داستان مسافر کشتی نجات --- دومین قسمت
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
پریگل نگو و به قول نَنجان –مادربزرگم- تَشِ گُر! (= به طالقانی یعنی شراره و اَلویِ آتش) از بس که پر انرژی، پر سر و صدا و فعال بود. دلم نمیآید شیطان خطابش کنم، چون در عین جنب و جوش و ناآرامی، فرشتهی مهربان و بی غل و غشی در وجودش خانه داشت. پریگل درست همان چیزی بود که وسط این سکوت و تنهایی رخوتِ آورِ پس از جدایی، با دیدنش بگویم «فقط همین تو یکی رو کم داشتم». اتفاقی که هم به آن محتاج بودم و هم از آن فراری!
دختر عمهاَم یک بَند حرف میزد و در حالیکه بشقاب کیکم رو تموم میکرد، از هر دری سخنی میگفت. آخرش فرصت کرد ازم بپرسه که اونجا چیکار میکنم. گفتم: «دانشگاه اومده بودم...» گفت: «آهان یادم نبود اینجا درس میخوندی، راستی مگه درست تموم نشده؟ نکنه رفوزه شدی پُرفسور!» و خودش به شوخی بیمزهاش قاه قاه خندید. بعد جدی شد و پرسید: «راستی مگه الان نباید سرِ کار باشی؟» که از زبونم پرید: «فعلاً تعطیلیم!» و تندی اضافه کردم: «تعطیلات تابستونه» تا شکی به اصلِ موضوع نکنه. همین باعث شد که پریگل گیر بده که بیا بریم سفر. گفتم: «حوصله سفر رو ندارم» و در اصل هم حوصله نداشتم و هم پول!
گفت: «اصلاً بیا بریم طالقان، مگه پس فردا اول محرم نی؟ خب خوبه دیگه، میریم و کل دهه اول رو اونجا میمونیم، خیلی خوش میگذره!» گفتم: «حوصله طالقانم ندارم!» گفت: «این دیگه از اون حرفا بودا... هیشکی ندونه من که میدونم تو جونت در میره برای طالقان» و چقدر راست میگفت!
دوباره ادامه داد: «این بهترین کاره، منم اینجا حوصلهاَم سر رفته و هی اَلَکی گیر میدم به محمود، راستی اونم داره واسه دو هفته میره مأموریت، قبلش میگم ما رو برسونه طالقان، همین فردا اصلاً... پنجشنبه میریم و بعدِ عاشورا برمیگردیم» و بدون اینکه به من اَمون بده، شروع کرد به زنگ زدن به شوهرش.
تو بد مخمصهای گیر افتاده بودم. پریگل به سرعت هرچه تمامتر، موضوع رو به مخاطب پشت گوشی گفت و آخرشم با «خا خا... تو خیالت راحت، پس به اِسپی – منو میگفت که از بچگی به شوخی اِسپی صدام میکردند- میگوئَم حاضُر گرده میشیم اویی پِی... راستی سلام میرسانه... دی بَشو اندی گپ نزن، خدافظ!» برای کل تعطیلاتم برنامه ریخت. (خُب خُب، تو خیالت راحت باشه، پس به سپید میگم حاضر بشه میریم دنبالش، راستی سلامم میرسونه، دیگه برو اینقدر حرف نزن، خداحافظ)
گوشی رو که قطع کرد، زُل زد به چشمام و گفت: «ها؟ چیه اینجور نگاه مینی؟!» خواستم اعتراض کنم که «من طالقان بیا نیستم» اما عوضش گفتم: «تو همیشه با محمود اینجوری صحبت میکنی؟» که بلند خندید و گفت: «چیه؟ عِرقِ فامیلیت گُل کرد و به تیریجِ قباتان برخورد با عمو پُسرت اینجوری گپ میزنم؟» گفتم: «نه، منظورم این نبود... این که طالقانی حرف میزنین! نمیدونستم اینقدر خوب بلدی». گفت: «همیشه نه... فقط وقتی بحث وَتّر دَتّره (= به طالقانی یعنی دعوا و مشاجره کلامی، به هم پریدن زبانی) یا دعوائه، یه جوریه که انگار فقط به طالقانی حال میده بزنی تو پر و بالِ طرف.... وَ اِلا عشقولانه گپانه که نمیشه به طالقانی گفت» پرسیدم: «پس هنوزم عشق و عاشقیتون برقراره؟» با یه لحن آرومی گفت: «آره! چه جورم! نمیبینی تو این وضعیت داریم از هم فرار میکنیم و هر کی میره سیِ خود!» گفتم: «کدوم وضعیت؟» گفت: «بیخیال بابا، پاشو بریم ساک ببندیم که وقت تنگه، راستی عمه پروینتم میخواد امسال نذری نَنجونو اون بپزه. میگه از این به بعد خودم نذریشونو ادامه میدم...»
و خیالم رفت سمت نَنجان... و روزهای خوشی که همگی دورِ هم، نذری میپختیم و آباجانم زنده بود... حیاط بزرگ و پر گلشون... بویِ هیزم و دود.... و جنب و جوشِ ننجان، که به قول زنهای فامیل «کلانترانی جور (= به طالقانی یعنی مثل کلانترها)» اوضاع رو مدیریت میکرد و عمه که با اسفند دودش دورمون میچرخید.... یادم افتاد سه ساله که ننجان نذری نپخته.... درست از وقتی آباجان مریض شد و برای دوا درمون به شهر اومدند، اما حالا، بنا به گفته پریگل، عمه میخواست نذری پدرمادرشو ادامه بده و من، با یک اجبار خوشایند، باید میرفتم طالقان...!
پریگل با من تا خونه اومد تا به قول خودش مطمئن بشه که برای سفر، آماده میشم. ظهر هم پیشم موند و با یه املتِ همه چی اَندر آنی که درست کرد، خودمون رو سیر کردیم. بعد در حالیکه اون رویِ تخت دراز کشیده بود و من چند تکه لباس و وسیله جمع میکردم، دوباره پرچونگیهاشو شروع کرد. جالب بود با اینکه تقریباً از همه چی حرف میزد اما هیچ اشارهای به موضوع طلاقِ من و فضولی درباره پیمان و زندگی خصوصیم نمیکرد و همین برایِ من غنیمتِ بزرگی بود و از اون به خاطرش، ممنون بودم.
عصری پریگل ماشین گرفت و در برابر اصرارهای من برای رسوندنش به خونه، مقاومت کرد که «تو بهتره زود بخوابی تا بتونی زود بلند شی... میدونی که ما طالقانیا پنجِ صبح زدیم به جاده و صبحونه رو رأسِ ساعتِ طلوع خورشید، باس سرِ گردنه داکُنیم خیکمانی میان! وَ اِلا که نمازی جور قضا میبو!» (= باید سر گردنه صبحانه رو بریزیم تو شکم و اِلا که مثل نماز، قضا میشه) بعد قاه قاه زنان به سمت در رفت و خداحافظی کرد.
اون شب با یه دلهره کمرنگ و مور مورِ یک انتظارِ خوشایند، به خواب رفتم. درست مثل دختری که میخواد بعد از چند سال دوری و جدایی، دوباره بره سرِ قرارِ یک عشقِ قدیمی. دلم در حالتی از بیم و شوق، سرگردان بود که خواب چشمهامو ربود.
آباجان حیاط رو آبیاری میکرد و رویِ شلوار کُردیِ گشاد و سِدری رنگش، قطراتِ آب پاشیده بود. نسیم خنک با صدایِ شُرشُر آب، پوست و گوشم را نوازش میکرد. چشم باز کردم و چهاردست و پا تا درگاهی آمدم. همینکه از درِ چوبی بزرگ اتاق به ایوان رسیدم، متوجه من شد. صورت مهربانش با آن ریشهای سفید و طوسی، به خنده قشنگی باز شد و صدایِ دلنشینش خطابم قرار داد: «ای سیاچُشمانتی قُربان... اِسپی گُلَک... بیدار گِردیِی دترم؟» (= ای قربانِ چشمانِ سیاهت، گل سپید کوچولو، بیدار شدی دخترم؟) و بعد به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تا پایِ بوته توت فرنگی باغچه برد. توت کوچک قرمزی را چید و زیر آبِ شلنگ شست و در دهانم گذاشت. خنکی با شیرینی در دهانم پیچید و سرخوشانه سر به آغوشِ پیرمرد گذاشتم تا از گرمایِ سینه پهن و مهربانش گرم شوم. این اولین خاطره عمرم بود که از کودکی به یاد میآوردم و حالا... در خواب داشتم آن را دوباره میدیدم!
زنگِ ساعتِ چهارِ صبح، مرا از این رویایِ شیرین جدا کرد ولی شادی دیدن آن خواب، در وجودم پخش شده بود. سر و صورتی شستم و با آرامشی بی نظیر، لباس پوشیدم و آماده شدم تا پریگل و محمود برسند. پری با دیدنم که ساک به دست منتظرشان بودم، جیغی کشید و گفت: «الحق که ثابت کردی طالقانی هستی». محمود نهیب زد: «پری ساعت پنج صبحه... مردم خوابن... یواشتر» و پری شکلکی برایش درآورد. محمود ساکم را در صندوق عقب گذاشت و راه افتادیم. همیشه از اینکه پسر ساکتی همچون محمود، عاشق دختری پر شر و شور مثل پری شده و با هم ازدواج کردند، تعجب میکردم. اما انگار اوضاع روبه راه بود، لااقل برقِ چشمانِ سرشارِ از زندگی پریگل که این را میگفت.
در زمان طِی فاصله دو اتوبانِ پیشِ رو (تهران کرج و کرج قزوین) پریگل ساکت بود و اجازه داد کمی بخوابم. در خماری صبحگاهی، لمیده روی صندلی عقب، حرکت تصاویر کنارِ جاده را بی تعمق نگاه میکردم و انگاری ذهنم از همه چی خالی بود. به سر خروجی طالقان که رسیدیم، هوشیار شدم. شاید به عادت همیشگی که انتظار داشتم ماشین به تلاطمِ عبور از جاده خاکی بیفتد. آخر پدرم به خروجی که میرسید به جای استفاده از پل خروجی، ترجیح میداد از کناره خاکی، میانبرزده به جاده طالقان برسد. گویا حتی چند دقیقه تلف کردن هم برای رسیدن به محبوب! مجاز نبود. اما محمود انگاری این ارث را از عمویش نبرده بود. به آرامی از پل روگذر خروجی و مسیر قانونی آن استفاده کرد اما با این حال، خواب و خماری از سرم پریده بود.
جاده به ظاهر صاف و در باطن، با شیبی ملایم به پیش میرفت. به مرور که درختانِ سبز در زردی دشتِ تابستانزده نزدیکتر میشد و خنکایِ هوا بیشتر، حسِ نزدیکی به وطن در رگهایم شورِ دوبارهای میریخت. پریگل، هوشیار، به مناظر جاده چشم دوخته و در برابر این زیبایی شوق آلود، دهان از حرف زدن بسته بود. کمی که پیشتر رفتیم و سربالایی پیچ در پیچ شروع شد، دیگر نمیشد لمیده روی صندلی باقی ماند. صاف نشستم و خیره به جاده، درست مثل بچهای در مقابل معلم... یا محکومی در برابر دادگاه... یا نه... همچون خودم در برابر آباجان.... آری این توصیف بهتری بود: اِسپی در محضرِ آباجان... سرشار از شوق، احترام و عشق... و حالا این من بودم با همه اینها در برابر طالقان!
کم کم دو راهی آقچری با باباللهِ همیشه دعاگویش نمایان شد. محمود دَشتی به او داد و با زبان محلی، چاق سلامتی کرد. پیرمرد آفتاب سوخته با آن کلاهِ حصیری، گِردی سیاهِ آفتابگردانی که دستش بود را به ما تعارف کرد. تشکر کرده و راه را ادامه دادیم.
به سر گردنه رسیدیم و آه از نهادمان بلند شد. در کنارِ ماشینِ همیشه حاضرِ پلیس! چند اتومبیل دیگر پارک بود و بساط صبحانه خوردن جماعتی به راه. سرعت را کم کرده بودیم اما جایی برای اُتراقِ ما نبود. محمود گفت: «جلوتر، کنار اون درختهای کاج پایین گردنه نگه میدارم.» با سکوت، گردنه را پایین آمدیم که ناگهان نگین فیروزهای انگشتر طالقان، دیار شد. (دیار شد یعنی نمایان شد) سد... این سد زیبا و غمگین در برابر دیدگان مشتاق ما خود را میگستراند!
به کنار ردیفهایِ کاج رسیدیم و با اینکه آنجا هم دو ماشین دیگر پارک بود، نگه داشتیم. محمود پرسید: «خوبه اینجا پری؟». پری گفت: «آره بابا... یه صُبحونه میخوایم بخوریم دیگه، نمیخواییم که بخریمش!». پیاده شدیم و سریع، صبحانه را به قول پری، داکُردیم خیکمانی میان! (= ریختیم داخل شکممان)
بعد از صبحانه، ما و ماشین، سنگینتر از قبل به راه افتادیم. به شهرک که رسیدیم، محمود پرسید: «پری، همینجا میخوای خرید کنی؟» پری هم خنده کنان جوابشو داد که: «نه که جایِ دیگهای هم واسه خرید هست؟» بعد با دست به من اشاره کرد: «تو همینجا بمون ما الان برمیگردیم» و به سمت نانوایی راه افتادند.
دوباره خاطرات هجوم آوردند به سمتم. دخترکی را دیدم دست در دست پدر... در آن پیاده روهای خاکی... با ساکی که در دستِ دیگرِ پدر سنگینی میکرد... با آن دبه ماستِ سوغاتیِ ننجان و بقچهای پر از نانِ کُلاس و توتک و یک کَلو پِندیرِ میانش! (= به طالقانی یعنی یه تیکه پنیر داخلش، کُلاس و توتَک هم دو نانِ شیرینِ طالقانی هستند) با نایلون تخمهایِ بلدرچین در دستانِ دخترک که همین صبحی از مسیر جاده روستایی که پیاده میآمدند، پیدا کرده بود. و پدر که برای هر دویشان از ساندویچی شهرک، دو دورنه! (= به طالقانی یعنی لقمه گازی/قاضی) درست شده از نانِ بربری تازه میخرید و تا رسیدن مینی بوس، گاز میزدند.
صدای باز شدن در ماشین، مرا از خاطرات جدا کرد. پری، سفره بزرگی، پر شده از نان لواش را به دستم داد تا در صندلی کناری بگذارم. با تعجب گفتم: «چه خبره پری؟ مگه میریم قحطی جا؟». پری در حالیکه رویِ صندلی جلو مینشست گفت: «مثل اینکه خبر نداری، دیگه الآنا کسی حالِ نون بستن تو دهات رو نداره، هر وقت میایی اینجا، باید تا اونجا که میتونی نون بخری با خودت ببری، اما عجالتاً شما اون قحطی جا رو خوب بیامییِی!». محمود در میان قهقهه خنده پری گفت: «اون کمربندتم عجالتاً ببند شما!» و راه افتادیم. (قحطی جا = جایِ قحطی آمده، بیامییِی = اومدی)
عکس: سد طالقان، نگینِ فیروزهای انگشتر طالقان است. سدی که به خاطر روستای کماکانِ مغروق در آن، غمگینِ خاطرات آب گرفته است.
از اینجای جاده به بعد، دیگر در حالِ خود نبودم. قلبم تند تند میزد انگاری که گنجشکی اسیر، در قفسه سینه داشتم که خود را برای رهایی، به در و دیوار میکوبید. در این بیقراری غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود، با صدای آهستهای جواب دادم و گفتم که با پریگل و محمود تویِ جاده طالقان هستیم. خودش این را میدانست و همان دیشب، عمه به او خبرها را داده بود. هیچوقت ارتباطِ اینقدر نزدیک این دو تا را درک نمیکردم که با اینکه عروس-خواهرشوهر بودند، بیشتر به نظر خواهرهای صمیمیِ جیک تو جیک میرسیدند. مامان سفارشهای لازم رو میکرد و من در خلسه پر اشتیاقِ رسیدن به قرار عاشقانه خود، با سکوت یا الفاظ کوتاه، جوابش را میدادم. مامان انگاری فهمید بدموقعی تماس گرفته، آخرین سفارش رو کرد:
«هرکی هرچی پرسید، یا نیش و کنایه زد، نمیخواد جواب بدی، بیخیال باش... زندگی تو فقط به خودت مربوطه»
و تلفن قطع شد.
انگار اضطرابی به جانم ریخت. فکر این جایش را نکرده بودم که ممکن است در این تعطیلاتی که من به زعمِ خودم، به بیخیالیهای کودکی و نوجوانی خود برمیگشتم، کسانی پیدا شوند که بخواهند ناکامیها و شکست زندگی زناشوییاَم را به رویم بیاورند. اصلاً شاید به خاطر همین ترس بود که یک دو سالِ گذشته، پایم را طالقان نگذاشته بودم. اما حالا در میانه راه که نه... در انتهای آن بودیم و جایِ برگشت و پا پس کشیدن نبود.
خروجی جاده روستایی مزین به تابلویِ نام زادگاه اجدادی، پل همچون گذشته استوار و خروش شهرویِ پراقتدارش دوباره مرا به شوق انداخت. (شَهرو = شاهرود، نام رود اصلی طالقان) کمی جلوتر، سه راهیای بود که به سه روستایِ همجوار میرفت. به قول پدرم، اینجا باید ندایِ قلبت را گوش میکردی و نزدیکترین راه به سمتِ قلبت، یعنی راهِ سمتِ چپی را برمیگزیدی. اما محمود پیچید سمتِ راست.
مبهوت پرسیدم: «مگه راه دِه از سمتِ چپ نیست؟» پری تندی جواب داد: «نه! تازگیا به صراط مستقیم و راه راست هدایتش کردند!» و قاه قاه خندید. محمود گفت: «مگه پری نگفته بهت، میریم خونه عمه پروین؟»
آه از نهادم بلند شد. شوهر عمه پروین، همین پدر پریگل، اهل روستایِ پایین دست بود و اونجا خونه داشتند. این یعنی که من از دیدارِ روستای اجدادی خودم محروم میشدم و باید در دهاتی غریب، میماندم و همه اون نقشههایی که برای رفتن به جاهایِ همیشه آشنا و خاطره انگیز دهِ خودمان را داشتم، پَر!
صدایی در مغزم پیچید، انگاری که مادرم میگفت: «چه بهتر... اینجوری کسی هم نیست که بخواد سرزنش یا شماتت کنه و تو مجبور باشی سوالهای صد من یه غازشونو جواب بدی!» غریبه، درسته که دردِ آدمو نمیدونه اما زخمی هم نمیزنه. آره درست میگفت اما من برنامه داشتم زخمهامو به شفایِ خاطرات خوشِ کودکی بسپارم و فکر اینکه ممکنه به جای مرهم، زخمی تازه بر زخمم بشینه رو نکرده بودم.
در سکوتِ اجباری بین رضا و نارضا، به خانه عمه پروین رسیدیم. خوبی روستاهای طالقان در اینه که همه شبیه هم هستند. اینجا هم ردیفِ درختانِ سبزِ غوره از جوز، دودِ کَلههان و تَندوران، ردیف مرتب سُرهای چیده شده کنار دیوار و آفتابِ خوشایندی که بر گلهای شیویدیِ رنگارنگ دستِ نوازش میکشید، برقرار بود. صدایِ عرعر الاغی از دور دست میآمد که پری خنده کنان گفت: «دوباره شروع شد! هنوز نیومده خوشامد میگن ویله مالان!» و به سویِ عمه پروین که با شنیدن گُرگُر ماشین، خود را به دروازه رسانده بود، رفت و او را در آغوش گرفت. (کَلههان = اجاقهای هیزمی. تَندوران = تنورها، سُر = تاپاله خشک شده که به عنوان سوخت استفاده میشود. ویله مالان = حیواناتِ بی صاحب، وِل، بد و بیراهی مصطلح به حیوانات اهلی)
از ماشین پیاده شدم و با دیدن اسفنددودِ عمه در دستانش، تعجب کردم. عمه با لحنی که بیشتر نگران بود تا خوشحال، قربان صدقهمان میرفت و ذکر ایمنی از چشم نظر میخواند و همزمان ما را به داخلِ خانه، هدایت میکرد.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...
عکس: منزل آیت الله طالقانی در روستایِ گلیرد طالقان. گل شیویدی با نامِ دیگرِ گلِ شاه اشرفی، پُریافتترین گل در میان باغچهها و حیاطهای خانههای طالقان است.