دعانویسی داسُتان
1⃣ برگردان طالقانی 🔻
زُمُستان بَ که یه غریبه مردُک بیومی دهی میان و کولاک و وَرفی میان، جا و مکانی پی میگردی. مردُم دی چون نمیشناختنش، زیاد میل نُداشتُن او ر خانه شان راه هادیَن. یگهو بِدی یه خانه ای میان، شُلُغه و زیاد رفت و آمد دَره. پیش بَش و سوال کُرد: اینجه چه خبره؟
یکی بگوت: کدخدایی زُن دره فارغ میبو، اما سه روزه پیچ و تاب میخوره و درد میکَشه اما وچه دنیا نمیا. یکی بَگوته او ر طلسم کُردیَن و ما دی در به در پی یه دعانویس میگردیم تا اوییب دعا هادیه اما هیشکی پیدا نمیبو.
مردُک زرنگ بَ. تا اینه رو بشنواُست بگوت: خا دیگه دعانویسی پی نگردین، خدا شماییب برسانده، مُن بلدُم، صد جور بَلکَم ویشتر، هُزار جور دعا میدانُم!
خلاصه که اهل خانه او ر با عُزت و احترام، بَبُردُن خانه ای میان و خرش دی دبستان طِوله ای میان و کاه و جو بریتُن پیشش و مردُک و دی ببردُن بالای خانه، بیخ گرمِ کرسی و آب و چایی و چاشت بیوردُن. او دی یه دل سیر باخورد و گرم دَکَت و دَبه چُشمانُش سِنگین گرده که اوییب یه کاغُذ و قلم بیوردُن و بگوتُن: ایسه بسم الله.. دعاته بِن ویس که زُنُک بَمُرد درد د.
او دی کاغُذه بیگیت و اونی سر بِنوِشت: خودُم به جا، خَرُم به جا، ایسه میخوای بزا.. میخوای نزا!
بعد دی بگوت: اینه رو اویی میان بشورین و هادیِن زائو باخوره!
اتفاقی همینکه کاغذی او ر هادان زائو، زُنُک بنده خدا بُزاست و یه قشنگه وچه ی سالم دنیا بیورد.
آن به بعد دی، مردُکه خیلی احترام کوردُن و چند روزی مهمان بَ بعد دی جیفشی میان، پول و شیرینی داکُردُن و هوا که آفتابی گردی، خرشه ویگیت و بَش.
ایسه نتیجه میگیریم که سواد داشتن، خیلی جاهان به درد میخوره!
حَلا خودُم به جا، خَرُم به جا، میخوای درس بخوان، میخوای نخوان
والّا اصلُون به مُن چی!
😂😂😂😂😝😝😝
🍃🐝 طـالـقـانـی درجـــی ☀️🐞
2⃣ متن فارسی داستان 🔻
یک نفر در فصل زمستان وارد دهی شد و توی برف و کولاک دنبال جا و منزلی میگشت ولی غریب بود و کسی او را نمیشناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غریبه را توی خانههاشان راه بدهند. اما او ناامید نمیشد و همینجور که توی کوچهها میگشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد میکنند از یکی پرسید، «اینجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توی این خونه یه زنی درد زایمان داره و با اینکه سه روزه پیچ و تاب میخوره و تقلا میکنه نمیزاد. ما داریم دنبال یک نفر دعانویس میگردیم از بخت بد این زن دعانویس هم گیر نمیاریم» مرد تا این حرف را شنید فرصت را غنیمت شمرد و گفت: «بابا! کجا میگردین؟ دعانویس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا میدونم!»
اهل خانه یارو را با عزت و حرمت فراوان وارد کردند و خرش را توی طویله انداختند و کاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زیر کرسی گرم نرم جاش دادند، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد. مرد غریب کاغذ و قلم را گرفت و روی کاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، میخوای بزا، میخوای نزا» بعد گفت: «این کاغذ را توی آب بشورید و بدهید به زائو» اتفاق روزگار زد همین که کاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند زائید و بچه، صحیح و سالم به دنیا آمد.
به دعانویس ناشی عزت و حرمت زیادی گذاشتند و چند روز میهمان آنها بود تا هوا آفتابی شد و رفت.
◀️ ارسال داستان آقای: اکبر گرشاسبی
↩️ برگردان شده در گروه طالقانی درجی