زمستانهای قدیم
📌 دلنوشته ای برای زمستانهای قدیم
قدیمیترها یادشون، زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی
برفهای سفید رو و چکمههای رنگی کفش ملی رو
از اول مهر، هوا رو به خنکی میرفت. آبان دیگه سرد بود.
مدرسهها بخشنامه داشتند و از وسط آذر بخاری روشن میکردند. قبلش باید میلرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز، لباس کامواییها از تو بقچه در میومد.
کی جرات داشت با یه تا پیرهن تو خونه بگرده؟
دولا، سهلا لباس میپوشیدی، یه بافتنی مامانباف هم روش، جورابم از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاریهای نفتی، و علاالدین سبز و کرمی، از تو انباریها در میومد.
بخاری نفتیها اکثراً یا ارج بودند یا آزمایش، همهشونم سبز و سیاه.
ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند، یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود، تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید پیت بهدست، عین کوزت میرفتی ته حیاط و از بشکه با تلمبه نفت مىکشیدی.
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند!
یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاقها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال.
دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونهی گرم.
اتاقها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری، باید یه نفس عمیق میکشیدی، در رو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی.
تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدن: درو ببند!! سوز اومد!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لولهی سفالی سیمپیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی! دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
روی بخاری هم آشپزخونهی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.
اگر هم نبود، پوستهای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت، زیر عطر پوست پرتقالهای نیمسوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ!
بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره!
سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد.
پتوهای ببر و طاووس نشان و لحافهای پنبهای ساتندوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد!
ولی دلمون گرم بود.
گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون.
دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد.
فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچههایی که با چکمههای رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند.
بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود، ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
حیف که خیلی زود بزرگ شدیم .حیف که خیلی زود دنیا عوض شد .
✍ ارسالی از نویسنده متن:
آقای ایوب مهرانی - از روستای مهران