تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
صبح، مستِ خواب بودم که بیدارم کردند. اول نماز خواندیم و بعد شیرها را گرم کردیم. پدرم زودتر از دسته آمده بود خانه، تا پذیرایی را شخصاً به عهده بگیرد. البته چند تایی از جوانان که حکمِ تدارکاتِ دسته را داشتند هم کمکش میکردند. دسته عزاداری با ذوالجناحی در میان، به نزدیکی خانه رسید. همسایهها همه بیرون آمده بودند و همهمهی حزن و نوا برپا بود. در جلویِ خانهای گوسفندی را پیشِ پایِ دسته، قربانی کردند. بعد رسیدند دمِ خانهی ننجان. تندتند سینیهای شیر و خرما را بیرون میدادیم و سینیهای خالی را پس میگرفتیم. بعد اسمِ آباجان را آوردند. مرحوم کربلایی آقا سید صدرالدین... دعا و فاتحهای خواندند و بابت نذر و پذیرایی تشکر کرده و دوباره به راه افتادند.
بعدِ رفتن دسته، ننجان، انگاری که تمامِ توانش ته کشیده باشد، همانجا نشست رویِ زمین و به استکانهای خالی شیر، خیره شد. مامان دستش را گرفت و به سمت خانه برد و گفت: «شما یه کمی استراحت کن، بقیهشو دیگه خودمون انجام میدیم.» با عمه نشستیم به شستن ظرفها و مامان سبدِ استکانهای شسته شده را به مطبخ میبرد و جابه جا میکرد. بعد با هم حیاط را شستیم و جارو کردیم و وقتی همه جا مرتب شد و خودمان هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و ضعفِ دل گرفتیم، هرکدام یه گوشه افتادیم تا خستگی در کنیم. تازه آن موقع، پریگل بیدار شد و طلبکار که چرا برای آمدن دسته صدایش نکردهایم. گفتم: «جانِ پری بذار یه کم بخوابم.» تازه ساعت هشتِ صبح بود و تا پری آمد چیزِ دیگری بگوید، به خواب رفتم.
- «بلند شو... بلند شو لِنگِ ظهره!»
از جا پریدم و دیدم ساعت، ده صبح را نشان میدهد. لنگِ ظهر نبود اما برایِ روزِ عاشورا، دیر بود. سریع آماده شدیم و به مسجد رفتیم. زیارت عاشورا و دعایِ علقمه را خوانده بودند و تعزیه شروع شده بود. کتابِ دعایی دست گرفتم تا خودم زیارت عاشورا را بخوانم. پری هم رفت کنار فضه نشست. جمع کثیری از زنها و بچهها دور لبهی بالکن ایستاده، تعزیه را تماشا میکردند. مسجد کم کم شلوغ میشد. تازه دعا را تمام کرده بودم که همهمهای در گرفت. عمه گفت: «شیر رو آوردند!» بچهها هجوم بردند به سمت دیواره بالکن، آنقدر شلوغ بود که حتی اگر نزدیک میرفتی باز چیزی نمیدیدی. من همانجا سرِ جایم نشستم و سعی کردم تجسم کنم عاشوراهای کودکیم را. شیری که لباسِ رنگ و رو رفته میپوشید و با کَت و کهنهها برایش یال میگذاشتند و رویِ دو پا راه میرفت... صورتش نقابی پارچهای داشت با دو سوراخ روی چشمها و لابد از زیرِ نقاب به سختی نفس میکشید و میغُرّید... آن زمان، لباسهای فاخر، اکسسوارهای فانتزی، گریم و جلوههای ویژه وجود نداشت و با حداقل امکانات تعزیه را اجرا میکردند.
دقایقی بعد که تعزیه از شورِ ورودِ شیر افتاد و اکثراً به جای خود برگشتند، پریگل با گوشی موبایل به دست، نزدیکم آمد و با هیجان گفت: «ازش یه عکس بیگیتم، بیو نگا کن» (ازش یه عکس گرفتم، بیا نگاه کن) به عکس تویِ گوشی نگاه کردم. شیر تعزیه از این لباسهای سرتاسری حیوانات که جلویِ رستورانها تن میکنند، داشت، با نقابِ بینقصی از یک شیر واقعی... اما نمیدانم چرا بسیار بیشتر از آن شیر تعزیه ساده پوشِ دوران کودکیم، غیرواقعی به نظر میرسید.
عمه دعوایش کرد که چرا در هجومِ شلوغی جلو رفته و به خاطر یک عکس، خودش را به خطر انداخته است. تازه یادم آمد جایِ نگرانیها و تذکرات مادربزرگِ پری خالیست. تا آنجا که میدانستم، دسته دهِ پایین در روز عاشورا برای زیارت امامزاده به روستایِ ما میآمد. از پری پرسیدم: «امروز دسته پایین برای زیارت نمیآد؟» فوری جواب داد: «دلت برای حمید تنگ شده؟» بعد که نگاهِ مبهوت و دلخورم را دید گفت: «میاد... فکر کنم بعدازظهر نزدیکیای عصر برسند.»
یک رسم: بعضی خانوادهها، به فراخور حال و حاجاتشان، به هنگامِ عبور دسته عزاداری، در جلویِ منزل خود، اقدام به قربانی یا پذیرایی از دسته عزاداران میکنند.
دم دمای اذانِ ظهر، تعزیه به پایان رسید و بلافاصله صفهای نمازِ جماعت را تشکیل دادند. چون جمعیت زیاد بود، داخل حیاط مسجد و در میدانگاهی روبروی آن و حتی در حیاطِ خانههای پیرامون، فرش انداختند تا مردم نماز بخوانند. بعد از نماز با فضه پایین رفتم تا برای پذیرایی ناهار، کمک کنیم. اول به پیرترها، مریض احوالها و زنانی که نوزاد یا بچه کوچک داشتند و نمیتوانستند بیشتر از این در مسجد بمانند، غذا داخل ظرفهای یکبار مصرف دادیم تا با خودشان ببرند. بعد نوبت به غذای بقیه رسید که به مانند دیروز، در بشقاب کشیده و پخش میشد. برکتی امام حسین، برای این جمعیت زیاد، هرچه غذا میکشیدند تمام نمیشد. عطرِ خوش قیمه، مدهوشم کرده بود اما مجبور بودم تا پایانِ پذیرایی از همه صبر کنم. بالاخره همه غذا گرفتند و نوبت سرپاییها شد. چون داخل مسجد به شدت شلوغ بود، من و فضه به فضایِ پشتِ آشپزخانه مسجد که رو به کوچه پشتی باز میشد رفتیم و رویِ کندهی درختی نشستیم و همانجا غذایمان را خوردیم. سیدعلی عمو هم برایمان تهدیگ و دوغ آورد و حسابی خوش به حالمان شد.
بعد از ناهار، جمعیتی جوان و تازه نفس برای شستن ظرفها آمدند و ما دیگر کاری نداشتیم که انجام بدهیم. از فضه خداحافظی کردم و به اتفاق بقیه به سمت خانه راه افتادیم. در راه پریگل گفت: «خوب با فضه ناهارتان رِ خجیره هوایِ آزادی میان باخوردین... از پنجره نگاتان میکُردُم... چربِ چیله پوشتییَم که داشتین!» (پوشتی = ته دیگ) (خوب با فضه ناهارتون رو تو هوایِ آزادِ خوب خوردینا... از پنجره نگاتون می کردم، ته دیگ چرب و چیلی هم که داشتید)
گفتم: «الهی بمیرم، دلت خواست؟» گفت: «حالا دلم خواسته باشه، چه کار مینی؟ میشی منیب پوشتی گیر میوری؟» بعد خندید و گفت: «حَلا کُفتت نگرده، خودمی بُشقابی میان دی پوشتی دبه! خواستم تییِی همرا شوخی کنم.» (حالا دلم خواسته باشه چه کار میکنی؟ میری برام ته دیگ گیر میاری؟ ---- حالا کوفتت نشه، تو بشقاب خودم هم ته دیگ بود. خواستم باهات شوخی کنم)
به خانه که رسیدیم ننجان بلافاصله رویِ تختِ داخل حیاط نشست و گفت: «دی نمیتانُم جا دِ تُکان باخوروم... این لِنگان فُریادی گردیه!» (دیگه نمی تونم از جام تکون بخورم، این پاهام درد گرفتند)
بلند شدم و تشتی آب نمک درست کردم. کفشهاها و جورابهایش را در آوردم و پاهایش را داخل آب نمک گذاشتم. چشمانش را بست و به متکایِ پشتِ سرش تکیه داد. آرام پاها را ماساژ دادم و بعدِ نیم ساعت از آب درآوردم و دورِ حولهای که مادرم داد پیچیدم. پاهای ننجان را روی تخت بردم و خودش را یک پهلو کردم و متکا را زیر سرش گذاشتم. خواب و بیدار بود و زیر لب گفت: «خِیر بِینی ببه.» (خیر ببینی فرزندم)
عصر، صدایِ بلندگویِ مسجد دوباره بلند شد. پریگل گفت: «حتمنی مای دِهی دسته بیومیه.» (حتماً دسته عزاداری ده ما اومده) گفتم: «نه فکر نکنم، بالاخره دسته از جلوی خونه ننجان (که بالای ده و نزدیکِ جاده بود) رد میشه ولی من که صدایی نشنیدم.» عمه گفت: «عزیز، دسته که از جاده ماشینرو نمیاد، از میانِ باغان که میانبُر و کوتاه تره میان و اینجوری از جیر مَحله (پایینِ ده) وارد میشن.» پری گفت: «میخواین حاضر بشیم بریم ببینیم چه خبره؟» مامان گفت: «من که خیلی خستهاَم، ننجانم خوابه، میخواین شما برین، ما شاید بعداً بیاییم.» عمه گفت: «من میام» و سه تایی با هم به مسجد رفتیم.
حدسمون درست بود، دسته ده پایین اومده بود و اول برای زیارت رفته بودند امامزاده. میدانگاهی جلویِ مسجد شلوغ بود و بیشتر، بچهها ایستاده بودند و پسرهای جوان لذا ما داخل مسجد رفتیم که خیلی خلوت بود. پریگل یکی از صندلیهای نماز رو کشید کنار پنجره و نشست رو به بیرون که میدانگاهی رو تماشا کنه. منم کنارش ایستادم ولی عمه برای صحبت کردن با چندتا از زنهای دِه، پیششون رفت و نشست. دیگه نزدیکیهای غروب بود که دسته رسید و ردیفی از مردها و جوانهای روستای ما هم به رسم میزبانی جلویِ در مسجد ایستادند و با نوحههای مهمانان، سینهزنی کردند. دور تا دورِ چشمه، جلویِ در و سکوی خانهها و رویِ پرچینها و سنگچین، شمع روشن بود که فضا را بسیار زیبا و محزون میکرد. ردیفِ اولِ دسته عزاداری، جوانهای زنجیرزن بودند و پشت سرشان، مردهای مسنتر به آرامی سینه میزدند. هرچه در میان زنجیرزنها چشم گرداندم، آشنایی را ندیدم. انتظار داشتم او را در حالِ زنجیر زدن در حالیکه موهایِ سیاهش روی پیشانیبند سرخش ریخته و صورتش خیس عرق است ببینم که نبود!
اهلِ عزای شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین اجرِ شما با شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین
همانطور که دسته مهمان عزاداری میکرد و میزبانان خوش آمد میگفتند، یکی یکی وارد مسجد شدند. ناگهان پری سقلمهای به دستم زد و گفت: «اوناهاش... حمید با عموم اونجان...» نگاه کردم به جایی که نشان میداد. حمید، محزون و با نگاهی به زیر افتاده، آرام روی سینه میزد. به پری گفتم: «پسر عموت هم پیر شدهها...» گفت: «چه طور؟» گفتم: «نگاه... دیگه زنجیر نمیزنه!»
مراسم شامِ غریبان، مختصر بود و بعد از سینهزنی کوتاهِ داخل مسجد و پذیرایی با چای و شربت و کلوچه و حلوا، دسته میهمان با خواندن شعر: «ما دعا کردیم و رفتیم زین عزا... اجرتان با پسرِ شیرِ خدا» عزمِ رفتن کرد. یه نیم ساعتِ بعد هم اذان بود و نماز جماعت. بعد از نماز، همه جوانها در میدانگاهی مسجد جمع شدند و شمع روشن کردند. حال من عجیب بود و مدام توهم این را داشتم که چشمانی غریب و آشنا، در حال نگریستن به من است. اما آن غریب آشنایِ محزون، یک ساعتی میشد که روستایمان را ترک کرده بود.
بعدِ مراسم، به اتفاقِ پدرم که از خستگی، لِهِ لِه بود به خانه برگشتیم. مامان و ننجان خانه بودند و به علت خستگی و دردِ پای ننجان، به مسجد نیامده بودند. به علت همین خستگی، شامِ را سریع حاضر کردیم. سر سفره به پدرم گفتم: «شما فردا منو میرسونین شهرک که بعدش با مینیبوس برگردم تهران؟» گفت: «مگه تا آخر هفته مرخصی نداری؟» گفتم: «نه... باید پس فردا سرِ کار باشم». گفت: «پس خودم باهات میام تهران» مامان گفت: «ولی پس فردا که ننجان، باید نذرِ نانِ مسجد رو ببنده! نوبت دادند بهش برای اون روز که سوم امامه و مسجد هم شام میده» گفتم: «ننجان... ببخش منو ولی مجبورم که برم...» گفت: «خا جان... میدانُم! بشو خدا به همرات... اینجان دی آدُم زیاد دره کمکمان مینُن. ولی انشاءالله قول هادین خودتی توتک نذریای واستان، دُواره بیای... آخرِ ماهِ صفر، چهل و هشتم...» (باشه عزیزم برو خدا به همراهت، اینجا آدم زیاده، کمکمون می کنند. ولی قول بده ان شاءالله برای نذری توتک خودت، دوباره بیای، آخرِ ماه صفر، بیست و هشتم صفر) گفتم: «چشم ننجان... میام به امید خدا».
فردا صبح زود، من و پدرم، روستا را ترک کردیم در حالیکه ننجان، پشتِ سرمان آب میریخت و چهرههای مامان، عمه و پریگل بُغکرده و ناراحت بود. محرمِ طالقان، در همین چند روزِ کوتاه، ما را دوباره همچون یک خانواده صمیمی دورِ هم جمع کرده بود و حالا جدایی، ولو کوتاه و با وعدهی بازگشتی زود، غمانگیز به نظر میرسید.
پیچ در پیچِ جاده روستایی در تاریک روشن صبح و هوایِ خنکِ ابتدای پاییز، سکوت خلسه آوری را به میانِ من و پدرم تحمیل کرده بود. به سه راهی رسیدیم و ناخواسته نگاهم رفتم سمتِ روستای پایین دست. از دور، شیروانیهای رنگی و نقره پاشیده بر روی برگانِ اِسپیدار چشم را نوازش میداد. بلبلی نشسته بر درختی زرد، با سوزی عاشقانه میخواند و صدایِ آمدن خزان، به گوش میرسید.
به شهرک رسیدیم و از پدرم خواستم نگه دارد برای خریدن سوغات. از تک و توک مغازههایی که باز بودند، مقداری گردو، کولاس و یک جاجیم دستبافت کوچک خریدم. پدرم هم نانِ بربری و سرشیر خرید تا نزدیک گردنه، صبحانه بخوریم.
ظهر نشده به تهران رسیدیم. پدرم مرا به خانه رساند و هرچه اصرار کردم بالا نیامد. میدانستم میخواهد کمی خرید و بعد استراحت کند و صبح زود، دوباره برگردد طالقان. در برابر خنکی و آرامش طالقان، تفتیدگیِ پر دود و شلوغی سرسام آورِ تهران، بدجوری توی ذوق میزد.
به خانه که رسیدم اول زنگ زدم به مارال. بوق تلفن به آخر رسید و قطع شد اما مارال جواب نداد. درست است که به ظاهر آرام بودم اما خدا میدانست چقدر برای وضعیت پیمان نگرانی داشتم. یک بار دیگر شماره را گرفتم و چون باز هم جواب نداد، گوشی را به شارژ زدم و رفتم تا دوش بگیرم. تازه از حمام درآمده بودم و داشتم موهایم را خشک میکردم، که تلفنم زنگ خورد. مامان بود که خبرگیری رسیدنمان را میکرد. بعد هم گوشی را داد به پریگل. پری جیغ کشید: «چبه نرفته دلم تیب تنگ گردیه؟» (چرا هنوز نرفته، دلم برات تنگ شده؟)
گفتم: «چی؟» گفت: «ها... مِینُم کو هَنو پاتان به تهران نرسیه طالقانی ر یادا کُردین! (میبینم که هنوز پاتون به تهران نرسیده، طالقانی رو فراموش کردید) میگم چرا تویِ کوفتی اینقدر خوبی که دلم واست زود زود تنگ میشه؟». خندیدم و گفتم: «خب حالا... تا چشم به هم بزنی میام.» گفت: «واسه اربعین میای؟» گفتم: «تو تا اربعین میخوای طالقان بمونی؟» گفت: «نه.... تو که نباشی یه روزم نمیخوام اینجا بمونم. نانِ ننجان رو که بستیم و سوم امام تموم شد، برمیگردم تهران، حالا تو اگه اربعین یا چهل و هشتم اومدی، منم باهات میام.»
یه خورده دیگه وراجی کردیم تا بالاخره به خداحافظی رضایت داد. گوشیو که قطع کرد، دوباره شماره مارال رو گرفتم که باز هم جواب نداد. وسوسه شدم شماره پیمان رو بگیرم. بعدِ یه کمی این پا اون پا کردن، زنگ زدم. گوشیش خاموش بود.
خدا میدونه دلم هزار راه رفت و شدم عین مرغِ سرکنده! آخر سر هم طاقت نیاوردم و زنگ زدم به یکی از خواهرزادههای پیمان که رابطه خوبی با من داشت. آراد گوشیشو با اولین بوق جواب داد. خودمو معرفی کردم که گفت: «زندایی درسته شمارهات از گوشیم پاک شده ولی از رو صدات شناختمت!» جالب بود هنوز منو زنداداش و زندایی صدا میکردند! بهش گفتم: «زنگ زدم مارال، جواب نمیده، خواستم حالِ مادربزرگت رو بپرسم.» گفت: «خاله احتمالاً رفته خونه مادرشوهرش واسه همینه گوشیشو جواب نمیده» نمیدونستم مارال شوهر کرده! گفتم: «عه... به سلامتی کی عروسی کرد؟» گفت: «نه دیگه زندایی هنوز تو عقدند. مامان بزرگم خوبه، یعنی بهتره، مرخصش کردند.» گفتم: «خب خدا رو شکر... بقیه چی؟ بقیه خوبند؟» گفت: «آره همه خوبند... ملالی نیست جز دوری شما.» گفتم: «باشه ممنون، به همه سلام برسون، ببخشید مزاحمت شدم، خدا نگهدار.»
لحنِ شادِ آراد که نشون نمیداد مشکلی وجود داشته باشه. شاید هم بچه (هیجده سالش بودا!) از چیزی خبر نداشت که البته با شناختی که من از خانواده پیمان داشتم، این فرضی محال بود. به هر حال، نگرانی تا حدودی دست از سرم برداشت و تونستم به کارهای خودم برسم.
بعدِ نماز و ناهاری حاضری، ساکمو باز کردم و لباسهای چرک رو تو لباسشویی ریختم. بعدشم کاغذ کادو آوردم و جاجیم سوغاتی رو کادو کردم. اونو واسه مهندس گرفته بودم. گردوها هم برای دانشور بود که عاشق جوزهای طالقان بود و کولاسها رو هم یکی یه دونه میدادم به بقیه همکارا.
اون شب زود خوابیدم تا برای اولین روزِ حضور در اداره بعد از تعطیلات، حسابی سرحال باشم.
صبح زود، بیدار شدم و مرتبترین لباس اداریمو پوشیدم و بعد از صبحانه زدم بیرون. یک دعایی بود که مشتی عذرا به دیوار خانهاش چسبانده بود و از روی آن عکس گرفته بودم به نام «دعای ایمنی از آفات». گوشی را در آوردم و آن را خواندم و بعد ماشین را روشن کرده، به سمت اداره به راه افتادم. نیم ساعتی تا شروعِ کار اداری مانده بود و جز نگهبانها کسی در اداره نبود. از فرصت استفاده کردم و ابتدا یک لیستی از کارهای عقب افتاده و اموری که باید انجام میدادم نوشتم. بعد کارها را اولویت بندی کردم و دست آخر برای هر کار، یک فرصت زمانی در نظر گرفتم. لیست را تایپ کردم و شد برنامهیِ کاری روزهای آیندهام. یادم هم بود که اولش یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم.
دانشور اولین کسی بود که آمد و با تعجب از باز بودن درِ اتاق، به داخل سرک کشید. ناگهان چهرهاش باز شد و گفت: «سلام، کِی اومدی خانوم حسینی؟ چشم ما روشن، عزاداریهاتون قبول باشه» گفتم: «سلام، و همچنین! دیروز رسیدم.» و در حالیکه بسته گردو رو به طرفش میگرفتم گفتم: «این سوغاتی ناقابل، هم مالِ شماست.»
تمامِ دو هفته آینده را بِکوب کار کردم و اجازه ندادم هیچ چیز دیگری، ذهن و توانِ مرا به خود مشغول کند. پاییز و ماهِ مهر از راه رسیده بود و تغییر چهرهی عاشقانهی طبیعت، حسی خوشایند به جانم میریخت و روحم را آرام و همزمان جسمم را پر از جنب و جوش میکرد.
آن روز، یک جلسه مهم کاری داشتیم که باید با نمایندگان یکی از سازمانهای بزرگ برای اخذ موافقتنامه و انعقاد یک قرارداد بسیار مهم و تأثیرگذار مذاکره میکردیم. تقریباً از سه ماهِ گذشته، داشتیم رویِ طرح کار میکردیم و آن روز، آخرین فرصت ما برای قانع کردن نمایندگان مذکور و بردن یا باختن در این کارزارِ نفسگیر بود. از روزِ گذشته، تمامِ جزئیات طرح را با مهندس مرور کرده و همان شب، آخرین اصطلاحات لازم را انجام داده بودم و حالا فقط نیم ساعت تا شروع جلسه باقی مانده بود. یکبار دیگر به اتاق جلسات رفتم و جزئیات را شخصاً چک کردم. بعد هم رفتم تا ببینم دانشور که مسئولیت پذیرایی جلسه را برعهده داشت، در چه حالیست که دیدم در آرامش نشسته، قرآن کوچکش را باز کرده و میخواند. آرامش او به من هم سرایت کرد و به اتاقم برمیگشتم که گوشیاَم زنگ خورد. صفحه را نگاه کردم و دیدم نام مارال بر آن نقش بسته است.
چیزی درونم میگفت که جواب ندهم. اما زنگِ گوشی قطع نمیشد و با خودم فکر کردم اگر جواب ندهم، تمامِ مدتِ جلسه ذهنم درگیر آن خواهد بود که چه کارم داشته است. دستم رفت سمت دکمه سبز...
اما اگر جواب میدادم و او حرفی میزد که باز مرا به هم میریخت چه؟ اگر خبر ناخوشایندی داشت یا حتی میخواست که پرچانگی کند و وقتم را بگیرد... نه... نباید اجازه میدادم زحمات این چند وقت گذشتهاَم با یک تلفن از سویِ افرادی که دیگر با من غریبه بودند، به باد رود یا حتی مورد تهدید واقع شود. در آنی تصمیم گرفتم و گوشیم را خاموش کردم. دانشور از درِ آبدارخانه بیرون آمد و گفت: «بیا ببین قهوهای که دم کردم خوبه؟»
جلسه شروع شد و تمامِ دو ساعت آن به مذاکراتی سخت، طولانی و نفسگیرگذشت. هرجا کم میآوردم یا احساس میکردم که مهندس و دیگر همکارانم کم آوردهاند، یک یا حسین در دلم میگفتم و دوباره میزدم به کارزارِ نبرد! بالاخره در لحظاتِ آخری که همگی خسته بُریدیم و چهرههای نمایندگان، حاکی از همان بیاعتمادی اولِ مذاکره بود، مدیرِ ارشد سازمان مقابل از جا برخواست و گفت: «با توضیحاتِ کاملی که جناب مهندس و خانم دکتر دادند، من یکی قانع شدم. با مسئولیت خودم قرارداد رو امضاء میکنیم و انشاءالله که شما هم روسفید از این کار بیرون میآیید.» به مهندس نگاه کردم که با خوشحالی با نمایندگان دست داد و تفاهم نامه و قرارداد، فیالمجلس امضاء شد.
خدا میداند که سرتا پایم شکرگزاری شد و در اولین فرصت، حمد و تسبیح و تقدیسش را که نصرتم بخشیده بود به جای آوردم.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
یادداشت نویسنده:
علیرغم آنکه ابتدای داستان گفتم، انتخاب اسامی تصادفی و شخصیتها خیالی است، باید اینجا یک اعترافی بکنم. شخصیت دانشور، از روی آبدارچی ادارهام مرحوم اسماعیل دانشفر گرفته شده که مردی نجیب، شریف و بسیار مهربان و آرام بود و متأسفانه در چهل و چند سالگی دار فانی را وداع کرد. انشاءالله روحِ آن مرحوم غرق در رحمت و مغفرت الهی باشد. تقاضا دارم صلوات و فاتحهای نثار همه درگذشتگان خود و بنده کنید.