده همت گمارد.
آقا مدیر، به روز بود. آن روزها که در شهرهای بزرگ هم اکثریت مردم گواهینامه رانندگی نداشتند، او گواهینامه گرفت و اتومبیل خرید. ژیان آهار که برای ورودش به دنبلید، جشن گرفته و قربانی کردند. همان ژیان شد وسیله ایاب و ذهاب همهی مردم روستا.
آقا مدیر میگفت: من جز خدمت به این مردم، کاری نکردهام. اسناد و اقوال هم جز این گواهی نداده است. او عاشق خدمت به مردم بود. مخصوصاً برای مدرسه از هر اتفاق جدیدی به وجد میآمد. اولین روزهای طرح تغذیه رایگان، به مدت یک هفته هر روز به شهرک میرفت تا اینکه یک روز ظهر، سر صف، وقتی دانشآموزان انتظارش را میکشیدند، با دو کارتن بیسکوئیت ویفر خودش را رساند و با چه شور و شوقی، بستهها را بین بچهها توزیع کرد.
آقا مدیر وقتی عازم سفر حج شد، همه بچهها به اتفاق اهالی روستا، او را تا سر جاده، بدرقه کردند. او بچهها را به صف کرد و صورت تک تکشان را بوسید. در استقبال بازگشت ایشان هم دوباره همین صحنه تکرار شد. آقا مدیر همه شاگردانش را فرزند خود میدانست.
تا اینکه بعد از سالها خدمت صادقانه، آقا مدیر شریف، بازنشسته شد. او یک معلم نمونه بود، با اینکه موقعیت این را داشت که زمین بخرد، تجارت کند یا با ملاکان و تجار شریک شود و زندگی مجلل برای خود بسازد، اما هرگز به سراغ این کارها نرفت.
آقا مدیر، آقا مدیر بود و آقا مدیر ماند.
ارسالی از سوی آقای مهدی رضاخانی، اهل روستای دنبلید طالقان