درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

داستان حلوای نسیه

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ


یه مَردا بش حلوا فروشی و صاب دُکانِ بگوت: یه ذراک منیب حلوا بکَش، نسیه ای، بعداً پولشو تیب میارُم.

حلوا فروش، یه کم حلوا بیارد و بنگت ترازویی میان، بعدی بگوت: یه کم بچَش بِین خوبه یا نه.

مردا بگوت: روزه دارُم، الان نمیتانُم، بعدِ افطار ان شاءالله.

حلوا فروش بگوت: عمو، حَلا کو تا ماه رمضان... ده روز دیه بُمانده

مردا جواب هادا: قضای روزه هان پارسالی هسته.

حلوا فروش تا اینه رو بُشنوُست، حلواشه ویگیت و بگوت: مُن تو ر حلوا قرضی هانمیدیَم، تو خدای قرضه یکسال طول بکشی تا هادیی، مینی شینه ر دی به این زودیها هانمیدیِی!


✅ تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
درجی طالقانی

داسُتانِ طالقانیزه شده ی لک لک و شیر

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ق.ظ


شیر دَبه غذا میخورد، یه تیخ گیر کُرد گَلِشی سَر، دَبه او ر خفه کنه.
شیر راه کَت کوچانی میان، در به در پی یه نفر بَ که اویی تیخه دروره.

لک لک بیومی بگوت: مُن تیب این کارو مینُم امبا مینی دَس مُزد چی میگرده؟
شیر بگوت: خا تو منو از این گرفتاری خلاص کُن، تو ر یه خُجیرِ چی هامیدیَم.

لک لک دی کله شه داکورد شیری دُهانی میان و با منقارُش، تیخه درورد. بعد دی بگوت: ایسه مینی مُزده هادین.
شیر بگوت: هادام! زنده بُماندُن، تی یِی مُزده. همینکه وختی کَلُّت مینی دُهانی میان بَ ولی ایسه الان زنده یِی، تیب زیاد دی هسته!

لک لک بگوت: تو د گُداتر این حیوانانی میان دِنی! خاکان سر این جنگلی کو تو سلطانشی! مُن میشُم شهرانی میان، دودکشانی سَر خانه میسازُم امبا دیه اینجه نمیمانُم.
شیر دی بگوت: هِررری...

و اینگونه بَ که لک لکان شهری میان، ساکن گردیَن!
بعد دی یه زایشگاهی میان، به عنوانِ پِیک تولد یا همان دِلیوری نوزاد اُستخدام گِردی 😄😄

ایسه خودتان، درس اخلاقی این حکایته حدس بَزنین! 😁

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۴
درجی طالقانی

دعانویسی داسُتان

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ

1⃣ برگردان طالقانی 🔻

زُمُستان بَ که یه غریبه مردُک بیومی دهی میان و کولاک و وَرفی میان، جا و مکانی پی میگردی. مردُم دی چون نمیشناختنش، زیاد میل نُداشتُن او ر خانه شان راه هادیَن. یگهو بِدی یه خانه ای میان، شُلُغه و زیاد رفت و آمد دَره. پیش بَش و سوال کُرد: اینجه چه خبره؟
یکی بگوت: کدخدایی زُن دره فارغ میبو، اما سه روزه پیچ و تاب  میخوره و درد میکَشه اما وچه دنیا نمیا. یکی بَگوته او ر طلسم کُردیَن و ما دی در به در پی یه دعانویس میگردیم تا اوییب دعا هادیه اما هیشکی پیدا نمیبو.

مردُک زرنگ بَ. تا اینه رو بشنواُست بگوت: خا دیگه دعانویسی پی نگردین، خدا شماییب برسانده، مُن بلدُم، صد جور بَلکَم ویشتر، هُزار جور دعا میدانُم!
خلاصه که اهل خانه او ر با عُزت و احترام، بَبُردُن خانه ای میان و خرش دی دبستان طِوله ای میان و کاه و جو بریتُن پیشش و مردُک و دی ببردُن بالای خانه، بیخ گرمِ کرسی و آب و چایی و چاشت بیوردُن. او دی یه دل سیر باخورد و گرم دَکَت و دَبه چُشمانُش سِنگین گرده که اوییب یه کاغُذ و قلم بیوردُن و بگوتُن: ایسه بسم الله.. دعاته بِن ویس که زُنُک بَمُرد درد د.

او دی کاغُذه بیگیت و اونی سر بِنوِشت: خودُم به جا، خَرُم به جا، ایسه میخوای بزا.. میخوای نزا!
بعد دی بگوت: اینه رو اویی میان بشورین و هادیِن زائو باخوره!

اتفاقی همینکه کاغذی او ر هادان زائو، زُنُک بنده خدا بُزاست و یه قشنگه وچه ی سالم دنیا بیورد.
آن به بعد دی، مردُکه خیلی احترام کوردُن و چند روزی مهمان بَ بعد دی جیفشی میان، پول و شیرینی داکُردُن و هوا که آفتابی گردی، خرشه ویگیت و بَش.

ایسه نتیجه میگیریم که سواد داشتن، خیلی جاهان به درد میخوره!
حَلا خودُم به جا، خَرُم به جا، میخوای درس بخوان، میخوای نخوان
والّا   اصلُون به مُن چی!
😂😂😂😂😝😝😝

🍃🐝    طـالـقـانـی درجـــی    ☀️🐞

2⃣ متن فارسی داستان 🔻
یک نفر در فصل زمستان وارد دهی شد و توی برف و کولاک دنبال جا و منزلی می‌گشت ولی غریب بود و کسی او را نمی‌شناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غریبه را توی خانه‌هاشان راه بدهند. اما او ناامید نمی‌شد و همین‌جور که توی کوچه‌‌ها می‌گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می‌کنند از یکی پرسید، «اینجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توی این خونه یه زنی درد زایمان داره و با اینکه سه روزه پیچ و تاب میخوره و تقلا میکنه نمی‌زاد. ما داریم دنبال یک نفر دعانویس می‌گردیم از بخت بد این زن دعانویس هم گیر نمیاریم» مرد تا این حرف را شنید فرصت را غنیمت شمرد و گفت: «بابا! کجا می‌گردین؟ دعانویس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا میدونم!»
اهل خانه یارو را با عزت و حرمت فراوان وارد کردند و خرش را توی طویله انداختند و کاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زیر کرسی گرم نرم جاش دادند، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد. مرد غریب کاغذ و قلم را گرفت و روی کاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، میخوای بزا، میخوای نزا» بعد گفت: «این کاغذ را توی آب بشورید و بدهید به زائو» اتفاق روزگار زد همین که کاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند زائید و بچه، صحیح و سالم به دنیا آمد.
به دعانویس ناشی عزت و حرمت زیادی گذاشتند و چند روز میهمان آنها بود تا هوا آفتابی شد و رفت.


◀️ ارسال داستان آقای: اکبر گرشاسبی
↩️ برگردان شده در گروه طالقانی درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۸
درجی طالقانی

حکایت ماه و آفتاب

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ق.ظ

یه روز ملا نصرالدین یه مجلسی میان بنیشتی بَ
او د سوأل کوردن: آفتاب خجیرتره یا ماه؟!

ملانصرالدین یه قیافه متفکری ب خودوش بگیت و بگوت: این چه سوألیه که شما مُون د مینی؟
این که معلومه ماه خجیر تره !
خودتان مِینین، آفتاب، روزِ روشن دیار میبو، همینی خاطر دباشه دنباشه، منفعتی نُوداره!
اَمبا ماه، شُوکیان در میا و همه جا رِ روشُن مینه، البت ماه بهتر هسته!

و حقاً زندگی به همین نادانی هسته !
 بی اندازه محبت کنی، کسی تو ر نیمینه
خُردک که گردی، تو ر مِی نُن
خردک گردی، ت رِ بیشتر احترام مینون

🔸 خردک: کم

◀️ ارسالی از خجیره همشهریمان: بانوی نساء پایین

TaleghaniDarji
_____🌴______ 🌙
تهیه شده در گروه تولیـد محتـوای درجـی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۹
درجی طالقانی

داستانک: مترو صبح یک روز پاییزی ~🍁

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ب.ظ

آورده اند، در یک صبح پاییزی، تیغه ی آفتاب عالمتاب، بر پهنه ی ایستگاه مترو تابیدن گرفته بود.

در وجنات خلق منتظر، آژنگ نگرانی و تعجیل  رفتن، نقشها بسته و کله ها همگی، به یک سو متمایل گشته بود
و درد انتظار متحمل می شدند.!!

اخم های  هولناکی  در جبین ها پدیدار گشته  که اگر  شرم و حیایی حادث  نمی بود  ، خرخره ها  بود که زیر دندان ها و آرواره های لرزان از سرما ،  خرد می شد.
 
هر لحظه ،  جماعت  به زیادت می رفت  و چون   روز رستاخیز
، فوج فوج ، از سر و کول همدیگر بالا می رفتند.
ولی چیز غریبی که از این جمعیت خواب زده ی نا منتظر می نمود، همبستگی آنها بود.!

هدف همگی، درهای  واگن  بود که خیز  برداشته  و  نشانه
 رفته بودند!

خلاصه ، از انبوه این مردمان
 سخت کوش ،  ولوله ای  شنیده نمی شد.

در این میان ،  مردی  میانسال و راست قامت ، با دک و پوزی فرنگی  با  کراوات و  البسه ای  وزین  و عینکی دودی  ، با سری جنبان به آدمها ،  عجیب و غریبانه  نظاره ها می کرد...
گویی دانشمندیست  که  اندر احوالات عنصری کمیاب ، سخت تفحص و  موشکافی می نمود. 🕵
این حضرت اجل،  به آن تجسس، بسنده نانموده و زیر لب های دائم الجنبان خود ،  گویی بلغور می نمود.
عجالتا با همتی استوار، در حال جذب مستمعین، تلاشی غریب، آغازیدن می نمود.

 او   همچنان  ؛ نگاه های خسته ی شهود را  به سمت خویش طلب
 می نمود .
خرده فرمایش ها بود که از مدخل دهان ،  تولید می نموده  که مزید بر احوالات گشته و شکرها  پاره می گشت.
در لحظاتی اندک ،  همانند
 سفرنامه ی ناصری ، شرح  ماوقع و مخاطرات  خویش  ،  در بلاد
گونه گون   فرنگستان ، به تفصیل، شرح می دادند . به این  مضمون که:
__ در ایستگاه متروی شهر شانگهای بودم.. که جمعیت فوق  کثیری ورود و خروج میکنند و به سان اجتماع صدها آشیانه ی مور، در یکدیگر  می لولند
و حتی به غایت کف دست، زمین هم  به چشم نمی خورد.
انظباط و نظم، بیشتر از پایتخت ما، رعایت می گردد.
همگی، پشت گردن ایستاده، سکوت نموده و تلنگری به هم حواله نمی نمایند . سپس؛
آهی سرد و طویل از حلقوم کشیدند و متصل به نشخوار قبل، فرمودند:
___آه چرا نگفتم؟؟
در لندن و رم هم که سکنی گزیده بودیم، نیز، مخلوقات با مناعت طبع فزون تری، مهربانانه، با هم سلوک می نمودند. با اینکه صدها نفسکش، به طور  قائم و ساکن، ایستاده بودند، لیک همگی به آهستگی سوار مرکب آهنین  می گشتند و دریغ از اندکی هول و سایش.

و همچنان بدون وقفه، خاطراتش با طیرانی
 بلند از  ممالک باختر به مشرق زمین فرود آمد و اندر رفتار و احوالات  هندو ها و چین و ماچین به فوریت، افسانه ها تولید نموده و به جماعت متحیر حاضر، نقل گردید.

غریب تر از هر چیز، دهان ایشان بود که بسان آسیاب، مدام، باز و بسته می شد و خروار خروار، آردِ شرح حالِ مترو های فرنگستان، بیرون می ریخت و دم به دم، آه می کشید به برودتِ خزان.

بازار خاطره گویی داغ گشته و افرادِ حاضر که سرها از گریبان به در آورده، موبایلها از خجلت در کنج مشتها پنهان نموده بودند
و با دقتی وافر، گوش جان، به آوای مرد مجهول سپرده می شد!
و همچون تشنگانی که مدت ها حسرت کشیده ی جرعه ای آب بودند، به نوای خردمندانه ی حضرت اجل، گوشها فرا می دادند.

بازار وعظ و خطا به ی مردک، داغ  گشته بود و جماعت با دهانی نیمه باز، در مخیله ی خویش،  انبوه مسافران متروسوار دیار فرنگ را در صبحگاهان، متصور می شدند
که همه با ناز و لطافتی بدیع، پا بر رکاب مرکب آهنی می گذاشته اند و با برداشتن کلاه، تعارفاتی نغز برای همدیگر، تکه پاره می کرده اند و برای داخل شدن، از هم اجازه ها می ستاندند.

لاجرم، در این مکان، رفاقت های گرمابه و گلستان طویل مدتی بود که به نسیان دچار  گشته بود.
در این آوردگاه، به محض رسیدن مرکب راهوار آهنی در مصافی جمعی و گاه جنگ تن به تن استخوانها خرد  می شد، البسه ها یی نابود می گشت، تا نشستن گاهی فتح گردد.

راهیان  مترو حال باشنیدن این سفر نامه مصمم گشته بودند قلندروار معرفتها خرج نموده، این بار آرنج ها و مشتهای گره کرده، غلاف نمایند. تا کهنسالان و کهتران و بانوان، در صفوف مقدم بتوانند اندکی مرکب به کمند ها اسیر  نمایند.

در گرماگرم این دگرگونی اندیشه و تزکیه ی نفس سرکش، به ناگه صدایی نحیف از گلوگاهی  نامعلوم شنیده شد که: ای جماعت، قطار ..قطار...
و لختی بعد، شیهه ی رعدآسا و پر طمطراق از اعماق وجود این اژدهای غران شنیده  شد.

در همان هنگام که خلقِ  منتظر، شنیده ها و آموزه های ناشناس را در عمق جان خویش هضم می نمودند، فردی درشت اندام و مجهولی  که  سرو شکلش  معلوم نمی گشت، همچون پهلوانی دلیر، اژدرآسا، با یاری ضربات آرنج و مشت های سنگین، جمعیت صبور را می شکافت و حریفان  خرد را چون  برگهای  خزان درو نموده و به زیر دست و پاها می  افکند.
پهلوان غافله سالار  در این میدان به قدرت خویش اکتفا ننموده و کیف غول آسا بر فرق  این و آن نیز  می نواخت.
سر انجام او پیروز  میدان گشته و اولین نفری بود که پا بر مرکب می گذاشت.
خیل مجروحان زمین  خورده و سایر مسافران مغلوب، در دل دشنامها به ایشان دادند و متعجب بودند، که آخر این پهلوان قدرتمند کیست که آن   همه نصایح و سفر نامه ی ناشناسِ فرنگ رفته را به کار نبسته است و مشتاقانه  پس از سوار شدن بر مرکب، به دنبال پهلوان می گشتند.

ولی هر مسافر، به محض پا نهادن در آستانه  رکاب قطار، پهلوان فاتح را که نظاره می کرد آه از نهادش بلند می گشت و جبینها مکدر آن یل میدان کسی نبود به جز همان راویِ سفر نامه که در حین ستردن غبار از گیسوان و البسه ی گران سنگ خویش، تبسمی نموده و دانه دانه هر مسافر بی نوا را  با لبخند بی نمکی استقبال می کرد.

✍ نویسنده: آقای ایوب مهرانی طالقانی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۳
درجی طالقانی

داستانُک: اتوبوسِ طالقان

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ

داستانُک:
       اتوبوسِ طالقان


سُوار گردی ییم به هزار زحمت
اَندی منگلانی جاده ای خاکِ باخوردیم، بموردیم تا اتوبوس بیا .. بیخود نَبَه بعضی میگوتون: اُتول پُس... بس که داستان داشت بیصاحاب
هنوز این سیاه پسروک که تازه نِسائیانی زوما گردیه، دَره داد میزَنه: مسافرای علی سیبیل سوار شن !! جا نَمونی!!!

اتوبوسی جعبه بغلان پُر...
سقفی باربندی پُر
گونی و جعبه ... سیف و جوز

بنشتیم.
قبلاَ درودی یی پیش ،اسم بنویشتی بی یَم، مُون و نَناکُم. سرپایی نَبَه اینبار!!
پُشتی صندلی، دو نفر گپ میزنُون و میخندون! لهجه شان دِ معلومه نسائیجون.
تا اتوبوس راه کوعه، گرما د خفه میگردی!! معمولاً همینه. جُرهت داری علی سیبیله حرف بزنی؟! همینیه که هسه!!

هنوز خنده ای صدا و پچ پچِ پشتی صندلی، آزار میدیه!
گردن میکشوم و شیشه ای پشت د میدانه نگاه مینوم. حوصله نوداروم. خسته یوم. دستانوم سیاهَه. تا آبان پاک نیمیبو!!
هنوز پشتی آدومان حرف میزنون
یکهو نسائی مردوک، پشت د رفیقشه دو تا صندلی اونورتر پیدا مینه، بلند بلند حرف میزنه،! اما مودب
-سلام احمد جان خوبی؟! وَچه هات خوبن؟! مشتاق دیدار
-ممنون  خدا رو شکر شما خوبی؟

(غیظُم جَر اُومبه)
کانالی لهجه عوُض میبو
- خوب بُرارانوت؟ همه ی خواخورانت؟! همه خوبون؟
- الحمدلله .. نساء همه خوبون؟!
- آقات؟ ننه اُت ؟ خوبون؟! مرجان درون؟!
- ها خوبون خدا رو شکر

(میخوام راست گردوم یک چی بَگم)
نسائی مردوک کمی سکوت کورد و یکهو صدا کورد:
-احمد جان نگوتی!! آقا ننه اُت اولادشان گردی؟!!!!


مُون= خنده د غش!! 😆😆😆
اتوبوس= در حال چپ کوردون!! 😁😁😁
مردوم = ضعف!! 😂😂😂
درجی یی اعضاء = ریسه!!!! 😃😃😃

✍ به قلم: آقای مجید آهنگری - گوران





ورودی روستای زیدشت
آخرین ایستگاه خودروها
دهه ۱۳۴۰
ارسالی آقای فردین غرقی_زیدشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
درجی طالقانی

نقلک: آلبالوخوری

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ب.ظ

🔻متن طالقانی (به لهجه دهدری):
یکی بیه یکی نبیه
دوتا همولایتی که یکیشان کور مادر زاد بیه و اون یکی بینا، قرار بینگتنه با هم،  بشن آلبالوچینی. با زحمت خودشانه برساندنه یه آلبالوداری بن. قرار ببیه هر چقد بتونسنه بچینن و بیان همون داری سایه بنی شن و باخرن. البته شرط کردنه که آلبالوونه یکی یکی باخرن، نه دوتا دوتا یا مشت مشت که نابیناهی سر، کلاه نشو.
باخردنی وقت، یه دفعه نابینا بوته رفیق چی به قولتی سر نیسنی ؟ مگه قرار نبیه یکی یکی آلبالوونه باخریم؟
بیناهه بوته: بله من حرفمی رو درمه!
نابیناهه بوته: ته دره سه تا سه تا خورنی می صدا در نیانه یا !!!
بیناهه بوته: ته جداً کوری و نویندی؟
نابیناهه بوته: بلی من کور مادر زادمه!
بیناهه بوته: پس کجه د بفهمسی من سه تا سه تا خورمه؟
نابینا بوته: کجه د بفهمستمه؟  وقتی من دوتا دوتا خورمه، تی یی صدا در نیانه و اعتراض ندارنی، حتماً ته ویشتر از من خورنی، وَ اِلّا اعتراض کنمبی !!!!

🎯 نتیجه نقلک:
تنها کسی که تونده روبروی فساد و بی عدالتی و بی قانونی بیسه، که خودش فاسد نباشه و عادل باشه.
تا بعد یا حق

✍ ارسال متن طالقانی: نورمحمد کیان - دهدر

🍃 TaleghaniDarji 🍒

 

🔻متن فارسی:
یکی بود یکی نبود، دو تا هم محلی، یکیشون کور مادرزاد و دیگری بینا، با هم قرار میگذارن که برن آلبالوچینی. با زحمت خودشونو زیر یه درخت آلبالو می رسونند. قرار بود که هرکی هرچقدر تونست بچینه، بعد بیان زیر همون درخت تو سایه بشینن و بخورن. البته شرط کردند که یه دونه یه دونه بخورن نه مشت مشت، که سر نابینا کلاه نره.
خلاصه آلبالوها رو چیدند و نشستند به خوردن، یکهو نابینا گفت: رفیق، چرا به قولت پایبند نیستی؟ مگه قرار نبود یه دونه یه دونه، آلبالو بخوریم؟
بینا گفت: من سر قولم هستم که!
نابینا: نه نیستی... تو داری سه تا سه تا می خوری که صدای من درنیاد!
بینا: تو واقعاً کوری و نمی بینی؟
نابینا: بله، من کور مادرزادم!
بینا: پس از کجا فهمیدی من سه تا سه تا آلبالو می خورم؟
نابینا: از کجا فهمیدم؟ خب وقتی من دوتا دوتا آلبالو میخورم و صدای تو در نمیاد و اعتراض نمی کنی، پس حتماً داری از من بیشتر می خوری، وَ الا که معترض می شدی!!!

🎯 نتیجه داستان:
تنها کسی میتونی جلوی فساد و بی عدالتی و بی قانونی بایسته که خودش عادله و فاسد نیست.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۳۹
درجی طالقانی

داستان گو و گوسفند

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ

یه روز گِو یی پا میشکی دی نمی تانه راست گرده پاشی سر بیَسته
کشاوز دامپزشک میاره.
دامپزشک میگو: اگه تا ۳ روز دیگه گِو نتانست پاشی سر بیَسته گِو بَکوشین.

گوسفنداین گپه میشنوَ، میشو گِویی پیش میگو: راس گرد،راس گرد.
گِو هیچ حرکتی نمینه.

دومین روز، بُدِو بُدِو میشو گِویی پیش، میگو: راس گرد،راس گرد پاتی سربیَست.
بازم گِو هرکاری مینه نمی تانه بیَسته پاشی سر
سومین روز دوباره میشو میگو: سعی کن پایستی وگرنه اگه ایمروز نتانی پاتی سربیَستی دامپزشک بگوت باید بَکوشت گردی.

گِو تااین گپه میشنوَ باهزار زور و زحمت پا میَسته
فردا صبح کشاورز میشو مینه گِو پاشی سر اُستا،خوشحال میبو ومیگرده میگو:
گِوپاشی سر اُستا! باید جشن بِیریم...گوسفندَ قربانی کنین

خلاصه اینکه بد زمانه ای گردی، خودتانه نخود هر آشی نکنین

◀️ برگردان و ارسال متن: سیدمصطفی افتخاری طالقانی پراچانی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
درجی طالقانی

داستانُک: دو برار

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ

دو تا برار بیَن، یه تیکاک زیمین داشتُن که از پیَرشان ارث برسی بَ و اونه ای سر، کشت و کار میکُردُن و زندگیشان از این راه تأمین می گِردی.
یکی از این براران عزب بَ ولی آن یکی زُن و چندتا وچه داشت.
دوتا بِرار، همدیگه ای همرا کار میکُردُن و محصولشان و هرچی در میامه ر نُصم میکُردُن. یه روز عزبه برار خودشی همراه فکر کُرد: درسته که مُن و برارم یه اندازه کار مینیم ولی اویی اهل و عیال زیاده و خرجش دی مُنِ عزب د ویشتره، پس درست نی درآمدمانه نُصم کنیم. او باید مُن د ویشتر ببره.
همینی خاطر، شو که گِردی، یه گته کیسه ی گندم ویگیت و یواشکی بَبُرد برارشی انبار و بریت اونه ای گندم کوپایی سر.
از آن طرف، گتین برار دی خودشی همرا فکر کُرد: درست نی مایی درآمد نُصم گرده. مُن زُنمه بیگیتیم و سر و سامان دارُم اما او هنوز عزبه و کلی خرج، پیش داره و باید یه مالی جمع کنه تا بتانه خودشیب زن بَبره و خانه زندگی درست کنه.
او دی یه گته کیسه گندم ویگیت و یواشکی بش برارشی انبار و بریت اویی محصولی سر.
خلاصه سالها بُگذشت و این دو هر شو این کارشانه تکرار میکُردُن و میدیَن، اوشانی گندم، همیشاک با هم برابره. تا اینکه یه شو، اتفاقی همدیگه ر انباری میان بیدیَن و رازشان لو بَش. یه خورده هَمه نُگاه کُردُن و بعد همینطور کو اشکشان جیر میامه، همدیگه ر دیما گیتُن.

آها عزیزجان، حکایت این دو برار، حکایت خوبی ر میمانه
شاید الان متوجه نگردی.. اما خوبی هیچوقت گُم نیمیبو
دنیا و آخرتی میان میمانه و هم خودته بهره مند مینه، هم دیگرانه

راهِ از "خوبی" به "بدی" بشین، فاصله اش به قد بپرین از یه کیشکه جوی اوعه
اما برای وگردین باید گته اقیانوسان دِ عبور کنی.

✍ ارسال متن و انتخاب عکس: سیده مریم قادریِ طالقانیِ اورازانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۷
درجی طالقانی

داستان (نقلُک) سه گوُ

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ


من همون موقع بوخوردِی گردی یم کو تو سیا گو وزرستی ....

 

می‏گویند در چمنزاری دور از دهکده، سه گاو و یک شیر با هم زندگی می‏کردند. یکی از گاوها حنایی بود، یکی سیاه و دیگری سفید با این که شب و روز شیر به فکر خوردن گاوها بود؛ ولی چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمی‏کرد به سراغشان برود و شکارشان کند. این بود که خوب فکر کرد تا راهی پیدا کند.
روزی از روزها، گاو سفید برای خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد. شیر رو به گاو سیاه و حنایی کرد و گفت: «این گاو سفید رنگ است. اگر گذر یکی از مردم ده به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند. بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی آسوده در این‏جا زندگی کنیم.»
بالاخره هر دو گاو راضی شدند و وقتی گاو سفید بازگشت، شیر جستی زد و در یک لحظه، او را از پای درآورد.
چند روزی گذشت. شیر منتظر فرصتی دوباره بود. تا اینکه گاو حنایی را تنها دید. به سراغ او رفت و گفت: «من و تو همرنگیم، با هم برادریم؛ اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است. اگر تو اجازه‏دهی، او را می‏کشم و هر دو با هم تا آخر عمر، به خوبی و آرامش زندگی خواهیم کرد.»
گاو حنایی، فریب حرف‏های شیر را خورد و پذیرفت تا گاو سیاه هم کشته شود. وقتی گاو سیاه بازگشت، شیر وحشی و غران، به سوی او حمله کرد و گاو بیچاره را از پای در آورد.
چند روی گذشت. شیر گرسنه شد و با خیال آسوده به سراغ گاو حنایی رفت. گاو مشغول علف خوردن  بود. شیر دور گاو چرخی زد و گفت: «خوب حالا نوبت تو است که کشته شوی!»
گاو حنایی با حسرت به آسمان نگاه کرد و گفت: «همان روزی کشته شدم که تو آن گاو سفید را کشتی!»

کاربرد:
گاه پیش می ‏آید بعضی افراد برای رسیدن به مقام یا موقعیتی برتر از دیگران، به آسانی شکست یا حتی مرگ دیگران را می‏پذیرند. در حق دوست یا برادر خیانت می‏کنند و برای به دست آوردن سود و موقعیت بهتر، از هیچ کار زشتی رویگردان نیستند. در حالی که عاقبت کار، خود نیز گرفتار همان وضعیتی می‏شوند که برای دیگران به وجود آورده ‏اند. از این مثل، در چنین شرایطی استفاده می‏ شود.

 

این داستان، با لهجه شیرین طالقانی و  صدای فرشید فلاحی تقدیم به شما دریافت کنید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۶
درجی طالقانی