یکی
بود یکی نبود، توی شهر قصه ما، یه زن و شوهری بودند که با اینکه سالها از
ازدواجشون میگذشت، اما صاحب فرزند نمی شدند. تا اینکه بالاخره طباطبت
طبیبان و دعای مجیبان و جمبل جادوی ساحران! جواب داد و خداوند پسری به این
خانواده عطا کرد.
حالا
داشته باشید که جنس پسر! اون وقتها، همینجوریشم خواهانش زیاد بود و این یکی
هم که عزیز دردونه و یکی یک دونه، همه اینها دلیلی شد بر این که پسرک،
لوس و ننر و شر و شیطوووون بار بیاد.
خلاصه
پسر، وقتی به سن نوجوونی رسید، دیگه عالم و آدم از دست شیطنتها و شرارتش
آسایش نداشتند طوریکه هر روز خدا، یه عده ملت بخت برگشته که نیش شرارت پسر،
اونها رو گزیده بود، برای شکایت و چغلی پیش پدر میومدند و پدر هم چیزی جز
شرمساری و نگاه افتاده به زمین و معذرت خواهی نداشت که تحویلشون بده.
القصه،
این قضیه اونقدر ادامه پیدا کرد که خود پدر مادر هم به ستوه اومدند و برای
کسب چاره، نزد شیخ حکیم و با تدبیری رفتند. شیخ، قضیه رو که شنید به اونها
گفت: تنها راه اصلاح پسرتون اینه که براش زن بگیرید!
زن و
مرد با تعجب شیخ رو نگاه کردند و گفتند: آخه جناب شیخ، اولاً که کی حاضر
میشه به این اجل معلق! زن بده، بعدشم زنش بدیم که چی، یکی دیگه رو هم بدبخت
کنه؟ اون زن طفل معصوم چه گناهی کرده؟ اصلاً ما که پدر مادرشیم و یه
محل، از پسش بر نمیایم، یه دختر کم سن و سال و بی تجربه میخواد اینو آدم
کنه؟
شیخ گفت: به من اعتماد کنید، اصلاً برای اینکه به شما ثابت بشه، من خودم حاضرم دخترم رو به عقد پسرتون در بیارم..
و به این ترتیب پسرک در دام افتاد.
جونم
براتون بگه که همه محل بسیج شدند و بساط عروسی به پا شد و از اون طرفم پسر و
دوستای شرورش، تو جشن عروسی، تا دلشون خواست شیطنت کردند و پدر و مادر
حرصها خوردند اما شیخ با لبخندی مطمئن، نظاره گر ماجرا بود.
صبح روز بعد، اهالی محل منتظر بودند که ببینند تازه داماد، امروز میخواد چه آتیشی بسوزونه ولی خبری از او نشد که نشد.
تا یک
هفته محله غرق آرامش بود اما مردم می گفتند: ای بابا، اینم فقط همین روزهای اوله
که داماد ماه عسل تشریف داره، بعدش بازم همون آش و همون کاسه است....
خلاصه
ماه عسل هم به پایان رسید و مردم چهارچشمی خونه پسر رو می پاییدند که
بالاخره یک روز، شازده با گردنی افتاده و دست و پای دراز از خونه بیرون
اومد و در حالیکه آروم و بی صدا راه خودش رو می رفت، بدون اذیت و آزار کسی، به در
بقالی اومد و سلام کرد!!
بقال
که منتظر بود پسر مثل همیشه مغازه رو به هم بریزه و یه مشت جنس برداره و
بره، با ترس و لرز جواب سلام رو داد و دید که پسر درخواست مقداری شیر و
پنیر کرد و بعد هم با حساب کردن پول اون، بدون هیچ حرف اضافه ای راه خونه
در پیش گرفت.
ملت از
تعجب شاخشون زده بود بیرون و اونچه میدیدند رو باور نمی کردند. پسر به
خونه رفت و اجناس رو تحویل داد و دوباره سر به زیر و آروم قصد رفتن به
حمام رو کرد.
مردمم از اون طرف و با حفظ فاصله، تعقیبش می کردند، تا اینکه جلوی حمام، سگی به پسر رسید و پاچه اونو گرفت....
در
شرایط قبل از ازدواج، نه تنها آدمها که حتی سگها و گربه ها و شغالها و
گنجشکها و کلیه جک و جونورها، جرأت نزدیک شدن به پسر رو نداشتند اما اگر هم
گاهی، یکیشون شکری میخورد و صدایی بلند می کرد، معمولاً پسر اونو زنده
نمیذاشت، اما این دفعه چیزی نگفت و فقط سعی کرد پاچه لباسشو از دهن سگ
بیرون بیاره که خب سگ هم از اون سگا بود و از رو نمی رفت....
یه چند
بار از تقلا کردن پسر گذشت و سگ کوتاه نیومد، تا اینکه پسر خم شد و مثل
مادرمرده ها روی زمین نشست و بنای نصیحت کردن سگ رو گذاشت که:
ای سگ عزیز، ای برادر!! دست
از واق واق و گاز و پاچه گیری بردار، که اگر چنین نکنی مردم تحملت نکنند و
از دستت عاصی و عارض میشن و شکایت به پدر مادر می برند، اون وقت اونها هم میان و
میگیرنت و زنت! می دن و بعد حال و روزت میشه حال و روز من...
میگن سگ، وقتی اسم زن گرفتن رو شنید، پاچه رو رها و با نهایت سرعت، شروع به دویدن کرد و در افق محو شد..