مینیبوس جادویی
شاید بگید مگه میشه پنجاه نفر سوار یک مینی بوس بشن؟! اونم از نوع بنز قدیمیش!! تعجب نکنید، این کار بارها انجام میشد البته از نظر راننده تعداد کل مسافرا با خودش هشت نفر بیشتر نبودن، حالا چجوری میشد؟
ساعت شیش و نیم صبح از تهران (هفت چنار) مسافرا که اکثراً مسن هم بودن، سوار میشدند و ظرفیت تکمیل میشد. چند دقیقه بعد سر تیموری چندتا سوار میشدند، بعد چند تا هم سر خیابون جی، خلاصه تا میرسید آزادی، یه ده دوازده نفری سرپایی داشت.
ساعت هفت و نیم میرسید کرج. مسافرای جوون حیدرآبادی همه ساک به دست منتظر بودند ماشین برسه. اونجا بود که تمام فضای داخل ماشین پر میشد، حتی کنار راننده هم یکی دو نفر به صورت عمودی و ثابت باید می ایستادند و کلاً به یک نقطه خیره میشدند چون نمی تونستند حرکت کنند (جا برای یه نفس اضافی دی دَنبه).
مینی بوس میرسید اول جاده طالقان (دکه) مسافرا پیاده میشدند، یه نفسی تازه میکردند ولی موقع سوار شدن، (انگار حجمشان اضاف میگردی) جا واسه چند نفر نبود!!
حالا این وسط دو سه مسافرهم از قزوین و آبیک اضافه میشدند. به ناچار چند نفر از جوونا میرفتند روی باربند سقف ماشین مینشستند که اتفاقاً خیلی هم بهشون خوش میگذشت.
وقتی به سر بالاییِ گردنه میرسید، فقط صدای موتور ماشین رو میشنیدی که یک دفعه پیرمردی میگفت: «وَچه نمرد مینی پا رَ دُمُتی»
چند دقیقه بعد: «این پا کییِی هَسّه؟»
یکی دیگه: «این وچه ر دس به دس کنین بوشو آقاشی وَر»
نفر بعدی: «اوسکوفته دکردی مای خیک»
بعدی: «داداش هول نده»
تا اینکه مینی بوس نالهکنان میرسید سر گردنه، جوری که غلط کردم خاصی از صدای موتور ماشین حس میشد.
معمولاَ یکی از مسافرا اونجا شروع میکرد به دعا برای سلامتی راننده و تک تکِ چهل و نُه نفر دیگه.
خلاصه چند دقیقه بعد همون چند نفر که روی سقف بودند باید پیاده میشدند و میانبر میزدند تا برسن پایین تر از دوراهی زیدشت. چون اونجا پلیس داشت و جریمه میکرد. بعضی وقتا هم پلیس مسافرا رو پیاده میکرد. بعد که بازرسیش تموم میشد دوباره یه تعداد میموندند بیرون، جا نبود سوار بشن. پلیس هم هنگ میکرد و بیخیالِ گشتن و جریمه کردن میشد، حتی کار به جایی میرسید که به ناچار خودش کمک میکرد تا دوباره همه سوار و جا بشن.
بالاخره یه کم پایینتر از دوراهی راننده باید منتظر میشد تا چند نفر پیاده که با لباس پلوخوری زده بودند به خاکی و همه سر تا پاشون کثیف شده بود برسند.
همه اینا یه طرف، بین رُشنابدر و کَش همیشه یه مسافر بود که باید «واشِبارش» رو هم میآورد توی ماشین و هیچ راهی هم نداشت باید سوار میشد!
این تنها ماجرای صبح پنجشنبه بود. شبیه همین هم بعدالظهرش اتفاق میافتاد. جالبترش هم اینکه فرداش، کل آدمای همین دو سرویس باید برمیگشتند تهران و کرج.
روح راننده با مرام خاطره ما حاج زین العابدین گرشاسبی شاد.
انشاءالله که سالهای سال شاهد خدمات دیگر عزیزان روستا باشیم. آمین یا رب العالمین
به قلم: آقای حمید گرشاسبی
تنظیم کاریکاتورهای طالقانی: سیمرغ
با سپاس از کانال طالقانیها و آوای کش و گروه تولید محتوای درجی
روح آقای زین العابدین گرشاسبی هم شاد.ماجرای جالبی بود.
لطفاً از وبلاگ من هم بازدید نمایید.