تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
مهندس برای این بُردِ شیرین، همه همکارانِ درگیر در طرح را به شام دعوت کرد. چون تا دیروقت در اداره بودیم و فرصت رفتن به خانه و تعویض لباس را نداشتیم، با همانِ سر و تیپ اداری، خسته اما پرامید و خوشحال، به یکی از بهترین رستورانهای تهران رفتیم. وقتی همکاران در پشت میزها جا گرفتند، مهندس رو به من، آهسته گفت: «میخوام یه پاداش خوب برای همهتون بنویسم، به نظرت نقدی باشه یا غیرنقدی؟» گفتم: «والا طبق اونچه که ما تو کتابها خوندیم، ترکیبیش بهتره.» گفت: «راست میگی... مثلاً یه کارت هدیه با یک سری بلیتِ سالنهای ورزشی و استخر! چه طوره؟» گفتم: «من اگه بودم، یه پاداش نقدی میدادم با یک هفته مرخصی تشویقی.» گفت: «آهان... این شد یه پیشنهاد عالی! ضمن اینکه من قبلاً تأثیر شگرف مرخصی تشویقی رو تو روحیه و عملکرد کارکنانم دیدم!» گفتم: «پس برم چمدون ببندم؟» گفت: «آره... منتها فقط خواهشاً برای هفته بعد، چون این یک هفته رو برای ارائه پروپوزال طرح نهایی باید کنارم باشی.» گفتم: «چشم، اصلاً میخوایید بذاریم دو هفته دیگه، که منم بتونم واسه نذری آخر صفرِ مادربزرگم طالقان باشم.»
بعد از شام و دورهمی عالی با همکاران، که به خونه رسیدم، با اینکه تقریباً دیروقت بود، اما گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به مارال. میدونستم خانوادگی طوری هستند که شب تا دیروقت بیدارند و از اون ور زودتر از اذان ظهر بیدار نمیشن. حالا دیگه از لحاظ روحی و موقعیت زمانی، این ظرفیت رو داشتم که هر خبری رو بشنوم. مارال سریع جواب داد. بعدِ سلام و حال و احوال پرسیدم: «کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید تو جلسه بودم» گفت: «آره، میخواستم شماره دکتر رستمی رو ازت بگیرم.» (دکتر رستمی یک وکیلِ مجرب از دوستان خانوادگیمون بود که کارهای حقوقی برون مرزی انجام میداد.)
گفتم: «چرا از پیمان نمیگیری، اون شماره همراه و دفترش رو داره.» گفت: «پیمان؟ مگه بهت نگفتم چه اتفاقی واسش افتاده؟»
دوباره دلشوره و نگرانی هجوم آورد به قلبم. خدایا چرا اینا دست از سر من برنمیداشتند؟
گفتم: «نه... یعنی نمیدونم، شاید گفتی ولی اون روز که زنگ زدی، تماست هی قطع و وصل میشد و من چیز زیادی از حرفات نفهمیدم.»
- «پیمان تو زندانه. اصلاً شماره وکیل رو هم واسه اونه که میخواییم.»
- «زندان؟؟ واسه چی آخه؟ فکر کردم گفتی مریضه!»
- «مریض هم هست... یعنی چه جوری بگم... معتاده! با شهره که بعدِ مرزِ *** گرفتنشون، یه مقداری مواد باهاش بود، به خاطر همونم انداختنش زندان!»
سرم دایره وار میچرخید و درکِ حرفهای مارال از توانم خارج بود. یعنی واقعاً پیمان معتاد بود؟ بعد اون وقت با شهره چی کار داشت؟ اونم تویِ یک کشور غریب!
اینجا لازمه یه توضیحی بدم. شهره دختر خاله پیمان بود، درست همسن و سالِ خودش. میدونستم که تو نوجوانی، خاطرِ همدیگه رو میخواستند، خودِ پیمان بهم گفته بود. اما شهره تو شونزده سالگی شوهر میکنه و پیمان که تو اون سن و سال، امکانِ ازدواج نداشته، نمیتونه برای نگه داشتن عشقش کاری بکنه. بعد هم که شهره دو تا بچه میاره و زندگی خوبی داشته، پیمان کلاً بیخیالِ عشق میشه و میچسبه به درس خوندن. بعدش هم که ما با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.
توضیح: *** نام کشوری همسایه که برای جلوگیری از ایجاد شبهات بعدی، به صورت ناشناس آورده شده است.
- «الو زنداداش... گوش میدی؟ صدامو داری؟»
گفتم: «فقط بگو ببینم پیمان با شهره، لبِ مرزِ *** چی کار میکرد؟»
- «اِی بابا، تو هم که انگار از همه چی بیخبری! خب شهره یه مدتی بود با شوهرش ناسازگاری داشت. چند باری هم دعوایِ بدی کردند که زنگ زد پیمان از تهران اومد و یه گوشمالی حسابی به شوهره داد. آخر سرم طلاقشو گرفت و پیمان هم...»
یادم افتاد به روزی که مراسم سالگرد آباجان بود و به پیمان التماس کردم که سفرش رو کنسل کنه اما قبول نکرد. پس میخواست بره شهرشون و کارِ واجبش، گوشمالی دادنِ شوهرِ شهره بود!
- «و پیمان هم فیلش یادِ هندستونِ قدیم کرد و یه تیپا زد به زندگی مشترکمون! پس به خاطر شهره بود که درخواست طلاق داد!»
- «زنداداش به خدا که ما همگی مخالف بودیم. ما یه تارِ مویِ تو رو با هزارتا شهره عوض نمیکردیم. درسته فامیلمونه اما ما میدونیم چه جونوریه! مادرم میگفت این زنی که تو داری از هر چی که بگی از خودت و این شهره سَرتره. ولی چه کنیم، حرفِ ما رو گوش نکرد که نکرد. آخرشم افتاد توی این چاهی که خدا میدونه اصلاً بتونه ازش دربیاد یا نه!»
نمیخواستم دیگه به حرفایِ مارال گوش کنم و خوشحالی اون شبم رو به خاطرش خراب کنم. اما تربیتِ خانوادگی من این اجازه رو نمیداد تسلیم خشم بشم و تلفنِ کسی که دستِ کمک به طرفم دراز کرده بود رو قطع کنم.
مارال ادامه داد: «وقتی شهره گفت که الان بهترین موقعیت برایِ کار تو کشور *** هست و دلش میخواد که آرایشگاهشو منتقل کنه به اونجا و به قول خودش پول پارو کنه، پیمان هم وسوسه شد و به آب و آتیش زد تا زودتر بِرَن اونور و مستقر بشن. اما بدبختی درست بعدِ مرز گرفتنش با اون همه مواد کوفتی که به قول خودش مصرف یکی دو ماهش بود»
گفتم: «یک لحظه گوشی...» و بعد از میان لیستِ مخاطبانم شماره دفتر دکتر رستمی را پیدا کردم و رویِ کاغذی نوشتم.
- «این شمارهای که میگم رو یادداشت کن... فقط قبلش به من بگو، پیمان دقیقاً از کی معتاد شد؟»
- «والا زنداداش، دروغ چرا؟ پسرای ما تقریباً همگی تفننی مواد مصرف میکنند. پیمان هم همینطور. منتها دانشگاه که رفت و بعدشم با شما ازدواج کرد، واقعاً مصرفش خیلی کم شد. در حد همون چند وقت یک باری که در سال با فامیل دور هم جمع میشدند. ولی از وقتی پیش شهره برگشت، هر روز پا به پای هم مینشستند و مصرف میکردند. این موادای جدید کوفتی هم که میدونی...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره میدونم، آدمو سریع خِرِفت میکنه! یادداشت کن... صفر بیست و یک، هشتصد و ******* و خواهش میکنم دیگه بعد از این به هیچ عنوان، به من زنگ نزن.»
بعد از قطعِ تماس، هرچی شماره از پیمان، دوستاش، خانواده و فامیلهاش داشتم انداختم تویِ لیستِ سیاه گوشی و در تمامی پیامرسانها و اَپهای داخلی و خارجی، بلاکشون کردم.
بعد هم بلند شدم و با اینکه آخرِ شب بود، برای خودم یک چایی دم کردم. چون فردا پنجشنبه بود و تعطیل بودیم، لذا میتونستم تا خیلی دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که دلم میخواست و بهم آرامش میداد را انجام بدهم. برنامهریزی کردم فردا حتماً سری به باشگاه بزنم و ثبت نام کنم. چای را که ریختم، نشستم پایِ لپتاپم تا لیستِ خرید اینترنتی کتابهایم را نهایی کنم. پاداشِ نقدی مهندس، این اجازه را میداد که همه خوشیهایی که به خاطر مسائل مالی مُعلق شده بودند را از سر بگیرم.
به پریگل زنگ زدم که جدی جدی موندگار شده بود طالقان. پشت تلفن جیغ کشید: «پس کِی میای؟» گفتم: «ان شاءالله آخر صفر». گفت: «اربعین جات خیلی خالی بود.» گفتم: «جای تو هم همینطور، با دوتا از دوستام رفتیم شاهعبدالعظیم، اونم پیاده.» گفت: «زودتر بیا اِسپی... دلِمان تِنگ گردیه!» (زودتر بیا سپید، دلمون تنگ شده) گفتم: «باز زدی کانال شیش!» گفت: «عشقولانه گپانه فقط باس به طالقانی گفت.» (حرفهای عاشقونه رو فقط باید به طالقانی گفت) گفتم: «وا... تو نبودی میگفتی فقط دعوا و اخم و تخم باید به طالقانی باشه و حرفِ عاشقانه رو نمیشه طالقانی زد؟» گفت: «اون برا وقتی بَ که نفسُم گرمِ جا دِ جواَر میامه... نه عین حالا که دِل تِنگی گَلُمِ بیگیتیه... اصلاً مِنبعد، همه گپان باستی طالقانی باشه!» (اون مال وقتی بود که نفسم از جای گرم در میومد، نه عین حالا که دلتنگی گلومو گرفته، اصلا از این به بعد، همه حرفها باید به طالقانی باشه)
گفتم: «چشم... فقط باید بهم یاد بدی.» گفت: «تو فقط بیا... معلم زیاد دَره اینجه!» (تو فقط بیا، اینجا معلم زیاد هست)
شب محمود زنگ زد که اگه میخوای طالقان بری، منم دارم میرم و میتونم برسونمت. گفتم: «دستت درد نکنه، یه جا دیگه داری؟ سپهر هم هست.» گفت: «قدمتان سر چشم.» قطع که کرد، زنگ زدم به سپهر. گفتم: «فردا صبح مسافر طالقانیم. ولی به خاطر راحتی محمود که یک جا بیاد دنبالمون، یا تو بیا اینجا... یا من بیام اونجا.» برادر غیرتی و نجیبم که الهی خواهرش به قربانش رود گفت: «نه آبجی، واسه شما سخته، من با اجازه میام خونه شما.» گفتم: «بیا عزیزِ دلم، قدمت سرِ چشم.»
این سفر، جاده قشنگتر از قبل شده بود. عجیب اینکه در طی یک ماه و نیم گذشته، این همه طبیعت، رنگ عوض کرده و شوریدگی عاشقانه پاییز در همه جا دیده میشد. مثلِ سفرِ قبل، من صندلی عقب نشسته بودم و سر بر پشتی صندلی گذاشته، مناظرِ کنارِ جاده را با نگاه، میبلعیدم. محمود و سپهر هم مدام در حالِ گفتگو بودند و یک لحظه صحبتشان قطع نمیشد. این در حالی است که جفتشان در ارتباطات با دیگران، کم حرف بودند اما شاید به دلیل آنکه در اخلاقیات و روحیه، بسیار شبیه هم هستند، حرفهای بسیاری برای گفتن داشتند و از مصاحبت یکدیگر لذت میبردند.
خیلی زود به طالقان رسیدیم. چون هم جاده خلوت بود و هم ما زودتر حرکت کرده بودیم و در بین راه هم استراحتی نداشتیم. اینبار مستقیم به دهِ خودمان رفتیم چون عمه و پریگل هم خانه ننجان بودند. هرچند دروغ نیست اگر بگویم در سر سه راهی جاده روستا، واقعاً دلم مردد بود بین روستای پایین و بالا و نمیتوانست انتخاب کند که به کدام سمتِ برویم.
آری شاید پاییز واقعاً آمده بود تا مرا دچار کند...!
چقدر ننجان خوشحال شد وقتی دید ماشینی که گُرگُرش به گوش میرسید، نوههای عزیزش را برای او آورده است. عمارتِ یادگارِ آباجان پر بود از شور و حرارت زندگی. یک یک عزیزانم را در آغوش گرفتم و چهره آفتاب سوخته و روستایی شدهشان را بوسیدم. پریگل را که بغل کردم، زودتر از خودش، شکمش به آغوشم رسید! دستی به آن گردی قلمبه شده کشیدم و گفتم: «عمه قربونت بره... چقدر بزرگ شدی شما!»
فردا ننجان چند تایی از زنان روستا را خبر کرد تا برای کمک به پختن توتکها بیایند. مادرم هم قبلش حلوا درست کرده بود تا در کنارِ توتکهای نذری، چند کولاسِ حلوا دار هم ببندیم. آخر پریگل هوسشان را کرده بود. (دله خیک همش هوس چیزهای خوشمزه مینه!)
زنها آمدند و پختن نان آغاز شد. ننجان به یکی از پیرزنها که تقریباً نابینا بود و گوشهی اتاق نشسته بود، دَشتی داد تا برایشان روضه بخواند. پیرزن صدایِ محزون و پر سوزی داشت و آنقدر قشنگ به طالقانی نوحه میخواند که اشک را از چشمان همگی جاری کرد.
مادرم هم به او دشتِ دیگری داد تا روضهی امام حسن مجتبی را بخواند. او با مطلعِ «غریبِ مادر...» نوحه خود را شروع کرد. یادم افتاد به سفر حجی که در ایام دانشجویی رفته بودم و کنارِ پنجرههای بقیع، دیدنِ مزارِ خاکی امامِ غریبم، قلبم را مالامال از غم کرده بود. حالا انگار داشتم کنارِ همان قبرِ خاکی، اشک میریختم و زمین از اشکهایم خیس و گِل شده بود.
آخرِ سر پیرزن که به او آمنه آبجی میگفتند، روضهی امام رضا را خواند. به آنجا رسید که امام سر بر دامانِ نوجوانش جوادالائمه علیهمالسلام، شربت شهادت نوشید و گریزی زد به کربلا و شهادت حضرت علی اکبر. آنقدر این روضه سوزناک بود که خودش زودتر از همه به ناله و هق هق افتاد. در پایان تنها توانست این بیت را بخواند:
به طوس رفتم و ناله زدم غریب.. غریب ندا رسید زِ سویِ رضا حسین... حسین
چقدر دلم هوایِ امام رضا را کرده بود و نگاهم رفت سمتِ قابِ عکس مشهد. همان جا از امام رئوف زیارتش را خواستم، بعد عهد کردم که اگر طلبیده شدم ننجان و پدر مادرم را هم با خود به پابوسی ببرم.
دو سال بعد
روی صندلی عقب ماشین، به حالت لمیده نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم. ماشین در سایه درختِ چنار تنومندی پارک بود اما گرمایِ هوا در آن روزِ تابستان به طرز عجیبی بالا رفته و من احساس میکردم که دیگر نفسم بالا نمیآید. چقدر دلم میخواست الان طالقان بودم و دوری از خانه ننجان، آبِ خنکِ چشمه و دیگر زیباییهای روستا جانم را بیشتر آتش میزد.
به خانهی سفید و حیاط دارِ آن طرفِ خیابان نگاه کردم که صفی طولانی از آدمها، در دو طرف درِ ورودیاش جای گرفته بودند. در صفِ سمتِ چپی که متعلق به خانمها بود، مادرم را که ایستاده بود، میدیدم. صفِ مردها در سمتِ راست، بعد از چند نفر ابتدایِ صف، به پیچِ کوچهای میرسد و پیدا نبود. بویِ خوشِ نذری با بویِ اسفند در آمیخته بود.
ناشکیبا و خسته از انتظار، گوشی را دست گرفتم و صفحاتِ مجازی را بالا پایین کردم. به پیجِ پریگل رسیدم که دیدم عکس جدیدی گذاشته است: عکس «امیرعباس» بود، در لباسِ عربی و با سربند «یاابالفضل» رویِ دستهای عمه، انگاری به مراسم شیرخوارگان حسینی رفته بودند.
کلی قربان صدقه بچه رفتم که دقیقاً شبیه محمود بود و البته چشمهای سیاهِ وِرِنگ وِرِنگش به پریگل رفته بود.
از خیابانِ روبرو دسته میآمد. دو نفر مرد، دو کُتل بزرگِ مخمل پوش را در ابتدایِ دسته حرکت میدادند. بعد چند نفر دیگر، پرچم بزرگِ حاوی اسامی چهارده معصوم و نامِ هیأت را در پشتِ سرِ کتلها در دست داشتند. سپس نوبت به عدهای از ریشسفیدان و مردان پا به سن گذاشته میرسد که با آرامش سینه میزدند. پشت سر آنها، عَلَم بزرگی بود با چند نفر عَلَمکِشِ تنومند که کمربندهای ویژه چرمی بسته بودند و کمک میکردند تا عَلَم جابه جا شود. بعد نوبت زنجیرزنها بود که اکثراً جوان یا نوجوان بودند و سربندهای سرخ و سیاه داشتند. در انتها ماشینِ وانت کوچکی بود با باندها و لوازم صوتی و چند نفر طبل و سنج زن و مداحی که بلندگو به دست و با پای پیاده مرثیه میخواند. مرثیهای که انگار حرفِ دل من بود:
آقا طردم نکنی منو سردم نکنی خانهزادِ خونهتم یه وقت ردم نکنی
ای که کشتی نجاتی، تو مثل آب حیاتی، بده اربعینِ امسال، واسه کربلا براتی
ای جونم حسین، درمونم حسین، کشتی نجات، سامونم حسین
دسته که رد شد، دوباره نگاهم رفتِ سمت خانه. درِ سفید باز شده بود و به ترتیب و منظم داشتند ظرفهای نذری را توزیع میکردند. نوبت به مادرم که رسید، به زنِ صاحبخانه گفت: «قبول باشه... میشه لطفاً یک غذای دیگه هم بدید واسه دخترم که اونجا تویِ ماشین نشسته، آخه بارداره، نمیتونه بیاد تو صف!»
زن صاحبخونه با خوشرویی گفت: «بله که میشه، اونم نه یه دونه که دوتا... یکی هم واسه اون نی نیِ تو دلیش!»
مامان لبخندی زد و گفت: «اگه بخوای تو دِلیهاشو حساب کنی که باید سه تا بدی حاج خانوم! آخه دوقلو بارداره.»
چند لحظه بعد، مامان درِ ماشین رو باز کرد و گفت: «بیا... اینم سه تا غذای نذری، یکی واسه آقا صدرا، یکی واسه دینا خانوم، یکی هم واسه مامانِ تنبلشون که لمیده رو صندلی و نمیاد پایین نذری بگیره!»
به چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم: «از سالِ دیگه، خودمونم انشاءالله نذری میپزیم، منتها تو طالقان، اونجایی که انگار دعاها زودتر به اجابت میرسه!»
- «اون وقت صدرا و دینا هم فرصت میکنند که برن دیدنِ مزارِ آباجان تا بفهمند اسمِ قشنگشون از کجا اومده»
خویشِ همیشه آشنایِ من، ظرف غذایِ خود را به دستم داد!
به قلم سیده مریم قادری
پایان
سخن پایانی:
دوستان و مخاطبان ارجمندم
چنانچه این داستان را دوست داشتید و حالِ خوبی به دلتان آمد، ما را در دعایِ خیرتان یاد کنید.
یا علی