سیزده به دران...
یادُش بخیر
سیزده بدران... دست به کمر پییَران
کُلمنان... یالان... جلینگ جلینگ النگوی ننه هان
دلتان با خاطرات خوش بو عزیزان
#خودتانی_هوا_ر_بودارین
یادُش بخیر
سیزده بدران... دست به کمر پییَران
کُلمنان... یالان... جلینگ جلینگ النگوی ننه هان
دلتان با خاطرات خوش بو عزیزان
#خودتانی_هوا_ر_بودارین
به دخترش میگفت: دُتر و «پََرَپاتی نیزی» تکه کلامش بود، «کلاه نماند شیرزوک» هم لقب پسرش. با اینکه 25 سال بود از ایران آمده بودند، مرتب در خانه با بچهها طالقانی صحبت میکرد و از این بابت به خودش میبالید. هر چند یادش میآمد که پسرش وقتی کوچکتر بود، قهر که میکرد برای اینکه لج بابایش را در بیارد، میگفت:
I don’t like Taleghani I like Spanish
اما همه اینها چیزی از عشق به طالقان کم نمیکرد. هر وقت فرصتی پیش میآمد، پدرخاطرات شیرینش را ورق میزد. جالب آن که 90 درصد خاطرات زندگیشان، از طالقان بود.
به یاد میآورد روزی را که سوار الاغ پدر بزرگ شده بودند و آنقدر چهارنعل رفته بودند تا صدای همه اهل محل درآمده بود و پدر بزرگ عصبانی شده و می گفت:
یا عصرهایی که سراغ گوگَل میرفتند و قبل از رفتن، پیلا ننه سفارش میکرد:
اما آنها گوش نمیکردند و بارها زمین خوردن از روی الاغِ لخت (بی پالان) را تجربه کرده بودند.
صدای مادر بزرگ هنوز در گوشش بود که:
و نان دورهای که همراهش میکرد و میگفت:
یاد میآورد روزهایی را که نقشه میکشیدند برای شبیخون به باغ همسایه. برای خوردن چهار تا کالِ سیف چه کارها که نمیکردند.
اما حالا هر چند از آن شور و نشاط خبری نیست، اما عشقِ به طالقان هنوز هم باقی است.
عشق به طالقانی که با گندمزارهایش هزاران خاطره داشت،
از گندم چینی تا کُلش بار،
از چپر سواری تا کاه بار،
از قایم شدن توی انبار کاه،
تا سوار شدن وسط میانبار.
عشق به طالقان با چشمهسارانش هنگام اویار،
از دختران کوزه به دوش تا پسران چارودار،
از پیلا چرنا تا نوبار،
از پاییز تا نوبهار.
به قلم: آقای مهدی رضاخانی، از روستایِ دُنبلید طالقان
پرنده ای نام؟ پری شاهرخ
محل زندگی؟ آبادی حصیران طالقان
عسکه کی بیگیته؟ خانم نادیا آقابیگی
مناسبت انتشار عکس؟ روز جهانی محیط زیست
از کی تشکر مینیم؟ پیج حیات وحش طالقان
و آخر اینکه: #طالقانی_هوا_ر_همه_جوره_
#روز_حیات_وحش_گرامی
امروز صبح زود، به مانند همیشه، از خانه بیرون زده، راهی محل کار شدم. گوشهی خیابان، منتظر رسیدن تاکسی بودم، که یک اتوبوسِ قَرَم قُزمیتِ درب و داغان، با سرعت از کنارم رد شد و حجم عظیمی از دودِ کثیفِ خود را به سرتا پایم پاشید. همانطور که ریه فلک زدهاَم را با سرفههای پیاپی از دودِ ناخوانده! خالی میکردم و گوشم از ناسزاهای پیرمردی عصبانی که راننده اتوبوس را به فحش و نفرین بسته بود، پُر میشد، نگاهم به انتهای خیابان افتاد که اتوبوس، بی اعتنا به حضور پلیس، قرمزی چراغِ راهنمایی را رد کرد و مأمورِ جوان را مبهوتِ در دودِ خلاف خود باقی گذاشت.
نیم ساعت بعد، در تاکسی بودم و با پلکهای نیمه بسته، چرت میان راهی خود را میزدم که ناگهان روبه رویم را دودِ غلیظ دیگری فرا گرفت. اندکی که جلو رفتیم، سر و کله مردی پیدا شد که کُپه برگهای خشک و آشغالهای کنارِ جاده را به آتش کشیده و این بزمِ دودِ صبحگاهی را به راه انداخته بود.
بالاخره به محل کارم رسیدم و در حالِ عبور از کنار دکهی نگهبانی بودم که صدای همکارم مرا میخکوب کرد: «یا حضرت عباس... اون دود رو نیگا... کجا آتیش گرفته!»
و چشمم به افق افتاد که انوارِ بیجانِ خورشید، در خاکستری اولِ صبحی دودآلود، دست و پا میزد و از دوردستها، صدایِ آژیر آتشنشانی میآمد.
صبحِ زود از خانه بیرون زدیم، با کولههایی نیمه خالی و دلهایی پر از امید. هنوز کوچه تازه آب و جارو شده را تمام نکرده بودیم که از خانه همسایه، دودِ رقیق و رقصانی به استقبالمان آمد. مادرم گفت: «ماشاءالله به مَشتی صِد دیقه که صبحِ به این زودی نان دِمیبَنده!» و بعد، صدای سلام و علیک و اُغور به خیر بود و کولههایی که از گرمایِ خوشایندِ نانِ تازه، پُر میشد.
نیم ساعتِ بعد، از سینه کشِ کوه بالا میرفتیم و صدای گامهایمان، خوابِ شیرینِ زمین را میپراکند. پدر که دستانِ خود را سایهبانِ انوارِ طلایی آفتابِ تازه کرده بود، به همواریِ بالایِ شیبِ دره اشارهای کرد و گفت: «اونجه رِ بِین... دود دَره! حتماً یکی از ما سحرخیزتر یا یکی از چوپانانه که چایِ ناشتاییشه دَم کُردیه! بیایین بِشیم آن وَر که یکی یک پیاله، میهمان او باشیم!»
عصر، خسته اما پر نشاط از سخاوتِ کوه، به ده بر میگشتیم و کَلهی همهی خانههای روستا روشن و دودِ خوشِ زندگی از پس چینههای کوتاهشان، همچون دستانی شکرگزار به آسمانِ خدا بلند بود.
کَلِه: اُجاق سنگی
_______________________
هیچ فکر کردهاید که یک پدیده یا اتفاقِ مشابه، چقدر بار معنایی و احساسی متفاوتی میتواند در مکانهای مختلف داشته باشد؟ مثلاً همین دود... که دیدن آن در شهر، احساسی متفاوت و متضاد را نسبت به روستا ایجاد میکند. تفاوت دیدن دود در زندگی شهری و روستایی در متن بالا به خوبی به نمایش گذاشته شده است. دودی که در شهرها، نمادِ کثیفی، بیماری، حالِ ناخوش، ویرانی و پیامآور مرگ و اضطراب است، در روستا، نمادِ زندگی و زنده بودن است و گرمایِ بودن و امیدبخشی را به دلها میرساند.
آری، وقتی ما در شهرها، دیدن دود را به عبورِ ماشینی فرسوده، سوختنِ کپههای آشغال و آتشِ ویرانی مربوط میکنیم، در روستا آن را به روشن شدنِ اجاقِ زندگی و تنورِ شادی و سلامتی مردم، تعبیر میکنند.
تنورِ دلهاتان گرم
به قلم: بانو سیده مریم قادری – عکس از: بانو ناهید
همه چیز با این سوال شروع شد:
در عکس چه میبینند؟
⬛️ شاعران: درختی در آستانه فصلی سرد
🟥 عاشقان: شوریدگی سرخ پاییز 🥰
🟧طالقانیان: زرشک بوته
🟨مُن: ترش آش
دله خیک دی خودتانین!
عکس از: دکتر سعید ملک کیانی
بعد عکسِ زرشک بوته بَ که باریدن گرفت با این پیغُم که: دَله خیک! آن آشی که تو هوسشه کُردی، با این زرشک درست میبو.
این دی عکس نارسش هسته:
بانو لیلا سادات رسول از روستای ورکش طالقان هم عکس «عکس زرشک آشِ خوآر بَپُت» را بَرساند:
استاد فلاحی دی سریع دست به کار گِردی با سرودن این شعر:
شعر بوته زرشک
ای یادگار کوه از سالیان دور
ای آشیان پرنده به هنگامِ برف ای رنگِ خون
پیرانِ این دیار با تو چه آشنا
ای بوتهی امید رخسار سرخ تو دستانِ مادرم...
شعر از استاد فرشید فلاحی – روستای کولج طالقان
و حُسن ختام ما:
طرز تهیه زرشک آش
ابتدا لوبیا (قرمز یا چیتی) که از قبل خیس کرده را میپزیم. بعد عدس را اضافه میکنیم. کمی که پخت، مغز گردو، کشمش و آلوچه خشک را میریزیم. اینها که یک جوش خوردند، نوبت ریختن سبزی آش است. بعد هم رشتهها را میریزیم.
چغندر خُرد شده را جداگانه میپزیم. (یا اول میپزیم و بعد خُرد میکنیم که این جوری راحت تر هم هست).برای درست کردن آب زرشک هم، زرشک سیاه کوهی را میجوشانیم و بعد صاف میکنیم.
وقتی آش کاملاً پخت، لبوی خُرد شده و آب زرشک را به همراه سیرداغ، نعناع داغ و پیاز داغ اضافه میکنیم اینک آش ما آماده است.
عکس زیر از بانو مرضیه نعمتی – روستای خچیره طالقان
با سپاس از کانال طالقانیها
شمالیترین روستا: اسفاران جنوبیترین روستا: اورازان
شرقیترین روستا: گراب غربیترین روستا: پرگه
وسطترین روستا: گزینان (جزینان)
بلندترین (مرتفعترین) روستا: آسکان پایینترین (کم ارتفاعترین) روستا: کلارود
اقامتگاههای مهم طالقان که در حقیقت روستا نیستند:
آیین کلایه، شریف کلایه، کمپ سنگبن، لات پردسر (یا همان روستای ایستا/ترک آباد/منتظران)، شهرک مهستان، میان بیشه، زرعکان، سفید گوران، کیامحله، سیف بنه و محسن آباد
یه سال زَحمت بَکَش
اِو هادین، سَهم بَزَن (سَهم = سم)
کود بیور، مراقبت کن کسی پاتک نزنه
بعد آخُرِ سر هر چی اَلُمبه میزنی، غُراب باخورد جیر بیا!
این دی داسُتان ایمسالی جوز جیر کُنی
آب و باد و مَه و خورشید و فلک ... در خدمتِ سیاه غُراب
خا مُن بِشییَم...!
ارسالی از: بانو شهناز فلاحی، از روستاهایِ کولج و حسنجون طالقان
حالا که فصل جِوز هست و موسم سیاهی حنایی دستان، این شعر تقدیمتان:
گردوى سبز و تازه، چیدم من از درختى در جستجوى مغزش، رفتم ولى به سختى
با سنگ و دست و ناخن، بعد از سه مرحله پوست معلوم شد چه رازى، پنهان میان گردوست
مغزى سفید و جالب، خوشمزه و کمى تُرد البته باید آن را، یک کم نمک زد و خورد
انگشت و دست اگر شد، رنگش سیاه حنایى دل بد نکن که دارد، هر لذتى بهایى
شعر از: آقای ناصر کشاورز عکس از: خانم مهرنوش میرزائی
از زیباترین پدیدههای شنیداریِ طبیعت طالقان، بانگ شباهنگ یا همان مرغ حق است.
پرندهای که سکوت خلسهآور شبهای پر ستاره را با نوای محزون خود، به ماورا میکشاند.
حق حق خواندنِ مرغِ حق، افسانهای در دل خود دارد.
داستان این پرنده و حکمت آوازش را در قصهای که یادگار نَنجان، مادربزرگی حکیمه از دیار طالقان است، تقدیمتان میکنیم.
#مرغ_حق #شباهنگ
#بودبودک #هدهد #شانه_بسر #مرغ_سلیمان
قصه مرغ حق و بودبودَک
این دوتا حیوانک، ناتنی خوآر بین. یعنی پیرشان یکی به، ننه آنشان فرخ داشتن.
گت ترین خوآر، مرغ حق به که ننش بمرد، پیرش یه زن دیگه بیت که بهد بودبودکه بزاست.
این نامادری هرچی بلا به، اون دتری سر درمیورد. خانه ای کاران همش اونی دوش دبه: غذا بپتن و خانه ای بشور و مشور و جارو پارو کردن و چشمه ای سر د او بیوردن و مک و مال برسین و ورف بامرو کردن و همسایه آنی خانه خبر ببردن و بیوردن و دوخت و دوج وخلاصه هرچی کاره خیال کنی اونی دوش دبه. تازه روزی دسه کم یه دفه چو و کلاب باخوردن دی سهمیش به.
ویشتر این چو باخوردن دی بهانه ش اون کوچیک دترکی دس دبه که بهدان ((بودبودک)) گردی.
یه دودورغه لوس برمجن ویرو وچه که دم و دیقه میامه ننشی پهلو و دورو میگوت: این چغر چو دترک (بهدانی مرغ حق) منه بزی، فاش بدا.
اون ماک فیل زنک دی دترکه چویی بیخ میت. دم و دیقه دی باباشی ور دترکی شکایته می کرد: کار نمینه! وازی گوشه! کوچیک دترکه میزنه! اصلا ویرو و ننه شی شارین لجبازه ...!
این دیگه هر روز و هر شویی داستان به. یه شو، بی مار دترک وختی که میخواس برمه ای همرا باخوسه، خیلی کچیک دلکش بیتی به، لاحافی بیخ هق هق کنان بگوت:
ننج جان تو که می خواسی بشی خوب منه خودتی همرا ومیتی می بردی.
خو که دبه ننه شه بدی دس دیم بشورد تر تمیز - یه لباس سفید دی مثه ورف تنش اما غصه دار - مهلوم به تازه اشکان شه پاک کردیه بیامه بگوت: الهی تیی قد و بالای قربان چبه اندی برمه مینی؟ منی جیگر تیی به کبابه!
دترک بگوت: ننج جان این کولی زنک خیلی منه عذاب هامیدی . دم و دیقه منه چو ای بیخ دمینگنه. اون مردال دترک دی یه ریز ننه شی پهلو منی دس د شکایت مینه - اون دی منه می زنه.
ننه ش بگوت: الهی تیی قشنگه چشمانی قربان اندی برمه نکن . هروخت تیی برمه آنه مینم دلم تش میره. چبه باباتی به این حرفانه نمی گو ای؟
دترک بگوت: می گو ام . امبا تا پیرم می خوا حرف بزنه اون زنک شوله شیون راه دمینگنه و می گوئه:
این دی منی دسه مزده؟ درم عمرمه تیی دتر به حرام مینم - تازه یه چیزی بدهکارم؟!
بهدش که پیرم میشوئه کارشی دمال منه چو ای بیخ دمینگنه - چبه اوی چغلی ره بابامی پیش کردیمه. اصلا ننج جان چبه منه خودتی همرا نبردی؟
ننه ش بگوت: الهی تیی بسوته دل و جانی قربان گردم، این کار منی دس دنی. من نمیتانم خدای ور فضولی کنم. امبا تو خودت می تانی خدا د بخوای تیی داد برسه و حقته هایره .
ازون به بهد دترک همش خدا د میخواس به دادش برسه.
یه روز که خیلی ناحق چو باخوردی به بسوته دلشه خدای پیش درنگت و بگوت:
خداجان، فخط اون جوعر بنشتی ای این همه ناحقه تماشا مینی؟ آخه یه بی ماره وچه تیی پیش هیچی حق نداره؟ تو اگه نتانی منی حقه این ماک فیله زنک د هایری، کی هامیره؟ خداجان! تو نمیتانی منی جانه این زنکی دس د راحت کنی؟
همین جورکه برمه می کرد و هی میگوت: پس کو حق - یهنی من هیچ حق ندارم، یهو بال دراورد و پر بکشی بهش داری سر بنشت. (مرغ حق گردی)
روزان ناماری ترس د رو نشان نمیدی ولی شوکیان داری سر مینشینه و تا صب ناله مینه: حق، حق!
امبا اون کوچیکه انتر دترک، وختی بدی گت ترین خوآرخانه د بهشه، دیگه خانه ی همه کاره گردی. ننه ش دی هر جا مینشت میگوت: اصلند - خداه تو دور کن، مهلوم نبه اون دترک چه عزازیلی به. من خیال مینم جن و منی همرا رفت و راه داشت. یه روز نمی دانم چه جوری غیبش بزه و خانه د درشه و دیگه هیچ وخت کسی اونه ندی.
امبا خدا عدلی سری جا بنشتیه. دنیای کار بی حساب کتاب که نی.
کچیک دترک خیلی ننه شی به ناز میکرد. صبان که خو د پامیسا، ننه ش دس دیمشه می شورد، قلی ناهارشه هامیدا. گیسانشه شانه میزه. یه دسه موآنشه گلم درس می کرد، امبا یه روز کوچیک دترک همین جور که بنشتی به دبه گته خوآرشی فکره می کرد، بگوت:
خداجان من دی خیلی بیخودی بهانه میکردم و اونه چو ای بیخ دمینگتم. اگه منی تخصیر به همین دنیا گوشانمه بکش - دیگه اون دنیا طاقت ندارم.
همون وخت یهو بال دراورد و خانه د درشه. اون موآنش دی گلم به - الان کله شی سر پیدایه. ازون وخت تاحال هرجا مینشینه، میگوئه: ای خدا خدا، من خدا گیرم...
حلا حکمت آواز این دو پرنده ر درک مینیم.
این دی قصه ما
راوی اصلی ننه جانم
✍نوشته: آقای علی لطفی، از روستای نِویز طالقان