زود دیر میبو...
هر انسانی یه بار زندگیشی میان برای برسین به یه نفر دیر مینه..
و بعد از او برای رسیدن به کسان دیگه عجله نمینه....
ساحلی کنار قدم میزیم و میخواستم یه جای دیگه بشم...که یه چیزی نورش چشمم بزه. بشیم سمتش. جلوتر برسیم...
بدیم یه قوطی نوشابه یه.. با خودم فکر کردم...در زندگی چندبار این جور چیزای بی ارزش منه گول بزی و منه مسیر اصلیم دِ منحرف کُرد....!!!
وقتی دی برسیم اوره بفهمستم چندی بی ارزش و بیهوده بی.
ولی اگر سمتش نمیشیم شاید نمیفهمستم بی ارزش و تا سالها حسرتش میخوردم!!
پائولو کوئلیو بنوشته.
بعد از نوشت اول: پسرک، دترکِ خیلی دوست داشت... بگوتم دترک دی تو رِ دوست داره و تفاهم دی دارین، چبه پیشا نمیشی؟
بگوت: یه ماشینک ثبت نام کردم. تحویل هایرم بعد..
بعد مدتی دترکی به خواستگار بیامه و همون شب خواستگاری، عقد بخواندن و تُمان. حالا یه عمر وچاک باید حسرت باخوره که ماشین بی ارزش بی...
بعد از نوشت دوم: پسرک و پیرش یه عمر با هم قهر و تکدری داشتُن... تا پیَر مریض گردی و وچاک بش ملاقاتش. بنیشت پیَری تخت بغل و گب بزین. درست لحظه ای که میخواست پیرش بغل کنه و بگو دوستت دارم، منه حلال کن،گوشیش زنگ بخورد و بش جواب هادی.
وگردی بدی پیَرش جان به جان آفرین تسلیم کرده. خیلی وقتان خیلی زود دیر میبو... بجنبیم عزیزجانان...
بعد از نوشت سوم: یه بابایی خیلی بدبخت و فقیر بَه. خداجان دلش بسوت بگوت: یه کیسه طلایی پول بنگنم سر راهش وگیره.. این بنده خدا تا برسی نزدیکیهای کیسه پول، بگوت بینُم چند متر میتانم چشم بسته بشم.... خیلی وقتان ما خودمان به کوری میزنیم و لطف و کرم الهی رِ نمینیم. نمینیم که خداجان میخواه مای دست بیره و بدبختی دِ ببره خوشبختی طرف....
✍ برگردان و ارسال متن و عکس از: ابوالفضل یزدانی