درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۵۲ مطلب با موضوع «خاطرات و داستانها» ثبت شده است

سلطان بدن

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ق.ظ



یه روز، چندتا از اعضای مهم بدن، با هم مینیشن در مورد این که کی سلطان بدن هسته، گپ میزنن.

خلاصه که گپ گپشان داغ میبو.
❤️ قلب میگو: معلومه که سلطان بدن مُنم.
👀 چشم بگوت: بنیش جاتی سر، جایی که من درم تو چکاره ای؟!
👅 زوان بگوت: نخیرم، من سلطانم!
👂 گوش دی بگوت: منم!
👃 دماغ راه د َبرسی بگوت: من سلطانم.....!!

خلاصه اینانی گپ گپی میان، گته روده میا اوشانه میگو: خــــــــــا، بگین بینم شما چیدانی گپ گپ مینین؟ مگه نمیدانین من سلطان بدن هستم!

دماغ بگوت: بشو رد گن بدا باد بیـا، جایی که قلب و چشم درن، تو چکاره ای؟
قلب و چشم دی مغرورانه بگوتن: دماغ راس میگو، بشو رد ّکارت!

روده بگوت: خا، من شما رَ ثابت مینم همه کاره هستم..!

چشمتان روزِ بدَ نِینَه...
این روده یه روز، راهی دمَ دَمیونده....

بعد یه روز، چشم بزّی دُرگا 🙀
قلب، تاپ تاپ ماسی 😓
دهن دَوَست گردی
دماغ گو اصلا کیپ گردی 😷

یک دفه همه همدیگه ای همرا داد بزّیَن: آی ما غلط کردیم... اصلا تو همه کاره ای¡
جان اون نَنُت راهَ واز کن ما بَمردیم
😂😂😂😂😂


خا، این متن از جایی برگردان نگردی خودم دَ بنویشتم، حقیقت بترسیَم منی روده دی راهَ دونده، اویی مجیزه بگوتم 😂😂😂


✍ نوشته:
    آقای سیدمصطفی افتخاری - پراچان


TaleghaniDarji
❤️_______👂👀👃_______👅
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۳
درجی طالقانی

داسُتانِ ازگیل!

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ



سلام مینُم خدمت همه خُجیرِ همشهریانم. ایمشو میخوام تهریف کُنُم چُطو گردی که خودمانی "کُنُس" اُسمش در تهران و شهرانِ دیگه، "ازگیل" گِردی.
خُب میدانین کو این میوه، یه میوه بومی، مختص کوهپایه های البرزه و در گیلان، مازندران، ♡طالقان♡ و جنگلهای شمال ایران، در میا و رشد مینه.
خیلی دی خوشمُزه هسته و خواص زیادی داره. ایسه بشیم سر اصل داسُتان...

قِدیمان، یه تهرانی مَردُک، بَش گیلان، رفیقشی خانُه، میهمانی. از قضا آن شو، چله شو بَ و میزِبان، بعدِ شام، یه گته چَلکی میان، اوییب "کُنُس" بیورد.
تهرانی مَردُک، تا آن زمان، کُنُس نِیدی بَ. خودشی وَر بگوت: این گندیده میوه هان دیه چی هسته؟ بعد، بِیدی میزبان و یالانش، آنه ر میخورُن. او دی یه دانه ویگیت و محضِ رعایت ادب، با اکراه، باخورد.
خیلی او ر مُزه کُرد و بفهمست، برخلافِ قیافُش، یه خجیره میوه هسته. این بَ کو وختی میخواست وَگرده تهران، یه چَن کیلو کُنُس بَخری و سوغات بیورد.

شو که بَرسی تهران، فامیلانش بیومیَن اویی دیدن و خیر مقدم بگوتُن. او دی کُنُسِ سوغات رو میوره و تعارفشان مینه و کلی دی از مُزه و خواصش گپ میزنه.
فامیلان میخورُن و اوشان دی خیلی مُزه شان مینه. سوال مینُن: اینه ای اُسم چی هسته ما دی بشیم گیلان بَخریم؟
مَردُک هر چی فکر مینه، یادش نمیا نامُش چی بَ. خلاصه کو میگو: ایسه هرچی.. از گیلان دِ بیومیه، شما دی بگین: از گیل!

📚 برگرفته از کتاب محمدولی مظفری (محقق فقید گیلانی)

🍃🍂 __ طالقانی درجی __ 🍃🍂

🔸 خواص کُنُس (ازگیل):

خواص دارویی ازگیل از روزگاران بسیار دور مورد توجه بوده و سرشار از ویتامین‌های «ب» و «ث» است.
بقراط، ازگیل را برای مبتلایان به ترشی معده و مدفوع سوزان و عوارض تب نافع می‌پنداشت. همچنین برای فشار خون و چربی خون و قند خون مفید است. درمان آبسه دهان و گلو با جوشانده برگ ازگیل -درمان آنژین با جوشانده برگ آن -درمان برفک با برگ آن-منظم کردن قاعدگی -درمان سالک با جوشانده برگ -درمان اسهال بچه‌ها با جوشانده برگ -منظم کننده کار روده‌ها -جوشانده برگ ازگیل ورم گلو و ناراحتیهای حلق را از میان می‌برد.
همچنین به طور سنتی در گیلان از "آب کونوس: برای درمان دهان درد استفاده می‌شده است.در درمان اسهال ساده-خونریزی داخلی -ورم روده-زخم دهان -تورم مخاط گلو با مضمضه آب برگ درخت ازگیل سودمند است.
👈 دقت کنید:
هسته ی ازگیل به علت داشتن اسید سیانیدریک، عنصری سمی است و خوردن آن خطرناک است.

📚 برگرفته از ویکی پدیا

📝  تهیه متن، عکس و برگردان:
       بانو سیده مریم قادری، اورازان

TaleghaniDarji
🍃__________:☀️:__________♡
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۰
درجی طالقانی

خاطُره ننه جان و نقلک آدُمِ بی نماز

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۳ ب.ظ

نقلی بود، نقالی بود، زیرِ حمام، گودالی بود
ننه بزرگم، خدا بیامرز، هر وقت میخواست مای بَ قصه بوگو، اولش این جمله رِ میگوت. ما دی همین که این گپ میشنوُستیم، سر تا پا گوش میگردیم و جیکمان دَر نمیامه تا ننه جانم مای بَ هر شو یه نقلُک بوگو.
منی ننه جان، خدا بیامرز، مثل همه ی طالقانیان، خیلی با خدا و با نماز بَ. تا نمازشه نمیخواند، سفره ی غذا ر وسط نمیورد.
همیشه دی میگود: اول سجود، دوم وجود.
ما دی هرچی میگوتیم: ننه جان اول وجود، دوم سجود! 
اویی مرغ یه پا داشت.
خودش گو خدا بیامرز، نماز جعفر طیار میخواند و وَختی نماز وامیستا، ول کن نَبه. ما رِ دی امر میکُرد، نمازمانه اول وقت بخوانیم. گر چه ما هنوز به سن تکلیف نرسی بییم، ولی هر وقت میشی یِیم ننه جانمی خانه، باید نماز میخواندیم. نماز بخواندنه  دی خود خدا بیامرزش ماره یاد دا بَ.
هر وقت دی ما تنبلی میکردیم و سختمان بَ بیشیم خنک اوی همراه، وضو هاگیریم، این نقلک مای بَ تعریف میکُرد:
 
روزی مرد ثروتمندی میشو خدمت پیغمبر خدا صلوات الله علیه و میگو: یا رسول الله، من آدم ثروتمند و دینداری بیم ولی یه مدته، یواش یواش منی گله ی شتره و گوسفند بلا بیگیتی و روز نی گو چَنتا از منی گله ی مالان، حرام نگردن. اگه  به همین منوال پیش بشو، منی گله د چیزی نمیمانه و من فقیر و بیچاره میبُم. دست ب دامنت یا رسول الله، منی بَ فکری کن.

پیغمبر، قدری فکر مینه و او رِ میگو: بشو خانت و در محله ت خوب بگرد بین چی پیدا مینی!
 
این بنده خدا دی میشو میگرده و هیچی پیدا نمینه. دوباره خدمت حضرت میرسه.

 باز پیغمبر خدا میگو بشو خوب همه جا رِ بگرد...

و مرد دوباره میشو و همه جا رِ خوب میگرده. از پشت بامِ خانُش، یه دندان کرم خورده پیدا مینه و میاره خدمت رسول خدا و میگو: خوب همه جاره بگردیم و جز این کرم بخورده دندان چیزی پیدا نکردم.

اون حضرت دندانِ ومیگیره و میگو: مشکل همینه! این دندان یه آدُم بی نمازه و غُراب بیاردی تی بامی سر، بنگتی و بخاطر همین، خیر و برکت دَره از تی یی زندگی میشو...

و نتیجه اینکه آدم بی خدا و بی نماز، هر جا بشو اون خانه ی خیر و برکته میبره.
ما دی با همین نقلک ننه جانم، از وچگی و هنوز به سن تکلیف نرسیده، نماز خوان گردی یِیم.
قدیمیانی دل، خیلی پاک بَ و زندگیشان دی خیلی خیر و برکت داشت. خدا همه ی پدر بزرگان و مادر بزرگانِ رحمت کنه 🌸🌺🌸


✍ نقل خاطره: بانو شهناز فلاحی، کولج
عکس از: آقای محمد بلالی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۰۳
درجی طالقانی

دندان کشان

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ب.ظ

گپ گپ:
      دندان کشان

اون وختان یا همین الانان دی وختی کیشکه یالان، تازه دندان در میوردن، اونانیب دندان کشان دمینگتن.

پوس بکنس گندم و یخورده لوبیا، با گوشت، می پتن و کاسه کاسه هامیدان خانان.
این یعنی که دندان خیلی مبارکه که اویبه اندی عزت و احترام قایل میگردن. 

داشت سر می رفت حوصله ام.
از بس عین چاقوی لب پر شده دیواره ی دهانم را خط خطی میکرد. آن شب در خواب.  زبانم که  چرخید، تازه فهمیدم دندانم شکسته و عین نیش تر منتظر بریدن هر چیزیست که بخواهد بر ساحت سر شکستگیش اهانت کند.

صبح
جور چین عقل با وضعیت موجود دهان و جیب و دندانپزشکی بر سر میز صبحانه کلنجار می رفت.
و زیباترین تصورات در برابر وضع موجود به بی ریخت ترین شکل ممکن تصویر سازی می شد و در عین حال مراقب بودم که از سر  غفلت قند به دندان پوسیده نرسد، که فریاد بی هنگام، خواب از اهل خانه برباید.

دفتر چه ی سلامت را با آرزوهای طرح تحول با خودم در مترو همراه کرده بودم و می رفت قطار و ذهنم به هر سوی که از ایستگاه حسن آباد پیاده و راهی پارک شهر شدم تا در درمانگاه اختصاصی خودمان!
درمانگاه فرهنگیان نهایت پازل های تخفیف را  گرفته باشم.

خانم منشی  که از پشت شیشه مثل نوار ضبط صوت تند تند حرف میزد داشت می گفت که : هفته ای یک روز دکتر داریم  و نوبت بگیرید و تشریف بیاورید و هزینه ی آن تا حدود ...
و من در مسیر برگشت  در شلوغی مترو، آویزان ذهنم و درد دندانی که حالا همراه بود با یک دلمشغولی نا متعادل میان قیمت و کیف و جیبم،  بودم.

ساعت به اذان مسجد ظهر بود و من در خیابان بلاتکلیفی.  تابلو می خواندم به وفور از بانک و پزشک.
که از نوع دندانپزشکیش هم کم نبود که نا خود آگاه از پله های یکی در حال بالا رفتن بودم که در اتاق انتظار سه نفری در سکوت و من نمی دانستم با منشی آنجا دهانم را چطور باز کنم که هم دندانم را دیده باشد و هم حرفم را زده باشم و هم سکوت نشکند.

آن شد که به جای سلام دست به سینه شدم و پر سیدم دکتر مرا می پذیرد ؟ که به اشاره و کوتاه گفتند : بنشینید و سر در موبایل با لبخند هایشان فهمیدم که باید من هم مثل آن سه موبایلم را فعال کنم.

آن دو دیگر با پرستیژ پا روی پا نهاده بودند و آرام در پناه مبل راحتی و من در خودم ناجور در پی جور در آوردن هزار چیز...

دکتر که بیرون آمد با مریض.
  منشی به اشاره گفت که من همانجا دهانم گشاده و به ایجاز کلام و وقت ،خواسته در داده.
که چنین شد. و فرمودند : پوسیده است و بنشین و من دوباره نشستم تا...
روی تخت دندانپزشکی پس از یک نگاه گفت : که باید ایمپلنت شود و هزینه اش یک و نیم می شود و من عقربه از ساعت ذهنم پراندم که ...
دست به آمپول گفت: بکشم یا...
💉
جایی برای فکر نبود و واضح بود پاسخ،  که بی تامل، میخ سوزن رفت تاانتهای ریشه ی پوسیده ی نداری و فلاکت.

کلبتین با چند حرکت گاز انبری از بنیاد بر آورد یکی از داشته های مرا. به مبلغ یکصد هزار تومان. 💰

اون روزان، شاید ده سالم ویشتر نبه که دندان درد امان نمیدا که بگوتن دکتر  بیومیه گوران و من دی دکتم کوچان که کجه دره،  که بفهمسم مای رفیق همین حسن آقای خانبابایی شانی خانه دره.

بشیم خانه ننمه بگتم که دکتر بیومیه فلانجا و میخام...  نمی دانم چندیک،   منه پول هادا یو بگت بشو بکش.
همین!
من دی با ترس و لرز،  اما ناچار در بزیم و دل شیم آقای خانبابایی خانه،  خدا بیومرزه خیلی مرد شیک و مبادی آداب و خانه دی برق میزی از نظافت .
اتاقی وسط، اون  قالیی سر دی یک پارچه کتیبه  که وسطش یک استمبلی تنوری خاک دَبَ. 

سر تان درد نیورم اچین گترم آدمانی جور بنشتم قالیی سرو با خجالت دهنم واکردم که دکتر بینه که نغافل سوزن فرو شه تا بن کتار و دیه مهلت ندا ما یک نفس تازه کنیم و مای لب و لوچه گردی کندیل و شروع کرد به گزگز کردن و من اونور نشتیبم و اونان میگتن و می خندین تا ...اون کلفتنگی سر کله منی دهنی دل پیدا گردی.
مثل توور که کنده ی دیم گیر کردی بو.   منی کتار با هر تکیم، جر و جیر و چپ راس میگردی
تا بلخره یک دوشاخ ورازی جور دهنم دَ  در اومه.
تا بشیم فکر کنم که چی گردی که یک گوله پنبه دبه انبری دم که منه بگت
آب دهنته بریز بیرون.

من از حول و درد و بچگی و نفهمی ، تشخیص ندام که تف کُردُن با آب دهن بیرون کردن فرق داره
 محکم یک تفففف  همراه با پوف کردم که تنوری خاکسر کور گرد کُرد و دپیت و دپات اطراف و بنده خدای تمیز قالیی سر و من از خجالت وختی یک نگاه کردم دور و پرم میخاسم زمین دل شم که دکتر با غیظ بگت دهنته باز کن!!!

اونجه من تازه بفهمسم که دقیقا منظورش از دهنته واکن یعنی که دهنته دبند!
و بهتره که همین الان دی من دهنم به رسم ادب دوندم.
🙈

✍ به قلم: آقای مسلم آهنگری _گوران 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۱
درجی طالقانی

ننه جان و شگرد کرسی

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ


یادمه کرسیی بیخ میختوم و وقتی صبح میگردی، ننه ام هرچی منه صدا میکرود، من بیدار نمیگردیم بشم مدرسه.

اتاقی دره واز میکورد و آنطرفی پایه کرسیی لحاف جر میکرد، خنکی که میامه کرسیی بیخ  باعث میگردی من خو ده بیدار گردوم.

اینم شگرد بیدار کردن من توسط ننه جانم....

نقل خاطره: فرشید یزدانی_خسبان
عکس: بانو الهه تاج الدینی_حسنجون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۹
درجی طالقانی

داستانک: مترو صبح یک روز پاییزی ~🍁

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ب.ظ

آورده اند، در یک صبح پاییزی، تیغه ی آفتاب عالمتاب، بر پهنه ی ایستگاه مترو تابیدن گرفته بود.

در وجنات خلق منتظر، آژنگ نگرانی و تعجیل  رفتن، نقشها بسته و کله ها همگی، به یک سو متمایل گشته بود
و درد انتظار متحمل می شدند.!!

اخم های  هولناکی  در جبین ها پدیدار گشته  که اگر  شرم و حیایی حادث  نمی بود  ، خرخره ها  بود که زیر دندان ها و آرواره های لرزان از سرما ،  خرد می شد.
 
هر لحظه ،  جماعت  به زیادت می رفت  و چون   روز رستاخیز
، فوج فوج ، از سر و کول همدیگر بالا می رفتند.
ولی چیز غریبی که از این جمعیت خواب زده ی نا منتظر می نمود، همبستگی آنها بود.!

هدف همگی، درهای  واگن  بود که خیز  برداشته  و  نشانه
 رفته بودند!

خلاصه ، از انبوه این مردمان
 سخت کوش ،  ولوله ای  شنیده نمی شد.

در این میان ،  مردی  میانسال و راست قامت ، با دک و پوزی فرنگی  با  کراوات و  البسه ای  وزین  و عینکی دودی  ، با سری جنبان به آدمها ،  عجیب و غریبانه  نظاره ها می کرد...
گویی دانشمندیست  که  اندر احوالات عنصری کمیاب ، سخت تفحص و  موشکافی می نمود. 🕵
این حضرت اجل،  به آن تجسس، بسنده نانموده و زیر لب های دائم الجنبان خود ،  گویی بلغور می نمود.
عجالتا با همتی استوار، در حال جذب مستمعین، تلاشی غریب، آغازیدن می نمود.

 او   همچنان  ؛ نگاه های خسته ی شهود را  به سمت خویش طلب
 می نمود .
خرده فرمایش ها بود که از مدخل دهان ،  تولید می نموده  که مزید بر احوالات گشته و شکرها  پاره می گشت.
در لحظاتی اندک ،  همانند
 سفرنامه ی ناصری ، شرح  ماوقع و مخاطرات  خویش  ،  در بلاد
گونه گون   فرنگستان ، به تفصیل، شرح می دادند . به این  مضمون که:
__ در ایستگاه متروی شهر شانگهای بودم.. که جمعیت فوق  کثیری ورود و خروج میکنند و به سان اجتماع صدها آشیانه ی مور، در یکدیگر  می لولند
و حتی به غایت کف دست، زمین هم  به چشم نمی خورد.
انظباط و نظم، بیشتر از پایتخت ما، رعایت می گردد.
همگی، پشت گردن ایستاده، سکوت نموده و تلنگری به هم حواله نمی نمایند . سپس؛
آهی سرد و طویل از حلقوم کشیدند و متصل به نشخوار قبل، فرمودند:
___آه چرا نگفتم؟؟
در لندن و رم هم که سکنی گزیده بودیم، نیز، مخلوقات با مناعت طبع فزون تری، مهربانانه، با هم سلوک می نمودند. با اینکه صدها نفسکش، به طور  قائم و ساکن، ایستاده بودند، لیک همگی به آهستگی سوار مرکب آهنین  می گشتند و دریغ از اندکی هول و سایش.

و همچنان بدون وقفه، خاطراتش با طیرانی
 بلند از  ممالک باختر به مشرق زمین فرود آمد و اندر رفتار و احوالات  هندو ها و چین و ماچین به فوریت، افسانه ها تولید نموده و به جماعت متحیر حاضر، نقل گردید.

غریب تر از هر چیز، دهان ایشان بود که بسان آسیاب، مدام، باز و بسته می شد و خروار خروار، آردِ شرح حالِ مترو های فرنگستان، بیرون می ریخت و دم به دم، آه می کشید به برودتِ خزان.

بازار خاطره گویی داغ گشته و افرادِ حاضر که سرها از گریبان به در آورده، موبایلها از خجلت در کنج مشتها پنهان نموده بودند
و با دقتی وافر، گوش جان، به آوای مرد مجهول سپرده می شد!
و همچون تشنگانی که مدت ها حسرت کشیده ی جرعه ای آب بودند، به نوای خردمندانه ی حضرت اجل، گوشها فرا می دادند.

بازار وعظ و خطا به ی مردک، داغ  گشته بود و جماعت با دهانی نیمه باز، در مخیله ی خویش،  انبوه مسافران متروسوار دیار فرنگ را در صبحگاهان، متصور می شدند
که همه با ناز و لطافتی بدیع، پا بر رکاب مرکب آهنی می گذاشته اند و با برداشتن کلاه، تعارفاتی نغز برای همدیگر، تکه پاره می کرده اند و برای داخل شدن، از هم اجازه ها می ستاندند.

لاجرم، در این مکان، رفاقت های گرمابه و گلستان طویل مدتی بود که به نسیان دچار  گشته بود.
در این آوردگاه، به محض رسیدن مرکب راهوار آهنی در مصافی جمعی و گاه جنگ تن به تن استخوانها خرد  می شد، البسه ها یی نابود می گشت، تا نشستن گاهی فتح گردد.

راهیان  مترو حال باشنیدن این سفر نامه مصمم گشته بودند قلندروار معرفتها خرج نموده، این بار آرنج ها و مشتهای گره کرده، غلاف نمایند. تا کهنسالان و کهتران و بانوان، در صفوف مقدم بتوانند اندکی مرکب به کمند ها اسیر  نمایند.

در گرماگرم این دگرگونی اندیشه و تزکیه ی نفس سرکش، به ناگه صدایی نحیف از گلوگاهی  نامعلوم شنیده شد که: ای جماعت، قطار ..قطار...
و لختی بعد، شیهه ی رعدآسا و پر طمطراق از اعماق وجود این اژدهای غران شنیده  شد.

در همان هنگام که خلقِ  منتظر، شنیده ها و آموزه های ناشناس را در عمق جان خویش هضم می نمودند، فردی درشت اندام و مجهولی  که  سرو شکلش  معلوم نمی گشت، همچون پهلوانی دلیر، اژدرآسا، با یاری ضربات آرنج و مشت های سنگین، جمعیت صبور را می شکافت و حریفان  خرد را چون  برگهای  خزان درو نموده و به زیر دست و پاها می  افکند.
پهلوان غافله سالار  در این میدان به قدرت خویش اکتفا ننموده و کیف غول آسا بر فرق  این و آن نیز  می نواخت.
سر انجام او پیروز  میدان گشته و اولین نفری بود که پا بر مرکب می گذاشت.
خیل مجروحان زمین  خورده و سایر مسافران مغلوب، در دل دشنامها به ایشان دادند و متعجب بودند، که آخر این پهلوان قدرتمند کیست که آن   همه نصایح و سفر نامه ی ناشناسِ فرنگ رفته را به کار نبسته است و مشتاقانه  پس از سوار شدن بر مرکب، به دنبال پهلوان می گشتند.

ولی هر مسافر، به محض پا نهادن در آستانه  رکاب قطار، پهلوان فاتح را که نظاره می کرد آه از نهادش بلند می گشت و جبینها مکدر آن یل میدان کسی نبود به جز همان راویِ سفر نامه که در حین ستردن غبار از گیسوان و البسه ی گران سنگ خویش، تبسمی نموده و دانه دانه هر مسافر بی نوا را  با لبخند بی نمکی استقبال می کرد.

✍ نویسنده: آقای ایوب مهرانی طالقانی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۳
درجی طالقانی

خاطُره ی "طالقانی اتوبوس" آقای مجید آهنگری، مُنو بَبُرد به پِنجاه سال پیشان...
بَعله، از اتاق فرمان دِرجی، اشاره مینُن که سره خورِ صغیر! تو پِنجاه سال پیش کُوجه دِبی یِی که بخوای آن موقع دِ خاطُره داشته باشی! 🙄

خُب گپشان صحیحه، آن سالان، گمان مینُم آقامی ریش و سیبلیان تازه سبز گِردی بَ
پَس تصحیح مینُم: خاطُره ی مذکور، مُنو بَبُرد به حدود بیست سال قبل. 🤗

آن موقعان، طالقان بشیَن ما، یه سفر تمام عیار بَ. اوُل کو باید خودمانه میرساندیم ترمینال، که گمان مینُم اگه درست یادم باشه، سر کسریِ کرج، روبه رو جایی که الآنان، تالار نژاد فلاح، بُسات گردیه، آنجه اتوبوس میامی، مردم جمع میگردین و میاردشان تا منگلان. بعد ما منگلان دِ قاطُّر کُرایی میکردیم و یا علی، دربند سَر دِ جواَر میشی یِیم تا اورازان.

ایسه مینی خاطُره مربوط به همین اتوبوس هسته. آن موقعان، مُن هنوز مدرسه نشی بیَم، اما از آنجا که آقام همیشاک برای باسواد گردین ما عجله داشت! یه کور سویی از بُخواندُن و بنوشتین، ما ر یاد هادا بَ. به طوریکه مُن با اکثر حروف الفبا آشنایی داشتُم و شوق زیادی در بُخواندن متنها، علی الخصوص تابلوها و سردر مغازه هان و اطلاعیه هایی که اینجا آنجا نصب بَ.
خلاصه یگ روز که ما با همان اتوبوس کذایی، در حال بشیَن به دیارِ نازنینِ چون جان عزیزمان، بی یِیم، این صندلیهانی روکشی سر، عَسک یه قشنگه اَرابه بَ و مُن دی که شیطان وچه بیَم، به جای اینکه قشنگ و معقول، صندلی یی سر بنیشُم و از مناظر جاده، لذت ببرُم، کَلُمه وگردانده بیَم و پَسِ کَله می، مناظر! و تجسس میکُردُم که چُشمانم به این قشنگه اَرابه بَکت.
ایسه یه ارابه ی تنها نَبه، بلکه یه چند کلمه ای دی، بالای آن بنوشت بَ. ما دی کور سوی علمِ_مانه به خدمت بیگیتیم و چُشم و ذهن و سواد و کلام! دست به دست هم هادا تا ما آن دو کلمه حرفه بُخوانیم.
عرضم به حضورتان که بنوشته بیَن: سُفره بخرید!

بعد آن همه جانکَنش و تلاش در بخواندن مطلب، حَلا این سوال مینی ذهنی میان تولید گردی که خُب حَلا این سفره بَخریَن، چه کاربرد و بقولی صنمی در این جا داره؟
اتوبوسی میان، سُفره به چه کار میا؟
نکنه این راننده، تولید سفره داره و دَره خودشی ب تبلیغ مینه؟
شاید دی غیر مستقیم اشاره مینه به اینکه وختی میخواین اتوبوسی میان چیزی باخورین، حتماً سفره پهن کنین تا اتوبوس کثیف نگرده
شاید دل خوشی از ایزار پارچه ای طالقانیان که همیشاک میانُش نان و پندیر دره و سفری میان، جزء محالاته که از غذاخوریانِ بین راهی غذا هاگیرُن، نُداره و با این جمله میخوا طعنه بزنه و بگوئه: سفره (ترجیحاً مُشمایی) بَخرین و از رستورانی غذا استفاده کنین!

خلاصه که این کیشکه مغزمی میان، تا برسیم منگلان، هزار و یک جور تحلیل و تفسیر برای این جمله بیامی و آخُرُش دی به جواب قانع کننده ای نرسیَم.

ایسه ننه دی باخوتیه و آقام دی شُش تا ردیف صندلی آن وَرتر دَره و با مردایی که کنارش بنشتیه غرق گپ بزینه و نمیشا اوشان دِ سوال کنم که منظور این پیام بالای ارابه چی هسته؟

چند باری بیومیم موضوعه فراموش کُنمُم، بیصحاب این کُنجکاوی عظیم وَچگی نمیَشت دو دِیقه آرام گردُم. تا بالاخره دَم دمایِ برسین، آنجا که تابلویِ خوشایندِ اورازان: زادگاه جلال آل احمد ❤️ هویدا گِردی، یک بار دیگه وگردیَم و مَتن و عکسه با هم مرور کُردُم.

مینی ناقصه عقل، اخطار میدا: یالُک جان، بِین این پیام و عَسک، قطع به یقین یه ارتباط معنایی وجود داره، سفره رو چُه به کارِ ارابه و اتوبوس!
بعد دی که خوب دقت کُردُم بِیدیم این کلماتی میان یه چیزانی انگار کَمه...
باز کیشکه مغزمی دُل، آشوب گردی...

همین میانه، شاگُرد راننده داد بِزی: آقایون خانوما رسیدیم! به سلامت!

تازه همان موقع بَ که پیام کَشف رمز گِردی. ارابه ای سَر بَنوشت بَ: سفر بخیر! ☺️

و به این ترتیب، مایی سفر و نوسوادی تمرین، به خیر گردی ☺️😌

ایسه این روزان که مترویی میان، مردک دَسفروش میا و سُفره میروشه، مُنه این خاطُره یاد میا و خنده م، مِیره! مسافران در حال چُرت مترو دی تعجب مینُن و دلشانی میان میگون: این توره دُترک چبه نیشش وایه؟! 😅😆😁

✍ نوشته و اجرا: سیده مریم قادری - اورازان

دریافت فایل صوتی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۰
درجی طالقانی

داستانُک: اتوبوسِ طالقان

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ

داستانُک:
       اتوبوسِ طالقان


سُوار گردی ییم به هزار زحمت
اَندی منگلانی جاده ای خاکِ باخوردیم، بموردیم تا اتوبوس بیا .. بیخود نَبَه بعضی میگوتون: اُتول پُس... بس که داستان داشت بیصاحاب
هنوز این سیاه پسروک که تازه نِسائیانی زوما گردیه، دَره داد میزَنه: مسافرای علی سیبیل سوار شن !! جا نَمونی!!!

اتوبوسی جعبه بغلان پُر...
سقفی باربندی پُر
گونی و جعبه ... سیف و جوز

بنشتیم.
قبلاَ درودی یی پیش ،اسم بنویشتی بی یَم، مُون و نَناکُم. سرپایی نَبَه اینبار!!
پُشتی صندلی، دو نفر گپ میزنُون و میخندون! لهجه شان دِ معلومه نسائیجون.
تا اتوبوس راه کوعه، گرما د خفه میگردی!! معمولاً همینه. جُرهت داری علی سیبیله حرف بزنی؟! همینیه که هسه!!

هنوز خنده ای صدا و پچ پچِ پشتی صندلی، آزار میدیه!
گردن میکشوم و شیشه ای پشت د میدانه نگاه مینوم. حوصله نوداروم. خسته یوم. دستانوم سیاهَه. تا آبان پاک نیمیبو!!
هنوز پشتی آدومان حرف میزنون
یکهو نسائی مردوک، پشت د رفیقشه دو تا صندلی اونورتر پیدا مینه، بلند بلند حرف میزنه،! اما مودب
-سلام احمد جان خوبی؟! وَچه هات خوبن؟! مشتاق دیدار
-ممنون  خدا رو شکر شما خوبی؟

(غیظُم جَر اُومبه)
کانالی لهجه عوُض میبو
- خوب بُرارانوت؟ همه ی خواخورانت؟! همه خوبون؟
- الحمدلله .. نساء همه خوبون؟!
- آقات؟ ننه اُت ؟ خوبون؟! مرجان درون؟!
- ها خوبون خدا رو شکر

(میخوام راست گردوم یک چی بَگم)
نسائی مردوک کمی سکوت کورد و یکهو صدا کورد:
-احمد جان نگوتی!! آقا ننه اُت اولادشان گردی؟!!!!


مُون= خنده د غش!! 😆😆😆
اتوبوس= در حال چپ کوردون!! 😁😁😁
مردوم = ضعف!! 😂😂😂
درجی یی اعضاء = ریسه!!!! 😃😃😃

✍ به قلم: آقای مجید آهنگری - گوران





ورودی روستای زیدشت
آخرین ایستگاه خودروها
دهه ۱۳۴۰
ارسالی آقای فردین غرقی_زیدشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
درجی طالقانی

نکاس شکسته (مش رحمان و مش گلچهره)

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

نکاس شکسته
زمستان بسر آمده بود و بوی بهار و شکوفه از هر
 طرف به مشام میرسید و طبیعت اماده تن کردن قبای سبز دوباره.
مش رحمان اما همچنان کلافه و بی حوصله در حصار تنگ و  قفس گونه آپارتمان پسرش
برای برگشت به دیارش طالقان روز شماری میکرد و هر روز هم، بهانه و فقط بهانه دیگری نصیبش میشد،
هوا هنوز سرده،
اخر هفته حتما،
این هفته مهمان داریم
و او هر روز کلافه تر از قبل تنگنای این قفس شهری را بیشتر بر جسم و روح خود احساس میکرد.
دلش هوای تازه طلب میکرد و صدای رود و بلبل های وحشی که در این فصل و شب های مهتابی آن روح او را تا انتهای عشق و بی قراری متصل به کوچه ها و  وعده های دور دوران جوانی میبردند.
دو سال از مرگ عشقش گلچهره گذشته بود و این زمستان بچه هایش به هزار مشقت او را به شهر و خانه خود آورده بودند.
از همسایه ها شنیده بودند کار پیرمرد شده رفتن سر مزار گلچهره و از صبح تا شام زمزمه زیر لب و ژولیدگی و چیزی شبیه جنون.
اصرارهای مرد حریف بهانه جویی بچه ها نشد و یک روز صبح، مرد سوار بر اتوبوس طالقان خود را از آن قفس تنگ رهانید و تا بچه ها به خود ایند مرغ از قفس پریده بود.

اکنون طالقان بود و سبزی تپه ها و اواز بلبلان و نغمه رودها و روح مرد که بسوی معشوق پر میکشید.
بی تامل بر سر مزار گلچهره رفت و نفهمید کی روز از نیمه گذشت.
آرام آرام از تپه سرازیر شد و راه خانه در پیش گرفت به پیچ کوچه رسید و نگاهی مبهوت روی ویرانه خانه،
زانوانش را  سست کرد. این ویرانه فقط ویرانه یک خانه نبود، ویرانی حاصل عمر و عشقش بود. خشت خشتش را با دست خود و گلچهره اش روی هم نهاده بود و هر روز پشت قاب آن پنجره دختری با چشمان درشت و گیسوان سیاه با لبخندی و تکان دستی بدرقه اش میکرد و هر شام در تمنای دیداری دوباره پشت پنجره، بی تاب صدای پای مرد در کوچه بود.
مرد شکست و فرو ریخت، احساس کرد درون یک چاه تاریک و سرد تا انتهای ابدیت در حال سقوط است.
راه کج کرد و در تاریکی غروب کوچه گم شد.
دیگر حتی روی رفتن به مزار گلچهره را هم نداشت. خانه عشق گلچهره اش ویران شده بود.
پس از چند روز جستجو برای یافتن مش رحمان کالبد مچاله شده مرد را در حالی که یک ضبط صوت قدیمی را در بغل داشت کنار چشمه متروک و قدیمی پشت روستا پیدا کردند که یک نوار کهنه قدیمی با اخرین نیروی بجا مانده از باطری میگفت:


گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد...

 مپرس
مپرس
مپرس......
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به قلم: فرشاد فلاحی _کولج
با صدای: فرشید فلاحی_کولج   دریافت فایل صوتی
عکس: ابوالفضل یزدانی_خسبان

و نیز دریافت کنید: گل چهره مپرس شجریان





مَش رحمان و گلچهراکی حیاطی خرمالوان بَرسیه اما خودشان کجه درون؟! خدا میدانه...

✍ فرشید فلاحی - کولج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۰
درجی طالقانی

بهترین خانه

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ق.ظ

مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت، زیاد راضی نبود. بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد. بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.

دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
 "خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار
 
صاحب خانه گفت: دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!

در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ...

🎶🍃〰 طـالقانی درجـی 〰🍃🎶

خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم. مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ولی نعمتهای بزرگ پروردگار مهربونمون هستند.

◀️ ارسال متن: آقای رضا محبی - آرموت


منزل آیت الله طالقانی - گلیرد طالقان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۲
درجی طالقانی