اگر روزی دوباره ببینمش....
در خلوتگاهی سرد و برفی، در شبی که ساعتها بود شروع شده بود و من همچنان غوطه ور در خیالات قدیم، ریزش یک ریز برف پاییزی را نظاره می کردم و غرق این اندیشه که چرا شب باید این همه دردناک باشد و آزار دهنده.
سالها از آمدنش به زندگی ام گذشته بود و او از همان دم نخست رفته بود.
چگونه می شود عاشق کسی بود که هرگز نبود؟
چگونه می توان کسی را دوست داشت که معنای دوست داشتن را نمیدانست؟
اندیشناک بودم و خوف دیدار دوباره اش، بند بند بدنم را به رعشه ای خوفناک انداخته بود.
اگر روزی دوباره ببینمش چه کنم؟
اگر دوباره ببینمش چه کنم؟؟؟؟؟
✍ به قلم: امید.م - مهران طالقان