در طالقان، به دنیا آمدن نوزاد، با برپایی جشنهای و مراسمهای زیبایی همراه است. مراسمی نظیر آش شیشه، دندان سَری (کلیک)، حمام زایمان و گاهره بَندان.
گاهره بَندان، معمولاً بعد از اولین حمام بردن نوزاد برگزار میشود. بدین ترتیب وقتی مادر و نوزاد، از حمام به خانه آورده شدند، جشنی با حضور اقوام، دوستان و همسایهها برپا میشود. مجلس گردانِ گاهره بندان نیز قابله دِه است. او گهواره کودک را آماده و مهیا میکند، سپس نوزاد را در آغوش گرفته و او را از رویِ دسته گهواره وارد آن کرده و بلافاصله از زیرِ دسته بیرون میبرد و این کار را سه بار تکرار میکند و همزمان صلوات میفرستد. سپس نوزارد را داخل گهواره میپیچد و در اتاق به آرامی میگرداند و مهمانها، بنا به وسعِ خود، مبلغی پول برای هدیه داخل گهواره میریزند.
بعد میزبان، آجیلی شامل نخود، کشمش، توت خشک، گردو و فندق آورده و بین مهمانها تقسیم میکند. همچنین هدیهای شامل پول، شیرینی، نان، قند، چایی، آجیل، حنا و صابون از سوی مادر نوزاد به قابله تقدیم میشود. او نیز موظف است تا چله نوزاد، هر روز به او و زائو سرزده و در پایان چهلمین روز تولد، مادر و کودک را به حمام ببرد.
یکی از رسومی که در هنگام گاهره بندان اجرا میشود، شکستن گردو رویِ دسته گهواره است با این نیت که بچه به سر و صدا عادت کند و از آن نترسد. بعد گردویِ شکسته شده را به زائو میدهند و اعتقاد دارند که نوزاد با خوردن شیر مادر، همچون گردو پُرمغز و باهوش خواهد شد. همچنین اولین کسی که پارچه روپوش گهواره را کنار میزند، بایستی فردی خوشاخلاق و به اصطلاح خوش دست باشد تا نوزاد گشاده رو و خندان شود.
مرسوم است که تکهای نان خشک شده به همراه قدری نمک و اسفند، داخل پارچهای کوچک ریخته و دور پارچه را میدوزند (مانند کیسه دعا یا چشم نظر) و به گهواره آویزان یا به لباس کودک سنجاق میکنند تا نوزاد از زخمِ چشم و نظر حسود، در اَمان بماند. گذاشتن تکهای آهن یا یک وسیله آهنی کوچک (مثل حَسومچه یا قاشقک آهنی) در کنار نوزاد، به جهت اَمان ماندن از گزندِ آل و از مابهتران هم مرسوم است.
تهیه کننده: سیده مریم قادری
عکس گهواره (سمت چپ) از خانم زهرا بیگدلی
هر چه زمان میگذرد، حکمت برخی کارهای قدیمیها بیشتر مشخص میشود. یکی از این اعمال حکیمانه گذشتگان ما، استفاده از گهواره (به قول طالقانیان گاهره یا گَهره) و نَنو برای نوزادان است. وسیلهای که با مزایای بیشمار خود، خدمت فراوانی به خانواده میکرد. مزایایی نظیر استفاده راحت، عدم نیاز به پوشک و خواب آرام نوزاد.
این روزها گاهرههای قدیمی جای خود را به نینی خواب و نینی لایلای دادهاند. اما عملکرد گهواره بومی ایران با نینی لایلای (کَری یِر) تفاوتی مهم دارد.
در گهوارههای بومی، نوزادی که روی گهواره خوابیده است، حرکت راست به چپ دارد که باعث آرامش وی میگردد. درست همانند حرکت نوزاد در آغوش مادر.
ولی در نینی لایلای، نوزاد را به سمت بالا و پایین حرکت میدهند که موجب صدمات مغزی و نخاعی خواهد شد. همچنین کودک با نشستن در آنها بهگونهای قرار میگیرد که سر معده زاویهدار خواهد شد، که این امر از جمله علت رفلاکس شیرخواران است.
منبع: کانال دکتر روازاده
تهیه شده در: گروه_تولید_محتوای_درجی
عکس از: مهدی ویسانیان
یادوش بخیر...
یه شو در میان برقمان میشه، با نور چراغ گوردسوز مشق مینوشتیم
خوش خط تر از زمانی میگردی که برق داشتیم
ایسه برای الان که آنلاین درس میخوانون اینان قصه و اوسنکه!
حلا واقعا درس میخوانین/ میخوانون؟
خدا کنه
ما هیشوقت عروسُک و خانه باربی نوداشتیم
مُن حتی دوسش دی نوداشتُم
ولی همیشک دِلوم میخوا یه خانه بندانگوشتی پر از قدیمی اثاثان.
تو دی اینانه خوش داری؟
پس بیو بنیش تا یه کَموک قدیمی وازی کنیم...
آها عزیزجان... خونه درجی... واسه خالُک وازی... هُزارتا قصه داره
دانلود کلیپی زیبا از یک خانه قدیمی بندانگشتی
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
پریگل نگو و به قول نَنجان –مادربزرگم- تَشِ گُر! (= به طالقانی یعنی شراره و اَلویِ آتش) از بس که پر انرژی، پر سر و صدا و فعال بود. دلم نمیآید شیطان خطابش کنم، چون در عین جنب و جوش و ناآرامی، فرشتهی مهربان و بی غل و غشی در وجودش خانه داشت. پریگل درست همان چیزی بود که وسط این سکوت و تنهایی رخوتِ آورِ پس از جدایی، با دیدنش بگویم «فقط همین تو یکی رو کم داشتم». اتفاقی که هم به آن محتاج بودم و هم از آن فراری!
دختر عمهاَم یک بَند حرف میزد و در حالیکه بشقاب کیکم رو تموم میکرد، از هر دری سخنی میگفت. آخرش فرصت کرد ازم بپرسه که اونجا چیکار میکنم. گفتم: «دانشگاه اومده بودم...» گفت: «آهان یادم نبود اینجا درس میخوندی، راستی مگه درست تموم نشده؟ نکنه رفوزه شدی پُرفسور!» و خودش به شوخی بیمزهاش قاه قاه خندید. بعد جدی شد و پرسید: «راستی مگه الان نباید سرِ کار باشی؟» که از زبونم پرید: «فعلاً تعطیلیم!» و تندی اضافه کردم: «تعطیلات تابستونه» تا شکی به اصلِ موضوع نکنه. همین باعث شد که پریگل گیر بده که بیا بریم سفر. گفتم: «حوصله سفر رو ندارم» و در اصل هم حوصله نداشتم و هم پول!
گفت: «اصلاً بیا بریم طالقان، مگه پس فردا اول محرم نی؟ خب خوبه دیگه، میریم و کل دهه اول رو اونجا میمونیم، خیلی خوش میگذره!» گفتم: «حوصله طالقانم ندارم!» گفت: «این دیگه از اون حرفا بودا... هیشکی ندونه من که میدونم تو جونت در میره برای طالقان» و چقدر راست میگفت!
دوباره ادامه داد: «این بهترین کاره، منم اینجا حوصلهاَم سر رفته و هی اَلَکی گیر میدم به محمود، راستی اونم داره واسه دو هفته میره مأموریت، قبلش میگم ما رو برسونه طالقان، همین فردا اصلاً... پنجشنبه میریم و بعدِ عاشورا برمیگردیم» و بدون اینکه به من اَمون بده، شروع کرد به زنگ زدن به شوهرش.
تو بد مخمصهای گیر افتاده بودم. پریگل به سرعت هرچه تمامتر، موضوع رو به مخاطب پشت گوشی گفت و آخرشم با «خا خا... تو خیالت راحت، پس به اِسپی – منو میگفت که از بچگی به شوخی اِسپی صدام میکردند- میگوئَم حاضُر گرده میشیم اویی پِی... راستی سلام میرسانه... دی بَشو اندی گپ نزن، خدافظ!» برای کل تعطیلاتم برنامه ریخت. (خُب خُب، تو خیالت راحت باشه، پس به سپید میگم حاضر بشه میریم دنبالش، راستی سلامم میرسونه، دیگه برو اینقدر حرف نزن، خداحافظ)
گوشی رو که قطع کرد، زُل زد به چشمام و گفت: «ها؟ چیه اینجور نگاه مینی؟!» خواستم اعتراض کنم که «من طالقان بیا نیستم» اما عوضش گفتم: «تو همیشه با محمود اینجوری صحبت میکنی؟» که بلند خندید و گفت: «چیه؟ عِرقِ فامیلیت گُل کرد و به تیریجِ قباتان برخورد با عمو پُسرت اینجوری گپ میزنم؟» گفتم: «نه، منظورم این نبود... این که طالقانی حرف میزنین! نمیدونستم اینقدر خوب بلدی». گفت: «همیشه نه... فقط وقتی بحث وَتّر دَتّره (= به طالقانی یعنی دعوا و مشاجره کلامی، به هم پریدن زبانی) یا دعوائه، یه جوریه که انگار فقط به طالقانی حال میده بزنی تو پر و بالِ طرف.... وَ اِلا عشقولانه گپانه که نمیشه به طالقانی گفت» پرسیدم: «پس هنوزم عشق و عاشقیتون برقراره؟» با یه لحن آرومی گفت: «آره! چه جورم! نمیبینی تو این وضعیت داریم از هم فرار میکنیم و هر کی میره سیِ خود!» گفتم: «کدوم وضعیت؟» گفت: «بیخیال بابا، پاشو بریم ساک ببندیم که وقت تنگه، راستی عمه پروینتم میخواد امسال نذری نَنجونو اون بپزه. میگه از این به بعد خودم نذریشونو ادامه میدم...»
و خیالم رفت سمت نَنجان... و روزهای خوشی که همگی دورِ هم، نذری میپختیم و آباجانم زنده بود... حیاط بزرگ و پر گلشون... بویِ هیزم و دود.... و جنب و جوشِ ننجان، که به قول زنهای فامیل «کلانترانی جور (= به طالقانی یعنی مثل کلانترها)» اوضاع رو مدیریت میکرد و عمه که با اسفند دودش دورمون میچرخید.... یادم افتاد سه ساله که ننجان نذری نپخته.... درست از وقتی آباجان مریض شد و برای دوا درمون به شهر اومدند، اما حالا، بنا به گفته پریگل، عمه میخواست نذری پدرمادرشو ادامه بده و من، با یک اجبار خوشایند، باید میرفتم طالقان...!
پریگل با من تا خونه اومد تا به قول خودش مطمئن بشه که برای سفر، آماده میشم. ظهر هم پیشم موند و با یه املتِ همه چی اَندر آنی که درست کرد، خودمون رو سیر کردیم. بعد در حالیکه اون رویِ تخت دراز کشیده بود و من چند تکه لباس و وسیله جمع میکردم، دوباره پرچونگیهاشو شروع کرد. جالب بود با اینکه تقریباً از همه چی حرف میزد اما هیچ اشارهای به موضوع طلاقِ من و فضولی درباره پیمان و زندگی خصوصیم نمیکرد و همین برایِ من غنیمتِ بزرگی بود و از اون به خاطرش، ممنون بودم.
عصری پریگل ماشین گرفت و در برابر اصرارهای من برای رسوندنش به خونه، مقاومت کرد که «تو بهتره زود بخوابی تا بتونی زود بلند شی... میدونی که ما طالقانیا پنجِ صبح زدیم به جاده و صبحونه رو رأسِ ساعتِ طلوع خورشید، باس سرِ گردنه داکُنیم خیکمانی میان! وَ اِلا که نمازی جور قضا میبو!» (= باید سر گردنه صبحانه رو بریزیم تو شکم و اِلا که مثل نماز، قضا میشه) بعد قاه قاه زنان به سمت در رفت و خداحافظی کرد.
اون شب با یه دلهره کمرنگ و مور مورِ یک انتظارِ خوشایند، به خواب رفتم. درست مثل دختری که میخواد بعد از چند سال دوری و جدایی، دوباره بره سرِ قرارِ یک عشقِ قدیمی. دلم در حالتی از بیم و شوق، سرگردان بود که خواب چشمهامو ربود.
آباجان حیاط رو آبیاری میکرد و رویِ شلوار کُردیِ گشاد و سِدری رنگش، قطراتِ آب پاشیده بود. نسیم خنک با صدایِ شُرشُر آب، پوست و گوشم را نوازش میکرد. چشم باز کردم و چهاردست و پا تا درگاهی آمدم. همینکه از درِ چوبی بزرگ اتاق به ایوان رسیدم، متوجه من شد. صورت مهربانش با آن ریشهای سفید و طوسی، به خنده قشنگی باز شد و صدایِ دلنشینش خطابم قرار داد: «ای سیاچُشمانتی قُربان... اِسپی گُلَک... بیدار گِردیِی دترم؟» (= ای قربانِ چشمانِ سیاهت، گل سپید کوچولو، بیدار شدی دخترم؟) و بعد به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تا پایِ بوته توت فرنگی باغچه برد. توت کوچک قرمزی را چید و زیر آبِ شلنگ شست و در دهانم گذاشت. خنکی با شیرینی در دهانم پیچید و سرخوشانه سر به آغوشِ پیرمرد گذاشتم تا از گرمایِ سینه پهن و مهربانش گرم شوم. این اولین خاطره عمرم بود که از کودکی به یاد میآوردم و حالا... در خواب داشتم آن را دوباره میدیدم!
زنگِ ساعتِ چهارِ صبح، مرا از این رویایِ شیرین جدا کرد ولی شادی دیدن آن خواب، در وجودم پخش شده بود. سر و صورتی شستم و با آرامشی بی نظیر، لباس پوشیدم و آماده شدم تا پریگل و محمود برسند. پری با دیدنم که ساک به دست منتظرشان بودم، جیغی کشید و گفت: «الحق که ثابت کردی طالقانی هستی». محمود نهیب زد: «پری ساعت پنج صبحه... مردم خوابن... یواشتر» و پری شکلکی برایش درآورد. محمود ساکم را در صندوق عقب گذاشت و راه افتادیم. همیشه از اینکه پسر ساکتی همچون محمود، عاشق دختری پر شر و شور مثل پری شده و با هم ازدواج کردند، تعجب میکردم. اما انگار اوضاع روبه راه بود، لااقل برقِ چشمانِ سرشارِ از زندگی پریگل که این را میگفت.
در زمان طِی فاصله دو اتوبانِ پیشِ رو (تهران کرج و کرج قزوین) پریگل ساکت بود و اجازه داد کمی بخوابم. در خماری صبحگاهی، لمیده روی صندلی عقب، حرکت تصاویر کنارِ جاده را بی تعمق نگاه میکردم و انگاری ذهنم از همه چی خالی بود. به سر خروجی طالقان که رسیدیم، هوشیار شدم. شاید به عادت همیشگی که انتظار داشتم ماشین به تلاطمِ عبور از جاده خاکی بیفتد. آخر پدرم به خروجی که میرسید به جای استفاده از پل خروجی، ترجیح میداد از کناره خاکی، میانبرزده به جاده طالقان برسد. گویا حتی چند دقیقه تلف کردن هم برای رسیدن به محبوب! مجاز نبود. اما محمود انگاری این ارث را از عمویش نبرده بود. به آرامی از پل روگذر خروجی و مسیر قانونی آن استفاده کرد اما با این حال، خواب و خماری از سرم پریده بود.
جاده به ظاهر صاف و در باطن، با شیبی ملایم به پیش میرفت. به مرور که درختانِ سبز در زردی دشتِ تابستانزده نزدیکتر میشد و خنکایِ هوا بیشتر، حسِ نزدیکی به وطن در رگهایم شورِ دوبارهای میریخت. پریگل، هوشیار، به مناظر جاده چشم دوخته و در برابر این زیبایی شوق آلود، دهان از حرف زدن بسته بود. کمی که پیشتر رفتیم و سربالایی پیچ در پیچ شروع شد، دیگر نمیشد لمیده روی صندلی باقی ماند. صاف نشستم و خیره به جاده، درست مثل بچهای در مقابل معلم... یا محکومی در برابر دادگاه... یا نه... همچون خودم در برابر آباجان.... آری این توصیف بهتری بود: اِسپی در محضرِ آباجان... سرشار از شوق، احترام و عشق... و حالا این من بودم با همه اینها در برابر طالقان!
کم کم دو راهی آقچری با باباللهِ همیشه دعاگویش نمایان شد. محمود دَشتی به او داد و با زبان محلی، چاق سلامتی کرد. پیرمرد آفتاب سوخته با آن کلاهِ حصیری، گِردی سیاهِ آفتابگردانی که دستش بود را به ما تعارف کرد. تشکر کرده و راه را ادامه دادیم.
به سر گردنه رسیدیم و آه از نهادمان بلند شد. در کنارِ ماشینِ همیشه حاضرِ پلیس! چند اتومبیل دیگر پارک بود و بساط صبحانه خوردن جماعتی به راه. سرعت را کم کرده بودیم اما جایی برای اُتراقِ ما نبود. محمود گفت: «جلوتر، کنار اون درختهای کاج پایین گردنه نگه میدارم.» با سکوت، گردنه را پایین آمدیم که ناگهان نگین فیروزهای انگشتر طالقان، دیار شد. (دیار شد یعنی نمایان شد) سد... این سد زیبا و غمگین در برابر دیدگان مشتاق ما خود را میگستراند!
به کنار ردیفهایِ کاج رسیدیم و با اینکه آنجا هم دو ماشین دیگر پارک بود، نگه داشتیم. محمود پرسید: «خوبه اینجا پری؟». پری گفت: «آره بابا... یه صُبحونه میخوایم بخوریم دیگه، نمیخواییم که بخریمش!». پیاده شدیم و سریع، صبحانه را به قول پری، داکُردیم خیکمانی میان! (= ریختیم داخل شکممان)
بعد از صبحانه، ما و ماشین، سنگینتر از قبل به راه افتادیم. به شهرک که رسیدیم، محمود پرسید: «پری، همینجا میخوای خرید کنی؟» پری هم خنده کنان جوابشو داد که: «نه که جایِ دیگهای هم واسه خرید هست؟» بعد با دست به من اشاره کرد: «تو همینجا بمون ما الان برمیگردیم» و به سمت نانوایی راه افتادند.
دوباره خاطرات هجوم آوردند به سمتم. دخترکی را دیدم دست در دست پدر... در آن پیاده روهای خاکی... با ساکی که در دستِ دیگرِ پدر سنگینی میکرد... با آن دبه ماستِ سوغاتیِ ننجان و بقچهای پر از نانِ کُلاس و توتک و یک کَلو پِندیرِ میانش! (= به طالقانی یعنی یه تیکه پنیر داخلش، کُلاس و توتَک هم دو نانِ شیرینِ طالقانی هستند) با نایلون تخمهایِ بلدرچین در دستانِ دخترک که همین صبحی از مسیر جاده روستایی که پیاده میآمدند، پیدا کرده بود. و پدر که برای هر دویشان از ساندویچی شهرک، دو دورنه! (= به طالقانی یعنی لقمه گازی/قاضی) درست شده از نانِ بربری تازه میخرید و تا رسیدن مینی بوس، گاز میزدند.
صدای باز شدن در ماشین، مرا از خاطرات جدا کرد. پری، سفره بزرگی، پر شده از نان لواش را به دستم داد تا در صندلی کناری بگذارم. با تعجب گفتم: «چه خبره پری؟ مگه میریم قحطی جا؟». پری در حالیکه رویِ صندلی جلو مینشست گفت: «مثل اینکه خبر نداری، دیگه الآنا کسی حالِ نون بستن تو دهات رو نداره، هر وقت میایی اینجا، باید تا اونجا که میتونی نون بخری با خودت ببری، اما عجالتاً شما اون قحطی جا رو خوب بیامییِی!». محمود در میان قهقهه خنده پری گفت: «اون کمربندتم عجالتاً ببند شما!» و راه افتادیم. (قحطی جا = جایِ قحطی آمده، بیامییِی = اومدی)
عکس: سد طالقان، نگینِ فیروزهای انگشتر طالقان است. سدی که به خاطر روستای کماکانِ مغروق در آن، غمگینِ خاطرات آب گرفته است.
از اینجای جاده به بعد، دیگر در حالِ خود نبودم. قلبم تند تند میزد انگاری که گنجشکی اسیر، در قفسه سینه داشتم که خود را برای رهایی، به در و دیوار میکوبید. در این بیقراری غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود، با صدای آهستهای جواب دادم و گفتم که با پریگل و محمود تویِ جاده طالقان هستیم. خودش این را میدانست و همان دیشب، عمه به او خبرها را داده بود. هیچوقت ارتباطِ اینقدر نزدیک این دو تا را درک نمیکردم که با اینکه عروس-خواهرشوهر بودند، بیشتر به نظر خواهرهای صمیمیِ جیک تو جیک میرسیدند. مامان سفارشهای لازم رو میکرد و من در خلسه پر اشتیاقِ رسیدن به قرار عاشقانه خود، با سکوت یا الفاظ کوتاه، جوابش را میدادم. مامان انگاری فهمید بدموقعی تماس گرفته، آخرین سفارش رو کرد:
«هرکی هرچی پرسید، یا نیش و کنایه زد، نمیخواد جواب بدی، بیخیال باش... زندگی تو فقط به خودت مربوطه»
و تلفن قطع شد.
انگار اضطرابی به جانم ریخت. فکر این جایش را نکرده بودم که ممکن است در این تعطیلاتی که من به زعمِ خودم، به بیخیالیهای کودکی و نوجوانی خود برمیگشتم، کسانی پیدا شوند که بخواهند ناکامیها و شکست زندگی زناشوییاَم را به رویم بیاورند. اصلاً شاید به خاطر همین ترس بود که یک دو سالِ گذشته، پایم را طالقان نگذاشته بودم. اما حالا در میانه راه که نه... در انتهای آن بودیم و جایِ برگشت و پا پس کشیدن نبود.
خروجی جاده روستایی مزین به تابلویِ نام زادگاه اجدادی، پل همچون گذشته استوار و خروش شهرویِ پراقتدارش دوباره مرا به شوق انداخت. (شَهرو = شاهرود، نام رود اصلی طالقان) کمی جلوتر، سه راهیای بود که به سه روستایِ همجوار میرفت. به قول پدرم، اینجا باید ندایِ قلبت را گوش میکردی و نزدیکترین راه به سمتِ قلبت، یعنی راهِ سمتِ چپی را برمیگزیدی. اما محمود پیچید سمتِ راست.
مبهوت پرسیدم: «مگه راه دِه از سمتِ چپ نیست؟» پری تندی جواب داد: «نه! تازگیا به صراط مستقیم و راه راست هدایتش کردند!» و قاه قاه خندید. محمود گفت: «مگه پری نگفته بهت، میریم خونه عمه پروین؟»
آه از نهادم بلند شد. شوهر عمه پروین، همین پدر پریگل، اهل روستایِ پایین دست بود و اونجا خونه داشتند. این یعنی که من از دیدارِ روستای اجدادی خودم محروم میشدم و باید در دهاتی غریب، میماندم و همه اون نقشههایی که برای رفتن به جاهایِ همیشه آشنا و خاطره انگیز دهِ خودمان را داشتم، پَر!
صدایی در مغزم پیچید، انگاری که مادرم میگفت: «چه بهتر... اینجوری کسی هم نیست که بخواد سرزنش یا شماتت کنه و تو مجبور باشی سوالهای صد من یه غازشونو جواب بدی!» غریبه، درسته که دردِ آدمو نمیدونه اما زخمی هم نمیزنه. آره درست میگفت اما من برنامه داشتم زخمهامو به شفایِ خاطرات خوشِ کودکی بسپارم و فکر اینکه ممکنه به جای مرهم، زخمی تازه بر زخمم بشینه رو نکرده بودم.
در سکوتِ اجباری بین رضا و نارضا، به خانه عمه پروین رسیدیم. خوبی روستاهای طالقان در اینه که همه شبیه هم هستند. اینجا هم ردیفِ درختانِ سبزِ غوره از جوز، دودِ کَلههان و تَندوران، ردیف مرتب سُرهای چیده شده کنار دیوار و آفتابِ خوشایندی که بر گلهای شیویدیِ رنگارنگ دستِ نوازش میکشید، برقرار بود. صدایِ عرعر الاغی از دور دست میآمد که پری خنده کنان گفت: «دوباره شروع شد! هنوز نیومده خوشامد میگن ویله مالان!» و به سویِ عمه پروین که با شنیدن گُرگُر ماشین، خود را به دروازه رسانده بود، رفت و او را در آغوش گرفت. (کَلههان = اجاقهای هیزمی. تَندوران = تنورها، سُر = تاپاله خشک شده که به عنوان سوخت استفاده میشود. ویله مالان = حیواناتِ بی صاحب، وِل، بد و بیراهی مصطلح به حیوانات اهلی)
از ماشین پیاده شدم و با دیدن اسفنددودِ عمه در دستانش، تعجب کردم. عمه با لحنی که بیشتر نگران بود تا خوشحال، قربان صدقهمان میرفت و ذکر ایمنی از چشم نظر میخواند و همزمان ما را به داخلِ خانه، هدایت میکرد.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
عکس: منزل آیت الله طالقانی در روستایِ گلیرد طالقان. گل شیویدی با نامِ دیگرِ گلِ شاه اشرفی، پُریافتترین گل در میان باغچهها و حیاطهای خانههای طالقان است.
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
ولیدپور با عصبانیت سرم داد کشید: «دیگه شورِشو درآوردی، معلوم هست چیکار میکنی تو؟ آخه گـَند به این بزرگی؟! چند ساله تو این واحد کار میکنی؟ چند ساله تو اون دانشگاه پر طمطراق درس خوندی و خیر سرت مُدرسش هستی؟ که حالا برسی به جایی که این گـَندا رو بزنی؟ والا که این جوجه دانشجو از تو بیشتر حالیشه...»
در هجوم کلماتی که چون بارش تیر و نیزه! بر سرم آوار میشد، نگاهم رفت سمتِ کارآموزِ بچه سالی که داشت اوراق و اسناد رو بایگانی و زیرچشمی نگاهم میکرد.
ولیدپور ادامه داد: «اگه بخوای همینجوری ادامه بدی، من یکی زیر بار گندکاریهات نمیرَم، اصلاً همین امروز با مهندس صحبت میکنم که از این واحد بری... فعلاً هم تا اطلاع بعدی شما در اختیار کارگزینی هستی! هرچی کار نصفه نیمه دستت داری، تحویل حبیبی بده و به سلامت!»
صورتم گُر گرفته بود و همزمان دستهایم خیسِ عرقی سرد... تلاش زیادی لازم بود تا جلویِ ریزش اشکام گرفته بشه. همیشه از اینکه جلویِ مردها اون هم تویِ محلِ کار، گریه کنم، بیزار بودم. چیزی که شاید بهترین حربه دستِ زنان بود برای تأثیرگذاری و سوءاستفاده از احساسات مردها، که خودم بارها دیدم همین حبیبیِ مارموز با اشکِ تمساحهایی که گاه و بیگاه میریخت، چه جوری مقاصدش رو پیش میبرد. اما من مثل اونها نبودم و به نظرم اشک اونقدر چیز مقدس و پاکی مییومد که فقط میبایست در پایِ کسی یا مسألهای ریخت که اون هم مقدس و با ارزشی استثنائی باشه. پس به مانند همیشه، دستهامو مشت کردم و با هر کلامی که از دهن ولیدپور در میومد، بیشتر در خود فشردم تا جایی که سوزش جای فرو رفتن ناخنها در گوشت کف دست، منو به خودم آورد و آوار شده زیر بار توهینهایی که متأسفانه به حق هم بود، برگشتم و به پشت میزم پناه آوردم.
چقدر شنیدن این حرفها، درست در زمانی که سعی میکردی با تمامِ توان به اوضاعِ درهم پیچیدهی زندگی، سر و سامونی بدی، دردناک بود. انگاری ماحصل همه بدوبدو کردنهات و تلاشهایی که تو رو از خستگی به مرگ میرسوند، جلویِ چشمات آتش بزنند و تو حتی نتونی کلامی در دفاعِ از خودت به زبون بیاری.
سرم را روی دستهایم روی میز گذاشتم و ناخواسته نَمی به چشمم نشست.
چند لحظه بعد، صدای تِقّی به میز خورد. سر بلند کردم. از پشت بخارِ چایِ تازه دمِ دانشور که با مهربانی لیوان را روی میزم میگذاشت و با چشم و ابرو اشاره میکرد که «بخور، بذار حالت سرجاش بیاد» چهره حبیبی رو دیدم که پوزخندِ فاتحانهای بر لب داشت و حتماً پیش خود میاندیشید: «بالاخره دُمِ این دخترهی خود شیرین، قیچی شد و حالا دیگه فقط منم و این واحد که رییس بلامنازعش خودم خواهم بود و خودم!»
سر ظهر بود که مهندس اومد و بلافاصله صِدام کرد به اتاقش. میتونستم حدس بزنم که قبلِ رسیدنش به اداره، تلفنی همه چیز رو بهش گزارش داده بودند! مهندس در حالیکه کتش رو از تنش درمیاورد، منشیشو با صدای بلند خطاب قرار داد: «خانُم اون کولر رو زیاد کن، بگو دانشورم دوتا چایی بیاره» و بعد به من اشاره کرد که «بفرما بشین». دقایقی بعد که دانشور چایی آورد و به هنگام خروج، درِ اتاق رو پشتِ سرش بست، مهندس شروع به صحبت کرد:
در سکوت به صحبتهاش گوش میکردم و هم زمان غرق شدم در اوضاع و احوال این چند وقت گذشته... چقدر سعی کرده بودم که کسی از احوالاتم باخبر نشه. چقدر روی غمها، بغضها، سرگشتگیها و نگرانیهام سرپوش گذاشته بودم... چقدر غصههامو لایِ کارهایِ روزمره پنهون کرده بودم... چقدر تلفنهامو یواشکی، پچ پچ کنان و در راهروهای اداره زده بودم و در جواب هر همکاری که میپرسید: «همه چی روبه راهه؟» سر تکون داده و با لبخندی «آره» گفته بودم... اما آخرش هم «اینکه همه چی روبه راه نبود و یه جایِ کار اشکال اساسی داشت» از وسطِ اسناد و پروندههای اداری زده بود بیرون! حالا به حواس پرتی، بی دقتی، نداشتن مسئولیت کاری و حتی بیسوادی متهم میشدم و مهندس میخواست از همه چی سر دربیاره و کمکم کنه... ولی من میدونستم که نجات بخشِ من از این وضع، مهندس نیست!
به چشمهایِ منتظرِ پاسخِ مهندس نگاه کردم و گفتم:
و آروم، نگرانی عظیمم رو بابت اینکه شاید «جایِ جدیدی در کار نباشه» و مستقیماً «درِ اخراج رو نشونم بِدَن» قورت دادم و چشم به دهانِ مهندس دوختم.
درجا، برگهای از کازیه برداشت و امضاش کرد و به من داد و گفت:
گیج و مبهوت از اینکه بالاخره بابت این چیزی که پیش اومده، خوشحال باشم یا نگران، تشکر کردم و از در که بیرون اومدم، با ولیدپور که روی مبلهای اتاق منشی، منتظر تموم شدن صحبتهای من با مهندس بود، روبرو شدم. بلافاصله بلند شد و تقهای به در زده، وارد اتاق شد که مهندس با صدای بلندی که به گوش من هم میرسید، به او گفت:
ناخودآگاه، لبخندی به لبم اومد و آرامش کمرنگی به جانم نشست و به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم، بدون اینکه به نگاهِ خیرهی حبیبی اعتنایی کنم از در زدم بیرون.
دانشور، نگران از چارچوبِ آبدارخانه سَرَک کشید که «چی شد خانم حسینی؟ مهندس چی گفت؟» با لبخند پر رنگتری مهربونیشو پاسخ دادم و گفتم: «نگران نباش آقای دانشور، دارم میرم مرخصی... ولی زود برمیگردم و هیچ جاییهم قرار نیست که منتقل بشم» و با اشاره به در اتاقِ واحد گفتم: «همینجا موندگارم...»
و دانشور که انگاری حرفم رو باور نکرده بود، کلهای تکان داد و گفت: «ان شاءالله...!»
تلفنی از نائب، غذای مورد علاقهمو سفارش دادم تا وقتی به خونه میرسم، ناهارمم رسیده باشه. یه دوش گرفتم و تا اونجایی که معده بیچاره جا داشت، غذا خوردم و با راحتترین لباسِ تو خونه، افتادم روی تخت... این مدت، نه خواب درست و حسابی داشتم نه خورد و خوراک کافی. ولی انگار استرسی که امروز توی اداره بِهِم وارد شد، در عینی که همهی انرژیم رو خالی کرد، مثل یه تلنگر منو دوباره به زندگی عادی برمیگردوند و بهم گوشزد میکرد: «حالا هر اتفاقیاَم که افتاده... زندگی هنوز ادامه داره!»
چشمام سنگین شد و مرور روزهای گذشته، از بیداری به رویا-کابوس رسید.
راستی از کِی همه چیز عوض شد؟ ما که داشتیم زندگی خودمونو میکردیم و در خوشبختیهای کوچک و فراز و نشیبهای بزرگ به پیش میرفتیم که یکهو ورق برگشت. اون روزها، بعد از فراغتِ از درس و بدو بدوهای اداره، تازه آپارتمانی خریده بودیم که کوچک اما زیبا بود و ماشینِ نونوار شدهای سوار میشدیم که مالِ خودمون بود و چهره جذاب زوجهایی را داشتیم که خوشبختترینِ زن و شوهر فامیل بودند.
اما درست، بعد از تعطیلات عیدِ پارسال که پیمان اولین مسافرت مجردیشو رفت و منو تو سرشلوغیهایِ مراسم سالگرد آباجان (پدربزرگم) تنها گذاشت و حتی وقتی التماسش کردم هم حاضر نشد تو جمعِ فامیل آبروداری کنه و سفرشو چند روزی عقب بندازه، گمونم از همون روزا بود که دقیقاً فهمیدم مسألهای جدی در زندگی زناشویی ما پیش اومده. مسألهای بسیار جدیتر از نداشتنِ بچه و بیثباتیهای شغلی پیمان و سردردهای میگرنی من که گَه گاه به سراغم مییومد و هیچ دکتری، علت و دوایِ قطعی اونو نمیفهمید.
بعد، مسأله درست مثل سیاهی لکه جوهری که رویِ ملحفه سفیدی چکیده، بزرگ و بزرگتر شد و دیگه کار به جایی رسید که بعدِ هشت سال زندگی مشترکِ در نهایت احترام و آرامش، رویِ ما دو تا به هم باز شد و صدایِ جنگ و دعواهامون، آسایش رو از همسایهها گرفت. کم کم از همدیگه فاصله گرفتیم، اتاق خوابمون جدا شد، زمانهای مختلف و مجزایی برای خوردن غذا یا لمیدن روبه روی تلویزیون پیدا کردیم، تکی، به سفر، گردش، خرید و مهمانی رفتیم و آنقدر با هم صحبت نکردیم که اندک ارتباطمون خلاصه شد تو شنیدنِ صدایِ نفسها از پسِ دیوارِ نازک بین اتاقها در شب...
هفت ماه تمام جنگیدیم و یکی یکی مشترکاتمون رو از دست دادیم تا جایی که تنها چیزهای مشترکمون شد یه خونه... یه ماشین و یه سند ازدواج!
و در آخر، این پیمان بود که جسارت به خرج داد و از تقسیم این مشترکات باقیمانده صحبت کرد. البته نه خودش، رو در رو، بلکه وکیلش در تماسی تلفنی این تصمیماتی که یک تنه گرفته بود رو به من ابلاغ کرد. درست در روزهایی که در به در دنبال آن بودم که با گرفتن مشاورِ کار بلد، روانشناسی مجرب و حتی صحبت با نزدیکان و دوستانی که هر دو قبولشان داشتیم، راهی برای حل این مشکل پیدا کنم، تصمیم یک طرفه پیمان به جدایی، چون پُتکی بر سرم خورد و همه تلاشها و امیدهایم را برای نجات زندگی مشترکمان از بین بُرد.
مغرورتر از آن بودم که به دست و پایِ التماس بیُفتم اما باز هم سعی کردم با پیش کشیدن حرفِ حق و حقوقِ قانونی، به طور غیرمستقیم، پیمان را از جدایی منصرف کنم. اما مرغِ او یک پا داشت و انگاری حقیقتاً از این زندگی بُریده بود و من هیچ وقت نفهمیدم و نخواستم بفهمم که برای چه؟ آیا پایِ زنِ دیگری در میان بود؟ آیا رویا و سودایِ جدیدی در سر داشت؟ آیا از من که برای این زندگی هیچوقت کم نگذاشتم، خسته شده بود؟
جنگیدنها دو ماهِ دیگر از عمر، اعصاب و انرژی مرا نابود کرد و در نهایت، در بعدازظهر روزی که صبحش، وکلایمان اجازه دادگاه برای طلاق را به ما اعلام کردند، در دفتر سرد و خاکستری محضری قدیمی و محزون، از یکدیگر جدا شدیم و به سویِ سرنوشتِ غیرمشترک خود رفتیم.
همه اینها چیزهایی بود که در کمتر از یک سال گذشته به سرم آمده بود و مهندس و هیچ یک از همکاران از آن خبر نداشتند و حتی اعضای خانواده و دوستان صمیمی هم تنها از نتیجه نهایی (طلاقِ ما) خبردار شدند. اضافه میکنم به آن، مسائل و مشکلاتِ پس از جدایی، همچون مُعضل پیدا کردن خانه جدیدی که در آن، با همه بیگانه باشی، تنهایی ناشی از دلخوری خانواده و طرد شدن از جمعِ برخی دوستان و مشکلاتِ مالی و عاطفیِ پس از آوار شدن یک زندگی نُه ساله!
در این دوران بود که تبدیل شدم به دیوانهای که گَه گاه گَندی به کارهایِ اداره میزد و هیچکس از ویرانی خانهاش خبر نداشت!
عصر، از خواب بیدار شدم و چایی گذاشتم و کتابی دست گرفتم. باید کمی به بازسازی خود میپرداختم. به مهندس قول داده بودم. تقریباً دو هفته زمان داشتم برای این بازسازی و تمدد اعصاب. و مطمئناً برای همه عمر نیاز داشتم به این شغل و درآمد آن!
دلم مسافرت میخواست اما شرایط مالی اجازه نمیداد. آن وقتها که پیمان بود، با کمترین هزینه هم میشد بهترین سفرها را رفت. کافی بود باکِ ماشین را پر میکردی، غذایی که میخواستی در خانه بخوری برمیداشتی، به همراه چادر و کمی لَک و لا (= به طالقانی یعنی رختخواب) و سبد پیکنیکی که همیشه در صندوق عقب حاضر بود و میزدی به جاده. اما حالا یه زن تنهایِ مطلقه بودم که نمیتوانست به همچین مسافرتی برود و نه حتی میتوانست با دوستانِ قدیمی همسفر شود چرا که آنها همراهی با همسر و فرزندانشان و همسفری با خانوادههای مشابهِ خودشان را ترجیح میدادند.
چرا پیمان همیشه به معاشرتهای خانوادگی متأهلانه تأکید داشت و اجازه نداد هیچ دوستِ مجردی برای این روزهایم باقی بماند؟
فکرِ سفر را از سرم بیرون کردم و سعی کردم از همان خانه ماندنِ اجباری لذت ببرم... کتاب، موسیقی، چای و خواب! چیزهایی که خوب و آرامش بخش بودند اما به قولِ مادرم، مرا بیشتر در گودالِ انزوا و تنهایی فرو میبردند.
فردا چهارشنبه بود ولی چون اداره نمیرفتم تصمیم گرفتم به برخی کارهایِ اداری که داشتم بپردازم. اولین کارم رفتن به بانک بود برای گرفتن تسویه حساب وامِ خانه مشترک قبلی که برای سند زدن به نامِ خریدار و صاحبخانه جدید، به آن نیاز بود. بعد سری به دانشگاه زدم تا ببینم میتوانم در ترم جدید، واحدی برای تدریس بردارم. در طی سال گذشته، علیرغم همه مشکلاتی که داشتم، حتی یک لحظه از تدریس غافل نبودم، کاری که مرا چون رشته محکمی به جریانِ دانش، دانشگاه و به روز بودن علمی وصل میکرد و آن را با همه سختیها و صرفِ انرژیهایی که میطلبید، دوست داشتم.
حواسم نبود وسطِ تابستان است و دانشگاه در تعطیلات یک ماهه خود. دست از پا درازتر برگشتم و در کافه-رستوران سرِ خیابان، که زمانی پاتوق همکلاسیها و یادآور خاطراتِ خوشِ دانشگاه بود، نشستم.
کافه انگار، از خلوتیِ تعطیلی دانشگاه، نفس راحتی میکشید و همزمان غمگین بود. صاحب کافه که پسر جوانِ مودبی بود و مرا کاملاً میشناخت، شخصاً برای گرفتن سفارش آمد و سلام و احوالپرسی کرد. اول خواستم قهوه سفارش بدهم اما تازگی کیکهای شکلاتی داخلِ یخچالش که قاعدتاً همین امروز برایشان رسیده بود، چشمم را گرفت. دَله خیکی (= شکمویی) که معضلِ دورانِ نقاهت از افسردگی بود، باعث شد چای با کیک سفارش دهم و تا رسیدن آن، به خیابان روبرو خیره شوم.
باد میآمد و پرده توری جلویِ در ورودی را تکان میداد. همزمان، صدایِ زنی میآمد که گویی با کودک بازیگوشش دعوا گرفته بود. صدا نزدیکتر میشد و ذهنِ لبریز مرا از غرق شدن در افکار باز میداشت. به ناگاه زن در ورودی کافه توقف کرد و با فریاد جیغ آلودی گفت:
«خُ حالا بعداً صُحبت مینیم... رَد گَن گَلُم خُشک گِردی... خُدافِظ» (ترجمه: خب حالا، بعداً صحبت میکنیم، برو گَلوم خشک شد، خداحافظ)
و همزمان که گوشی را داخل جیب مانتواَش میگذاشت و به صاحب کافه میگفت: «آقا یه بطری آب معدنی به من بده» نگاهش کردم...
با تعجب بلند شدم، نه به خاطر آنکه تنها بود و کودک بازیگوشی همراهش نبود و جیغهایش را به مخاطب پشتِ گوشیاَش که مطمئن بودم شوهرِ نگون بختش است، میزد و نه حتی به خاطر گویش طالقانیاَش... بلند شدم و صدایش کردم... چون پریگُل بود. دختر عمهاَم که زنِ پسر عمویَم هم بود.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
مسافر کشتی نجات
نوشته: سیده مریم قادری
با سلام خدمت تمامی همشهریان عزیز و مخاطبان مهربان
داستانی که در پیش رو داریم، عاشقانهای است شوقناک، با عطر و بوی گلهای محمدی که با هدف ادایِ دین و احترام به ماهِ عزای حسینی و سرزمینِ اجدادیمان طالقان جان نوشته شده و در قالب خاطراتی از گذشتههای نه چندان دور، به ذکر برخی آداب و رسوم این دیار در ایام محرم و صفر میپردازد.
چارچوب کلی داستان، خیالی است و هرگونه تشابه اسمی و مکانی در آن، تصادفی میباشد.
ذکرِ آداب و رسوم محرم، محدود به اطلاعات و خاطرات کودکی نویسنده است و هیچ ادعایی درخصوص کامل بودن محتوایِ پژوهشی داستان در این حوزه نداریم.
به مانند همیشه، چشم به راه دعایِ خیر شما عزیزان هستیم.
حق یارتان ... خُدا بُدارهتان
زنبورک از کهنترین سازهای موسیقی جهان است که با بدنهای نعلی شکل و زبانهای که یک سر آن به وسط انحنای ساز، وصل شده، از فلز یا چوب ساخته میشود. زنبورک، جزء دسته سازهای تیغهای از ردهی خودصداهای دهانی است که جایگاهی در خاطرات کودکیهای خیلی از طالقانیها دارد. یادآوری این خاطرات را با هم در متن زیر میخوانیم:
زنبورُک، مایی دِورَهای اُرکستر سمفونی بَ.
یادُش بخیر، منی دایی پُسر تو دوران جوانیش یه دتری خاطرِ میخواست. همیشه کوچهشانی میان که رد میگردی، زنبورُکشه میزَه. دتره دی تندی میشه پشت بُومی سر...
ما دی کوچانی میان میشییِیم و زنبورُک میزییِیم، مردمی خِو میپَرُست. :))
خلاصه که قِدیما خیلی باحال بَ.
شعر از: سیمرغ
با سپاس از آقای شهرام صادقیان و سرکار خانم شهناز سلطانیان
طالُقان و ... یوردی سَر و ... کَلهای وَر و آقاتی کُنار
هیمه و ... سُر و ... لَپّـه و ... سیا کیتیری و ...
یه اُستُکان تِشی چای
مُن زُندُگی رَ در هِمین یه اُستُکان تِشی چای بِیدیَم
متن از: آقای شهرام صادقیان
عکس از: خانم فاطمه شمس