نوستالژی جاده و چای
جادهها مثل امروز نبود، پیچها تند و نامهربان بودند و گردنهها گردنکش و رام نشدنی.
باران و برف که میبارید، دیگر خوش رکابان در گِل میماندند و مسافران در راه.
آن روزها کمتر کسی صاحب مَرکب شخصی بود. جانِ روستا بَند بود به یکی دو مینی بوس جان سخت، از همانها که بوی خاک و بنزین میدادند و همه ازشان کم و بیش خاطره داریم. خوش رکابان جان سخت و مردان خوش غیرت، جاده های ناهموار و رانندگی تمام عیار جاده سالاران. جانهای باارزشی که امروز دیگر نیستند اما یادشان در دل تک تک ما زنده میماند.
همان مردان سخت، صبور و بیخوابی که نگذاشتند دلی در دل جادهها بلرزد و مسافری راهش را گم کند.
شادروان حاج فردوس کیان و شادروان حاج زین العابدین گرشاسبی: جاده سالاران فراموش نشدنی طالقان، روانشان شاد.
-------------- خاطره بازی:
راننده سپیدموی دستی مینی بوس را بالا میکشد. این را از صدایی که در گوشم پیچید و تکانی که ماشین خورد فهمیدم. سرم روی پای مادر بود که در میانه راه خوابم برد. از پشت پلکهایم، نور جانبخش سپیدهدمان را احساس میکنم.
قافله سالارِ کهنهکار پیاده میشود. چند نفر از مسافران هم در تکاپوی پیاده شدن هستند. آرام و بی سر و صدا از بین انبوه وسایل و باری که وسط مینی بوس روی هم چیده شده، خود را به در خروجی ماشین میرسانند.
مادر اما تکانی نمیخورد. گویا خیال پیاده شدن ندارد. دلم نمیآید چشمهایم را باز کنم، میترسم طعم شیرین خواب پا به فرار بگذارد.
صدای خروشان رودخانه در گوشم طنین افکنده. نسیم خنک صبحگاهی تنم را به لرزه میاندازد. دلم میخواهد قافله سالار زودتر برگردد تا زودتر هم برسیم.
تلاشهایم برای دوباره خوابیدن بیفایده است. ذوقی که در زیر پوستم پای میکوبد و غزل میخواند، دیگر مجالی برای خواب نمیگذارد. ذوق رسیدن به زادگاه سِحرانگیزم...
سر بلند میکنم. چشمان نیمه بازم را به ساختمانی میدوزم که دقیقاً در سمت چپ من قرار دارد. فقط میتوانم در ورودیاش را ببینم. یک قدم بعد از در را انبوه تاریکی در بر گرفته است. صداهای بم مردانهای از داخل ساختمان به گوش میرسد و هر از چند گاهی صدای کشیده شدن کفش آدمی روی زمین... این باید صدای پای مش شعبان باشد. درست حدس زدم. او با چای هزارجوش دلچسبش دارد از مسافران خسته و خواب آلود پذیرایی میکند.
هنوز چشمانم به ساختمان محقر قهوه خانه زل زده و من در این فکرم که چرا همیشه فقط مردان برای نوشیدن چای به قهوه خانه میروند .علیرغم کنجکاویهای مکررم برای دیدن فضای داخل ساختمان پررمز و راز قهوه خانه، هیچ وقت جرات آن را نداشتم که به آنجا قدم بگذارم. انگار چیزی در وجودم مانعم میشد
با دلزدگی چشم از قهوه خانه میدزدم. قافله سالار زودتر از دیگران برگشته و قلب ماشین را دوباره به ضریان انداخته است. مسافران با عجله سوار میشوند و دوباره حرکت آغاز میشود. ذوق و شوق در دلم جوانه میزند..
و حالا افسوس، نه قافله سالاری مانده و نه مرکبی... نه مش شعبان و نه بعضی از آن مسافران...
سالها از کنار ساختمان غبار گرفته قهوه خانه میگذشتم. دلم میگرفت از غربتش. دلم میخواست سماورش دوباره به قل بنشیند. در دلم آرزو میکردم مش شعبانِ بلند همت، دوباره برای مسافران خسته و از گرد راه رسیده، چایِ کهنه دمِ هزارجوش بریزد. چشمانم به اشک مینشست... نفسم میگرفت از بی وفایی دنیا...
و اما پس از سالها
ظاهر قهوه خانه با نمایی زیبا و سنتی، جانی دوباره گرفته و گلدانهای شمعدانی که از سقف ورودی آویخته شده، هم به دل مینشیند. فضای داخل قهوه خانه بسیار روشن شده اما به نظر میرسد مدل قدیمی خودش را حفظ کرده. چشمهای که در کنار قهوه خانه روان است و لطافت خاصی به آنجا بخشیده، حتماً خاطرات آن روزها را به یاد دارد که پیرمردی چشم انتظار بود تا میهمانان ویژهاش از راه برسند و او با لبخندی بر لب، به چای قندپهلو میهمانشان کند.
در فضای بیرونی ساختمان چند آلاچیق ساده اما راحت برای نشستن مسافران پیشبینی شده است. چای آتیشی و املت مخصوص سرآشپز، در صدر منوی این قهوه خانه قرار دارد. اسمش را گذاشتهاند: «چایخانه سنتی لمبران»
اما من میخوانمش: «قهوهخانهی مش شعبان»
میخوانمش: «نوستالژی ماندگار بایزرودیها»
میخوانمش: «خاطرات سبز کودکی»
درختان کهنسال آنجا میدانند و به یاد دارند مسافرانش را... مسافرانش را... ]مسافران به سفر آخرت رفتهاش را[
و من دوباره روییدم و جوانه زدم از زنده شدنش... از سرپا شدنش... از اینکه دوباره شده خانهی امید رهگذران... از اینکه دوباره جان گرفته و نفس میکشد... گویی همین خاطرهی کوچک دوران کودکیام هم با او جانی دوباره گرفته است.
امروز میبالم به شکوهش و آرزو دارم از عمق جانم که روزهای درخشانی را پیش رو داشته باشد و دوباره خاطرهسازی کند برای فرزندانی چون من.!
نوستالژی فراموش نشدنیام
یادم نمیرود شبی را که در آلاچیقت نشستیم و چای نوشیدیم و با هم خاطره بازی کردیم و تو دوباره خاطره ساز شدی... این بار برای مهدی... پسرک با ذوقی که دوست داشت شبی را در قلب فراخ و مهربان تو کودکی کند.
درود بر مردانی که با همت خود خاطرات سبز کودکیمان را رنگ و بویی تازه بخشیدند. دست مریزاد.
به قلم: دشت گلها کیان
با سپاس از کانال طالقانیها
منبع عکسهای دوم و سوم: مجله خبری تصویری نودی