قربانت آقا
همیشاک آقا ننه مایی قربان میشُن اما یه ایمروزه مُن میخوام اوشانی قربان بشم
اِی تَن و پَرتی قربان آقاجان
ورف پارو کُردُنتی قربان آقاجان
جانتی چراغ همیشه روشُن
روزُت مُباروک آقاجان
همیشاک آقا ننه مایی قربان میشُن اما یه ایمروزه مُن میخوام اوشانی قربان بشم
اِی تَن و پَرتی قربان آقاجان
ورف پارو کُردُنتی قربان آقاجان
جانتی چراغ همیشه روشُن
روزُت مُباروک آقاجان
روستایم: نازنین عُلقهام، عجیب دلتنگتم!
دلتنگ کوچههای اردیبهشت... برای پونهها و بابونهها... برای بوتهی آویشنی که کنار غرفهی خاربنها، عطر به حراج میگذارد.
دلتنگ قطعهی عاشقانهی مرغ شباهنگ که از دور مینوازد.
دلم برای زمزمهی شعری که بلبل برای گلبرگهای محمدی میخواند تنگ است، تنگ.
چشمانم برای گیسوان پریشان آبشارانت در امواج باد تنگ، است تنگ.
در جولان است مرکب نسیم صبحگاهانت در خاطرم، آنگاه که سبب رقص زیبای شقایقهای دشتهایت میشود.
دلم برای ترنم هر قطره باران اردیبهشت تو میمیرد. برای بوی رنگهای رنگین کمانت،
برای صدای رنگ آبی آسمانت با گُله گله ابرهای اینجا و آنجایت به فغان است.
خدایا...
دلم هنوز در تب و تاب نوای سِحرانگیز نیلبک چوپان است،
و رقص خیالانگیز قاصدکها و پروانهها...
کاش این فاصلهها فقط خواب و خیال باشد.
کاش چوپان دوباره در نیلبکش گریه کند.
و صدای گریهی دخترکی که کوزهی آب را شکسته و کلوشهایش را آب برده است، از گلوی تاریخت بزند بیرون.
کاش رخت رویا را از تن بکنم و و تو را در گذشتههایت، دست نخورده و بِکر بازیابم.
کاش...
به قلم: بانو فاطمه علیشیری، روستای تکیه ناوه طالقان
نَنه جان دَ بُپُرسیاَم: آقاجان تیاِیبَ گُل دی میخری؟
بگوت: نه بَبَه جانُم، ولی هر چی دامُن میخری، گُلدار بَ!
عشق یعنی درکِ آن چه هسته، نه انتظارِ آن چه نی
عکس: بانو آزاده
در همین راستا شاعُر میگو:
بیو گُلدارِ دامان، بشیم تا کوه و باغان
مینی بالِ بُدارُ، بَرُخص چون گُل عُذاران
آقاجانُم آلزایمر بیگیتی بَ و هیشکی ر نمیشناخت.
یه روز بیامی مایی خانه. عَسکِ مشهد چند سال پیشان که دسته جمع، با ننجان خدابیامرز، بشیبیییم زیارت، طاقچهای سر دَبـَه. یِگهو بُراق گِردی کو: این مـَردُک کیه مینی زُنی کنار اوستایه و او ر بغل گیتیه؟
جالُب بَ... ما رو یادا کُردی بَ... خودشه یاد نمییورد امبا هنو ننجانِ میشناخت و میدانُست اویی زُن و زندگی بیه.
عکس از: مهدی ویسانیان
کاری از گروه تولید محتوای درجی
یه وَختی دی جلال، سیمینیب نامُه بنوشتی بَ
و آن وَختی که همدیگه دِ دور بییَن
که:
«هر کی یی همرا گَپ میزَنـُم، اولین کاری که مینُم اینه که یه طوریایی انگُوشترِ حلقهمانه اویی چُشمی پیش بَکشُم
تا که او مُن دِ بپرسه: عِه! زُن بیگیتییِی؟
مُن دی گَپ ر بَرسانُم تا تییِی سَر
و بَهد دی عَکسته نُشانُش هادیـَم!..»
ایسه الان کُجاین این جلالانِ طالُقانی عاشُقی بلد؟
از مادربزرگم پرسیدم:
_ ننه! روز خواستُگاریت چی تُن کُورده بییِی؟
_ یادوم نی کو بَبه جان، پِنجا سال پیشان بَ!
آبّا از آن سرِ اتاق بگوت:
_ یه قُورمُزه دامان کو قیطاندوزی زَرزَری داشت..♡
به افتخار عاشقیهای نجیبانه و بادوام
عکس از: حمیدرضا هلالی
پدربزرگ در طالقانی با این کلمات خطاب میشود: آبا، گَت آقا، پیله آقا، آقجان و مادربزرگ با کلمات: گَنننه، گَته ننه، پیلا ننه، نَنجان
به دخترش میگفت: دُتر و «پََرَپاتی نیزی» تکه کلامش بود، «کلاه نماند شیرزوک» هم لقب پسرش. با اینکه 25 سال بود از ایران آمده بودند، مرتب در خانه با بچهها طالقانی صحبت میکرد و از این بابت به خودش میبالید. هر چند یادش میآمد که پسرش وقتی کوچکتر بود، قهر که میکرد برای اینکه لج بابایش را در بیارد، میگفت:
I don’t like Taleghani I like Spanish
اما همه اینها چیزی از عشق به طالقان کم نمیکرد. هر وقت فرصتی پیش میآمد، پدرخاطرات شیرینش را ورق میزد. جالب آن که 90 درصد خاطرات زندگیشان، از طالقان بود.
به یاد میآورد روزی را که سوار الاغ پدر بزرگ شده بودند و آنقدر چهارنعل رفته بودند تا صدای همه اهل محل درآمده بود و پدر بزرگ عصبانی شده و می گفت:
یا عصرهایی که سراغ گوگَل میرفتند و قبل از رفتن، پیلا ننه سفارش میکرد:
اما آنها گوش نمیکردند و بارها زمین خوردن از روی الاغِ لخت (بی پالان) را تجربه کرده بودند.
صدای مادر بزرگ هنوز در گوشش بود که:
و نان دورهای که همراهش میکرد و میگفت:
یاد میآورد روزهایی را که نقشه میکشیدند برای شبیخون به باغ همسایه. برای خوردن چهار تا کالِ سیف چه کارها که نمیکردند.
اما حالا هر چند از آن شور و نشاط خبری نیست، اما عشقِ به طالقان هنوز هم باقی است.
عشق به طالقانی که با گندمزارهایش هزاران خاطره داشت،
از گندم چینی تا کُلش بار،
از چپر سواری تا کاه بار،
از قایم شدن توی انبار کاه،
تا سوار شدن وسط میانبار.
عشق به طالقان با چشمهسارانش هنگام اویار،
از دختران کوزه به دوش تا پسران چارودار،
از پیلا چرنا تا نوبار،
از پاییز تا نوبهار.
به قلم: آقای مهدی رضاخانی، از روستایِ دُنبلید طالقان
یادش بخیر قدیما، شوق و ذوق رسیدن عید و بهار، از سه ماه قبل به خونه هامون سرک می کشید.
مادرم معتقد بود تو شلوغیهای دم عید، نمیشه جنس خوب خرید و فقط بنجله که می ریزند تو بازار. واسه همین، خرید کفش و لباس رو تو آخرهای پاییز و اوایل دی ماه انجام می داد. البته بیشتر پارچه می خرید و یک ماه تموم برامون لباس می دوخت.
بعد تو بهمن ماه تا اواسط اسفند، خونه تکونی می کرد و ده روز پایانی اسفند هم اختصاص به شیرینی پختن داشت.
اون روزا صبح که از خواب پا می شدیم، بوی خوش نون برنجی، شیرینی نخودچی و نون چاییهای مادر تو خونه پیچیده بود. مادرم فر داشت ولی فر کوچیکش جوابگوی اون همه شیرینی نبود و از یه فر دستی حلبی که بهش آپولو می گفتند هم استفاده می کرد.
آپولو خوبیش در این بود که میشد هم روی اجاق گاز قرارش داد هم روی بخاری یا حتی روی چراغ والور.
ما بچه ها هم راحت میتونستیم از دریچه شیشه ایش، توشو دید بزنیم و رنگ عوض کردن شیرینی های خوشمزه ی در حال پخت رو ببینیم.
چون شیرینیهای خونگی مادرم خیلی طرفدار داشت، مصرف شیرینی عید ما چندین برابر بقیه خونواده هایی بود که شیرینی بازاری می خریدند. حتی بعضی از فامیلای نزدیک که برای عید دیدنی میومدند، موقع رفتن یه مقداری از شیرینیهامونو با خودشون می بردند. به همین خاطر، شیرینی پختن مادر، بیش از یک هفته طول می کشید و تو تموم دَگ و دوجههای خونه، شیرینی انبار می شد. (سلطان احتکار شیرینی: مادر)
آخر اسفند که میومد، دیگه کارهای مادر تموم بودند و فقط میموند درست کردن ماهی پلوی شب عید. تدارک آتیش چهارشنبه سوری با پسر خونه و چیدن سفره هفت سین هم همیشه بر عهده ما دخترهای خونه بود.
خوشی و شادی قلبم از یادآوری این خاطرات تقدیم به مادر هنرمندم بانو میرزکی
ننه جانم سرت سلامت، جانت ساق و لبخندت پاینده
به قلم: سیده مریم قادری، اهل روستایِ اورازان
طالقانی درجی و کانال طالقانیها
دیباز شروع میگردَه
تُندَ وارانان،،، وازِ چتران
دُلشوره هایِ خیس بُخورد
چُراغهایِ قُرمُزی پشت، فالهایِ نَم بَکُشی
قُرمُزَ اناران،،، سبزَ نارنگیان
دیباز شروع میگردَه
روزهایِ نُصفَ نیمَه،،، شِوْ هایِ بی اُنتُها
عطرَ تلخَ قهوَه،،، کافهای کُنج
خط خطی نیمکتان،،، شلوغَ ایستگاهان،،، صبورَ تُرافیکان
شروعَ دوبارَه زُندوگی
پُر از ولگی بو، خاکی بو، عُشقی بو
سُلام به پائیز کو میآیَه
سلام هَمساده خوبی؟ خوشی؟ کُرچی؟ ساقی؟
سَره خور همساده کُدامانه؟ ما شَص سالُه که زُن و شووَریم!
اِ.. راست میگوئی؟ چُ خوب!
تازه دِبییَم تو دِ خواستگاری کُنُم!!
آخه مُن تو رِ خیلی دوس دارُم هَمساده!!!
سَره خور هَمساده کدامانه... ما شَص سالُه...
واستا بِینُم بَگوتی یهکیه دوس داری؟
چرخه صبحگاهی یک آلزایمر عاشقانه... همسر یا همسایه، مسأله این است!
صبحتان عاشقانه عِزیزانِ جان